بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

 شخصيت های اجتماعی

در گفتگو با اسماعيل نوری علا

مرداد 1387 ـ    ژوئيه و اوت 2008

گفتگو با مهندس کورش زعيم

بخش ششم

در زندان اوين

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

 

پيشدرآمد:

اکنون 9 ماهی از شروع کار نشريهء سکولاريسم نو می گذرد. در اين راه چند تنی از دوستانم همراه و يار من بوده اند که البته سخت قدردانشان هستم. من و اين ياران تنها به اين دليل قدم در راه انتشاز سکولاريسم نو نهاده و بخش بزرگی از وقت و عمرمان را به آن اختصاص داده ايم که می انديشيم، پس از گذشت سه دهه، ديگر بر همهء ايرانيان انديشنده در مورد اوضاع سياسی ايران، در طی تجربه ای ديرکشنده و دل آزار، روشن شده است که تا حکومت ايدئولوژيک ـ مذهبی کنونی در ايران به يک حاکميت ملی، سکولار و دموکراتيک مبدل نشود مشکلی از ملت ما حل نخواهد شد.  ادامه>>>

**************************************************

اسماعيل نوری علا: آقای زعيم! اجازه بدهيد اين گفتگو را با يک عذرخواهی از خوانندگان آن آغاز کنيم. البته تقصير من به اين محدود می شود که زياد بر روی شما فشار نگذاشتم که گفتگو را ادامه بدهيد شما هم، که گفتگومان نشان داده که پيرو شعار «بيکار نمی توان نشستن» هستيد، به کارهای ديگر پرداختيد و در اين مورد کوشش کافی نشان نداديد. بهر حال، حالا که وقت پيدا کرده ايد بگذاريد خاطر نشان کنم که داستان شما به سال 1361 رسيده بود و داشتند شما را به داخل زندان اوين می بردند که متوقفتان کردم. از اينجا شروع کنيم که بدانيم زندان شما چقدر طول کشيد.

کورش زعیم: فکر می کنم حدود چهار ماه و نیم شد که البته در ذهن من بسیار طولانی تر گذشت، زیرا نگران رویدادهای بیرون از زندان، خانواده و کارم بودم. رویهم رفته آغاز وحشتناکی برای دههء شصت بود که خونین ترین دههء حکومت جمهوری اسلامی بشمار می رود.

نوری علا: کی اتهام شما را به شما تفهيم کردند؟

زعيم: به من هیچ اتهامی را تفهیم نکردند بجز اتهام فعالیت سیاسی در جبههء ملی که در بازجویی ها ابراز می شد و نیز اینکه چه رابطه ای با گروه های چپ داشتم. 

نوری علا: کمی از تجربه های روزمره تان بگویيد.

زعيم: تجربهء چند ماههء من در زندان، بویژه آنچه که شاهدش بودم، باید در کتابی جداگانه نوشته شود.

نوری علا: قصد نوشتن اش را نداريد؟

زعيم: من از همان روز آزادی آغاز به نوشتن کردم، ولی بعد پنداشتم که این کار در آن زمان بسیار خطرناک است. سپس آن را تبدیل به یک داستان از قول شخص ثالث کردم. ولی تجربهء ترجمهء کتاب «ساوونا رولا» ی ویل دورانت ـ که قبلاً شرحش را داده ام ـ به من هشدار داد که هنوز هنگام اینگونه نوشتارها نرسیده است؛ بنابراین، آن را کنار گذاشتم.

نوری علا: شما در چه بخش اوين بوديد؟

زعيم: من در طول مدت بازجویی ها بیش از سه ماه را در انفرادی بند 206 نگه داشته می شدم. البته نام اين بند و سلول هايش انفرادی بود؛ ولی در هر سلول چندين نفر را زندانی می کردند. در سلول من بین 5 تا 9 نفر نگه داشته می شدند. برادرم می گفت که در سلول او بیشتر اوقات 11 نفر زندانی بودند.

نوری علا: بازجوئی ها در چه زمينه ای بود؟

زعيم: بازجویی ها و پرس و جو های استاندارد؛ دربارهء فعالیت های من... ولی بنظر می رسید که آنها همه چیز را دربارهء من می دانند. یک بار هم که پدر و مادرم برای اجازهء ملاقات به قاضی یا دادیار اوین مراجه کرده بودند، به آنها گفتند که پروندهء من بیش از یک وجب ضخامت دارد. بهر حال اغلب پرسش هايي می کردند که خودشان هم پاسخ آنها را می دانستند و، بنظر من، بيشتر اين پرسش ها برای بهم ريختن روابط بين زندانيان مطرح می شد. مثلاً، يکی از بازجوها از من پرسيد: «چرا با اين که تو در جبهه ملی هستی و ناسيوناليستی و با کمونيست ها مخالفت بنيادی داری با آن ها روابط ملايمی داری؟» من پاسخ دادم که: «من با کسی به خاطر تفاوت عقيده و مرام و مذهب دشمنی ندارم». چند روز بعد يکی ديگر از بازجوها به من گفت: «چپ ها جبهه ملی را پير و ارتجاعی می دانند ولی می گويند تو فرق می کنی. ارتباط تو با آن ها چگونه است؟ چرا هوای تو را دارند و بهت احترام می گذارند؟» و من گفتم: «نمی دانم، شاید برای این که می دانند من حاضرم جان خود را بدهم تا آنها حرف خود را بزنند، با وجود اینکه می دانم آنها حاضرند جان مرا بگیرند تا حرفم را نزنم».

نوری علا: از شما چه می خواستند؟

زعيم: چیزی از من نمی خواستند. بنظر می رسید که مرا برای بازجویی نیاورده اند و برنامهء دیگری روی من دارند، چون هرچه می پرسیدند، پاسخ در پرسش خودشان مستتر بود. احتمالاً می خواستند ببینند از زندانیان دیگر می توانند چیزی دربارهء من دریابند که مرا محکوم کند.

نوری علا: زندگی در انفرادی چگونه بود؟

زعيم: بسيار سخت. بخصوص خوابیدن در این سلول ها انفرادی پر جمعيت (!) بسیار دشوار بود. معمولاً ما نوبتی می خوابیدیم، یعنی سه یا چهار نفر دراز می کشیدند، بقیه نشسته می خوابیدند؛ چهار ساعت بعد جایشان را عوض می کردند. یا اینکه یک شب نیمی از زندانیان می نشستند و شب بعد نشسته های دیشب دراز می کشیدند. وقتی جمعیت از هشت نفر بیشتر می شد، نفر نهم باید ایستاده می خوابید.

نوری علا: شکنجهء زندانيان هم حتماً برقرار بود؟

زعيم: هر روز بچه ها را برای بازجویی، که با شلاق زدن های سنگین با کابل برق توام بود، به زیرزمین می بردند. مثلاً، یک جوان کرد را به جرم داشتن اسلحه دستگیر کرده بودند و سوگند می خورد که حرفه اش دزدی است و  آن را دزدیده بوده تا به فروش برساند. به ادعای خودش در دو شبانه روزی که از سلول ما برده بودندش در 24 ساعت اول هفتصد ضربه شلاق خورده بود و یک روز دیگر هم نگهش داشته بودند تا به هوش بیاید و بتواند لنگان لنگان راه برود. وقتی او را برگرداندند، کف پاها و پشتش چنان آش و لاش شده بود و چنان درد می کشید که از خدا طلب مرگ می کرد. ما با شستشو و بستن با تکه لباسهای خودمان به زخم های پاهایش پرداختیم و زخم های پشتش را هم شستشو دادیم. چند روز بعد که دوباره بردندش، دیگر برنگشت. جو حاکم بر بند 206 چنان ترسناک بود که با شنیدن صدای پای نگهبانان، تن جوانان مانند سرما زده ها به لرزه می افتاد، و وقتی آنها را برای بازجویی می بردند فرض را بر این می گذاشتند که برنخواهند گشت. احضارهای نیمه شبانه معمولا برای اعدام یا انتقال بود.

نوری علا: يعنی در همان دوران تيرباران ها هم ادامه داشت؟

زعيم: هر شب شماری را تیرباران می کردند. کم کم یاد گرفته بودیم با شمردن شمار تیرها، بویژه تیرهای خلاص، حدس بزنیم چند نفر به قتل رسیده اند. تا زمانی که در انفرادی بودم، اوج آن 119 نفر شمرده شده بود. برخی زندانیان که نزدیکتر به محوطهء اعدام ها بودند و صدای تیرها را بهتر می توانستند بشنوند، شمار اعدام ها را روی دیوار حمام یا آبریزگاه می خراشیدند.

نوری علا: رفتار گردانندگان زندان با شما چگونه بود؟

زعيم: با من رفتار خشنی نکردند، بجز اینکه مرا چشم بسته از آستین می گرفتند و به بازجویی می بردند. یکبار که می خواستند عکس زندان بگیرند، ریش مرا طوری تراشیدند که یک سبیل کلفت استالینی برایم بماند و در عکس بیافتد.

نوری علا: و در همين انفرادی بود که خبر دستگيری برادرتان، سيامک، را شنيديد؟

زعيم: بله. یک روز نگهبان بند آمد و از دريچهء سلول مرا صدا زد و با نیشخند گفت: «کورش زعیم، برادرت را هم گرفتیم!» چند هفته بعد دوباره آمد و از پشت پنجره گفت: «کورش زعیم تویی؟ آن یکی برادرت را هم گرفتیم!» یک روز دیگر بازجو آمد و از پشت پنجره گفت: «کورش زعیم، همسرت از ایران رفت، بچه هایت را هم برد».

نوری علا: شما اين حرف ها را باور می کرديد؟

زعيم: چاره ای بجز باور کردن نداشتم، ولی خوب یک احتمال شکنجه روحی را هم در ذهن داشتم. بعدها فهمیدم که زندانیان آزاد شده شایع کرده بودند که مرا اعدام خواهند کرد. این خبر به خانواده من هم رسیده و در تصميم گيری های آنها مؤثر بود.

نوری علا: از احوال برادرهاتان چه خبری داشتيد؟

زعيم: من، پس از دستگیری برادرم، سيامک، که از رهبران اتحادیه کمونیست های ایران بود، در بازجویی ها در مورد حکم او چانه می زدم و درخواست می کردم هر حکمی برای او صادر می کنند، آن را بین ما نصف کنند. من می دانستم که جان او در خطر است و این امید را به خود می دادم که شايد زندان ابد بگیرد. در آن زمان هیچ نمی دانستم که خودم هم در خطر هستم.

نوری علا: برای خلاص شدن هيچ اقدامی هم می کرديد؟

زعيم: پس از بیش از سه ماه از دستگیری من و پس از ده ها ساعت بازجویی های پی در پی، احضارها بسیار کاهش یافت و انتظار و بلاتکلیفی بر من چیره شد. در سلول مانده بودم بدون اینکه بدانم چرا مرا نگه داشته اند. نه محاکمه می کردند، نه می کشتند و نه آزاد می کردند. حدس می زدم که زندگی خانوادگی و اقتصادی من از هم پاشیده شده باشد. تعهدات پیمانی شرکتم احتمالاً به بن بست خورده و سرچشمهء دعواهای مالی زیادی می شد. و از آن مهم تر از وضعيت همسر و فرزندانم آگاهی دقيقی نداشتم. سرانجام نامه ای به رییس زندان نوشتم و درخواست کردم که تکلیف مرا روشن کنند، یا محاکمه یا اعدام یا آزادی. در نامه ضمناً شرحی از خودم نوشتم و در خواست کردم که ضمن اینکه تصمیم می گیرند با من چکار کنند، ببینند چند نفر مانند من در کشور وجود دارند که مرا در اینجا اینجور عاطل و باطل نگه داشته اند! نوشتم که خانواده ام در حال فروپاشی است و زندگی شمار زیادی وابسته به کار من است. البته نامه مرا می شد نشانه ای از تکبر ارزیابی کرد، ولی می خواستم لحنم حاکی از ترس و نگرانی نباشد و آمرانه ادعا کنم که به سود کشور است من آزاد شوم، هر چند که آمادهء تبعات دیگر زندان هم هستم.

نوری علا: راستی هيچ صحبت مصاحبهء تلويزيونی در ميان نبود؟

زعيم: چرا. يکبار آمدند مرا بردند به اتاقی که ظاهراً دوربین و دستگاه های صوتی در آن بود و از من خواستند که یک مصاحبهء تلویزونی کنم تا آزادی مرا بررسی کنند. من گفتم که مصاحبه بلد نیستم، جلو دوربین دست و پای خود را گم می کنم و تازه چیزی برای گفتن ندارم. چون لحن من ظاهراً کمی تمسخرآمیز بود، با خشم به من گفتند که در این صورت آنقدر آنجا خواهم ماند تا بپوسم. من پاسخ دادم که «من هم اکنون هم پوسیده ام!» بعد مرا به انفرادی برگرداندند، ولی در راه، بازجویم که ظاهراً بازجوی برادرم هم بود، برای نخستین بار دست مرا گرفت، کف دستم را کمی فشار داد و بسیار احترام آمیز گفت که «شما مسئله ای ندارید، نگران نباشید». پرسیدم «برادرم چه؟» پاسخ داد: «برادرت هم انشاالله اعدام نخواهد شد، شاید 15 سال بگیرد».

بعدها فهمیدم که از برادرم خواسته بودند تا برای آزادیش درخواست عفو کند و او گفته بوده که این جمهوری اسلامی است که باید از او طلب عفو کند. پس از این جریان، در اولین و آخرین دیدار او با مادرم، گفته بود که از او خواسته اند درخواست عفو کند و او رد کرده است. و با لحن حق به جانب پرسيده بود فکر می کنید باید درخواست عفو می کردم؟ مادرم گفته بود که «این ننگ خانواده ما خواهد بود. مرگ از تسلیم در برابر این رژیم بهتر است».

در همان روزهای زندان بود که به پدر و مادرم خبر دادند که «پسرتان سه شنیه اعدام خواهد شد و شما روز چهارشنبه برای دریافت جامه هایش مراجعه کنید». معلوم نبود منظورشان من بودم یا سیامک. پدرم به هیچ وجه طاقت این کار را نداشت، ولی وقتی مادرم مراجعه کرده بود، به او گفته بودند که موضوع فعلاً منتفی شده است. بعد از او پرسیده بودند: «خوشحال نیستید پسرتان اعدام نشده؟ پول گلوله ها را هم نمی دهید؟» در آن زمان بایت هر گلوله که با آن بچه ها را می کشتند، 700 تومان از خانواده می گرفتند. مادرم پاسخ داده بوده: «پسران مرا با هزار گلوله هم نمی توانید بکشید!»

نوری علا: چه زن جالبی است اين مادر گرامی شما. لابد وقتی به اعدام واقعی برادرتان برسيم باز هم از رفتارها و گفتارهای ايشان خواهيم شنيد. به من بفرمائيد که زندانيان از اينکه با شما رفتار بهتری می شد تعجب نمی کردند؟

زعيم: نه، زندانیان هم نسبت به من احترام زیادی داشتند. در آن سلول، من از همه مسن تر و باسوادتر بودم، چون همه جوان و دانشجو بودند. بویژه اینکه من دائم در حال آموزش به آنها بودم. فکر می کردم اگر سرشان را با دانش و آموزش گرم کنم، اعصابشان راحت تر می شد. برای اينکه بدانيد رابطهء ما با هم چگونه بود به يکی از وقايع آن روزها اشاراه می کنم. يکبار در بند 206 اوین شایع شد که هیئتی از مجلس قرار است به بازدید از زندان اوین بپردازد، با زندانیان مصاحبه کند و شرایط را به مجلس گزارش نماید. زندانی ها می دانستند که عاقبت گفتگو با اين هيئت جز گرفتاری بيشتر برای خودشان نيست و به همين دليل جرأت سخن گفتن نداشتند. من اما گفتم که تمام شکایت های آنها را بازگو خواهم کرد و درخواست رسیدگی خواهم نمود. در نتيجه، آنها مرا سخنگوی خود می دانستند.

نوری علا: و اين کار را کرديد؟

زعيم: نه، فرصت نیافتم. داستان کمی پيچ خورد. در انفرادی هفته ای یک بار برای سه دقیقه وقت حمام کردن داشتیم که گاهی به دو هفته یکبار می رسید. سر سه دقیقه در را باز می کردند و زندانی را به سلول بر می گرداندند. من دو هفته بود حمام نرفته بودم و مرتباً به نگهبان گوشزد می کردم که دو نوبت را از دست داده ام. یک روز نگهبان آمد و نام مرا صدا زد و پرسید: «تو کورش زعیم هستی؟» گفتم: «بله». گفت: «نوبت حمام تو رسیده. سی ثانیه وقت داری حاضر شوی، زودباش، زودباش، زودباش». من با عجله چشم بند زدم و براه افتادم. نگهبان مرا دوان دوان به حمام بند برد و یک صابون انداخت تو و گفت «حالا هر چه می خواهی حمام کن». ده دقیقه بعد من در را زدم که کارم تمام شده. چند بار که در زدم نگهبان آمد و باخشم گفت: «اینقدر سر و صدا نکن، وقتش که شد باز خواهم کرد». نزذیک سه ربع تا یک ساعت من در حمام منتظر ایستادم. گاهی در می زدم و آنها هم فریاد می زندند «ساکت باش!» وقتی سرانجام به سلول برده شدم، زندانی ها گفتند که در غیبت من هیئت بازرسی مجلس به این سلول آمده بود، سراغ تو را هم گرفته بودند که نگهبان گفته بود حمام هستی. مدتی منتظر ماندند و بعد رفتند به بند دیگر.

نوری علا: اصلاً وقتی هم رسيد که شما را به بند عمومی بفرستند؟

زعيم: بله. بعد از حدود سه و نیم یا چهار ماه مرا به بند عمومی بردند.

نوری علا: آنجا چگونه جائی بود؟

زعيم: اين بند یک اتاق شش در شش بود که در اصل برای اقامت شش زندانی طراحی شده بود، ولی اکنون حدود هفتاد نفر در آن نگه داشته می شدند. وقتی وارد شدم، نفر شصت و نهم بودم، ولی بعدها تعدادمان  به 83 نفر هم رسید. بعدها برادر کوچکم  گفت که در اتاق او تعداد زندانيان به 115 نفر هم رسیده بود.

نوری علا: تصورش هم سخت است. لابد آنجا مشکل خواب صد چندان شد.

زعيم: هزار چندان! حالا که يادش می افتم خنده ام می گيرد. اگر همه مانند ساردین کتابی می خوابیدند جا برای دقیقا شصت و نه نفر کافی بود و نفر هفتادم بایستی می ایستاد. نخستین شب ها برای من کمی دشوار بود، زیرا بین دو نفر افتاده بودم که شکم های بزرگی داشتند، وقتی نفس را برون می داند، شکمشان جلو می آمد و من که مانند همه به پهلو خوابیده بودم، چهار انگشت از زمین بلند می شدم، و هنگام بازدم دوباره روی زمین می افتادم. چپ و راست شدن غیرممکن بود، مگر اینکه روی یک دست و یک پا بلند شوید و در همان ارتفاع دست و پای دیگر را جانشین کنید و سپس آرام فرود آیید تا همسایگانتان را بیدار نکنید. پس از چند روز، من سرو ته خوابیدن را پیشنهاد کردم تا این مسئله حل شود و فضای بیشتری ایجاد شود، هر چند که مسئله بوی کف پاها را نمی شد حل کرد. البته بزودی جمعیت بسرعت بالا رفت و آن فضای تازه ايجاد شده را هم اشغال کرد. از آن پس، عده ای بایستی نوبتی نشسته می خوابیدند.

نوری علا: ساعات بيداری در بند عمومی چگونه می گذشت؟

زعيم: در بند عمومی یک تلویزیون وجود داشت که برنامه های خود زندان را نشان می داد و هفته ای یکی دو بار هم فیلم سینمایی داشت، ولی هرگونه گردهمایی بیش از دو نفر ممنوع بود، ولی من برای سرگرم کردن خودم چند کلاس ترتیب دادم: انگلیسی، فرانسه، آلمانی، عربی از روی کتاب های موجود، تاریخ ایران و جهان، و شرح مسائل مهندسی. البته دانش من در همهء اين زمینه ها در حد ابتدایی بود و فقط کسانی را آموزش می دادم که هیچ نمی دانستند. رییس بند دو سه بار به زندانیان و من اخطار کرد و مرا هم احضار کرد که حق گردهمایی ندارم. من گفتم فقط دارم درس می دهم که سر زندانیان گرم شود. گفت که می دانند من چه می کنم و چه قصدی دارم و نمی توانم فریبشان بدهم. یکبار هم برای مجازات من، وادارم کردند همهء مستراح های بند را شستشو کنم.

نوری علا: آيا مراسم مذهبی و تواب سازی هم داشتيد؟

زعیم: بله. هر هفته چند نفر از زندانیان را به حسینیهء اوین می بردند. معمولاً در آنجا یا روضه خوانی برقرار بود یا سخنرانی زندانیان که توبه کرده بودند. این برنامه ها را در تلویزیون اوین هم نشان می دادند.

نوری علا: در اين مدت به آشنائی هم برخورديد؟

زعيم: بله. یکروز در میان میهمانان روی صحنه، برخی دوستان خودمان از جمله شادروانان ورجاوند، حجازی و آقای تکمیل همایون را دیدم. ورجاوند با ریش بلند سپید درویشی نشسته و سکوت اختیار کرده بود.

نوری علا: برادرتان چی؟ او را نديديد؟

زعيم: چرا. یک روز مرا برای رفتن به حسینیه صدا کردند. نگهبان گفت که در آنجا با برادرانم ملاقات خواهم کرد. وقتی به حسینیه رسیدیم، سیامک را دیدم که با بیست نفر دیگر روی صحنه بودند. از نگهبان بند پرسیدم «آن يکی برادرم کو؟» گفت «می آورندش». پس از چند دقیقه که ما را در حاشیه راهروی وسط حسینیه نشاندند، نگهبان به من گفت که بهرام چند ردیف پست سرم است. من خواستم رویم را برگردانم که نگهبان حسینیه نهیب زد: «برنگرد!» از نگهبان بند پرسیدم آیا می توانم جایم را عوض کنم؟ گفت «نه، اجازه نداری». به این ترتیب، برادرم بهرام را که پشت سرم نشسته بود نتوانستم ببینم.

نوری علا: در روی صحنه ای که می گوئيد چه می گذشت؟
زعيم: در روی صحنهء حسينيهء اوين اعضای اتحادیه کمونیست ها بودند، یکی از یکی استوارتر. هیچکدام توبه نکردند و هیچکدام از موضع خود برنگشتند. برادرم، سیامک، هم بسیار خوب و استوار دیدگاه خودش را بیان کرد، بدون اینکه نگران پیامدهای آن باشد. بعدها شنیدم که قبل و بعد از آن روز تحت شکنجه های وحشتناک و طاقت فرسایی بوده است.

نوری علا: اسدالله لاجوردی را هم ديديد.

زعيم: بله. اتفاقاً همان روز در حسینیه. من در حاشیهء راهروی وسط حسینیه مانند همه دو زانو نشسته بودم که شخصی در حال گذر از کنار من، آرام به پشت سرم زد و گفت: «حیف که نمی توانم اعدامت کنم!» وقتی رد شد، لاجوردی، رییس زندان اوین را شناختم.  

نوری علا: راستی، فکر می کنم در همان وقتی که شما در زندان بوديد ماجرای گرفتن توده ای ها هم آغاز شد.

زعيم: درست است. تازه به بند عمومی منتقل شده بودم که شایع شد توده ای ها را دارند می آورند. من اول در اين مورد ترديد داشتم اما وقتی یکی از تازه واردان گفت که عضو حزب توده است، من متوجه شدم که تاریخ مصرف آنها هم ـ که لو دادن گروه های سیاسی دیگر بود ـ تمام شده است.

نوری علا: توده ای ها نبايد با وابستگان به جبههء ملی ميانه می داشتند؛ داشتند؟

زعيم: يادم است وقتی که توده ای ها را به بند آوردند، یکی از آنها، که فکر می کنم افسر نیروی هوایی بود، مرا شناخت و با لحن تلخی گفت: «نگران نباش که آزاد خواهی شد». فکر می کنم همین افسر تعریف می کرد که در خانه اش ده هزار کلاه کپی پیدا کرده بودند و در خانهء یکی دیگر ده هزار بازوبند سرخ. در عين حال، بسیار از زندانیان هم به من می گفتند که «حالا دیگر تو آزاد خواهی شد». مثل اينکه بخواهند بگويند تو را توده ای ها به زندان انداخته اند.

نوری علا: چرا اين تصور را داشتند؟

زعيم: فکر می کنم مقاله های من، کتاب «امپراتوری شوروی به کجا می رود؟» من، و در افتادن من با رادیو مسکو مرا یک ضد کمونیست یا دستکم ضد شوروی معرفی کرده بود. احتمالاً این موضوع ها در بازجویی های زندانیانی که دربارهء من از آنها می پرسیدند مطرح بود و زندانیان هم میان خودشان دربارهء آن گفتگو می کردند.

نوری علا: و آزاد شديد؟

زعيم: بله. من حدود یک ماه پس از ورود به بند عمومی، به قید وثیقه آزاد شدم و هنگام آزادی به من گفتند که تا سه سال ممنوع الخروج خواهم بود. سه سال از سال 58 توسط ساواما ممنوع الخروج شده بودم و حالا هم سه سال از سال 61 توسط دادگاه انقلاب. این می شود شش سال. تا سال 1364.

نوری علا: چگونه آزادتان کردند؟

زعيم: از خودم درخواست وثیقه کردند. من گفتم باید بروم بیرون تا بتوانم سند دفتر کارم را که در گاو صندوق است ارائه دهم. سرانجام به من یک هفته وقت دادند تا سند را به دادگاه انقلاب ارائه دهم تا آزادی من رسمی شود. در همان دادگاه انقلاب بود که ممنوع الخروجی مرا هم اعلام کردند. در روز آزادی وقتی با ریش بلند و لباس های نیمه پاره و جیب خالی از دروازهء زندان اوین بیرون آمدم، نگران از اینکه مبادا از آزاد کردنم پشیمان شوند، سربالایی اوین را با سرعت صعود کردم و خود را به تاکسیرانی هتل اوین رساندم که مرا زود به خانه برساند. تا آن زمان نه کسی حق تماس با من را داشت و نه هیچکس منتظر بود به آن زودی ها آزاد شوم. وقتی وارد خانه شدم، همه از دیدن من يکه خوردند.

نوری علا: و با چه وضعيتی روبرو شديد؟

زعيم: همه چیز از دست رفته بود. خانواده ام پاشیده شده بود، اثاثهء خانه ام توسط «دوستان» به غارت رفته بود، و مادر و خواهرم تنها توانسته بودند برخی چیزهای شخصی را نجات دهند. شرکت به حالت تعطیل در آمده بود، ولی هزینه های جاری باقی مانده بود. کار ها متوقف، پیمان ها باطل و موجودی انبار کارخانهء مشترک هم توسط شریکم تصاحب شده بود.

نوری علا: مثل اين که فاتحهء شما را خوانده بودند!

زعيم: بله. همه در این تصور بودند که من از زندان زنده بیرون نخواهم آمد.

نوری علا: خوشحالم که زنده مانديد و تا امروز سرفراز راه آمده ايد. مثل اينکه داريم وارد فصل ديگری از زندگی تان می شويم. خواهش می کنم، بقيهء مطلب را یه تأخير نياندازيد.

زعيم: نه. قول می دهم!

 ادامه دارد

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

 

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630