بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

 شخصيت های اجتماعی

در گفتگو با اسماعيل نوری علا

مرداد 1387 ـ    ژوئيه و اوت 2008

گفتگو با مهندس کورش زعيم

بخش سوم

برای مليون واقعی ايران،

نماد جبههء ملی مصدق بود نه چگوارا

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

 

پيشدرآمد:

اکنون هشت ماهی از شروع کار نشريهء سکولاريسم نو می گذرد. در اين راه چند تنی از دوستانم همراه و يار من بوده اند که البته سخت قدردانشان هستم. من و اين ياران تنها به اين دليل قدم در راه انتشاز سکولاريسم نو نهاده و بخش بزرگی از وقت و عمرمان را به آن اختصاص داده ايم که می انديشيم، پس از گذشت سه دهه، ديگر بر همهء ايرانيان انديشنده در مورد اوضاع سياسی ايران، در طی تجربه ای ديرکشنده و دل آزار، روشن شده است که تا حکومت ايدئولوژيک ـ مذهبی کنونی در ايران به يک حاکميت ملی، سکولار و دموکراتيک مبدل نشود مشکلی از ملت ما حل نخواهد شد.  ادامه>>>

 

**************************************************

نوری علا: آقای زعيم، وقت آن رسيده که از سفر کورش زعيم 19 ساله در 1337 به فرنگستان برايمان بگوئيد.

زعيم: من برای نخستین بار اشگ پدرم را پای هواپیمای ارفرانس در فرودگاه مهرآباد دیدم. هیچ تصور نمی کردم که این مرد قوی و با اراده توان گریه کردن هم داشته باشد. من مستقم به واشنگتن رفتم و وارد دورهء زبان دانشگاه امریکایی واشنگتن شدم.

هنگامی که در واشنگتن بودم یکی از کلیساهای بزرگ نیوجرسی از دانشجویان تازه وارد خارجی دانشگاه دعوت کرده بود برای معارفه میهمان آنها باشند که من هم جزو آنان بودم. از دانشجویان میهمان دعوت می کردند که پشت تریبون بروند و خود را معرفی کنند و اینکه از کجا آمده اند و چرا امریکا را برای تحصیل برگزیده اند. وقتی من پشت تریبون رفتم آنقدر جمعيت مرا گرفته بود که فقط خودم و کشورم را نام بردم و فکر می کنم کسی در ميان جمعيت از مذهبم پرسيد و من هم فی البداهه درباره یکی بودن هدف همه دین ها آغاز به سخن کردم و اینکه دین های ما باید ما را بهم نزدیکتر نماید نه اینکه دیوار جدایی ایجاد کند. اگر خدای ما یکیست پس سخن او هم یکیست و ما همه در برابر او یکی هستیم. خدا میان فرزندان خود فرقی قایل نمی شود، این ما هستیم که برای هدف های شخصی خود میان خود جدایی می اندازیم  و تصور می کنیم که چون دین من متفاوت است پس خودم هم باید متفاوت باشم. بجای یک دقیقه حدود ربع ساعت صحبت کرده بودم. حرفم که تمام شد، حاضران چندین ثانیه طولانی تر برایم کف زدند. اين خاطره را از آن جهت نقل می کنم که گوشه ای از ذهنيت جوانی مرا روشن می کند.

بهر حال، پس از سه ماه زندگی در واشنگتن و پایان دورهء زبان، به شیکاگو رفتم. پسرعمویم برایم از دانشگاه روزولت پذیرش گرفته بود که وارد آنجا شدم، ولی از آنجا که می خواستم  طبق خواست پدرم مهندسی بخوانم ، پرس و جو کردم که کدام دانشگاه در مهندسی سیویل بهترین است. دانشگاه ایلی نوی را برگزیدم که یکی از سه دانشگاه مهم در مهندسی سیویل بود و، همزمان، در دانشگاه تکنولوژی ایلی نوی (IIT) که پس ازMIT  و CIT به ترتیب سه دانشگاه فنی معروف امریکا بودند هم نام نویسی کردم و درس های ریاضی خود را آنجا می گرفتم. همزمان مشغول آموزش زبان اسپانیولی در خارج از دانشگاه هم شدم و در کلاس ویولون کنسرواتوار شیکاگو نیز نام نویسی کردم.

کورش زعيم ـ 1960

در سال دوم تحصیلی خود (60-1959) کلاً به دانشگاه ایلی نوی رفتم و وارد دانشکدهء مهندسی شدم. در آن زمان شمار دانشجویان ایرانی از انگشتان دست فراتر نمی رفت، ولی هندیان زیاد بودند.

پس از چند ماهی من وارد فعالیت های دانشجویی دانشگاه هم شدم. در سال سوم دانشگاه، با وجودیکه با دانشجویان خاورمیانه ای که همه را «اِی رب» (=عرب) می پنداشتند زیاد قاطی نمی شدند، من در آنجا یکی از شناخته شده ترین دانشجویان شدم. گهگاه در روزنامهء دانشجویی مقاله می نوشتم، در خوابگاه دانشجویی همیشه جزو هیئت رئیسه انتخاب می شدم، ولی نفوذم از رئیس دانشجویان کمتر نبود.

در سال بعد، به علت خدماتی که به جامعهء دانشگاهی کرده بودم، نخستین دانشجوی خارجی بودم که به عضویت انجمن خدمات اجتماعی «آلفا فای امگا» دعوت شده و نخستین خارجی بودم که به عضویت انجمن سراسری دانشجویان مهندسی دانشگاه پذیرفته شدم و در شاخهء ایلی نوی به عضويت در هیئت رئیسه دست یافتم.

در سال چهارم دانشگاه، که با جشن »هوم کامینگ» (بازگشت به خانه) آغاز می شود، من ـ به عنوان محبوبترین دانشجوی فعال دانشگاه ـ افتخار پوشیدن »کلاه سرخپوست« که نماد دانشگاه بود را برای چند دقیقه آیینی بدست آوردم و نیز افتخار اجرای تاجگزاری ملکهء «هوم کامینگ» را هم به من دادند. نمی دانم آیا هنوز این آیین ها برجاست یا نه و آیا معنای آن عوض شده یا نه.  همان سال در سطح دانشگاه در ورزش وزنه برداری اول و در کشتی دوم شدم. ولی از آنجا که علاقه زیادی به فوتبال داشتم برای ورود به تیم دانشگاه هرچه تلاش کردم مرا به علت قد کوتاه (172 سانت = 68 اینچ) و وزن کم (165 = 143 پوند) نپذیرفتند، با وجود اینکه سرعتم زیاد بود. در آزمایش های شنا برای دریافت گواهینامه نجات غریق هم رفوزه شدم.

در دانشکدهء مهندسی، هر سال دوازده دانشجوی ممتاز را که به اعتلای دانشکدهء مهندسی بیشترین خدمت را کرده باشند، بر می گزیدند و در مراسم سالانه روز «سنت پاتریک» توسط رییس دانشکده گواهینامه شوالیه (Knight) می دادند. این رسم ظاهرا از ایرلند برگرفته شده بود. من جزو نامزدان این جایزه بودم و وقتی برای مصاحبه رفتم تا به من نمره بدهند، همانجا پیشنهادهای اصلاحی خود را برای بهتر کردن این مراسم بطور کتبی ارائه دادم. اول اینکه این مراسم هیچ آئینامه اجرایی نداشت و من متن پیشنهادی آئیننامه را همانجا ارائه دادم، دوم اینکه در نقش سپر نماد جایزه (Coat of Arms) ، رنگ سبز که رنگ نمادین سنت پاتریک است وجود نداشت که بايد افزوده می شد، و سوم اینکه پيشنهاد کردم که بهتر است یک شمشیر نمادین، که تصویر آن در نماد گواهینامهء جایزه وجود داشت، ساخته شده و به برندگان به عنوان یادگار داده شود. مصاحبه کنندگان بهت زده شده بودند که پس از ده ها سال کسی کل سیستم را زیر زره بین گذاشته است. ماجرا به رییس دانشکده کشید و سرانجام همهء پیشنهادهای من را پذیرفتند و طراحی شمشیر را هم به خودم واگذار کردند. من یکی از دوازده نفر شده بودم.

ولی مشکل از همين جا شروع شد. یکی دو نفر از استادان دست اندرکار و شماری از دنشجویان شورای دانشجویی به حضور من در این جمع اعتراض کردند. آنها می گفتند که من نسبت به این آیین ایرلندی - امریکایی بیگانه هستم و در طی ده ها سال تاریخ دانشگاه، یک خارجی هرگز حتا نامزد این جایزه هم نشده و اکنون، با ورود یک غیر امریکایی، اصالت جایزه از بین می رود. درگیری شدیدی میانشان روی داد. در این میان من شمشیر را طراحی و سفارش دادم و رنگ سبز را با مداد رنگی وارد نماد گواهینامه ها کردم. مخالفان تهدید کردند که اعتراض خود را به روزنامه دانشجویی دانشگاه خواهند کشاند. سرانجام اینطور سازش شد که آن سال استثنائا سیزده شوالیه داشته باشند که حق دانشجویان امریکایی ضایع نشده باشد. همینطور هم عمل شد و من به جایزه خود رسیدم.

در همان سال، چون دورهء لیسانس خود را (در رشتهء مهندسی سیویل، تخصص سازه) یک «سمستر» زودتر تمام کرده بودم، اجازه گرفتم که درس های فوق لیسانس را پیش از پذیرش رسمی بخوانم و واحدهای مربوط به آنها جزو واحدهای فوق لیسانس من حساب شود. دانشکده مهندسی فوری موافقت کرد و من درس هایی در مهندسی مکانیک گرفتم.

در آنجا استاد درس مکانیک مواد من پژوهشگر بسیار معروفی بود بنام پروفسور کورتن (Cotren). در آن زمان راکتور (یا مخزن فشار) مربوط به سوخت راکت فضاپیمای «ساترن»، مربوط به پروژهء «آپولو»، هنگام پرتاب منفجر شده بود و از پروفسور کورتن خواسته بودند علت آن و راه حل مسئله را بررسی کند. پروفسور یک دانشچوی دکترای مکانیک انگلیسی و من را ـ که هنوز رسماً لیسانسم را نگرفته بودم ـ برای کمک به خود برگزید.

راکتور از «فایبرگلاس» (تار شیشه) ساخته شده بود و تکنولوژی مربوط به آن بسیار ابتدایی بود. در یک جلسه مشورتی که سه نفری داشتیم، دانشجوی انگلیسی نتیجهء آزمایش های مقاومت تنشی تارهای شیشه را که خود در رزین جدیدی بنام اپوکسی انجام داده بود ارائه داد و جدول های آن را که من تهيه کرده بودم در گزارش خود گنجاند. در آن جلسه من اظهار نظر کردم که اینگونه آزمایش روی تارها پاسخ درستی نمی دهد، و چون تارهای شیشه در کنارهم گروهی عمل می کنند نه تکی، ما باید قدرت کششی هر کدام را، با توجه به تأثیر تارهای جنبی، محاسبه کنیم. پروفسور کورتن انگار دنیا را به او داده باشند گفت دقیقاً همینطور است و باید تارها را خوشه ای آزمایش کرد. ولی چگونه؟ چون دستگاهی برای این کار وجود نداشت. مدتی فکر کرد و ناگهان به من گفت که تو مسئله را پیش کشیده ای خودت هم باید دستگاه مناسب برای این کار بسازی! گفتم چه جوری؟ من که الگویی برای این کار ندارم. گفت: «اختراع کن! تو می توانی، و همهء کارگاه دانشکده در اختیار توست». بعد فوری رییس کارگاه فنی دانشکده را صدا زد و به او گفت که هرچه من نقشه دادم و به آنها گفتم آنها باید بسازند، صد بار هم طرحم را عوض کردم آنها باید صدبار بسازند.

از ایمان استاد به خودم هم ترسیدم و هم به پرواز درآمدم. سرانجام، پس از دو سه هفته اندیشه و تخیل، طرح دستگاهی را پیشنهاد کردم و به پروفسور نشان دادم. او تصديق کرد که این یک اختراع جدید است و با آن می شد تارهای شیشه را خوشه ای آزمایش کرد، و اجازه داد که نخستین گزارش آزمایش ها را خودم بنویسم.

این گزارش باعث شد که دولت بودجهء پژوهش را بیافزاید و سپس، من همراه با دانشجوی دکترا ـ که اجازه گرفت این پروژه تز نهائی او باشد ـ گزارش مفصل تری با امضای هر دو نوشتیم.

دستگاه آزمايش اختراعی                                

سرانجام مسئله راکتور  سوخت راکت حل شد و اختراع بنام من ثبت گردید، ولی متعلق به دولت بود و به علت محرمانه بودن پروژه من حتا حق انتشار گزارش های خود را نداشتم، هرچند که پروفسور از هر یک از آنها یک نسخه به من داد که هنوز دارم. باید بیافزایم که دانشکده از محل بودجهء پروژه ساعتی دو دلار کار آزمایشگاهی به من پرداخت می کرد که در طی دو سه ماه بر آن افزوده شد.

 

همزمان با این درس مکانیک، یک درس آمار پیشرفته هم با پروفسور نایسوانگر (Neiswanger) که یکی از معروفترین استادان ریاضی بود و کتاب های ریاضی و آمار او در سراسر امریکا تدریس می شد گرفتم. او که پیشتر هم نام مرا شنیده بود، از همان آغاز به من گفت که در حال کار روی ویرایش دوم کتاب »آمار پیشرفته» اش است. اگر من به او کمک کرده و جدول ها و منحنی ها و فرمول ها را محاسبه و ترسیم کنم، نیازی به آمدن سر کلاس ندارم و نمرهء دو درس سه ساعته را می گیرم. من پذیرفتم. در ویرایش سال 1963 کتاب 800 صفحه ای او، کلیه منحنی ها و جدول ها توسط من محاسبه و ترسیم شده که می پندارم در مقدمه از من هم سپاسگزاری کرده باشد. او هم ساعتی یک دلار و هشتاد سنت به من می پرداخت.

پس از پایان کار داشگاهی و دریافت لیسانس، هر چند که پروفسور کورتن به من گفته بود که پایان ترم آینده مرا فارغ التحصیل می کند، ديگر منتظر تکمیل فوق لیسانسم در دانشکده مهندسی مکانیک نشده و به شیکاگو نقل مکان کردم تا در آنجا هم کار کنم و هم تحصیلاتم را ادامه بدهم.

نوری علا: ببخشيد، قبل از اينکه ادامه دهيد و همراه با يک خسته نباشيد ديرهنگام برای اين همه کار چشمگير، دوست دارم بدانم که آيا با اين تفاصيل می توان نتيجه گرفت که در اين چند سال دورهء ليسانس شما بکلی از مسائل ايران فارغ بوديد و فکر و ذکرتان درس و مشق بود؟

کورش زعيم: نه. فراموش کردن مسائل ايران نه ممکن بود و نه دلخواه؛ اما بعلت کم بودن تعداد دانشجويان ايرانی و کمبود ارتباطات با ايران ما چند نفر ايرانی فقط در میان خودمان جلسه داشتیم و دربارهء ایران بحث می کردیم. ولی در سال 1960 یا 1961، اگر درست بخاطر بیاورم، یکی از دانشجویان ایرانی ملی گرا که در دانشگاه ایلی نوی برای دکترا کار می کرد و با هم دوست شده بودیم، مرا به اين فکر انداخت که مطالعه ای دربارهء کودتای 28 مرداد انجام دهم، که چرا و چگونه انجام شد. برای اين کار وقت زیادی را در کتابخانهء های ايلی نوی گذراندم و اطلاعات جالبی از آنچه در مدارک آزاد شدهء دولتی و مطبوعات آمریکا بود بدست آوردم که بصورت جزوه ای 32 صفحه ای با نام «اسرار کودتای 28 مرداد» در آمد و همان دوست دانشجوی دکترا آن را مرور می کرد. من آن جزوه را تایپ و در چندين نسخه تکثیر کردم.  

در همان سال، پدرم در نامه ای نوشت که دکتر شایگان به آمریکا آمده است و تو سعی کن به دیدن او بروی. من هم ابتدا یک نسخه از جزوه ام را برای دکتر شایگان ـ که به نیویورک رفته بود ـ فرستادم. چند هفته پس از ارسال جزوه، دکتر شایگان با من تماس گرفت و خیلی اظهار لطف کرد و تبریک گفت و پیشنهاد کرد که من دانشجویان را جمع کنم تا ايشان به شهر ما آمده و برايشان سخنرانی کنند تا ياد جبهه ملی در میان آنها زنده بماند.

دانشگاه ما دانشجوی ایرانی کم داشت، اما من با کمک دو سه نفر دیگر این کار را کردیم و در طی یک سال و نیم دیگری که از دانشگاه من مانده بود، ما سه یا چهار جلسه سخنرانی برای شایگان در ایلی نوی و شیکاگو و یک دانشگاه دیگر ترتیب دادیم. هربار من با خودروی خود به نیویورک می رفتم، ایشان را با خود می آوردم و بعد از اجرای سخنرانی هم ایشان را به نیویورک می رساندم و بر می گشتم. یکبار هم این کار را با هواپیما و با هزینهء خودمان انجام داديم. 

نوری علا: فکر می کنم که آقای دکتر شايگان از آن زمان تا وقوع انقلاب 57 در نيويورک ماندگار شدند. من خود در سفری که در سال 1354 به نيويورک داشتم ايشان را در منزل آقای دکتر محسن قائم مقام، که بعلت ازدواج خواهرم با برادر ايشان با هم قوم خويش شده بوديم (و هنوز هم هستيم)، ملاقات کردم. دکتر شايگان در آن سخنرانی ها چه می گفتند؟ من يادم است که در آن ملاقات ايشان با هيجان زياد از نقش خود در اينکه نگذاشتند دکتر مصدق قرارداد نفت را امضاء کنند سخن می گفتند. آيا اينگونه مسائل در آن زمان هم مطرح بود و آقای دکتر شايگان در مورد آن توضيح می دادند؟

زعیم: من محتوای سخنرانی ها را به یاد ندارم، چرا که مسئول جلسات سخنرانی بودم و بیشتر به کارهای اجرایی می پرداختم. ولی به طور کلی ایشان بیشتر دربارهء ماجرای 28 مرداد و خیانت هایی که شده بود صحبت می کردند و اینکه دانشجویان باید دربارهء دوران مصدق و جبهه ملی بخوانند و آن ماجراها را به یاد داشته باشند تا در آينده آن ها را تکرار کنیم. البته در طول نيويورک به ايلی نوی گاهی گله هایی هم داشتند، که اگر آن کار نمی شد، اینجور نمی شد و غیره. من، در همان حال و هوای جوانی و با همه ی احترامی که برای ايشان قايل بودم، فکر می کردم که همه می توانند روز بعد از مسابقه بهترین سرمربی فوتبال برای همان مسابقه شوند.

نوری علا: من اين نوع نگاه را در چند جای ديگر از سخنرانی ها و مقالات شما هم ديده ام و اگر فرصتی شد به آن باز خواهيم گشت. اما در اينجا بفرمائيد که هنگام تشکيل جبههء ملی در خارج از کشور شما چه می کرديد؟

زعيم: همانطور که گفتم، من در سال 1963، به شیکاگو نقل مکان کرده و در آنجا وارد دانشگاه برای فوق لیسانس در مدیریت شدم. در همان زمان شنیدم که آقای شایگان تشکیل جبهه ملی خارج از کشور را بطور رسمی اعلام کرده است. شماری از دانشجویان هم که در نیویورک و پیرامون آن ناحيه زندگی می کردند در آن نام نویسی کرده بودند. ولی کسان ديگری هم بودند که پیش از آن نیز فعالیت می کردند، مانند علی رشیدی در فیلادلفیا، هرمیداس باوند و صادق قطب زاده و سه چهار نفر در واشنگتن، و نخشب و شاهین فاطمی و فرید زنجانی در نیویورک. در برکلی هم سه چهار نفر، از جمله حسن لباسچی و چمران، بودند...

نوری علا: آيا شما هم به دکتر شايگان و جبهه ای که تشکيل داده بود پيوستيد؟

زعيم: من چون خودم را وابسته به جبهه ملی می دانستم دیگر رفتن به نیویورک و نام نویسی را ضروری نمی دانستم. لذا، با سه نفر دیگر از دانشجویان فارغ التحصیل ديگر، هیئت اجرایی شیکاگو را تشکیل دادیم  و جلسات مرتب هفتگی هم برقرار می کرديم  که گاهی تا بیست نفر از دانشجویان در اين جلسات شرکت می کردند.

نوری علا: آيا اين «هيئت اجرائی شيکاگو» با «تشکيلات نيويورک» در ارتباط بود؟

زعيم: ببينيد، ما تا مدت ها که فکر می کردیم تنها هستیم. تا اينکه آمد و رفت های شایگان به ايلی نوی ما را از بودن گروه های دیگر با خبر کرد و دانستيم که مثلاً دانشجويان فیلادلفیا، مثل رشیدی و دوستانش، یکبار شایگان را برای ايراد سخنرانی به واشنگتن دعوت کرده اند. ولی ما با هیچ شهر دیگری در تماس نبودیم و همهء فعاليت هايمان بر محور تصميمات خودمان بود.

سال 64 یکی از دوستان شيکاگو ـ فکر می کنم اسماعیل بنی اسعد یا حسین پازند ـ پیشنهاد تشکیل «خانهء ایران» را داد تا شرکت خانواده های ایرانیان را در جلسات ما ممکن کند. ايجاد خانه ایران بسیار موفقیت آمیز بود و بر شمار اعضا بسرعت افزوده شد و ماهی یکبار هم خانم ها برای اعضاء آشپزی می کردند. بعدها شنیدیم در نیویورک و واشنگتن هم خانهء ایران وجود دارد.

در سال 65 من فوق لیسانس خود را گرفته و به کار مشغول شدم و، در عين حال، از دانشگاه های مختلف، از جمله واشتگن سنت لوئیس، هاروارد و استانفورد درخواست پذیرش برای دکترا کردم.

در آن زمان، برادر کوچکتر من، سیامک، هم به آمریکا و پیش من آمده بود و چون گرایش های ملی شدیدی داشت، می خواستم  که درگیر فعالیت در تشکيلات ما، که آن را بخشی از واحدهای دانشجوئی جبهه ملی می دانستيم، بشود.

در همان زمان هم بود که ما چهار نفر هيئت اجرائی شيکاگو تصمیم گرفتیم که اين امکان را بوجود آوريم که جوانان دانشجو وارد هیئت اجرایی شوند و ما که ديگر دانشجو محسوب نمی شديم کنار برويم. یکروز، در یک جلسهء 18 نفره، من اعلام کردم که ما چهار نفر دیگر دانشجو نیستیم و مایل هستیم ماهیت دانشجویی این سازمان حفظ شود، بنابراین پیشنهاد می کنم که امروز برای یک هیئت اجرایی جدید رای گیری کنیم. البته همه تعارف کردند که ما در این سمت بمانیم، ولی با اصرار من قرار شد هر کس خود یا دیگری را کاندید کند. همه به یکدیگر تعارف و یکدیگر را کاندید کردند. من دیدم با رودربایستی هایی که وجود دارد، ما به نتیجه نخواهیم رسید و پیشنهاد رای مخفی کردم. وقتی رای ها را خواندیم 14 نفر رای آورده بودند!

نوری علا: فکر می کنم در همان سال ها هم بود که فکر تشکيل «کنفدراسيون دانشجويان ايرانی» در آمريکا مطرح شد. آيا شما در جريان تشکيل کنفدراسيون دانشجويان شرکت داشتيد؟

زعيم: نه. من هیچ ارتباطی با کنفدراسیون نداشتم در حاليکه برادرم از بنيانگزاران آن در آمريکا بود. او، پس از چندی که پيش من ماند، توانست از دانشگاه کالیفرنیا ـ شاخهء برکلی ـ پذیرش گرفته و به آنجا برود. او در آنجا بود که با دانشجویان چپ و آدم های انقلابی، از جمله مصطفی چمران، آشنا شده و کم کم گرایش چپی مائوئیستی پیدا کرد. در واقع آن زعيمی که می گويند در شکل گیری کنفدراسیون مشارکت داشته برادرم بود و نه من.

وقتی کنفدراسیون تشکیل شد (تاریخ دقیق یادم نیست) هنوز واحد دانشجوئی شیکاگو و خانهء ایران فعال بود و ما هم با آن همکاری داشتیم. و چون اين یک سازمان ایرانی متشکل و سابقه دار دانشجوئی محسوب می شد از کاليفرنيا با ما تماس گرفتند که آیا امکان برگزاری نخستین کنگرهء کنفدراسیون در شیکاگو هست یا نه؟ بخصوص برادرم هم در اين زمينه از ما کمک خواست.

من و يکی دو تا از بچه های خانهء ايران فقط قبول کرديم که به آنها کمک کنيم. به همين دليل تالاری را در هتل هیلتون شيکاگو برايشان رزرو کردیم، ولی فکر نمی کنم حتی هزینه اش را ما داده باشیم. وقتی هم که کنگره تشکیل شد حسن لباسچی و سیامک زعیم جزو اعضاء بودند و لباسچی جلسه را اداره می کرد. من، به عنوان نمایندهء میزبانان، در گوشهء تالار، پشت یک میز کوچک قهوه خوری، نشسته بودم ولی در کنگره شرکت نداشتم.

کنفدراسيون از همان ابتدا مجتمعی از دانشجويان چپ گرا و ملی - مذهبی بود (هرچند که ملی گرایان در آغاز اکثریت داشتند) که در شهرهای ديگر به فعاليت مشغول بودند و در پی برگزاری کنگره شان در سازمان ما در شیکاگو هم فعال شدند. شاخص ترین اعضای جدید سازمان شيکاگو مهندس بنی اسدی و دکتر ممتاز بودند و رفته رفته کنترل سازمان از دست ما ـ که البته ادارهء آن را به جوانترها سپرده بودیم ـ خارج شد.

نوری علا: بنظرم می رسد که با تشکيل کنفدراسيون شما به نوعی از جريانات سياسی / دانشجوئی آن زمان کناره گرفتيد. آيا اين برداشت درست است؟

زعيم: فعالیت من در خانهء ایران از سال 1966 به بعد به چند دليل کاهش یافت، هر چند که طی سه چهار سال بعد هم گهگاه در جلسات دانشجويان شرکت می کردم یا به خانه ایران سر می زدم.

از يکسو، دوستان اولیهء من پراکنده شده بودند و خانهء ایران هم کم کم تبدیل به یک باشگاه خانوادگی شده بود.

از سوی ديگر، سازمان دانشجوئی شيکاگو نيز، رفته رفته، از اعضای چپ و چپ مذهبی پر شده و بحث هايشان هم بیشتر جنبهء تئوریک پیدا کرده بود. و من می پنداشتم که وقتم باید بازده بيشتری داشته باشد.

ولی آنچه مرا بیش از همه آزار می داد، این بود که من خط مشی جبهه ملی را یک دموکراسی سکولار همراه با آزادی های مدنی و سیاست اقتصادی لیبرال با چاشنی سوسیالیسم می دانستم، و مبارزه برای اصلاح در حکومت را فشار هوشمندانه نرم افزاری تلقی می کردم. در صورتی که نفوذ کمونیسم ـ که آن روزها وجهه ای گسترده در میان دانشجویان پیدا کرده بود ـ موجب بروز گرایش به چپ شدیدی در بين دانشجويان شده بود و برخی هم به عملیات چریکی علیه رژیم معتقد بودند. در واقع، در آن سال ها، این شکاف ایدئولوژیک در میان جنبش دانشجویی آسیب زیادی به موجودیت و هویت راستین جبهه ملی در خارج کشور زد، اصول پايه ای کار جبهه را کمرنگ کرد، و راه را برای فعال شده چپ مذهبی باز نموده و سرانجام هم نفوذ کامل آنها را در جریان انقلاب 57 موجب شد.

من اگرچه با مطرح بودن اندیشه های چپ یا مذهبی در یک ایران آزاد و دموکرات مخالف نبودم، ولی بقدرت رسيدن اینگونه سیستم های بسته را برای آینده کشور سودمند نمی دانستم. برای من معنای آزادی عقيده و بيان آن بسيار جدی بود. یادم می آید که در سال 1361 در بند 206 زندان اوین، یکبار بازجوی من، که ظاهراً بازجوی برادر من هم بود، از من پرسید که چطور همه این گروهک های چپی که با جبههء ملی مخالفند و آنرا یک سازمان ارتجاعی می خوانند، به تو یکی احترام می گذارند و می گویند این یکی متفاوت است؟ من پاسخ دادم: برای اینکه می دانند من جان خود را می دهم که آنها حرف خود را بزنند، با وجود اینکه می دانم آنها حاضرند جان مرا بگیرند که حرفم را نزنم!

بهر حال و بطور کلی، در آن سال ها من از اين امر آزرده و دلزده شده بودم که چرا برخی که خود را وابسته به جبههء ملی می دانند و آگاهند که جبههء ملی در زمان مصدق ـ يعنی در اوج قدرت حتی ـ برای بقای خود هرگز دست به خشونت نزده بود، اکنون باید آلودهء خشونت گرایی و یکسونگری شوند.

در اواخر دههء 60، چندین نفر از دانشجویان برکلی وابسته به جبههء ملی، از جمله برادر من، چمران و دو سه نفر دیگر، برای آموزش چریکی به فلسطین رفتند. از نیویورک هم کسانی که با گرایش چپ به جبهه ملی پیوسته بودند، به عراق و سوریه رفتند تا در اردوی فلسطینیان به آموزش چریکی بپردازد.  این برای من چندش آور بود و آن را خیانت به آرمان های جبههء ملی می دانستم. البته امثال چمران و برادرم اینقدر عزت نفس و شهامت داشتند که دیگر خود را از پيوستگان به جبههء ملی نخوانند و راهشان را از جبههء ملی جدا کنند. ولی این قاعده شامل همهء جوانانی که خود را وابسته به جبهه ملی معرفی می کردند نمی شد.

بهر حال می ديدم که من اهل توی خیابان رفتن و شعار و فحش دادن و گوجه فرنگی پرتاب کردن (همان کاری که امثال قطب زاده در واشتگتن و برخی هم در نیویورک می کردند) نيستم. من باور داشتم که راه های بسیار متین تر و هوشندانه تری برای رسیدن به هدف وجود دارد.

 نوری علا: اين هم هست که شما در آن زمان ديگر دانشجو نبوديد و دوران پس از دانشجوئی را شروع کرده بوديد، دورانی که اغلب جوانان به فکر تشکيل خانواده و بازگشت به ميهن می افتند. شما از اين نظر چه می کرديد؟

زعيم: من در همان سال 1966، یک سفر یک ماهه برای دیدن خانواده به ایران کردم و در آنجا صحبت برگشت من به ایران هم پيش آمد. من، هنوز تنها بودم اما فرصت های شغلی جذابی در امريکا داشتم که نمی خواستم به این زودی رهاشان کنم. پس تصميم گرفتم که برگردم...

نوری علا: ببخشيد که حرفتان را قطع می کنم. می خواستم بپرسم که در آن اولين سفر بازگشت به ايران آيا هراسی از گرفتار شدن نداشتيد؟ و آيا مسئله ای برايتان پيش نيامد؟

زعيم: چرا، من از بابت بازگشت به ايران کمی نگران بودم، ولی نه آنقدر که مرا از رفتن منصرف کند.  وقتی وارد فرودگاه مهرآباد شدم، ماموری که باید مهر ورود می زد، گذرنامه مرا که بررسی می کرد، به یک دفترچه نام ها که جلویش بود مراجعه کرد و مرا نگه داشت و به جایی تلفن کرد. چند دقیقه بعد هم یک مأمور لباس شخصی آمد و مرا مؤدبانه به اتاقکی راهنمایی کرد. من پرسیدم که آیا مشکلی پیش آمده؟ او پاسخ داد، «نه مهم نیست، لطفاً کمی تأمل کنید درست می شود». این تأمل چهار ساعت طول کشید. بعد همان مامور وارد شد و گفت بفرمایید، و مرا دوباره به پیشخوان گذرنامه هدایت کرد و در آنجا گذرنامه مرا مهر کردند و وارد شدم. من فکر کردم هرچند که فعال بودم ولی از آنجا که من فعالیت میدانی یا چریکی نمی کردم و با کمونيست ها هم، که در آن زمان تنها دغدغهء رژیم بودند، همکاری نداشتم، آنها فقط باید مواظب من می بودند و کاری بکارم نداشتند. در صورتیکه در همان زمان برادرم، بخاطر افکار چپی اش ممنوع الورود شده بود و شنیدم که بعدها هم غیابی محکوم به اعدام شد.

نوری علا: پس، بزودی به امريکا بر گشتيد تا مشغول آن شغل جداب شويد که گفتيد. جذابيتش در چه بود؟

زعيم: در آن زمان، دوسال از کار من در راه آهن «راک آیلند» می گذشت که شغل دلخواه من نبود، هر چند که در آنجا از کیفیت کار من استقبال شده و برخی از پیشنهادهای من برای بهبود کارها عملیاتی شده بود. پس از راه آهن، در یک شرکت مهندسی مهم متخصص در طراحی و مهندسی نیروگاه ها مشغول به کار شده بودم. در آنجا پس از مدت کوتاهی محاسبات سازهء تونل های بزرگ پوسته نازک فلزی را (که از آنها می توان به عنوان تونل های 5 متر قطر برای آب و زیر جاده ها استفاده کرد) را که برای نخستین بار انجام می شد به من سپردند. این کار را من بخوبی انجام داده بودم و ثابت کرده بودم که انجام پذیر است. هر چند که یکی دوبار آزمایش و بارگزاریِ مسئله دار شده و تونل فرو ریخته بود، ولی سرانجام ثابت شده بود که محاسبات من درست بوده و روش بارگزاری غلط بوده است، و از آن پس هم بود که استفاده از این تونل ها در آمریکا مرسوم شد.

در پی اين ماجرا بود که ـ درست پيش از ديدار از ايران ـ  همان شرکت مرا برای کار روی یک پروژهء جالب که به آنها واگذار شده بود دعوت کرد؛ کاری که به تمرکز فنی و علمی و ابتکار و نوآوری زيادی نیاز داشت و مرا سخت جذب کرده بود. این پروژه طراحی مهندسی نخستین راکتور گلابی شکل نیروگاه های اتمی بود که محاسبات سازهء آن را به من سپرده بودند. مجریان پروژه تشخیص داده بودند که من از عهدهء این کار بر می آیم چرا که نوآوری من در محاسبات سازهء تونل های بزرگ پوسته نازک فلزی مرا برای مشارکت در طراحی راکتوری که برای نخستین بار در جهان ساخته می شد دارای صلاحیت کرده بود. من یک ماه مرخصی گرفتم و شرکت هم، برای اطمینان از بازگشت من، ویزای اقامت دائم برایم گرفت.

بهر حال، همين امر موجب شد که در ايران نمانم و به امريکا برگردم. پس از بازگشت، محاسبات مهندسی راکتور نیروگاه اتمی را بخوبی انجام دادم که با امضای من و رییس من برای تایید به سازمان انرژی اتمی امریکا رفت. سپس محاسبات سازهء حفاظت بتون آرمهء نیروگاه اتمی را به من و یک مهندس امریکایی دادند که آن هم بخوبی انجام شد و مورد تایید قرار گرفت. فقط یک بار، پس از ساخت آن، يک روز صبح زود، در ساعت چهار بامداد، به من زنگ زدند که تونل بتونی دفع هرزآب رادیواکتیو نیروگاه فروریخته و باید فوری برای بازدید بروم. اما وقتی به دفتر کارم رسیدم به من گفتند که اشتباه خیلی جزیی و از جانب پیمانکار بوده است. پس از آن دو نیروگاه در شهر «درزدن» در ایالت ایلی نوی ساخته شدند که دارای راکتور های گلابی شکل بودند و اين ساختار نوترين تکنولوژی روز شد.

جالب اینکه در آن زمان جنگ ویتنام به اوج خود رسیده بود و هر کس که زیر 35 سال داشت ـ حتا دارندگان ویزای اقامت دائم ـ را به سربازی می بردند که اين امر شامل یک ایرانی که در شرکت ما نقشه کشی می کرد هم شد و او را به ویتنام اعزام کردند. ولی در مورد من که 27 سال داشتم مدیران شرکت سخت مقاومت کردند که وجود من اهميت استراتژیک دارد و سرانجام برایم معافیت گرفتند.

در ورزش هم افزون بر تنیس، به آموختن جودو تحت نظر یک مربی کره ای پرداختم و در کلاس گیتار هم نام نویسی کردم.

نوری علا: ببخشيد آقای مهندس زعيم؛ اگر فرصت شد به تخصص شما در زمينهء مهندسی راکتورهای اتمی در اين گفتگو باز خواهيم گشت. اما در اينجا برای من پرسشی پيش آمده است. من، در اواخر دههء 1960 در سازمان برنامهء ايران کارشناس دفتر فرهنگ و هنر بودم. در طبقهء پنجم ساختمان سازمان برنامه دفتری بوجود آمده بود که ما اسم آن را «بوتيک» گذاشته بوديم. علت هم آن بود که رفته رفته سرو کلهء جوانانی که در خارج کشور فعاليت سياسی کرده بودند در ايران پيدا شده و بخش مهمی از آنها در سازمان برنامه و بودجه بعنوان متخصصان «برنامه ريزی ماکرو» متمرکز شده بودند. داستان اينگونه بود که دولت آقای هويدا هيئت هائی را به خارج می فرستاد و آنها با دانشجويان موفق تماس گرفته و آنها را تشويق به بازگشت به کشور می کردند و به اصطلاح قصدشان آن بود که مسير «فرار مغزها» را معکوس کنند. آيا آنها با شما هم تماس می گرفتند؟

کورش زعیم: در آن روزها این هیئت ها مرتب می آمدند و با دانشجویان صحبت می کردند، ولی من هیچوقت به ديدارشان نمی رفتم. برخی از دوستانم که می رفتند اصرار می کردند که من هم بروم، و از من می شنیدند که: «من برای اینها کار نمی کنم. اینها حق حکومت بر من را ندارند».

یک بار هم، در 1970، يعنی زمانی که نام من بعلت ابتکارات و اختراعاتم گهگاهی در ستون خبرهای کوتاه و شایعات روزنامه های بزرگ می آمد، سرکنسول ایران در شیکاگو که نام مرا در مطبوعات یا تلویزیون شنیده و فهميده بود که چهرهء نسبتا مشهوری در شهر محسوب می شوم، مرا دعوت به ضیافت شامی در محل کنسولگری کرد. من پیغام دادم که: «شما به چه حقی پول ملت ایران را برای ضیافت و خوشگذرانی خرج می کنيد و چه حقی داريد که مرا دعوت کنيد و از کیسهء ملت خرج من کنید؟»

ولی کنسول بعدی، که آقای مجید مهران بود، بعد از اینکه سر جریانی از من دلخور شد، توسط مستاجر من که با او دوست بود بخانهء ما آورده شد، و با هم آشتی کردیم و در آنجا متوجه شدم که چه مرد میهن پرست و ملی گرائی است. اما اين آشنائی به دعوت و غيره زبط نداشت.

نوری علا: به اين ترتيب شما در سال های نيمهء نخست دهه 1350 ايرانی همجنان در آمريکا بوديد، بدون اينکه دانشجو باشيد يا فعاليت سياسی داشته باشيد. در آن سال ها روزگارتان چگونه می گذشت؟

کورش زعیم: برای پاسخ به اين پرسش بايد دو سه سالی به عقب بر گرديم. در سال 1968 من با الهام از ابتکار یک دانشجوی دکترای دانشگاه هاروارد، نخستین بانک اطلاعاتی (database) همگانی را نوشتم که بسیار مورد توجه قرار گرفت. برخی انجمن های حرفه ای، مانند آموزگران و معاملات املاک و غیره از من شفاهی و کتبی تقدیر کردند و شبکه ABC  در یک برنامه نیمساعته پروژه مرا شرح داد و با من مصاحبه کرد، ولی من اجازه ندادم بجز صدا و دستانم را نشان بدهند.

از ديگر اتفاقات جالب آن بود که سال 1968 کنوانسیون حزب دموکرات در شیکاگو برپا شد و من که با مطبوعات همگاری داشتم و بخصوص در مورد کانديداهای انتخاباتی مقاله می نوشتم، به عنوان روزنامه نگار با کارت خبرنگاری تایید شدهء اداره پلیس خواستم وارد محل تشکل کنوانسيون شوم که پس از بررسی نام من از ورود من جلوگیری کردند. حالا نمی دانم به علت مقاله هایی بود که در حمایت از مک گاورن و علیه نیکسون می نوشتم یا دلیل دیگری داشت.

سال بعد شهرداری شیکاگو را راضی کردم بگذارند سیستم حقوق و دستمزدشان رایانه ای کنم که با کمک یک حسابدار ارشد که از طراحی سیستم ها آگاه بود این کار را کردم و فکر می کنم این نخستین شهری بود که حقوق و دستمزد خود را رایانه ای کرد. بعد شهرداری مکزیکو سیتی از من دعوت کرد برای انجام این پروژه به مکزیک بروم که من همکارم را برای مذاکره فرستادم که یا قرارداد امضاء نشد یا او بنام خودش کار راگرفت.

سال بعد من یک وسیلهء نقلیه را اختراع کردم که می توانست، بطور نشسته و بی خطر، بی موتور برای اسکی کردن روی برف و با موتور بروی يخ و آب ، بکار رود. دفتر حقوقی که کار ثبت اختراع را انجام داد به من گفت که در جلسهء ارزیابی و پذیرش اختراع، آن را به عنوان مهمترین اختراع دهه قلمداد کرده بودند. ما امروزه مدل های پیشرفتهء اینها را مورد مصرف می بینیم.

این اختراع در امریکا، کانادا، اروپا و بعدها در ایران به ثبت رسید. من کوشیدم این اختراع را توسط یک شرکت واسطه برای تولید عرضه کنم. شرکت هائی مانند «برانزویک» و «ای ام اف» علاقمند شدند. یکیشان سالی 50 هزار دلار برای مدت 17 سال اعتبار اختراع پیشنهاد کرد و یکی یک میلیون دلار پیش و سالی 50 هزار دلار تا سقف پنج میلیون دلار. در این بین شرکت دیگری به من معرفی شد که حاضر بود حق تولید انحصاری آن را به پنج میلیون دلار، یک میلیون نقد و در بقیه در چهار قسط سالانه بپردازند به شرط اینکه نمونه آن تایید شود. نمونه ساخته، آزمایش و تایید شد و قرار شد که من در دفتر وکیلشان برای عقد قرارداد بروم. اما یک روز در مجله نیویورکر مطلبی خواندم که تکانم داد. در آنجا عکس مدیر آن شرکت را در حال آب تنی انداخته بودند و زیر آن نوشته بودند که ایشان مطنون به همکاری با مافیاست. روزی که قرار بود قرارداد را امضاء کنیم من اعلام کردم که منصرف شده ام و می خواهم خودم آن را تولید کنم. وکیلشان که دلیل انصراف مرا نمی دانست به حالت نیمه تهدید گفت: «می دانید که ما می توانیم شما را مجبور  کنیم». پاسخ دادم که من از شما بسیار پوزش می خواهم و از ناراحتی شما خیلی نگران هستم، ولی فکر نمی کنم هنوز کسی که بتواند مرا با ترساندن مجبور بکاری کند هنوز زاده شده باشد، شما کار خودتان را بکنید، من هم کار خودم را. فکر می کنم مطرح بودن من در رسانه ها باعث شد آنها از وارد کردن فشار منصرف شوند. بعدها، در طی جنگ عراق علیه ایران، جهاد نیروی دریایی برای تولید آن به من مرجعه کرد که آن داستان خودش را دارد.

چندی بعد هم نگهدارنده آهن ربایی صابون را طراحی کردم که هنگام ثبت اختراع یک نفر از ونزوئلا ادعا کرد که زودتر از من آن را برای ثبت داده و باید بنام او ثبت شود. من هم موضوع را رها کردم. بعد با دو نفر دیگر روی تکمیل اختراع مودم تلفن به دستگاه پانچ کار کردیم که چون نتوانستیم در صد خطا را از 1% کاهش بدهیم و رایانه ها هم کوچکتر و کوجکتر می شدند، آن را بجز به چند مشتری آزمایشی به بازار ندادیم.

بهر حال، در 1970 من ديگر پروانهء مهندسی حرفهء خود را از دو ایالت گرفته بودم، دورهء تخصصی طراحی نیروگاه های فسیلی و اتمی را دیده بودم، دورهء تخصصی تحلیل و طراحی سازه ها و پناهگاهای ضد بمب و رادیو اکتیو را تمام کرده بودم، برنامه نویسی و طراحی با رایانه را آموخته بودم و بطور کلی سابقهء کاری نسبتا خوبی داشتم و شرکت بکتل (Bechtel) هم که تازه تاسیس شده بود از من خواسته بودند با حقوق خوب به آنجا بروم، ولی چون استقلال عمل برای من بیشتر جاذبه داشت و می دانستم که بر اساس سابقه کاری خود می توانم مستقل کار کنم تصميم گرفت به استخدام جائی در نيايم.

در آغاز دورهء استقلال به ساختن چند خانه مسکونی پرداختم تا راه بیافتم. ضمناً، همراه با یک شریک که با هم یک برنامهء رایانه ای حسابداری برای شرکت های کوچک نوشته بودیم به این رشته هم وارد شدیم.

من از دانش مدیریت خود نیز برای کمک به صنایعی که مشکل تولیدی یا مدیریتی پیدا می کردند استفاده می کردم.  کم کم شهرت احیاء کننده شرکت های ورشکسته یا مشکل دار را پیدا می کردم، بطوریکه دو سه تا از بانک ها در سه ایالت پیش از تملیک وثیقه های وام یک مشتری در حال سقوط، او را به من معرفی می کردند. اگر پروژه را می پذیرفتم، شش ماه به مشتری وقت می دادند که ثابت کند می تواند چرخش کند، ولی اگر می نمی پذیرفتم به اقدامات ضبط وثایق ادامه می دادند. من در این راستا، از  جمله مدیریت موقت یک شرکت هواپیمایی منطقه ای، یک شرکت تولید وسایل کمپینگ خودرو، یک شرکت موتور سیکلت سازی و یک شرکت عام مفتول سازی را بعهده گرفتم. مثلا سهام شرکت عام (در برگ های صورتی) که از 2 دلار به 20 سنت سقوط کرده بود، در مدت مشاوره من تا 6 دلار صعود کرد.

از کارهای جالب دیگر این بود که در همان سالها یک هفته نامه را بنام شیکاگوتاون که حدود شش هفت هزار نسخه تیراژ داشت خریداری کردم. این روزنامه که به آگهی متکی بود و رایگان در اماکن عمومی پخش می شد. من آن را تغییر شکل دادم و آغاز به درج سرمقاله های اجتماعی و گاه سیاسی کردم. برای روی جلد به یک نقاش (جرج یلیچ که از این راه شهرت زیادی پیدا کرد) سفارش دادم که از منظره های شهر سیاه قلم با آبرنگ بکشد و در هر شماره یکی از آنها را رنگی چاپ کردم. برای پخش آن نیز جعبه هایی طراحی کردم که روزنامه در آن قرار می گرفت و در نقاط پر جمعیت نهاده می شد. شاید هنوز هم آثار این جعبه های پایه دار در شهر باشد. هفته نامه کم کم به بیش از سی هزار نسخه (البته در ذهن من هفتاد هزار نسخه است، ولی مطمئن نیستم) رسید که هنگام بازگشت به ایران آنرا واگذار کردم. بعدها شنیدم که یک هفته نامه مشابه که بخاطر ما نمی توانست رشد کند، آنرا خریداری کرده و در هفته نامه خود ادغام کرده است.

کار جالب دیگر این بود که من در سال 1970 یک ساختمان سه طبقه قدیمی 110 ساله را در یک محله اعیان نشین شیکاگو با وام بانکی خریدم که می خواستند آن را خراب کنند و آپارتمان سازی کنند. من آغاز به بازساز آن به شکل قرن گذشته اش کردم. وقتی سقف کاذبش را خراب کردم یک سقف گنبدی ظاهر شد، و وقتی روکش گچی دیوارها را خراب کردم چوبکاری های زیبا و نفیس ظاهر شد، رنگ کف را هم که پاک کردم کف چوبین زیبائی ظاهر شد، زیر زمین را که کندم دیوارهای چوبین زیبا و اجاق چدنی صدساله چوب سوزی ظاهر شد؛ خرده های شیشه های رنگین پنجره ها را در زیر زمین زیر خاک مدفون يافتم که دادم آنها را بازسازی و سرب کشی کردند. خلاصه من عاشق این خانه شدم و آغاز کردم خودم به تنهایی آن را باززنده سازی کردن. همان سال از شهرداری اخطار دادند که خانه ایمن نیست و باید خراب شود. من به مامور شهرداری گفتم به شهردار بگویید این خانه را باید روی سر من خراب کنند و اگر دست به آن بزنند من شهر را روی سر شهردار خراب می کنم! یک روز دیگر آمدند درخت صد ساله ای را که جلوی خانه بود قطع کنند. همسایه ها که دیگر مرا خوب می شناختند مرا خبر کردند و من فوری از سر کار به خانه رفتم و جلو درخت ایستادم و گفتم که این درخت میراث نسل های گذشته است و باید من را هم همراه درخت تکه تکه کنند. بالاخره مرا به شهرداری احضار کردند. وقتی به کمیسیون مربوطه در شهرداری رفتم یک گزارش چند صفحه ای از تاریخچهء خانه که در آشیو کتابخانه ها و خانوادهء مالک اصلی بدست آورده بودم ارائه کردم که این خانه میراث فرهنگی و تاریخی شهر شیکاگوست و باید به من کمک کنند تا آن را بازسازی و حفظ کنم. دعوای من به یکی دوتا از روزنامه ها هم کشید و سرانجام شهرداری فهرستی از نکات ایمنی را به من ابلاغ کرد و دستور تخریب را لغو کرد و آن را در فهرست میراث شهر قرار داد. از آن سال ببعد در روزنامه ها و مجله ها از این ساختمان به عنوان یکی از زیباترین ساختمان های تاریخی شیکاگو که از آتش سوزی 1873 بجای مانده بود یاد شده است.

کورش زعيم، 1973، در دفتر کار خود در شيکاگو

نوری علا: اينطور که از حرف های شما بر می آيد در نيمهء اول دههء 1350 شما حسابی در آمريکا جا افتاده بوديد و احتمالاً اگر ازدواج هم نکرده بوديد دارای دوست دختری و دلبستگی هائی بوديد. اما می دانم که هنگام وقوع حوادث سال 1357 که به انقلاب منتهی شد شما در تهران بوديد و در جبههء ملی فعاليت داشتيد. ممکن است بفرمائيد که چه باعث شد تصميم به بازگشت قطعی به ايران بگيريد؟

کورش زعیم: پدرم آدم بسيار فعالی بود و احترام زیادی در جامعه بازار و صنعت داشت و وقتی توصیه ای می کرد، حتا وزرا هم آن را رعایت می کردند. آنها با ميسيون های ديپلماتيک هم روابطه حسنه داشتند. وقتی نهرو و ایندیرا گاندی به ایران رفته بودند، پدر و مادر من جزو میهمانان شاخص سفارت هند بودند. اما در اوائل دهه 1350 بعلت بالا رفتن سن سخت دست تنها شده بود.

در سال 1974 (که همان 1353 خودمان باشد) مادرم برای دیدن من به امریکا آمد. او که در واقع آمده بود تا مرا برگرداند برايم شرح داد که پدرم دست تنهاست و به کمک من نيازمند است و من باید برای کمک به او به ايران برگردم. در آن زمان من نامزدی امريکائی هم داشتم و قرار بود که با هم ازدواج کنيم و مادرم نامزدم را نیز به ایران دعوت کرد. سرانجام من تسلیم او شدم و اواخر همان سال به ایران برگشتيم و در ایران با آیین های ایرانی عروسی کردیم. در آن زمان من 36 سال داشتم.

نوری علا: اجازه بدهيد حال که زمان بازگشت شما به ايران معلوم شد و می رويم تا پروندهء زندگی شما در امريکا را ببنديم، من به آنچه جرقهء آغاز اين گفتگو را زد مراجعه کنم و به سخنانی که اين روزها دربارهء سابقهء شما در جبههء ملی آمريکا و کنفدراسيون مطرح شده بپردازم.

من، نخستين بار، در مقاله ای از آقای دکتر علی راسخ افشار (که بر اساس نوشتهء خودشان از قديمی های جبههء ملی در اروپا هستند و شنيده ام که پس از انقلاب از اين جبهه اخراج شده اند) خواندم که: «آن عضو رنجبران سابق که اکنون وارد جبهه ملی و تشکيلات مرکزی تهران شده است و سعی ميکند برای خود شخصيتی ملی بسازد و پايگاهی در خارج کشور دست و پا کند و به دروغ مدعی شده است که از بنيانگذاران کنفدراسيون در آمريکا و جبههء ملی خارج کشور ميباشد، در حاليکه هيچيک از ما قديمی ها در اروپا و آمريکا حتی برای يکبار هم که شده او را در تجمع های بيشمار کنفدراسيون و جبههء ملی از کنگره ها و سمينارها ئی که داشته ايم نديده ايم و نام او را هم تا اين سال های اخير نشنيده بوديم...» و اندکی بعد معلوم شد که منظور ايشان از آن «عضو رنجبران سابق» شما هستيد. يا آقای خسرو شاکری زند ـ که در ميان وابستگان به جبههء ملی نام ناشناسی نيست، با نام بردن صريح از شما، اينگونه شما را وصف کرده است: «فردی که چگونگی ورود خود او به جبهه ملی در سنینی حدود شصت سالگی و انگیزه ی او از این کار جزو ابهامات بزرگ است...» و اضافه کرده اند که: «  ناچار، پس از نگاه  سریعی به تعلقات سیاسی پیشین شخص، در دوران دراز ِ پیش از  لغزیدن آرام  آرام او در سنی نزدیک به شصت سالگی (سنی که حتی جبرائیل امین نیز دیگر به پیامبران وحی نازل نمی کند!) به صفوف جبهه ملی ایران، و آن هم با این همه ادعا، این سئوال ِ مقدر پیش می آید که: مائوییست؟ ناسیونالیست افراطی، و فاشیست نژاد پرست...؟ یا زبان ِ عالم بالا...؟» همچنين آقای منوچهر صالحی که خود نوشته اند: «من خود در دوران سلطنت پهلوی عضو "جبهه ملی" برون‌ مرزی و دو دوره نیز (نزدیک به سه سال- بین 1968 تا 1971) عضو هیئت اجرائیهء "جبههء ملی خارج از کشور" بودم» اظهار داشته اند گه: «ما رهبران "جبهه ملی" خارج از کشور در آن زمان را ـ که کورش زعیم مدعی است در آمریکا عضو "جبهه ملی آمریکا" و کنفدراسیون بوده ـ نمی‌شناختیم».

من، در اينجای گفتگومان، به انگيزهء شخصی اين آقايان کاری ندارم اما نمی توانم اشاره نکنم که آنچه اين آقايان دربارهء سن و سال شما يا عضويتتان در جبههء ملی و کنفدراسيون دانشجوئی می گويند با آنچه که شما می گوئيد تطابق نمی کند. پس اجازه دهيد که از شما بپرسم که شما کی و کجا عضو حزب دست چپی «رنجبران» بوده و چگونه و «مائوئيست» شده ايد؟ يا در کجا ادعا کرده ايد که از بنيان گزاران کنفدراسيون دانشجويان محسوب می شويد؟ و چگونه و چراست که در حافظهء آقای راسخ افشار و آقای صالحی از آن دوران حضور نداريد؟ البته می دانم که، اين آقايان در ارتباط با آنچه که از قول شما می گويند هنوز سند و مدرکی رو نکرده اند، اما بهر حال می شود در اين مورد توضيح دهيد؟

کورش زعیم: من نمی دانم این آقایان که پس از سال های سال ناگهان فعال شده اند تا در ایران و خارج کشور علیه من تبلیغ کنند، تحت چه فشارهایی هستند یا چه انگیزه های شیرینی برایشان فراهم شده است. کار این آقایان مرا شگفت زده نمی کند. احتمالاً در جاهایی می خواهند سناریویی را که سی سال پیش برای امیرانتظام پیاده کردند برای من هم پیاده کنند. ولی آنچه مرا شگفت زده می کند، ورود دکتر راسخ افشار به این خیمه شب بازی است.

ایشان لااقل باید به یاد بیاورند که وقتی پس از انقلاب، طی اختلاف با جناح خاصی در جبهه ملی، کنار گذاشته شدند، دروازهء ورودی ساختمان باشگاه جبههء ملی را، که همیشه باز بود، بخاطر جلوگيری از ورود ايشان بستند. من، که در دفتر حزب ایران امروز بودم، وقتی خبر یافتم که ايشان را راه نداده اند، فوری پیغام دادم که من دارم به باشگاه می آیم  و اگر دروازه بسته باشد آن را خواهم شکست. و بی درنگ هم همراه با هفت هشت نفر ـ از جمله شادروانان علیخانی، گلکار و نایب حسینی ـ بسوی باشگاه براه افتادیم. وقتی آنجا رسیدیم، در کوچک ورودی باز بود. من یک پایم را تو گذاشتم و از شادروانان غضنفری و سنگانی، که در حیاط بودند، پرسیدم چرا دروازه بسته است؟ آقای غضنفری گفت برای شما بسته نیست، بفرمایید تو. من گفتم  که در جبهه ملی باید بروی همه باز باشد، من فقط از دروازه میایم تو. شادروان خرمشاهی که از دفتر بیرون آمده بود بانگ زد: «باز کنید، باز کنید». دروازه باز شد و من و همراهانم وارد شدیم. شاید خبر اين ماجرا که همه جا پيچيد به ایشان نرسيده باشد.

ایشان همچنین باید به یاد بیاورند که گروه سیاسی وابسته به دکتر صدیقی، که ایشان هم جزو آن بودند، همانند خود جبهه ملی ایران، مرا برای مجلس اول کاندید کرده و در روزنامه ها هم اعلان کرده بودند.

همچنين، برای اينکه رابطهء خودم را با ايشان کامل کرده باشم، بايد بگويم که در سال 1358، من یک مرکز اندیشه ای بنیانگذاری کرده بودم به نام «کانون اندیشه و سخن» که ایشان هم جزو 13 نفر بنیانگزاران نام نویسی کردند که امضایشان در پروندهء مربوطه هنوز وجود دارد.

ضمناً جمله های لطف آمیزشان روی جزوه های تالیفی اهدایی شان هنوز در کتابخانهء من وجود دارد، که از این قرارند: «جناب ... تا پیوندی در راه اهداف مبارزات مشترکمان باشد». و «تقدیم به دوست بسیار عزیز و مبارزم ...» و  سرانجام: «دوست بسیار عزیزم آقای مهندس کورش زعیم، ایران عزیز ما و هموطنان محروممان نه تا آن حد که بحساب آید نیاز به مردانی چون شما دارند. باشد که پیوندی در راه اهداف مقدسمان باشد.»

در رابطه با آقایان دیگر هم بگويم که برای من ادعاهایشان ارزش پاسخ دادن ندارد. آنها خود باید ثابت کنند که بجز استفاده از نام جبهه ملی چه اقدامی در راستای آرمان های جبهه ملی ایران کرده اند. در تظاهرات علیه ورود شاه به امریکا شرکت کردن و گوجه فرنگی و تخم مرغ پرتاب کردن نه جزو راهکارهای جبهه ملی ایران برای رسیدن به دموکراسی و نه در شأن جبهه ملی بوده است. قطب زاده در این کار از همهء آنها هنرمندتر بود که از سازمان دانشجویان اخراج شد. دیدگاه چریکی و آموزش در عراق و سوریه هم کاملاً مغایر با راهکارهای جبهه ملی بود که برخی از این آقایان در آن زمان به آن گرویدند. برای مليون واقعی ايران نماد جبههء ملی مصدق بود نه چگوارا.

همچنین با نسبت های ایدئولوژیکی که این آقایان به من داده اند در واقع ثابت کرده اند که، نه با جبهه ملی و نه با کنفدراسیون، يعنی با هيچ کدام روابط نزدیکی نداشته اند چرا که نمی توانند حتی من و برادرم را از هم تمييز و تشخیص دهند.

اميدوارم شرح مختصری که در اين گفتگو دربارهء زندگی خود داده ام روشن کند که من هيچگاه نه با کنفدراسيون دانشجويان ايرانی و نه با احزاب چپی، همچون رنجبران، تماس و همکاری کرده و نه در سال های 1966 تا 1975 اساساً در فعاليت های سياسی خارج کشور دستی داشته ام؛ و در هيچ کجا نيز نمی توانيد متنی را پيدا کنيد که در آن ادعائی جز اين کرده باشم.

در نتيجه روشن است که اين آقايان نخست سخن هائی را جعل کرده و به من نسبت می دهند تا بعد بتوانند با تکذيب آنها مرا فريبکار جلوه دهند.

نوری علا: باور کنيد که از شدت حيرت در برابر اين همه تناقض نمی دانم چه بايد بگويم. بهر حال اجازه بدهيد که اين بخش از گفتگو را در همين جا ببندم و در بخش آينده به دوران بازگشت شما تا فرا رسيدن حوادث 1357 بپردازيم. اما، پيش از ختم سخن، يک نکته را هم اضافه کنم. من از فحوای آنچه شما گفتيد به اين نتيجه رسيده ام که موضوع اصلی اختلاف اين آقايان با شما به همان مطالبی بر می گردد که شما به هنگام شرح تشکيل کنفدراسيون گفتيد و در همين دو سه سخن قبلی تان هم آن را با اين جملهء درخشان جمع بندی کرديد که «برای مليون واقعی ايران، نماد جبههء ملی مصدق بود نه چگوارا». من، اين جملهء شما را تيتر اين بخش از گفتگويمان خواهم کرد.     

 ادامه در هفتهء آينده،  بخش چهارم

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com- Fxa: 509-352-9630