بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

 شخصيت های اجتماعی

در گفتگو با اسماعيل نوری علا

مرداد 1387 ـ    ژوئيه و اوت 2008

گفتگو با مهندس کورش زعيم

بخش چهارم

در دههء شست، زندگی من

کاملاً به جبههء ملی گره خورد

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

 

پيشدرآمد:

اکنون هشت ماهی از شروع کار نشريهء سکولاريسم نو می گذرد. در اين راه چند تنی از دوستانم همراه و يار من بوده اند که البته سخت قدردانشان هستم. من و اين ياران تنها به اين دليل قدم در راه انتشاز سکولاريسم نو نهاده و بخش بزرگی از وقت و عمرمان را به آن اختصاص داده ايم که می انديشيم، پس از گذشت سه دهه، ديگر بر همهء ايرانيان انديشنده در مورد اوضاع سياسی ايران، در طی تجربه ای ديرکشنده و دل آزار، روشن شده است که تا حکومت ايدئولوژيک ـ مذهبی کنونی در ايران به يک حاکميت ملی، سکولار و دموکراتيک مبدل نشود مشکلی از ملت ما حل نخواهد شد.  ادامه>>>

**************************************************

نوری علا: آقای زعيم، اجازه دهيد که در آغاز بخش چهارم گفتگومان به توافقی که بيرون از اين گفتگو کرده ايم و شما با بيش از اندکی اکراه آن را پذيرفته ايد اشاره کنم تا مطلب برای برخی از خوانندگان اين گفتگو روشن تر شود. من هم با خلقيات عمومی خودمان، ايرانيان، کم و بيش آشنا هستم و می دانم که در ادب رايج ما ايرانيان، از خود و بخصوص از موفقيت های خود سخن گفتن چندان خوش آيند نيست، و آدم بايد مرتب شکسته نفسی کند و امتيازات خود را با پسله کاری و تلويحی سخن گفتن مطرح سازد. من از همان ابتدا از شما خواهش کردم که اين آداب سنتی را رعايت نکنيد. استدلالم هم اين بود که ما وارد عصر جديدی از زندگی کشورمان شده ايم و کسانی که داعيهء کار سياسی دارند بايد سنت های بيهوده را بشکنند و خود را بصورتی شفاف و روشن به مردم بشناسانند. شما سخن مرا پذيرفتيد و، هر چند با منقاشی که بکار می بردم، مطالب مفصلی راجع به 35 سال نخست زندگی تان گفتيد. پس از انتشار اين بخش دو سه نفری زمزمه ای از نارضايتی سر دادند که «طرف چقدر از خودش حرف می زند» اما شما که همهء نامه های ارسال شده خوانندگان گفتگومان را از طريق من دريافت داشته ايد می دانيد که عدهء زيادی هم از اين سنت شکنی استقبال کرده اند. من لازم دانستم اين مطلب را در آغاز بخش چهارم گفتگومان بياورم تا در آينده حرف ها تکرار نشود.

باری، در گفتگومان به اينجا رسيديم که شما در سال 1353 وارد تهران می شويد، در 35 سالگی، با يک نامزد آمريکائی و چند کار تجاری مستقل، که آنها را در آمريکا رها کرده ايد. تصور من آن است که اولويت اول شما نبايد پيوستن به جبههء ملی بوده باشد، درست می گويم؟

زعيم: فعالیت جبهه ملی در ایران، همراه با پست و بلند موج های فشار و خفقان در ایران، در نوسان بود و دفتر و مرکزی نداشت که اشخاص بتوانند مراجعه کنند، به آن بپيوندند يا از صفوف آن خارج شوند. حضور جبهه ملی در خارج از کشور ـ با همهء انشعابات و خط عوض کردن ها و از اصول دور شدن های پيروان آن، استمرار بیشتری داشت، هر چند که فعالان خارج از کشور معمولا با اشخاص خاصی در داخل در تماس بودند. در ايران، از سال 1343 تا 1355، اعضای شورای مرکزی جبهه ملی فقط ماهی یکبار برای ناهار دور هم گرد می آمدند و به گفت و گوهايي کلی می پرداختند و فعاليت ديگری در کار نبود.

نوری علا: اين اعضای شورای مرکزی جبهه ملی که می گوئيد چه کسانی بودند؟

زعيم: طبق تحقيقی که کرده ام، آقایان مهدی آذر، ادیب برومند، شاپور بختیار، حسیبی، حق شناس، زیرک زاده، کریم سنجابی، حسین شاه حسینی، الهیار صالح، غلامحسین صدیقی، سعید فاطمی، داریوش فروهر، کریم آبادی، محمود مانیان و علی منوچهری در اين جمع بودند. تنها در اردیبهشت سال 1355 بود که شماری از اینها، همراه با شماری از اعضای نهضت آزادی، به بهانهء زادروز دکتر مصدق، در خانهء فروهرها گرد آمدند و دربارهء وضع نگران کنندهء کشور رايزنی کردند. این نخستین باری بود که پس از 12 سال، شورای جبههء ملی وارد مرحلهء فعالیت سیاسی می شد. و تازه اين فعاليت ها هم چندان جنبهء عمومی نداشت و تشکيلاتی در کار نبود که بشود به آن پيوست. هرچه بود در ملاقات های خانگی و ميهمانی های خصوصی صورت می گرفت که اعضاء قديمی جبهه در آن شرکت می کردند و درهای جبهه برای پذيرش اعضاء جديد باز نبود.

نوری علا: فرض کنيم که جبههء ملی توان فعاليت علنی داشت. در آن صورت شما چه می کرديد؟

زعيم: اگر جبهه ملی تشکيلات و محلی داشت من در پيوستن به آن ترديد نمی کردم. اما من زمانی به ايران برگشته بودم که حکومت هيچ تشکل حزبی را تحمل نمی کرد و حتی احزاب خودی خودش را هم در حزب سراسری رستاخيز منحل کرده بود. من، با روحيه ای پرورده شده در فضای سنتی جبههء ملی، اما بدون پيوستگی تشکيلاتی با آن، زندگی می کردم.

نوری علا: پس بپردازيم به اينکه در بازگشت به ايران چه می کرديد...

زعيم: بله، در بازگشت به ايران، از آنجا که پدرم می خواست از ماندگاری من در ایران مطمئن شود، ترتیب یک مصاحبه با یک مجلهء اقتصادی را با من داد. در پی انتشار آن مقاله، روزنامه ها و مجله های ديگری هم از من مقاله خواستند و ماهی نبود که من دستکم یک مقالهء فنی (در زمینه های مسکن، تولید، مدیریت، مهندسی ...) در روزنامه یا مجله ای نداشته باشم. مجله های فردوسی و دانشمند دربارهء اختراعات من مقاله های مفصلی نوشتند، مجله اکونومیست، مجلهء فردوسی، روزنامهء اطلاعات، و غیره هم مطالبی از من منتشر می کردند. به اين ترتيب، نخستين فعاليت های اجتماعی من در بازگشت به ايران جنبهء مطبوعاتی داشت. در طی اين جريان نام من، بعنوان يک نويسندهء مطبوعاتی، شناخته شد و در پی آن بعضی ها جرأت کردند که یکی دو مقاله انتقادی من را هم، که البته جنبهء سياسی نداشت، چاپ کنند.

نوری علا: منظورتان از مقالهء انتقادی چيست؟

زعيم: مثلاً، من، در مقاله ای پژوهشی، از سیستم ادارهء ترافیک شهر تهران انتقاد کردم و در آن اشاره ای هم داشتم به جريان خرید پل های فلزی از بلژیک، که توسط شهردار انجام گرفته بود. در آن مقاله نوشته بودم که اين کار می توانسته با هزينه ای کمتر، يعنی حدود 35% کمتر، انجام شود.

نوری علا: واکنشی هم داشت؟

زعيم: روز بعد از چاپ مقاله، کسی از شهرداری زنگ زد و ادعا کرد که از دفتر شهردار است، و وقتی مطممئن شد که خودم پشت خط هستم گفت که «جناب شهردار فرموده اند که در کارهایی که مربوط به شما نیست دخالت نکنيد!»

نوری علا: شهردار کی بود؟

زعيم: آقای نيک پی. جالب است که چند هفته بعد، یکروز با عمویم، که معاون بانک مرکزی بود، به یک میهمانی اداری رفته بوديم و نیک پی هم سر میز عمویم نشسته بود. وقتی که من هم نشستم، عمویم مرا معرفی کرد: «مهندس کورش زعیم». نیک پی با انزجار به من نگاهی کرد و گفت: «مهندس زعیم؟» و بعد بدون اينکه سخن دیگری بگويد فنجان چای خود را برداشت و به میز دیگری، با فاصلهء بسیار دور از ما، نقل مکان کرد.

نوری علا: شما مشغول کار دولتی که نشديد؟

زعيم: نه. من، مثل وقتی که در آمريکا بودم ، ترجيح دادم کار مستقل خودم را داشته باشم و به فعاليت هائی که در تخصصم بود بپردازم.

نوری علا: اما در ايران ـ چه آن زمان و فکر می کنم چه هم اکنون ـ کار مستقل کردن بيشتر به يک شوخی می ماند. وقتی کارفرما دولت نشسته بر درآمد نفت باشد همه مستخدم آن می شوند. حتی اگر اين ارتباط مستقيم نباشد. بهر حال همهء کارها بصورت هائی با مصادر قدرت ارتباط پيدا می کند.

زعيم: درست است. من اين را در عمل تجربه کردم. در همان سال اول قصد داشتم یک کارخانهء سرمته سازی در ایران احداث کنم. پس از دردسر بسیار، پروانهء مربوط را از وزارت صنایع گرفتم. هنوز کارها براه نيافتاده بود که يک روز یک نفر که نامش را فراموش کرده ام (چیزی مانند مهندس یوسفی...) به دفتر من آمد و گفت که مباشر فلان والامقام دربار است و از جانب ايشان آمده است که اطلاع دهد که ایشان دوست دارند در این پروژه سهیم باشند. من پاسخ دادم که از ایشان سپاسگزاری کنید، ولی این شرکت خانوادگی است. شخص مزبور در مراجعهء دوم گفت که ايشان فرمودند که اگر بیست درصد در شرکت ما سهم داشته باشند همهء درها بروی من باز خواهد شد. من، که از اين همه صراحت يکه خورده بودم، با ناراحتی پاسخ دادم که به ایشان بفرمایید که من اگر دری را خودم نتوانم باز کنم، همان بهتر که بسته بماند. ايشان رفت و چند روز بعد برگشت و گفت که ايشان فرمودند اين بيست در صد سهم را می خرند و پولش را هم می پردازند و حتی اگر سرمایهء بیشتری لازم باشد فراهم است. من گفتم با سپاس به ایشان بفرمایید من سرمایه کافی دارم و ترجيح می دهم اين کار را خودم به انجام برسانم.

نوری علا: و رسانديد؟

زعيم: نه... پس از ماه ها دوندگی نتوانستم بر سدهای پیش راه، بویژه در وزارتخانه ها، چیره شوم و پروژه عقیم ماند.

نوری علا: جای شکرش باقی است که کار به وخامت نکشيد.

زعيم: چرا. نه در اين مورد، اما همین ماجرا چند ماه بعد در مورد واگذاری پروژهء بزرگراه های گرداگرد تهران رخ داد و اين بار هم یکی دیگر از درباریان والامرتبه ده در صد کمیسیون می خواست، که من، طی یک ماجرای طولانی، آن را رد کردم و گفتم که من به کسی باج نمی دهم. پدرم که تندگویی مرا نمی پسندید و آنرا مسئله ساز می پنداشت، و خودش هم تجربه های بسیار ناخوشایندی با آقایان داشته بود، معتقد بود که راه های خردمندانه تری برای نه گفتن وجود دارد. سرانجام من و پدرم برای شرکت در یک جلسه دیگر در خانه ای در عباس آباد رفتیم و هفت هشت نفر دیگری هم آنجا بودند. آنها با 5% موافقت کردند و من گفتم به شرط اینکه رسید پول را کتبی بگیرم و مالیات آن را هم کم کنم و به صندوق دارایی به نام گیرنده بپردازم. باين ترتيب موضوع منتفی شد و وقتی با پدرم از جلسه بیرون آمدیم، او پرسید، اینجور بهتر نبود؟

نوری علا: فايدهء عضو هزار فاميل بودن همين چيزهاست ديگر! مسلماً اگر انقلاب نشده بود آن سيستم هم مثل حالا نهادينه و حتی قانونی می شد!

زعيم: داشت می شد. شکی نيست. ياد يک تجربهء ديگر افتادم. همان سال من دو مقاله دربارهء تکنیک ساختن «انبارهای عمومی»  (Bonded Warehouse) با سیستم  طبقه بندی، در مجلهء «تهران اکونومیست» نوشتم که مورد توجه قرار گرفت و موجب شد که وزارت بازرگانی، یا صنایع، با دفتر من تماس گرفته  از من خواستند که طراحی نخستین انبار از اين نوع را به عهده بگیرم، من هم پذیرفتم. اما تا بيائيم و مذاکرات اوليه برای عقد قرارداد را انجام دهيم با کمال شگفتی در جراید خواندم که «انجام این پروژه که در ایران سابقه ندارد و مهندس کورش زعیم آن را پیشنهاد کرده است به خود ایشان واگذار و قرارداد آن هم امضاء شده است!» من حيرت زده به ادارهء مربوط مراجعه کردم که بگويم اين خبر اشتباه است اما من آماده ام تا قرارداد را امضاء کنم. ولی در آنجا به من گفتند که قرارداد را به کسی بنام دکتر پروین داده اند و پیش پرداخت آن هم انحام شده است!

نوری علا: مثل اينکه نقش شما بيشتر فکر کردن و پيشنهاد دادن بوده و اجرای آن ديگر به شما ربطی پيدا نمی کرده!..

زعيم: اغلب همينطور بود. در اين مورد اتفاق جالب ديگری هم برايم پيش آمد. من، در سال 55، مقاله ای نوشتم در مورد چگونگی ادارهء زندان ها و رفتار با زندانیان عادی، که قرار بود مجلهء تهران اکونومیست آن را چاپ کند. یکروز صبح، پيش از اينکه مقاله منتشر شود، یک سرهنگ شهربانی به همراه یک سرگرد شهربانی به دفتر من آمدند. سرگرد، سرهنگ را (که نامش را فراموش کرده ام) با عنوان رییس شهربانی تهران بزرگ معرفی کرد. من کمی ناراحت و نگران شدم، اما سرهنگ گفت که آمده به من بگويد که بهتر است، بجای نوشتن دربارهء وضع زندان ها، پیشنهادهای خود به آنها بدهم تا حتی المقدور اجرا کنند. بعد هم از من خواست که اگر واقعاً نگران وضع زندانیان هستم، همراهشان برای بازدید از وضع زندان ها بروم. اين دعوت نگرانی مرا بيشتر کرد و کمی تأمل کردم. اما سرانجام بر شک خود غلبه کردم و راضی شدم که با آنها بروم. آن روز از کارگاه های دوزندگی و درودگری و غیره ای که در زندان قصر و زندان گوهر دشت داشتند بازدید کرديم. آنها شرح دادند که برای مشغول کردن زندانیان آنها را در این گونه کارگاه ها بکار می گيرند. من هم پیشنهاد کردم که بهتر است کارگاه ها را تبدیل به کارخانه بکنند، به همهء زندانیانی که علاقمند هستند فرصت بدهند که، مانند بیرون از زندان، در اين کارخانه ها کار کنند و دستمزدی معادل بیرون بگیرند و اجازهء ملاقات های حضوری با خانواده هایشان را هم داشته باشند، تا بتوانند برای زندگی پس از زندان خود هم پیشه ای یاد بگیرند، هم اندوختهء مالی داشته باشند و هم روابط خانوادگی آنها برقرار بمانند. استدلالم اين بود که احتمال کمی می رود که اینگونه زندانی ها پس از آزاد شدن دنبال بزهکاری بروند. بعد از اين ديدار آنها مرا به دفترم برگرداندند و رفتند. و بعدها شنیدم که بسیاری از پیشنهادهای آن روز مرا اجرا کرده اند. ولی جالب اين بود که هرگز اجازهء چاپ آن مقالهء من صادر نشد.  

نوری علا: جای شکرش باقی است که اقلا اجرا کردند! راستش من فکر می کنم در اينگونه فضاهای رعب آميز اشخاص مختلف فرصت پيدا می کنند که مستقلاًـ و بدون اينکه نمايندگی کسی را داشته باشند، هم مردم را بچاپند. مثلاً، آن روزها کافی بود که طرف بگويد نمايندهء فلان آدم متنفذ است و سهم خواهی کند. کمتر کسی جرأت داشت که حتی بکوشد تا از ته و توی قضيه سر در آورد. 

زعيم: پس بگذاريد در اين مورد هم خاطره ای را برايتان تعريف کنم. یک روز در 1355 دو نفر خانم که می گفتند از «انجمن خیریهء شهبانو فرح» هستند به دفتر من آمدند و یک عکس بزرگ قاب شده از فرح پهلوی را همراه خود داشتند. آنها به من گفتند که این عکس را برای نصب در اتاق کارم به من هدیه می کنند و در ضمن کمک مرا هم انتظار دارند. پاسخ من اين بود که «من عکس هیچکس بجز اعضای خانواده ام را در دفترم نمی گذارم». آنها که انتظار اين پاسخ را نداشتند نگاهی به در و ديوار کردند و چشمشان به عکس دکتر مصدق افتاد. با حيرت گفتند «پس چطور عکس "او" را اينجا گذاشته اید؟» گفتم «ايشان جزو خانوادهء ما هستند». با دلخوری رفتند، اما روز بعد دوباره آمدند و گفتند اگر تابلو را نمی خواهم لااقل بهتر است کمکی، از 200 هزار تومان به بالا، بکنم. اين مبلغ چهل برابر اجارهء دفتر کارمان بود. به آنها گفتم که چنین پول هایی ندارم. کمی بهم نگاه کردند و بعد يکی شان گفت بسيار خوب، کمک نکنید، اما ما بهر حال تابلو را به شما هدیه می کنیم. من فقط گفتم «نه، متشکرم، خواهش می کنم تابلو را ببرید، ممکن است بکار ديگران بيايد». آنها هم رفتند و ديگر خبری نشد.

نوری علا: بله، از اين ماجرا ها زياد پيش می آمد. فکر می کنم اکنون وقت آن رسيده که کمی هم از وضع خانوادگی خود بگوئيد. گفتيد که در بازگشت به ايران با نامزد آمريکائی خود ازدواج کرديد...

کورش زعیم: بله، در سال های 55 و 56 هم دو پسر اول و دوم من، به فاصلهء یک سال و نیم از هم، بدنیا آمدند.

1357 ـ کورش زعيم، با فرزندانش تورج و بيژن

نوری علا: يعنی درست در آستانهء ظهور آنچه که «فضای باز سياسی» خوانده شد. آيا هنوز هم از جبههء ملی خبری نداشتيد؟ ارتباطی؟ سلام و عليکی؟

زعيم: نه. من، به علت دو دهه دوری، بجز برخی شخصیت های جبههء ملی، آن هم بيشتر به نام، شمار زیادی از فعالان جبهه در ایران را نمی شناختم.

نوری علا: اما آن روزها فضای سياسی رفته رفته تبدار می شد...

زعيم: بله، من جریان دگرگونی های سیاسی را که در شرف انجام بود روز به روز پیگیری می کردم و واکنش های ذهنی خودم را نسبت به آنها بصورت روزانه یادداشت می کردم. این عادت یادداشت کردن واکنش های ذهنی نسبت به رویدادها را از بچگی کسب کرده بودم. جز اين، هنوز نتوانسته بودم کاملاً در ايران جا بيافتم. در واقع، در دو سه سال اول بازگشتم به ایران، به علت مقتضیات شغلی و خانوادگی، مجبور بودم که نزدیک به نیمی از هر سال را بطور متناوب در امریکا و اروپا باشم. پدرم شديداً اصرار داشت که برای اینکه من و همسرم کلاً پابند ایران شويم، همهء امکانات اقتصادی خود را به ایران انتقال دهم و آنها را در اینجا استوار کنم. و سفرهای من هم اغلب از همين بابت بود. و به همين دليل نمی توانستم، در حرکات اعتراضی مردم که شروع شده بود شرکت داشته باشم. مثلاً، وقتی در سال 56، راهپیمایی بزرگ تبریز انجام شد، و متعاقب آن در تهران هم راهپیمایی های صورت گرفت، من در امریکا بودم.

نوری علا: ارتباط با کارهای رها شده در آمريکا را می فهمم، اما سفرهای اروپائی برای چه بود؟

زعيم: نخواستم با ذکر جزئيات سرتان را درد آورم. قضيه اين بود که در سال 1974 که تصمیم گرفته بودم به ایران بازگردم، دولت کانادا تصمیم گرفته بود منطقه هایی از استان مونترال را توسعهء صنعتی بدهد. یکروز مرا به کنسولگری کانادا دعوت کردند و کنسول پروژهء توسعهء صنعتی منطقهء روستایی سه-رودخانه «Trois Rivieres» را برایم شرح داد و پرسید آیا می توانم در مورد تشویق آوردن تکنولوژی و سرمایه برای آبادانی آنجا کمک کنم؟ من،با وجود اینکه وسوسه شده بودم، پوزش خواهی کردم. چندی بعد، از کنسولگری ایرلند تماس گرفتند و، عطف به ماجرای کانادا، در راستای توسعهء صنعتی و دربارهء «باز زنده سازی» صنایع ناموفقشان از من کمک خواستند. ایرلند به تازگی برنامه ای برای توسعهء صنعتی کشور آغاز کرده بود. من گفتم که پروژه ای در ایران دارم که باید بروم، ولی به آنجا هم سر خواهم زد. وقتی به دوبلین رفتم استقبال خوبی از من کردند و با مسئول توسعهء صنعتی ایرلند (که بعدها وزیر صنایع شد) ملاقات کردم و او شخصاً پروژه های در دست اجرایشان را به من نشان داد. در دو سه سفر که به ایرلند رفتم، مشاوره هایی دربارهء آموزش های فنی و حرفه ای برای تربیت کادرهای ماهر و نیز در رابطه با اصلاح مدیریتی دو کارخانه (یکی در دوبلین و یکی در کورک) انجام دادم که ظاهرا منشاء اثر بوده، زیرا ده سال بعد، در زمان ریاست جمهوری رفسنجانی، که آن شخص در سمت وزارت صنایع ايرلند با هیئتی به ایران آمده بود، اصرار کرده بود که با من ملاقات کند؛ که آن خود داستان جالب ديگری دارد که بماند.

مطلب دیگر اینکه در سال 1975، سازمان توسعهء صادرات صنعتی فنلاند نیز برای همکاری با من تماس گرفت. فتلاند در حال دور شدن از سوسیالیسم و گرایش به لیبرالیسم بود و سیاست برونگرایی را آغاز کرده بود. ایران در آنجا نه سفارت داشت، نه کنسولگری و نه نمایندگی سیاسی. همه چیز از استکهلم اداره می شد، زیرا هیچ ارتباط بازرگانی میان دو کشور وجود نداشت. من وقتی با همسر و کودک سه ماهه ام به هلسینکی رفتم، استقبال رسمی بسیار شایانی از من کردند. با لیموزین کادیلاک تشریفات دولتی و پرچم ایران به استقبالم آمدند و رییس سازمان مهماندار من شد. همانشب ضیافت بزرگی به افتخار ایران دادند و مذاکرات از روز بعد آغاز شد. سرانجام من باعث آغاز همکاری های بازرگانی و صنعتی میان دو کشور شدم و سطح مبادلات به سرعت چنان بالا رفت که سال بعد کنسولگری و بزودی سفارت در هر دو کشور باز شد.

نوری علا: به جبههء ملی برگرديم. در ابتدای گفتگومان به اين اشاره کرديد که در اردیبهشت ماه 1355 عده ای از اعضای شورای مرکزی جبهه ملی، همراه با تعدادی از اعضای نهضت آزادی، و به بهانهء زادروز دکتر مصدق، در خانهء فروهرها دور هم جمع شدند. می دانيد که بعد از آن گردهمآئی چه پيش آمد؟

زعيم: بله، پس از آن مجلس هم دیگر خبری نشد تا اينکه درست يک سال بعد، در اردیبهشت سال 1356، بیانیهء سه امضایی جبهه ملی، حزب ایران و حزب ملت ایران به امضای سنجابی، بختیار و فروهر صادر شد که در آن هشدار داده شده بود که اوضاع کشور بسیار خراب و بحرانی است و اینکه ساختار تصمیم گیری در کشور باید تغییر کند و همهء امور اجرایی به نخست وزیری محول گردد.

همينجا خاطرنشان کنم که، همانطور که می بينيد، در آن زمان پیشنهاد جبهه ملی «تغییر ساختار» بود ـ همانند امروز که نجات کشور را فقط در تغییر ساختار می بیند. در آن زمان شاه گوش نداد، امروز هم حاکمیت گوش نمی دهد.

نوری علا: به دقايق اين موضع گيری، بخصوص در زمان حاضر، باز خواهيم گشت، اما در اينجا برای من پرسشی پيش می آيد که اگرچه می دانم به دوران فعاليت شما در جبههء ملی مربوط نمی شود اما شايد بتوانيد به من بگوئيد که اگر در آن جلسهء مشورتی خانهء فروهر ها اعضاء نهضت آزادی هم شرکت کرده بودند چطور در صدور اعلاميه سه نفری شراکتی نداشتند؟ شما در اين مورد اطلاعاتی داريد؟

زعيم: من شنيده ام که قرار بوده مهندس بازرگان هم از سوی نهضت آزادی آن را امضاء کند، ولی ایشان گفته بود که از نهضت باید چند نفر امضاء کنند. دیگران اعتراض کرده بودند که اگر از نهضت چند نفر امضاء کنند، از سازمان های سه گانهء دیگر هم باید چند نفر امضاء کنند. نتیجه این شد که بازرگان اعلاميه را امضاء نکرد.

نوری علا: اين به نظر من نوعی بهانه تراشی می آيد. من چند سال پيش، در مقاله ای در رابطه با فعاليت هايم در کانون نویسندگان ايران و ملاقاتی که با زنده ياد داريوش فروهر، برای رساندن پيامی به جبههء ملی داشتيم، نشان داده ام که آن روزها مذهبی ها چگونه می کوشيدند حساب خود را از جبهه ملی جدا کنند.

زعيم: نهضت آزادی را نمی دانم اما، اگر روحانيون را هم جزو «مذهبی ها» بگذاريم، بايد بگويم که تا آن زمان خبری از روحانیت نبود و فعالیتشان زیرزمینی انجام می گرفت. تنها در شهریور 57 بود که روحانیت روی آب آمد. منظورم جريان نماز عید فطر آن سال است که قرار بود آنها و جبهه ملی با هم، به نشانهء همبستگی، در نمار عید فطر شرکت کنند، که روحانیان اعضای جبهه ملی را فریبکارانه جا گذاشتند تا خودشان تنها این نمایش را برگزار نمایند. انقلاب از همانجا دزدیده شد.

نوری علا: اتفاقاً ملاقات ما (نمايندگان کانون نويسندگان) با آقای فروهر هم فردای همان عيد فطر انجام شد و ايشان، با اشاره به همين جريان، به صراحت به ما گفتند که بازی از دست جبههء ملی خارج شده و روحانيون فرمان آن را به دست گرفته اند.

بگذريم، فکر می کنم اکنون وقت آن رسيده باشد که به مواضع جبههء ملی از فردای عيد فطر بپردازيم. اگرچه می بينم که شما هنوز درگير کارهای جبههء ملی نبوده ايد اما می خواهم بدانم که شما از مواضع جبههء ملی چه خبری داريد؟

زعيم: جبهه ملی، پس از ماجرای 17 شهریور 57، به این نتیجه رسیده بود که دوران شاه دیگر در ایران پایان یافته است. در آذر ماه آن سال چنين پيش آمد که دکتر سنجابی برای شرکت در کنفرانس سوسیالیسم جهانی از راه پاریس به اروپا سفر کند. در آن زمان آیت الله خمینی هم از نجف به پاریس رفته بود. يکباره ديديم که همهء رسانه ها دربارهء حضور دو رهبر سیاسی و مذهبی ایران در پاریس قلم فرسایی کردند.

نوری علا: شما فکر می کنيد چرا دکتر سنجابی به اين ملاقات رفت؟

زعيم: من شنيده هايم را می گويم؛ شنيده هائی که نشان می دهد آن روزها در جبههء ملی خارج کشور چگونه جوی حاکم بود. در پاریس سنجابی زير فشار هواداران جبهه ملی بود که اصرار می کردند او با خمینی ملاقات کند. علت اصرار هواداران آن بود که خمینی گفته بود که به دموکراسی و عدم دخالت روحانیان در حکومت معتقد است. از بقیهء سخنان مردم پسند ايشان هم که همه آگاه هستند. برخی ملی گرایان ایرانی برونمرز (که نامشان را نمی برم) این حرف ها را باور کرده بودند و می خواستند، با انجام این ملاقات، وجود جبهه در سیاست آیندهء کشور تثبیت شود. سنجابی در ابتدا مقاومت می کرد و زیر بار نمی رفت اما سرانجام پذیرفت. بخصوص که قرار بود مهندس بازرگان هم در این ملاقات حضور داشته باشد. در نتيجه، قرار شد که، بجای دکتر سنجابی، حسن لباسچی در کنفرانس آلمان شرکت کند و سنجابی به نوفل لو شاتو برود. ولی سنجابی در آنجا و در روز ملاقات خبردار شد که بازرگان پاریس را به قصد تهران ترک کرده است.

نوری علا: عده ای می گويند آقای خمينی دکتر سنجابی را نپذيرفت و در حياط خانه اش در انتظار نگاه داشت.

زعيم: نه، اين درست نيست. ملاقات در جای دیگری بجز مقر آیت الله خمینی صورت گرفت. من اين ماجرا را از آقای اديب برومند، رییس کنونی هیئت رهبری جبههء ملی، شنيده ام و ماجرا را خود دکتر سنجابی برای ايشان شرح داده و گفته است که در آن ملاقات اول ایشان خود را معرفی کرده، و در مقابل پرسش خمينی از مذهبش، گفته بوده است که پدر بزرگش سنی بوده، ولی پدرش و خودش شیعه هستند. بعد خمینی پرسیده بود «آیا سلطنت را قبول دارید؟» و سنجابی گفته بود: «نه!» خمینی هم گفته بود «پس همين را بنویسید». سنجابی هم اين مطلب را در بیانیهء خود ذکر کرده بود.

نوری علا: می دانيد که اين روزها سالگرد کشته شدن دکتر بختيار است، و زخم اختلافی که در آن روزها بين او و ديگر رهبران جبههء ملی پيش آمد هنوز هم التيام نيافته. از ماجرای او چه می دانيد؟

زعيم: چيز مفصلی نمی دانم. در دی ماه ناگهان اعلام شد که دکتر بختیار به نخست وزیری منصوب شده است. اگر به یاداشت های روزانهء من رجوع کنيم خواهيم ديد که من در اين باره نوشته ام که «امیدوارم او موفق شود، ولی آیا ديگر دیر نشده؟» اندکی بعد، هنگامی که امیران ارتش، بر خلاف تعهدی که کرده بودند تا از بختیار پشتیبانی کنند، اعلام بیطرفی کردند، ديگر روشن بود که سرنوشت بختیار تعیین شده است.

نوری علا: شما در طول انقلاب چه فکر می کرديد؟

زعيم: من دنبال پيدا کردن سر نخ های ملی گرائی در اين انقلاب بودم. اما آنچه می ديدم سخت مرا ناراحت می کرد. مثلاً، وقتی در زمان نخست وزیری ازهاری، از روی بام ها صدای الله اکبرشنیده می شد، در دفتر نوشتم که: «چرا اینها به فارسی حرف نمی زنند و زنده باد ایران نمی گویند؟ نکند که جبههء ملی بازی را باخته باشد؟»

رور 22 بهمن، که صدای تیراندازی بلند شده بود، من و دو نفر از دوستانم با لوازم کمک های اولیه به خیابان ها رفتیم تا کمکی باشيم. و روز بعد، وقتی شنیدیم که در زندان اوین را باز و زندانیان را آزاد کرده اند و مردم برای تماشا می روند، من و چند تن از دوستانم تصميم گرفتيم به آنجا برويم. در راه اوین، روی پل یوسف آباد، يکباره دیدم که يک خودرو خودروی دیگری را تعقیب و بطرف آن تیراندازی می کند. بعد خودروی جلویی ایستاد و مردی سراسیمه بیرون پرید و بسوی نردهء پل رفت تا راه فراری پیدا کند. اما همانجا با دو گلوله نقش زمین شد. تیراندازان گفتند او ساواکی است. من بخود لرزیدم، چرا که می ديدم انقلاب به دست هرج و مرج طلبان افتاده است. آن روز با دلنگرانی تمام، همراه جمعیتی که برای تماشا رفته بودند، از زندان اوین و سلول های آن ديدن کردم و زیرزمین ها را دیدم.

من اگرچه از سقوط رژيمی که خود موجبات فروپاشی خويش را فراهم کرده بود شادمان بودم، اما ترجیح می دادم که انتقال قدرت خردمندانه، برنامه ریزی شده و مسالمت آمیز رخ دهد، چرا که می دانستم که در انقلاب ها، کودتاها، آشوب های خیابانی و هرج و مرج، یک سازمان دموکراسی خواه هرگز نمی تواند به مسند قدرت برسد و همیشه بازی را به سازمان های ستیزگر مسلح، یا لومپن هائی که به اسلحه دست پیدا می کنند، می بازد. من همانجا، در حال ديدن زيرزمين های اوين، به اين نتيجه رسيدم که جبههء ملی هیچ شانسی برای اداره کردن کشور ندارد و در یادداشت هایم نوشتم: «مردم باختند». و این پندار وقتی در ذهن من نهادینه شد که بهترین فرماندهان نظامی کشور ـ در نیروی زمینی، هوایی و هوانیروز ـ را در شرایطی غیرمتعارف به قتل رساندند.

آن روزها، ديگرباره، به نوشتن در مجلات پناه برده بودم و در طی دو سه ماه بعد، فقط می نوشتم و همچنانکه مطبوعات آزاد می شدند، مقاله های سیاسی و تحلیلی من هم منتشر می شدند. مجله های قدیمی، مانند فردوسی و سپید و سیاه و اطلاعات و غیره، که دوباره انتشار خود را آغاز کرده بودند و مرا می شناختند، و روزنامه های جدید هم، يک يک به سراغ من می آمدند و من بخصوص در طی سال های 1358 تا 1360 در مطبوعات سیاسی بسیار فعال بودم. اگر اين مقالات را بخوانيد می بينيد که آیندهء تاریکی که در پیش  رو می دیدم کم کم در مقاله های من پدیدار می شد. مثلاً، من 9 ماه پيش از شروع حملهء عراق به ايران، یک جنگ فرسایشی مرزی میان ایران و عراق را در مقاله ای پیش بینی کرده بودم.

نوری علا: بالاخره شما کی به جبههء ملی رسيديد و به آن وصل شديد؟

زعيم: بعد از پیروزی انقلاب. من در آن فضای تبدار، با نگرانی نسبت به آيندهء کشور، فکر می کردم که جبههء ملی بايد در اين ميانه کاری کند. پس، مرتباً به جستجوی شخصیت های جبهه و جای گردهمایی های آنها بودم.

تا اينکه یکروز در جایی به دکتر سعید فاطمی، دوست کودکی ام و خواهر زادهء زنده ياد دکتر حسين فاطمی، برخوردم. او نسبت به من خیلی لطف کرد و رفت و آمد خانوادگی ما از سر گرفته شد. و هم او بود که در هر فرصت مرا به شخصیت های فعال جبهه معرفی می کرد.

زمان پيوستنم به جبههء ملی در اردیبهشت 1358 بود. وقتی شنیدم که باشگاه جبهه ملی در خیابان سی متری باز شده، در اولین فرصت به آنجا مراجعه کردم. دو نفر در اتاق دفتر بودند که آنها را نمی شناختم. فکر می کنم آقایان غضنفری و سنگانی بودند که آنجا را برای جبهه اجاره کرده بودند. آنها هم مرا نمی شناختند و، در نتيجه، از من پرسیدند که آیا آمده ام تا تراکت عضویت جبهه را پر کنم؟ من به شوخی گفتم «برای شما پرکنم یا برای خودم؟» ولی تراکت را پرکرده و امضاء کردم.

بدينسان، سال 58، سال بسیار پرکاری برای من شد. با ورود به باشگاه جبهه ملی، تماس من با شخصیت های قدیمی جبههء ملی برقرار شد. بسیاری از آنان اگرچه شخص مرا نمی شناختند، ولی با نام زعیم آشنا بودند و همین باعث آشنایی من با مردانی مانند آذر، اردلان، امیرعلایی، خاذنی، شهیدی، فروهر، ابوالفضل قاسمی، کریم آبادی، مدنی و میرمحمد صادقی شد.

نوری علا: جلساتی هم وجود داشت؟

زعيم: همان روز پيوستن رسمی به جبهه به من گفتند که می خواهيم یک کانون مهندسان عضو جبههء ملی ايران تشکیل دهیم و شما هم اگر مایل باشيد که در جلسات آن شرکت کنید بايد بروید و آقای مهندس مقدس زاده را ببینید. من هم همین کار را کردم و شرکت در جلسات مهندسان آغاز شد و من رفته رفته با ديگر اعضاء جبهه آشنا شدم. در زير چتر جبهه کانون های ديگری هم فعاليت می کردند که با اعضاء آنها نيز آشنا شدم. مثلاً، زنده ياد دکتر ورجاوند را در جلسات نویسندگان و پژوهشگران جبهه، که آقای ادیب برومند آنها را اداره می کرد، ملاقات کردم.

نوری علا: در آن زمان تشکيلات جبهه چه وضعی داشت؟

زعيم: در آن هنگام، يعنی پس از انقلاب، نخستین «شورای مرکزی» جبهه ملی، با اعضای باقی مانده از شورای 1343 تشکیل شده بود. نام اعضاء شورای قبلی را که در ابتدای گفتگو ذکر کردم. حالا افزون بر عده ای از آنان، از آقایان شهیدی، خلخالی و فلسفی و یک نفر دیگر ـ از اعضای فراکسیون اتحاد ملی مجلس شورا ـ هم دعوت شده بود، که شنیدم خلخالی بزودی استعفاء کرد و رفت. همچنين آقایان حسن میرمحمد صادقی (از «نیروی سوم»)، خاذنی (رییس دفتر مصدق)، کشاورز صدر و پرویز ورجاوند (از «کنفدراسیون») نيز دعوت شده بودند. «شورای رهبری» هم متشکل از ادیب برومند، اصغر پارسا، کریم سنجابی، غلامحسین صدیقی و موسوی بود.

نوری علا: چگونه پای شما به حول و حوش جمع رهبری جبهه باز شد؟

زعيم: من خيلی زود در جبهه جا افتادم. چرا که هم در محيط و فرهنگ جبهه ای بزرگ شده بودم و هم در آن زمان اندک با اکثر رهبران جبهه آشنائی پيدا کرده بودم...

نوری علا: نام «زعيم» هم که البته کليد گشودن هر دری بوده است...

زعيم: خودم که گفتم. اما اين کليد اگر در دست آدم بی عرضه بيافتد هيچ دری را باز نمی کند. ظاهراً و بزودی معلوم شد که آنها در من توانایی ها و شایستگی هائی را يافته اند، زیرا در همان سال 58 ـ وقتی دو کمیسیون برای تدوین «منشور جبهه ملی» و «اساسنامهء جبهه ملی» تشکیل شد ـ آنها مرا برای عضويت در هر دو کمیسیون برگزیدند. کمیسیون منشور متشکل بود از علی اردلان، علی رشیدی، حسن لباسچی، پرویز ورجاوند و من؛ و در کمیتهء اساسنامه هم پنج نفر، مرکب از آقایان برزگر، علی رشیدی، حسن لباسچی، پرویز ورجاوند و من، شرکت داشتیم.

چند ماه بعد هم، در 1359، من به تنهایی مأمور تدوین آیین نامهء داخلی (نظامنامه) جبهه ملی ایران شدم. متأسفانه وقتی آنرا به پايان رسانده و به شورای جبهه ملی تقدیم کردم، اختلافات میان دکتر صدیقی و دکتر سنجابی فرصت مطرح شدن آن را نداد و حتی متن های تدوین شدهء منشور و اساسنامه هم که قبلاً مطرح شده بودند به مرحلهء تصویب نرسیدند.

نوری علا: داستان اين اختلافات چه بود؟

زعيم: اختلاف میان دکتر صدیقی (وزير کشور دکتر مصدق) و دکتر سنجابی ـ که دبیر کل جبهه ملی بود ـ از همان زمان ملاقات و نامهء سنجابی در پاریس آغاز شده بود. صدیقی می گفت که سنجابی نباید بدون تصویب شورا به پاریس می رفت و آن نامه را می نوشت. به همين دليل هم خودش به اعتراض از شورا خارج شد و وقتی هم که در 1358 باشگاه جبهه باز شد به شورا برنگشت. اين امر موجب شد که عده ای به خانهء دکتر صديقی رفته و او را به شورا برگردانند. او هم با شرط هایی برگشت. یکی از این شرط ها حذف مقام «دبیرکل» و «شورایی کردن رهبری» بود. این کار حدود تابستان 58 انجام شد. بهر حال، وقتی که بار ديگر شورای رهبری جبهه تشکیل شد باز هم سنجابی رییس اين شورا شد.

بار دوم، حدود پائیز 58 بود که صدیقی پیشنهاد افزودن شماری از استادان دانشگاه را به شورا کرد. و تا آنجا که به ياد دارم شورا هم از ميان کسانی که صدیقی پیشنهاد کرده بود، فقط آقایان دکتر منوچهر فرهنگ و دکتر مولوی را پذیرفت. صدیقی از اینکه همهء کسانی که پيشنهاد کرده بود رأی نیاورده بودند ناراحت شده و دوباره قهر کرد. و این بار خاذنی، فرهنگ، کریم آبادی، کشاورز صدر و مولوی هم با او از شورا خارج شدند.

نوری علا: شما در آن ميانه چه می کرديد؟ نفوذی هم داشتيد؟

زعيم: درگيری من در اين مورد چند ماه بعد شروع شد. يعنی، وقتی علی اردلان بجای موسوی به عضویت شورای رهبری جبهه برگزیده شد. من به اين فکر افتادم که از عميق شدن اين جدایی در جبهه ملی جلوگیری کنم. مسئله را با شادروان اردلان و یکی دو نفر دیگر در میان گذاشته و خواستم که شورا اجازه بدهد من یک کمیسیون حس نیت تشکیل بدهم تا شايد با میانجی گری بین دو طرف بستری برای مذاکره و سازش فراهم شود. اردلان هم گفت «لازم به اجازهء شورا نیست، زیرا فعلاً شورا معلق است». من هم بی درنگ با برخی از شخصیت های بیرون شورای جبهه صحبت کردم و آنها هم با کمال میل به من پیوستند.

نوری علا: يعنی شما به هيچ کدام از طرفين اين اختلاف تمايلی نداشتيد و فکر نمی کرديد حق با يکی از آنهاست؟

زعيم: برای من حفظ يکپارچگی جبهه از همه چيز بالاتر بود و الا نزديکی من به دکتر صديقی بسیار بيشتر از بقيه بود. بد نيست در اين مورد خاطره ای را برايتان تعريف کنم. در آن دوران، دکتر صدیقی در خانهء خود نشست های هفتگی داشت که گاهی من آنجا می رفتم. دکتر صدیقی به من لطف بسیار داشت و همیشه مرا نزدیک خودش می نشاند. یک روز، حدود سه ماه پس از حملهء شوروی به افغانستان، یک افغانی ـ که فکر می کنم معاون احمد شاه مسعود بود ـ به آنجا آمد. ظاهراً از دکتر صدیقی وقت گرفته بود راجع به موضوعی مذاکره کند. وقتی او وارد شد، دکتر صدیقی به من که کنارش نشسته بودم گفت این آقا مطلبی دارد که من با آن موافقم، شما متن ايشان را بخوانيد و اصلاحات لازم را در آن انجام دهيد تا هر کس می خواهد امضاء کند. سردار افغانی متنی را به من داد و گفت از افغانستان آمده تا از برادران ایرانی در جبههء ملی خواهش کند بیانیه ای علیه حملهء شوروی بدهند. من متن او را خوانده و نپسندیدم و همانجا آن را بازنویسی کردم. او فوری متن جديد را تایید و امضاء کرد، من هم آن را امضاء کردم و سلطانزاده هم، از مجاهدین خلق مسلمان وابسته به آیت الله شریعتمداری که آنجا ایستاده بود (و بعدها اعدام شد)، پس از خواندن متن، آنرا امضاء کرد. بعد آن را به دکتر صدیقی دادیم که او هم آن را امضاء کرد، ولی هیچ کس دیگر در جمع حاضر، که بیش از صد نفر بودند، جرأت نکرد آن را امضاء کند، چون در آن زمان حزب توده بسیار قدرتمند و خطرناک بود و از تبعات آن می ترسیدند. یا شايد هم اصولاً نمی خواستند خود را درگیر اینگونه موضع گیری ها کنند. در نتیجه بیانیهء علیه حملهء شوروی به افغانستان فقط با امضای ما چهار نفر منتشر شد.

جالب است که در مقاله ای که در همان ماه دربارهء حملهء شوروی به افغانستان نوشتم، پیش بینی کرده بودم که شوروی ده دوازده سال در افغانستان جنگ خواهد کرد و سرانجام با همان افتضاحی که امریکا از ویتنام خارج شد، از افغانستان بیرون رانده خواهد شد.

بهر حال، من هيچگاه رابطه ام را با دکتر صديقی قطع نکردم. هنگامی هم که به بزنگاه انتخابات دورهء اول مجلس شورا رسيديم جبهه ملی ایران نام من را در فهرست نامزدهای خود انتشار داد و گروه صدیقی هم، که «گروه بشارت» نام گرفته بود، مرا نامزد دورهء اول مجلس کرد. البته وقتی روزنامه بامداد خواست با من در این باره مصاحبه کند، من اعلام کردم که نه قصد و نه آمادگی شرکت در انتخابات را دارم، چون شرایط را برای یک انتخابات آزاد مساعد نمی بینم و انصراف داده ام. بامداد هم انصراف مرا در یک اعلامیه کوچک چاپ کرد.

با اين حال، و با همهء نزديکی که با دکتر صديقی حس می کردم، اعتقاد داشتم که وقت طرف گيری نيست و تصميم گرفتم از عميق شدن شکاف در جبههء جلوگيری کنم و آن کميسيون حسن نيت را تشکيل دادم.

اعضاء کمیسیون عبارت بودند از آقایان نایب حسینی، گلکار، گلزار، و دو نفر دیگر. و ما آغاز کرديم به ملاقات با شخصیت های درگیر در مناقشه، از جمله با دکتر صدیقی، دکتر سنجابی، اردلان، قاسم لباسچی، دکتر آذر و اصغر پارسا. آنها هم همه قول همکاری و مدارا دادند. من صورتجلسه های آن مذاکرات را هنوز دارم.

نوری علا: مثل اينکه در طی اين جريان بود که لباس ريش سفيدی را تن شما کردند...

زعيم: ريش سفيدی، آن هم در اوائل 40 سالگی؟ نمی دانم! من دخالت در اين امر را وظيفهء خود می دانستم. بهر حال، اين واقعيتی بود که کم کم فعالیت های من جلب نظر شخصیت های تراز اول جبهه را کرده و دفتر کار و خانهء من به تدريج به مرکز جلسات سیاسی تبدیل شد. حتی مهندس بازرگان هم برخی از نشست های نهضت آزادی را در دفتر من برگزار می کرد. سازمان دانشگاهیان، که بانو دکتر اردلان اداره اش می کرد، هر دو هفته یکبار در دفتر من گردهمایی داشت. خانه ما هم محل جلسات ویژهء برخی شخصیت های جبهه بود، از جمله دکتر غلامحسین مصدق، دکتر شمس الدین امیرعلایی، دکتر سعید فاطمی، دکتر پرویز ورجاوند، دکتر علی رشیدی، داریوش فروهر، پروانه فروهر، علی اردلان و...

اما ذکر يک نفر ديگر هم همينجا لازم است. من در همان باشگاه جبهه ملی با دکتر احمد مدنی هم آشنا شدم و او، در همان اول آشنائی، به من اظهار لطف بسيار کرد و گفت که از صحبت هایی که دربارهء من شنيده چنين برداشت کرده که من آدمی عملگرا، برنامه ریز، سازمانده و پرکار هستم. برخی مقاله های مرا هم خوانده و آنها را نشانگر داشتن مطالعهء زیاد، اظهار نظرهای صریح و اعتماد به نفس نويسنده يافته بود. بنابراین، وقتی زمان انتخابات ریاست جمهوری رسيد، دکتر مدنی معاونش را سراغ من فرستاد و از من خواست که در انتخابات به او کمک کنم. با آن سابقه، تصور مدنی از اينکه من می توانم در سازماندهی فعاليت های انتخاباتی اش موثر باشم، زیاد دور از ذهن به نظر نمی رسید. من هم پس از چند جلسه گفتگو که با اصرار فرستاده ايشان همراه بود، سرانجام دعوتشان را پذیرفتم؛ به شرط آنکه مستقل عمل کنم.

در عصر روز رای گیری برای رياست جمهوری، میهمانی شامی برقرار بود که من فقط چند دقیقه ای با اصرار آنها به آنجا رفتم ولی برای شام نماندم. در آن ميهمانی، مدنی ـ مطمئن از پیروزی ـ به من گفت که «پایگاه دفتر شما از مجموع همهء پایگاه های دیگر من موثرتر بوده است»، و همانجا به من یک پست وزارت و پست ریاست هواپیمایی را تواماً پیشنهاد کرد. که من پاسخ دادم که من این کار را برای رسيدن به پست دولتی نکرده ام و فقط توان خود را می آزموده ام.

واقعيت هم اين بود که، جدا از فضای شغلی، من به کار مطبوعاتی و نويسندگی علاقهء بيشتری داشتم و در ذهن خود در سمت های اداری جا نمی افتادم. به همين دليل يکبار هم، در سال 1360، وقتی آقای قاسم لباسچی از من و حسن طالبی دعوت کرد تا ترتیب انتشار یک مجله را به هزینهء او برای جبهه ملی بدهیم، من با کمال ميل اين فکر را پذيرفتم اما موضوع، به علت دستگیری های سال 60 و 61 عقیم ماند.

بطور خلاصه می توانم بگويم پيوند واقعی و عميق من با تشکيلات جبههء ملی در دههء 1360 بخود شکل گرفت و قوام و دوام يافت و من در تمام آن سال ها زندگی خود را به جبههء ملی گره زدم، در هر لحظه به نقش و جايگاه جبهه انديشيدم و در سياه ترين ايامی که برای آن پيش آمد به آينده ای فکر کردم که می تواند بستری برای نمود توانائی های جبههء ملی ايران باشد. 

بگذاريد يک نکته را هم بگويم که اگرچه تفاخر بنظر می رسد اما بعضی وقت ها مطالبی پيش می آيند که خستگی را از تن آدم در می کنند. من پاداش خدماتم در دههء 1360 را در پايان آن دهه گرفتم. وقتی که دکتر شمس الدین امیرعلایی در یکی از کتاب های خود که در 1369 منتشر شد، نوشت: «آقای مهندس کورش زعیم، آزادمرد ملی که ... پیوسته در خدمات ملی و میهنی پیش قدم بوده اند ... آنان که بدون هیچ انگیزهء مادی و دیگر جهات، جز بمنافع کشور و وصول به آزادی فکر نمی کنند اجرشان به مراتب بیش از کسانی است که برای تامین منافع شخصی آزادی را حربه پیشرفت مقاصد خویش قرار می دهند. بی شک آقای زعیم در زمره چنان اشخاصی هستند...»

نوری علا: براستی که اين برای يک آدم سياسی پاداش جالبی است. باری، شما هم اکنون به به زندان افتادنتان در سرآغاز دههء 1360 اشاره کرديد. چون دوست دارم در اين مورد مفصل تر حرف بزنيم، پيشنهاد می کنم که بخش چهارم گفتگومان را همينجا خاتمه دهيم و بخش پنجم را از 1360 و ماجرا های آن شروع کنيم.

زعيم: موافقم.

 ادامه دارد

پيوند به بخش اول        پيوند به بخش دوم         پيوند به بخش سوم

پيوند به بخش چهارم       پيوند به بخش پنجم     پيوند به بخش ششم

پيوند به بخش هفتم        پيوند به بخش هشتم     پيوند به بخش نهم

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630