بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

 شخصيت های اجتماعی

در گفتگو با اسماعيل نوری علا

مرداد 1387 ـ    ژوئيه و اوت 2008

گفتگو با مهندس کورش زعيم

بخش هشتم

بازسازی جبههء ملی

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

 

پيشدرآمد:

اکنون 9 ماهی از شروع کار نشريهء سکولاريسم نو می گذرد. در اين راه چند تنی از دوستانم همراه و يار من بوده اند که البته سخت قدردانشان هستم. من و اين ياران تنها به اين دليل قدم در راه انتشاز سکولاريسم نو نهاده و بخش بزرگی از وقت و عمرمان را به آن اختصاص داده ايم که می انديشيم، پس از گذشت سه دهه، ديگر بر همهء ايرانيان انديشنده در مورد اوضاع سياسی ايران، در طی تجربه ای ديرکشنده و دل آزار، روشن شده است که تا حکومت ايدئولوژيک ـ مذهبی کنونی در ايران به يک حاکميت ملی، سکولار و دموکراتيک مبدل نشود مشکلی از ملت ما حل نخواهد شد.  ادامه>>>

**************************************************

نوری علا: آقای مهندس زعيم. قبل از اينکه از سال تلخ 1363 بگذريم، برايتان بگويم که انتشار قسمت های قبلی اين گفتگو دريافت نامه های متعددی را سبب شده است که تعداد زيادی از آن ها به کنجکاوی دربارهء برادرتان، زنده ياد سيامک زعيم، بر می گردد. نويسندگان نامه ها از من خواسته اند که در مورد ايشان باز هم بپرسم. آيا نکته ای هست که بخواهيد در اينجا بيان کنيد؟

زعيم: انسان در زنده بودنش است که خبر ساز می شود. وقتی که مرد در واقع ما بايد به واکنش های اطرافيان و تأثيراتی که زندگی اين رفتگان بر ديگران گذاشته تأکيد کنيم. نامه هائی که در پايان بخش پیشین اين گفتگو مطرح کرديد نشان می دهد که سيامک به صورت های مختلفی بر زندگی اطرافيانش اثر گذاشته و آنها او را از ياد نبرده اند؛ هرچند که جريان فکری مورد علاقهء او نگاه های تازه تری را طلب می کند. مثلاً، تجربهء سی سال اخير در کشور ما به طور واقعی و  تجربی نشان داده است که با انقلاب نمی شود به آزادی و عدالت اجتماعی رسيد.

نوری علا: برادرتان در چه زمانی از سال 1363 اعدام شد؟

زعیم: اوایل بهمن بود که به ما خبر دادند که برادرم اعدام شده و خانواده برای دریافت لباس هایش به اوین مراجعه کنند.

نوری علا: و لابد پيکرش را هم تحويل خانواده ندادند.

زعيم: ما تا دو سال اصلاً نمی دانستیم که او کجا و چگونه اعدام شده است. در پی مراجعات متعدد پدر و مادرم به دادستانی انقلاب تهران، و سپس آمل، و پس از گذشت بیش از دو سال، سرانجام گورستانی را که پيکرهای جوانان خیزش آمل را در آن دفن کرده بودند نشان شان دادند. 

نوری علا: چند و چون اعدامش را هم گفتند؟

زعيم: نه. من، بیست سال بعد از آن ماجرا، از برخی از هم رزمانش شنیدم که او را تنها در میان استادیوم فوتبال شهر آمل تیرباران کرده و شمار زیادی را هم به تماشای مراسم آورده بودند.

نوری علا: آيا اکنون مدفن او مشخص است؟

زعيم: سال های سال طول کشید تا پدر و مادرم بالاخره توانستند محل دفن مخفیانهء او را در گورستانی در آمل کشف کنند. آنها آنگاه روی کاغذی نام او را نوشتند و زیر خاک روی گور او پنهان کردند تا بعدها بتوانند دوباره گور را پیدا کنند.

نوری علا: برادر ديگرتان چه شد؟

زعيم: بهرام را حدود چهار سال و نیم در زندان نگه داشتند. در سال های آخر او را به زندان گوهر دشت منتقل کرده بودند و پدر و مادرم هر هفته برای ملاقات اش به آنجا می رفتند.

نوری علا: وضع روحی خود شما چگونه بود؟

زعيم: به زندان افتادن خودم و برادرانم، مشاهداتم از رفتار حاکمان با زندانیان، و سرانجام اعدام سيامک مرا خشمگین کرده بود و اين خشم در رفتارم با مسئولانی که برای کارهاشان به سراغم می آمدند کاملاً مشهود بود. رفتاری بود پر از بی اعتنایی، تحقیر و تحمل ناپذیری. شايد اگر در سال 1364 ازدواج نکرده بودم اين خشم به آن زودی ها فرو کش نمی کرد. اما ازدواج مجدد و پيدا کردن دو فرزند پسر در سال های 65 و 66 ـ به فاصلهء 14 ماه ـ مرا به زندگی برگرداند. اما تا وضع روحی ام آرامش بگيرد مواقعی پيش می آمد که تا حد مرگ طلبی خود را با ديگران درگير می کردم. نمی گويم آدم شجاعی بودم اما ترسم از گمشدن دار و ندار و حتی مرگ ريخته بود. مثل آدمی بودم که يک بار مرده باشد و او را پس از چشيدن اين مزهء تلخ به زندگی برگردانده باشند.

نوری علا: می شود از اين رفتار مخاطره آميز نمونه ای بدهيد؟ 

زعيم: يک نمونه اش هنوز بروشنی در ذهنم هست. حس می کردم که از هيچ کس نمی ترسم. زمانی بود که در پروژهء پتروشیمی شیراز در گير کار بودم. هر صبح با کت و شلوار و کراوات در کارگاه ظاهر می شدم و حتا اگر مجبور بودم برای پی گیری کارها يا شرکت در جلسه ای به مسجدی بروم به همین شکل می رفتم و می خواستم که برایم صندلی بیاورند تا روی زمین ننشینم. در همين کارگاه شیراز، یکروز در ماه رمضان دیدم که بیشتر کارگران در نیمروز دست از کار کشیده و زیر آفتاب استراحت می کنند، در حالیکه هنوز نیمی از ساعات کار آنها باقی مانده بود. وقتی پرس و جو کردم معلوم شد که پیش نماز آنجا گفته است که با دهان روزه می توانند کار نکنند. من فوری گفتم «هیچ کس بجز من در اینجا تصمیم نمی گیرد. اگر کسی توان روزه گرفتن ندارد نگیرد یا تمام روز را خانه بماند. خدا روزه را سفارش نکرده که مردم پرخوری و تنبلی کنند». آن روز ده ها کارگر را مرخص کردم و گفتم «از فردا يا روزی هشت ساعت کار خود را انجام می دهید و یا بهتر است سر کار نیایید، چون این پروژه متعلق به همهء مردم است، ملک شخصی کسی نیست و کم کاری در آن خیانت به ملت محسوب می شود». وقتی به تهران رسیدم، پیامی از حاکم شرع شیراز ـ که به «جلاد شیراز» مشهور شده بود ـ به من ابلاغ کردند: «... به مهندس بگویید اگر یک بار دیگر شیراز بیاید، آنهم با کراوات، جانش را کف دستش گذاشته...»

آنروزها حمله های زیادی به "کراواتی ها" می شد، اسید می پاشیدند، تیغ می زدند، کراوات را قیجی می کردند، کتک می زدند ـ بویژه در شیراز از این اعمال زیاد مرتکب می شدند.

پاسخ من به حاکم شرع خیلی ساده بود: «به ایشان بگویید که من سه شنبه، با کت شلوار و کراوات، با پرواز ساعت 10 ایران ار وارد شیراز می شوم، آقای دهقان، رانندهء هتل هما، با شورلت کرم رنگ خود مرا از فرودگاه به هتل خواهد برد. ساعت 11 آقای محمود آبتین، رانندهء شرکت، با لندرور شرکت مرا از هتل به کارکاه مرودشت خواهد برد. ساعت 4 بعد از ظهر به هتل باز خواهم گشت و ساعت پنج آقای آبتین با لندرور مرا به خیابان فلان خواهد برد و من تا ساعت شش در آنجا قدم خواهم زد و ویترین ها را تماشا خواهم کرد».

من این برنامه را مو بمو اجرا کردم. آبتین بیچاره از ساعت 5 تا 6 کنار خودرو ایستاده، می لرزید و دائم ساعتش را نگاه می کرد!

نوری علا: شايد خشم زياد موجب می شود که فکر کنند سر به سر آدم نگذارند بهتر است! يعنی، در آن دوره به هيچ کس برنخورديد که رابطه ای عاطفی را در شما بيدار کند؟

زعيم: خيلی زياد. گاه در همين برخوردها به مسائلی برخورد می کردم که تکانم می داد و آرزوهای خاک گرفته را بشدت در من زنده می کرد.

نوری علا: اين نکته آخر را کمی باز کنيد. منظورتان چيست؟

زعيم: بگذاريد در اين مورد داستان ديگری را برايتان تعريف کنم. فکر می کنم سال 64 بود که فرمانداری و شهرداری و بخصوص رئيس حوزهء علمیهء استهبان، که مرد بسیار روشنی بود و به من هم علاقه داشت، از من خواستند تا فکری به حال کوره پزهای استهبان و نیریز بکنم که کارشان سودی نداشت و در فقر زندگی می کردند و  نمی دانستند چه کار بايد بکنند. آن روزها مسئولان هنوز اینجور آلوده به فساد اداری نشده بودند و براستی می خواستند کاری برای مردم انجام دهند. من هم طرحی ارائه دادم که بر پایه آن همهء کارگران، بدون سرمایه، در یک کارخانهء بزرگ تولید آجر شریک شوند و کوره های فعلی خود را رها کنند. حتی اقدام کردم و زمین لازم  را هم از اوقاف برايشان اجاره کردم و همچنين تصميم گرفتم که سرمایه و اعتبار برای انجام اين پروژه را خودم و یکی دو نفر از ساکنان محل تأمين کنيم، يعنی سرمايه از ما باشد و کار از کارگرها و آنها نیمی از کارخانه را صاحب باشند.

پس از مدتی که روی مقدمات پروژه کار می کردم، یکی از شرکای محلی به من زنگ زد که سپاه بیش از هشتاد درصد زمین را تصرف کرده و می خواهد بر روی آن پادگان بسازد و اکنون هم مشغول جاک برداری و خاک ريزی شده اند. من فوری به آنجا سفر کردم. فرماندار به من گفت که فرمانده سپاه هیچ جور کنار نمی آید و ما باید فکر زمین دیگر را بکنبم. من هم یکراست رفتم سراغ شهرداری و لودر آنها را با راننده قرض کردم و به سوی زمین راه افتادم.

به نیمه راه نرسيده، دیدم چند خودرو با سرعت دنبال من می آیند. وقتی رسیدند دیدم فرماندار، معاون شهردار، امام جمعه و چند نفر دیگر پیاده شدند که «فلانی، چکار می خواهی بکنی؟» گفتم: «می خواهم خاکریز سپاه را خراب کنم و زمین مردم را پس بگیرم». گفتند: «این کار خطرناکی است، با سپاه نمی شود درافتاد. اگر فرمانده سپاه بفهمد دردسر ایجاد خواهد شد». من گفتم «پس بروید فرمانده را هم بیاورید که تماشا کند!» بیسیم زدند به فرمانده و فکر می کنم امام جمعه بود که به او گفت «من حریف نمی شوم و بهتر است دو طرف با هم مذاکره کنند». فرمانده گفته بود: «همه بيایيد اينجا ببینم حرف حسابتان چیست». همه با خوشحالی به من گفتند فرمانده آماده مذاکره است. من گفتم «حالا وقت ندارم، هرکس می خواهد با من مذاکره کند بیاید تهران». و از همانجا به شیراز و به تهران بازگشتم.

دو سه هفته بعد، همه، يعنی رییس حوزهء علمیه، فرمانده سپاه منطقه، فرماندار و معاون شهردار برای مذاکره با من به تهران آمدند. ما گرد میز کنفرانس نشستیم. فرمانده روبرو و رئیس حوزه علمیه سمت چپ من نشسته بودند. فرمانده، که جوان بیست و پنج ـ شش ساله ای بود، جلسه را با تلاوت دو سه آیه از قران آغاز کرد. وقتی تلاوتش تمام شد، من گفتم: «ببخشید، می توانم خواهش کنم فارسی حرف بزنید که من هم بفهمم». فرمانده اخم کرد و بهت زده و با خشم گفت: «آقای مهندس، من عربی حرف نزدم بلکه آیات مبارکهء قران مجید را تلاوت کردم تا جلسه را آغاز کنم». من گفتم: «اگر قرار باشد جلسه را کسی با قرآن شروع کند شما چه کاره هستید؟ این آقای حجت الاسلام  هستند که هم صلاحیت دارند و هم حضور؛ و نه شما که از همه جوانتر هستید». خشم چشمان فرمانده را گرفت و فکر می کنم خیلی دلش می خواست همانجا مرا با تیر بزند. ولی حجت الاسلام میانجی گری کرد و گفت: «ناراحت نشوید، آقای مهندس صريح اللهجه هستند. اما ما اینجا آمده ایم تا مسئله را حل کنیم».

فرمانده که کمی آرام گرفته بود گفت: «حاج آقا، اين آقايان ما را که ریش داریم، لباس قشنگ نمی پوشیم و به اندازهء آنها سواد نداریم قبول ندارید، وگرنه ما سرباز اسلام هستیم و در دفاع از اسلام تلاش می کنیم...» بجای حجت الاسلام من پاسخ دادم که: «شما در همين حرف تان هم دو اشتباه بزرگ کردید، یکی اینکه شما از اسلام دفاع نمی کنید بلکه از ایران دفاع می کنید که میهن همه ماست و ما این خدمت را ارج می گذاریم. اسلام که نیازی به دفاع نظامی ندارد. دوم اینکه شما سرباز اسلام نیستید بلکه سرباز ایران هستید. ریش داشتن تان هم هيچ عيبی نيست، سربازان ما در زمان هخامنشیان هم ریش داشتند، سربازان اشکانی هم ریش داشتند، سربازان ساسانی هم ریش داشتند و تا زمان شاه عباس همهء سربازان ایرانی ریش داشتند. من شما را به عنوان جانشین یک سرباز هخامنشی قبول دارم، احترام می گذارم و حاضرم جانم را برای زنده ماندن شما فدا کنم. اما اگر شما نمی خواهید سرباز ایران باشید بهتر است بروید به کشوری که اسلامش نیاز به دفاع نظامی داشته باشد، اینجا ایران است». البته چیزهای دیگری هم گفتم. گرم سخن بودم که حجت الاسلام با آرنج زد به پهلوی من و گفت: «نگاه کنید!» ديدم اشگ در چشمان فرمانده حلقه زده و لب هایش را بهم فشار می دهد که گریه نکند. بعد هم از جای خود بلند شد و بسوی من آمد. من هم برخاستم و يکديگر در آغوش کشیديم. بعد او گفت: «من گوش به فرمان شما هستم. هرچه شما بگویید، ولی ما برای احداث پادگان خود در جایی که هستیم مسئله فنی و مهندسی داریم و فکر کرديم اين زمين مناسب تر است». من هم قول دادم که مسائل مهندسی شان را حل کنم. سرانجام هم قبول کردند و از هشتاد درصد زمین کارخانه عقب کشیدند.

اينگونه تجربه ها زياد بود. وقتی از دور نگاه می کردی فقط يک ارتش اشغالگر را می ديدی که نابخردانه به شخم زدن مملکت مشغول است. اما وقتی نزديک می شدی و دم آدم ها به چهره ات می خورد می ديدی که خيلی ازآنها هم وطن شان را دوست دارند و به تاريخ کشورشان افتخار می کنند. اين نوع تجربه ها احساسات ملی مرا بيش از پيش شعله ور می ساخت و دلم می خواست بتوانم سرچشمهء تغییری باشم.

نوری علا: هنوز که جبهه فعاليتی نداشت...

زعيم: نه. دوران سرگردانی هنوز تمام نشده بود. اما صحبت از فعاليت مجدد هم به ميان آمده بود. ازدواج من در سال 64 دوباره امکان برقرار کردن دوستی های خانوادگی را پيش آورد و خانهء ما یکی از محل های گردهمایی های سیاسی میان شخصیت های تراز اول جبهه شد. دکتر سعید فاطمی بود که، همانطور که قبلاً هم گفتم، با ایشان دوستی دیرینهء خانوادگی داشتم، شادروان دکتر غلامحسین مصدق بود که از طریق دکتر فاطمی به ایشان معرفی شده بودم و بين ما چنان علاقه ای برقرار شده بود که هر هفته با همسرشان، ملک خانم، ناهار یا شام منزل ما بودند. شادروان دکتر شمس الدین امیرعلایی بود که دوست بسیار نزدیک ما شده بود و دستکم هفته ای یکبار سراغ ما می آمد. شادروان داریوش فروهر هم در جلسات خانهء ما شرکت می کرد و در جلسه های میهمانی مان هميشه شادروان پروانه فروهر هم حضور داشت. شادروان دکتر پرویز ورجاوند و شادروان علی اردلان همیشه حاضر بودند. گاهگاهی شادروان دکتر مسعود حجازی هم به ما می پیوست. وقتی مجبورم بر سر نام اين همه آدم عزيز واژهء «شادروان» را بگذارم دلم به درد می آيد. همچنین آقایان ادیب برومند، حسین شاه حسینی و دکتر علی رشیدی و حسن لباسچی هم گهگاهی حضور داشتند که عمرشان دراز باد.

ماهی یک بار هم میهمان دکتر غلامحسين خان مصدق در رستوران سوئیس بودیم که فروهر و امیرعلایی هم همیشه در جمع کوچک ما حضور داشتند. تقریباً هر دو هفته یکبار زنده یاد فروهر به خانهء ما می آمد، به بهانهء اينکه آمده است با هم قهوه بنوشيم (چون من همیشه بجای چای قهوه می نوشیدم)، ولی منظور اصلی صحبت و بحث دربارهء آینده و جبهه بود.

همانطور که می دانيد، ايشان از جبههء ملی جدا شده بودند و صحبت هامان اغلب عبارت بود از اصرار من که ايشان به شورای جبهه برگردد و  اصرار او بر آنچه انتظار داشت جبهه باشد و در آن زمان نبود.

بهر حال، می توانم بگويم که بخش مهمی از تاریج جبههء ملی ایران، از سال 1364 تا 1373 ـ يعنی سالی که، به همت آقای ادیب برومند، شورای جبههء ملی دوباره تشکیل شد، در قالب جلسه های کوچک در خانهء ما شکل می گرفت.

نوری علا: اما کار سياسی که با ميهمانی دادن و رفتن سامان نمی گيرد و بالاخره جائی بايد بحث تشکيلاتی هم پيش بيايد.

زعيم: همين طور است. در اوايل سال 1364، از آنجا كه فعاليت سياسي براي سازمان هاي سياسي ملي غيرممكن شده بود، نهضت آزادی فکر ايجاد يك «تشكل جديد» را مطرح کرده بود که بتواند بی استفاده از نام ممنوع «جبههء ملی» عمل کند و در شرايط سخت روز به فعاليت سياسي بپردازد. در عين حال، برای اينکه تشکل جديد دارای اعضاء جبههء ملی هم باشد و نوعی همکاری بين جبهه و نهضت آزادی بر قرار شود، تصميم گرفته شد که افرادی از جبههء ملي با افرادی از نهضت آزادي نشست هاي مشتركي داشته باشند و اين نشست ها عاقبت منجر به پيدايش فکر بنيانگذاري «جمعيت دفاع از آزادي و حاكميت ملت ايران» شد.

نوری علا: چه کسانی در اين الفت، که بنظر می رسد تا به امروز هم ادامه يافته است، شرکت داشتند؟

زعيم: در جلسه اي با حضور اعضای مطرح جبههء ملی که عبارت بودند از آقایان علي اردلان، اديب برومند، حسين شاه حسيني، حسن لباسچي، ناصر مجللي، نظام الدين موحد، پرويز ورجاوند و من، موافقت شد که از میان شخصیت های جبهه ملي، آقايان اردلان، شاه حسيني و موحد، در تشكيل جمعيت دفاع از آزادي و حاكميت ملت ايران مشاركت كنند.

نوری علا: يعنی آنها نمايندگان جبههء ملی در اين «ائتلاف» بودند؟

زعيم: نه؛ در جلسه ای که داشتيم برخی عقیده داشتند که آقایان به عنوان نمایند جبهه شرکت کنند، ولی برخی ـ از جمله خود من ـ عقیده داشتیم که، در فقدان نظم تشکيلاتی، این نمایندگی ممکن است در میان دیگر اعضا حساسیت برانگیزد. بنابراین، بهتر است آقایان با پشتیبانی جبهه، ولی به اعتبار شخصي خود، در آن «جمعيت» حضور يابند، و البته ما هم تلاش خواهیم کرد که اعضاء قديمی جبههء ملي نيز از فعاليت هاي آنها در جمعيت پشتيباني نمايند. افزون بر شخصیت های کلیدی، از جبهه ملی آقایان توکل امیرابراهیمی، میرحسین شمس میرشهشهانی، محمود مانیان، حسین نایب حسینی، عینکچی و غنی زاده هم در جمعیت شرکت کردند.

نوری علا: اين تصميم با هيچ مخالفتی روبرو نشد؟

زعيم: چرا؛ دو سه نفر از شخصيت هاي جبهه ملي که در اینگونه جلسات هم هیچگاه شرکت نداشتند، بعدها با مشاركت چهره هاي جبهه در جمعيت دفاع ابراز مخالف و آنرا خلاف آرمان هاي جبهه ملي تلقي مي كردند.

نوری علا: اسم اين مخالفان چه بود و چرا اينگونه می انديشيدند؟

زعيم: من ترجیح می دهم نام کسی را نبرم. من فقط نام کسانی را می برم که با آنها در تماس و فعالیت بودم . ولی انگشت شماری بودند که عقیده داشتند اگر خودشان نمی توانند یا نمی خواهند فعالیت خطرآفرینی داشته باشند، دیگران هم نباید این کار را کنند.

نوری علا: اگرچه با اين کتمان موافق نيستم اما تصميم با شما است که، بنا بر مقتضياتی لابد، مصلحت بينی را ترجيح می دهيد. بفرمائيد که جمعيت دفاع کی رسماً اعلام موجوديت کرد؟

زعيم: در روز ششم اسفند 1364، طي يك كنفرانس مطبوعاتي، موجوديت جمعيت دفاع از آزادي و حاكميت ملي ايران اعلام شد.

نوری علا: فعاليت های اين جمعيت چه بود؟

زعيم: من اصلاً در جریان فعالیت های جمعیت نبودم و، بجز اعلامیه های آن که به دستم می رسید و گزارش ها و صحبت هایی که در نشست های خودمان از آقای اردلان می شنیدیم، خبر ديگری نداشتم. البته یک بار آقای اردلان به من پیشنهاد کرد که معادل یک سهم در خانه ای که می خواهند در خیابان نوبخت برای جمعیت بخرند شرکت کنم. ایشان گفتند «تعداد شريکان، با تو، می شود پنج نفر». من اول پذیرفتم، ولی بعد فکر کردم که در آن صورت مخالفان جمعيت در داخل جبههء ملی مرا از حامیان اصلی جمعیت خواهند پنداشت و کار مرا در جبهه مشکلتر خواهد کرد و از اين تصميم منصرف شدم. من در نشست های داخلی جمعيت شرکت نمی کردم، و تنها در گردهمایی های همگانی که جنبهء سازمانی نداشت حضور می يافتم. ولی در مجموع می توانم بگويم که جمعیت بسیار خوب و موثر عمل کرد و در شکستن خفقان آن زمان بسیار موثر بود.

نوری علا: جدا از مسئلهء «جمعيت دفاع» در خود محفل «جبهه ملی» چه می گذشت؟

زعیم: برخی حوزه های جبهه ملی پنهانی تشکیل جلسه می دادند. بیشتر بحث حول این محور بود که باید این سد ارتداد را بشکنیم. یکی از تصمیم ها این بود که برای نگه داشتن نام جبهه ملی در پیش چشم مردم، از روزنامه های ملی و شخصیت های گذشتهء جبهه تجلیل کنیم تا با دیدن نام آن شخصیت ها مردم خود بخود بدانند که این جبهه ملی است که درباره اش نوشته یا گفته می شود. برای این کار همه عقیده داشتند که تصمیم نهایی باید در یک نشست همگانی گرفته شود نه در حوزه های محدود. در آن زمان تنها کسی که فرض می شد خانه اش امن است آقای حسین شاه حسینی بود.

نوری علا: هنوز جبههء ملی زندانی هم داشت؟

زعيم: تا سال 1365 همهء اعضای فعال جبهه ملی از زندان آزاد شده یا از پنهانگاه بیرون آمده بودند. در تیرماه همان سال، حدود چهل نفر از اعضائی که پیشتر در جبهه فعال بودند برای بحث دربارهء چگونگی آغاز مجدد فعالیت جبهه ملی، در منزل آقای شاه حسینی گرد آمدند.

برخی همچنان عقیده داشتند که به علت اتهام ارتدادی که به سازمان جبهه ملی ایران وارد شده بود، از نام «جبهه ملی» نمی شود یا نباید استفاده کرد. زیرا ممکن است اين کار بهانه بدست مخالفاني كه برچسب ارتداد جبهه را مي توانستند دستاويز تهاجم بكنند بدهد. در نتيجه، براي شكستن سد خفقان و وحشتی كه وجود داشت، و برای ارضای آنان که اتهام ارتداد را جدی گرفته بودند، و نيز براي عدم تحریک حساسيت بيش از حد حاكميت، بهتر ديده شد كه جلسات بدون كاربرد نام جبهه ملي ايران تشكيل شود.

درآغاز تصميم اين شد كه فقط در رابطه با روزهاي تاريخي جبهه مانند 29 خرداد، 30 تير، 28 مرداد، 19 آبان و 29 اسفند اعلاميه هائی صادر شود و حرف ها در غالب رويدادهاي تاريخي زده شود و همهء اشخاص با نام خود اعلاميه ها را امضاء کنند. اين پيشنهاد با اكثريت آراء به تصويب رسيد و چون قرار شد نخستین بیانیه بمناسبت 30 تیر صادر شود، به گروه امضاء کننده هم بعنوان «جمعیت 30 تیر» اشاره کردیم. اين اعلاميه را 38 نفر امضاء كردند.

همچنين مقرر شد که جلسات هر پانزده روز يكبار تشكيل شود. از آن پس، جلسات بطور مرتب با حضور بين 30 تا 54 نفر و بیشتر در خانه هاي آقايان جمال درودي، علي شجاع و حسين گلزار تشكيل مي شد.

نوری علا: اسم های شرکت کنندگان خاطرتان هست؟

زعيم: بله، من این نام ها را سال گذشته برای ثبت در کتاب تاریخ جبهه ملی (که در قسمت های قبلی اين گفتگو از آن ياد کردم) گرد آورده بودم. نخستين شرکت کنندگان در اين جلسات عبارت بودند از دكتر احمد اخوان آذري، عبدالعلي اديب برومند، علي اردلان، توكل اميرابراهيمي، مهندس مرتضي بديعي، محمدعلي بهنيا، دكتر منوچهر بيات، محمد توسلي، دكتر حبيب داوران، جمال درودي، دكترسيف الله رضايي، عباس سميعي، صادق سرفراز، حسين شاه حسيني، علي شجاع، حسين ميرشمس شهشهاني، حسن شهيدي، دكترعبدالحسين صابري، دكتر ابوالفضل صالحيان، احمد عسگري راد، ابراهيم عينكچي، جلال غني زاده، پرويز فرد عظيمي، دكتر ابوالقاسم فروزان، هرمزان فرهنگ، حسين گلزار مقدم، حسن لباسچي، حاج محمود مانيان، دكتر اسدالله مبشري، تيمسار ناصر مجللي، محمد ملك خاني، مهندس نظام الدين موحد، حسن ميرمحمدصادقي، حاج حسين نايب حسيني، دكترپرويز ورجاوند، حاج محمد حسن يگانه و من. البته آقای مهدی مویدزاده هم بودند که پس از جلسهء اول دیگر در جلسات شرکت نکردند.

نوری علا: چرا؟

زعيم: گويا ایشان و آقايان دکتر حسین موسویان، اصغر فنی پور ـ که اکنون در هیئت اجرایی هستند ـ و احتمالا آقایان حشمت الله خیاط زاده، فرهاد اعرابی، ابراهیم سکاکی و دکتر رضا قاضی مقدم، جلسات جداگانه ای داشتند که اخیراً مطلع شدیم که فقط آقای ادیب برومند از آن آگاهی داشته اند. آن جلسات بیشتر در منزل آقای مویدزاده تشکیل می شده است.

نوری علا: چرا اينها جداگانه جلسه داشتند؟

زعيم: در مباحثات ماه های اخیر عنوان شده که آن گروه بازماندهء تشکیلات پیش از 1360 جبههء ملی بوده اند و، بنابراین، وظیفه داشته اند که با جلساتشان تشکیلات جبهه ملی را از تعطیل شدن بازدارند.

نوری علا: به اين نکته ها بايد از لحظ تاريخی دقت بيشتری شود که البته شرحش با آن آقايان است؛ ببخشيد، اسامی را می گفتيد...

زعيم: يکی هم آقای یحیی زاده بود که گویا گاهی در آن هم جمع شرکت می کرد و پس از مدتی به ما پیوست و تا آخر با ما بود. دیگرانی هم که به تدریج به جمع ما پیوستند عبارت بودند از: علي اصغر افشار كهن، ابراهيم پاشاپور، كيومرث تات، محمد محمدي اردهالي، غلامحسين خير، عباس درگاهي، تقي رمضاني، دكتر احمد سپهري، حاج عباسعلي شهسواري، عباس لطفي پور، دكتر اميرناصر مصلح پور، نصرت الله مظلومي، مهندس حميد منزه، هادي موتمني، مهندس علي اكبر نوشين.

در همان سال 1365، این جمع تصميم گرفت كه منشوري براي خود و فعاليت هايش تدوين كند. در يكي از نشست ها، آقايان علي اردلان، جمال درودي، حسين شاه حسيني و حسن طالبي و من انتخاب شديم تا به تدوين يك منشور موقت اقدام کنيم. ما هم منشور نامبرده را بر بنياد سه اصل تدوين کرديم: اعتقاد به اصول انقلاب 22 بهمن 1357 ملت ايران عليه ظلم و استبداد، حفظ رژيم جمهوری، و حركت و مبارزهء علني در چارچوب آزادي هاي مصرح در قانون اساسي و بیانیهء حقوق بشر.

نوری علا: انتخاب اين اصول کمی بحث برانگيز است اما اجازه بدهيد من برداشت خودم را بگويم. من فکر می کنم که شما می خواستيد نشان دهيد که يک تشکيلات «قانونی» هستيد، حتی اگر دولت و مثلاً وزارت کشورش شما را برسميت نشناسد. ما هم، در کانون نويسندگان ايران در رژيم سابق ـ در سال 1347 ـ همين راه را رفتيم. فرمولش را جلال آل احمد پيدا کرد: ما چون بر اساس قانون اساسی دور هم جمع شده ايم نهادی رسمی و مدنی هستيم، حتی اگر دولت ما را ثبت نکند. آيا اين تشبيه درست است؟

زعيم: ما می خواستیم با تدوین منشور نشان بدهیم که سازمان زیرزمینی یا چریکی تشکیل نداده ایم. اين منشور در جلسهء بهمن 1365، تصويب شد و گروه تصويب کننده اش هم، پس از مدتي، به نام «هيئت حسن نيت» معروف شد. 

نوری علا: حسن نيت از چه بابت؟

زعيم: ببينيد، از آنجا كه حاكميت، براي ايجاد ارعاب و جلوگيري از فعاليت جبهه ملي ايران، به آن برچسب ارتداد زده بود، اين گروه تصميم گرفت آغوش خود را برای پذیرفتن همكاري همهء چهره ها و سازمان هاي ملي كه منشور فوق را مي پذيرفتند باز كند، و بهمين دليل به نام «هيئت حسن نيت» معروف شد. از آن پس، در فعاليت هاي هيئت حسن نيت تقريباً همهء چهره هاي شناخته شده و فعال جبههء ملي ايران و همهء اعضاي شوراي مركزي آن، بجر چند نفری كه با هرگونه فعاليت این گروه مخالف بودند، حضور مستمر داشتند.

نوری علا: و هيئت چه کارهائی انجام داد؟

زعيم: ما در آغاز به بهانهء مناسبت های مختلف اعلامیه می دادیم. «هيئت حسن نيت» در طول مدت فعاليت خود، حدود 11 اعلاميه را با نام و امضای اعضائش صادر كرد كه، با توجه به متن آنها و شرايط و موقعيتي كه در زمان صدور آنها وجود داشت، هنوز هم از افتخارات جبهه ملي بشمار مي روند. جبههء ملی نشان داد كه حتي در سخت ترين و خطرناكترين شرايط سياسي و اجتماعي نيز از بيان صريح مواضع خود خودداري نكرده است. هيچ سازمان سياسي ملي ديگری هرگز چنين شهامت و گذشتگي آشکاری را از خود نشان نداده است.

نوری علا: برای اينکه موضوع روشن تر شود آيا ممکن است که کمی هم از محتوای برخی از اين اعلاميه ها بگوئيد؟ 

زعيم: از جمله اعلاميه هاي معروف گروه حسن نيت جبهه ملي، يکی اعلاميهء "آقاي ريگان، وحشي كيست؟" بود که در خرداد 1366، در پاسخ به توهين رييس جمهور امريكا به ملت ايران صادر شد. اعلاميه بزبان انگليسي و فارسي، توسط خود من و بازبینی شادروان ورجاوند، نوشته شد و با امضاي 9 نفر آقايان علي اردلان، اديب برومند، حسين شاه حسيني، حسن شهيدي، حسن لباسچي، اسدالله مبشري، ناصر مجللي، پرويز ورجاوند و من منتشر شد. اين نامه بازتاب گسترده اي در مطبوعات و رسانه هاي خارج پيداكرد.

اعلاميهء ديگري كه بازتاب گسترده اي داشت و بارها در مطبوعات ديگر در داخل و خارج چاپ شد، پاسخ جبههء ملي به يك سري مقاله هاي تحريف تاريخي و حمله هاي شديد به دكتر مصدق در روزنامهء رسالت بود. پژوهش و تهيهء متن اين اعلاميه به خواست شادروان علي اردلان به آقای جمال درودي سپرده شد و پس از تصويب هيئت در شهريور 1366، منتشر شد.

اعلاميهء پر سروصداي ديگر هيئت، اعلاميهء «آزادي انتخابات؟!»، در ديماه 1366، بود. اين اعلاميه در كميسيون منتخبي مركب از آقايان اردلان، درودي، زعيم، شاه حسيني، طالبي و لباسچي در طي چندين نشست، تدوين، تصويب و با 45 امضاء منتشر شد. اين اعلاميه در داخل و خارج بازتاب بسيار گسترده اي داشت، بطوريكه روزنامهء كيهان شديداً به آن حمله كرد و حاكميت هم شماري از فعالان هيئت حسن نيت را دستگير و زنداني نمود.

اعلاميه هاي معروف ديگر اين هيئت، "آيا انقلاب مسئول است؟" در بهمن 1366، و "ملت را بكجا مي بريد؟" بقلم آقاي اديب برومند در ارديبهشت 1367، بود.

نوری علا: آيا از کار تشکيلاتی هم خبری بود؟

زعيم: بله، از نيمهء دوم 1366 اين موضوع هم مطرح شد و تصميم گرفته شد كه منشور اصلي جبههء ملي ايران بازنويسي شود.

نوری علا: منظورتان از منشور اصلی چيست؟

زعيم: همانطور که قبلاً گفته ام، نخستين منشور پس از انقلاب جبهه، در سال 1358، توسط كميته اي مركب از آقايان علي برزگر، علي رشيدي، حسن لباسچي، پرويز ورجاوند، و من ـ بر پايهء منشور پيشين و با تغييراتي عمده ـ تدوين شده بود. اما در سال 1366، بعلت تغييرات كلي پيش آمده در سياست ادارهء كشور، منشور نياز به بازنگري داشت. بر اين اساس كميتهء ديگري، مركب از پنج نفر آقايان علي اردلان، علي رشيدي، حسن لباسچي، پرويز ورجاوند، و من، مسئول شد تا منشور را بازنگري و بازنويسي كند. منشور جديد در بيش از 60 صفحه تدوين و در كميته تصويب شد، ولي بعلت عدم برگزاری اجلاس شوراي مركزي جبهه ملي ايران، به تصويب نهايي نرسيد.

نوری علا: عمر اين «هيئت» چقدر بطول کشيد؟

زعيم: جلسات تا اواسط تابستان 1367 ادامه داشت، ولی در آن زمان به علت دستگیری شماری از اعضا و جو کشتار جمعی 67، کم کم کارش از رونق افتاد. تا سرانجام در جلسه ای تصمیم گرفته شد که تا آزاد شدن زندانیان و گذر جو فشار و کشتار، جلسات تعلیق شود. البته در سال 1369 دوباره گروه گرد هم آمد که نتیجهء آن نوشتن نامهء سرگشاده به رییس جمهور وقت شد؛ نامه ای که به «نامهء 90 امضاء» معروف شد و باز موجب دستگیری و زندانی شدن جمعی از امضاء کنندگان شد.

  نوری علا: فکر می کنم به پايان اين قسمت که چهار سال 1363 تا 1367 را در بر گرفت رسيده باشيم. پيشنهاد می کنم  قسمت بعدی را با پرسش هائی که در مورد عملکرد جبههء ملی در مورد احمدآباد و آرامگاه دکتر مصدق دارم آغاز کرده و سپس به سال های مهم پايان جنگ، مرگ آقای خمينی و رياست جمهوری آقای رفسنجانی برسیم.

 ادامه دارد

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

 

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630