بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش دوم ـ جنگ استقلال

فصل چهل و چهار ـ امضای قرارداد صلح

          کمال آشکارا تشخيص می داد که زمان انحلال مجلس ياغی فرا رسيده است. اين مجلس که به منظور ادارۀ جنگ برپا شده بود اکنون علت وجودی خود را از دست داده بود و، برای دستيابی به صلح و انجام اصلاحات داخلی وسيعی که کمال در نظر داشت، مجلسی جديد مورد نياز بود؛ مجلسی بالغ تر از مجلس اول، معتدل تر، مسئول تر، و در عين حال قابل اداره تر.

          کمال از رئوف خواست تا جلسۀ فوق العادۀ کابينه را تشکيل دهد. اين جلسه در خانۀ رئوف تشکيل شده و مذاکرات آن در سراسر شب ادامه يافت و عاقبت تصميم گرفته شد که پارلمان فعلی منحل شده و انتخابات برای تشکيل پارلمان جديد انجام شود.

مجلس اول شورای ملی برای آخرين بار در شانزده آوريل 1923 تشکيل شد و، به عنوان يک احتياط آخر پيش از انجام انتخابات، و عليرغم مخالفت چند تن، تصويب کرد که «اتهام خيانت»، که تا آنزمان شامل سوء استفاده از مذهب برای مقاصد سياسی می شد، به امتناع از برسميت شناختن پارلمان و انحلال سلطنت نيز تسری داده شود. انتخابات جديد با کانديداهائی که به دقت به وسيلۀ کمال بر گزيده شده بودند، و در حاليکه نامزدهای جناح مخالف کنار نهاده شده بودند، شروع شد.

          کمال، قبل از اين جريان، دو اقدام ديگر را نيز در جهت منويات خود انجام داده بود. از آنجا که مهم ترين نياز او وجود يک وسيلۀ سياسی قابل اعتماد بود، به خبرنگاران مطبوعات اعلام داشت که قصد دارد حزب جديدی برپا کند که نام اوليۀ آن «حزب مردم» خواهد بود. اين حزب بايد جانشين فراکسيون تحت رهبری او در مجلس می شد. او از همۀ مردان تحصيل کردۀ کشور خواست که در تدوين برنامۀ اين حزب مشارکت کنند، به طوری که حزب بتواند دارای مانيفستی شود. در پی اين دعوت، برنامه ای که تهيه شد عامداً زبانی مبهم داشت و تنها به بازگويي اصولی محدود می شد که دولت جديد بر بنياد آن شکل گرفته بود؛ و، در عين حال، حاوی پيشنهادات محدودی نيز در راستای اصلاحات بود. کمال، عطف به روش عملگرای خود، اصراری نداشت که در اين انتخابات با اصول و برنامه های دقيق به ميدان آيد و يا نقشه های خود برای اصلاحات اساسی تر را، که حزب جديد بايد مجری آن می شد، فاش کند.

          در عين حال کمال نيازمند آن بود که مستقيماً با خود مردم در تماس باشد تا بتواند افکار آن ها را با نظرات خود چنان آشنا کند که آن ها اين نظرات را از آن خود بدانند. به اين دليل دست به سفری سراسری زد و در عرض يک ماه سراسر آناتولی غربی را، که ارتش او در آن جنگيده بود، در نورديد. تا آن زمان، به خاطر آنکه بيشتر وقتش مصروف جنگ شده بود، او کمتر فرصت يافته بود تا برای عموم مردم سخن بگويد. اما در طول اين سفر يک ماهه او سی و چهار سخنرانی داشت که برخی از آن ها شش تا هفت ساعت طول می کشيد و همگی دارای لحنی ميهن دوستانه و در عين حال آموزشی بودند. اين سفر در واقع آغاز سفرهای متعددی بود که طی آنها او، برخلاف گذشته که مقامات و بزرگان محلی را مورد خطاب قرار می داد، برای جمعيت های گسترده ای سخن می گفت که برای شنيدن سخنان او و طرح پرسش هاشان گرد می آمدند. هرگز در گذشته يک رييس دولت ترک پايتخت خود را به قصد سخن گفتن مستقيم با زيردستان خويش ترک نکرده بود و، بدينسان، اکنون غازی سنت های گذشته را کنار می گذاشت تا سنت ارتباطی جديدی را بين حاکمان و مردم تحت حکومت آن ها بوجود آورد.

اما با همۀ تلاش او برای شناساندن حکومت جديدی که بر اساس حاکميت ملی شکل می گرفت،  تا سال ها بعد در مورد هويت شخص او و دولتش سردرگمی هايي وجود داشت. يک بار، هنگامی که از سربازخانه ای در آناتولی بازديد می کرد، از سربازی پرسيد «خدا کيست و در کجا زندگی می کند؟» سرباز، دست و پا گم کرده، برای خوشحال کردن او پاسخ داد که «خدا مصطفی کمال پاشا است و در آنگورا زندگی می کند!» کمال پرسيد «آنگورا کجاست؟» و پاسخ شنيد که :«آنگورا در استانبول است». سپس او از سرباز ديگری پرسيد: «مصطفی کمال چه کاره است؟» و پاسخ شنيد که «او سلطان ما است!» اين گفتگو، که «عرفان اورگا» آن را در کتاب «خيزش ققنوس» خويش آورده، بخوبی نشان می دهد که رابطۀ جديد چندان هم به راحتی جا افتادنی نبود.

          غرض کمال از اين سفرها و سخنرانی ها فهماندن اين مطلب به مردم بود که از اين پس آنها بايد باور کنند که نقشی عملی در ادارۀ کشور خود دارند، چرا که حاکميت کشور متعلق به اطشان و در دستان خود آن ها قرار دارد و دولت کمال هم ـ لااقل در ظاهر ـ رژيمی است برخاسته از ميان مردم و به جای اين که از بالا بر مردم تحميل شده باشد، از اعماق ارادۀ آن ها برخاسته است. اما اجرای اين وظيفه بسيار مشکل تر از همۀ جنگ هايي پيروزمند گذشته و نيز مبارزه ديپلماتيکی بود که در لوزان ادامه داشت و شامل آماده سازی مردمی محافظه کار و امتناع کننده در برابر انقلابی بنيادی بود که بايد در عادات و افکارشان صورت می گرفت؛ به خصوص که در آنزمان، پس از ساليان دراز جنگ، مردم متمايل بودند که به زندگی خصوصی خود برگشته و حال که خطر دشمن مرتفع شده بود به زندگی سنتی خود ادامه دهند.

          البته مهم ترين مشکلی که کمال بايد با آن دست و پنجه نرم می کرد نيروی مذهب بود و، در نتيجه، همچنان که در سراسر کشور سفر کرده و سخن می راند مضمون اصلی سخنش خنثی ساختن تاثير ارتجاعی مذهب شده بود، و اين امر در حالی صورت می گرفت که او هنوز مجبور بود در ظاهر يک قهرمان اسلام ظاهر شود. او يکبار از فراز منبر مسجدی در شهر متعصب «بالي کسير» اعلام داشت که اسلام آخرين و بزرگترين مذهب وحيانی است و، بالاتر از هر چيز، تضادی با خرد و منطق ندارد. او پس از تبريک گفتن به مخاطبان به خاطر زهد و قهرمانی هاشان از مردم خواست که از آن پس نماز جمعه را به زبان ترکی بخوانند تا همگی از معنای آن آگاه باشند. او با اشاره به اين که خود پيامبر اسلام نيز مسايل عمومی را در خانه خدا رتق و فتق می کرد به مسايل روزمره ای همچون خلافت، و مذاکرات صلح لوزان، و اصول بنيادين حزب جديد پرداخته و اين حزب را «مدرسه ای برای تعليمات سياسی به مردم» معرفی کرد.

          در شهر اسميرنا، که مکان پيشرفته تری بود، او لحن ديگری را به کار برد و با روشنی بيشتری در مورد اين که چگونه خلافت مردمان را از حاکميت برحق شان محروم ساخته است سخن گفت و به تبليغات مذهبی که همواره مردمان را به جنگيدن در ارتش خليفه تشويق می کرد اشاره نموده و گفت: «به خاطر بدکاری های اين اشخاص خودخواه و نادان بود که مردم ترکيه قرن ها محکوم به آن بوده اند که در کلبه ها و خانه های گلی به سر برده و پای برهنه شان در معرض حمله بي رحمانه برف و باران باشد»؛ حال آنکه اکنون زمان آن رسيده بود تا اين مردم ستم کشيده خرافات را کنار گذاشته و با ديده ای واقع بين به جهان بنگرند.

همينجا بود که حزب مردم قدم به عرصه فعاليت گذاشت؛  با اين هدف که در جهت رفاه همۀ مردم و بی توجه به طبقۀ اجتماعی شان فعاليت کند، به آن ها روش های نوين زندگی را بياموزد و حاصل دسترنج شان را به خودشان بازگرداند. حزب می خواست تا به کشاورزان و توليد کنندگان کمک کند؛ و کنگرۀ اقتصادی ويژه ای که قرار بود در اسميرنا برگزار شود قرار بود به مردم نشان دهد که دولت جديد ترکيه نه به زور سرنيزه بلکه به مدد سعی و کوشش مردمان شکل گرفته است. او، در سفری ديگر، از احترام عميق خود نسبت به کشاورزان، به عنوان ستون فقرات کشور، سخن گفته و خطاب به کشاورزان منطقۀ «تارسوس» اظهار داشت:

          «در گذشته همۀ کار و زحمت از آن شما بود بی آن که پاداشی نصيب تان شود. و دليل اين وضعيت چه بود؟ اين که کمتر کسی به شما فکر می کرد. آن ها اگر هم به فکر شما می افتادند فقط به يکی دو دليل بود. يا جنگی در پيش بود و آن ها به شما احتياج داشتند تا در ارتش شان برايشان بجنگيد و يا خزانه شان تهی شده بود و شما بايد از دسترنج خود آن را پر می کرديد. اما اين وضعيت در آينده تغيير خواهد کرد و ما همگی هم سربازان بهتر و هم کشاورزان بهتری خواهيم بود».

          اگرچه از مناطقی همچون تارسوس و بالی کسير تا شهر لوزان در سوييس فاصله ای فراخ وجود داشت اما کمال حتی در اين گونه شهرهای کوچک آناتولی هم می ديد که افکار عمومی مشتاق دريافت خبرهای مذاکرات صلح است چرا که صلح میوه رسيدۀ جنگی محسوب می شد که او خود الهام بخش آن بوده است. او بعدها در اين مورد اظهار داشته که:

«در لوزان حساب هايي کهنه تر از قرون به رسيدگی کشيده شده بود. بی شک يافتن راه خويش در ميان اين همه آشفتگی کهنه و حساب های بيهوده کاری سخت مشکل بود ... امپراتوری عثمانی ـ که ما میراث بران آن بوديم ـ ديگر نه ارزشی داشت و نه فايده ای ... اما ما در غفلت و گناه گذشتگان خود قصوری نداشتيم و در واقع آن ها نبايد حساب های کهنه خود در ارتباط با رژيم کهن را با ما تصفيه می کردند. ما پاسخ گويی حساب های انباشته شده در طول قرون گذشته نبوديم. اما، در عين حال، اين وظيفۀ ما بود که مسئوليت شنيدن آن ها را در برابر جهانيان بر عهده بگيريم... آن چه که ما از کنفرانس می خواستيم چيزی نبود جز تاييد  درست آنچه که ما تا کنون به دست آورده بوديم... قدرت اصلی ما و مطمئن ترين توان مان در اين واقعيت نهفته بود که ما حاکميت مادی خود را خود به دست آورده بوديم، آنگاه آن را در دستان ملت مان گذاشته بوديم و ثابت کرده بوديم که لياقت نگاهداری آن را هم داريم».

اين مضمون عمومی سخنان کمال بود. او در اسميرنا برای خبرنگارانی که برای شنيدن سخنانش از قسطنطنيه آمده بودند با دقت بيشتری سخن گفته، بر تمايل صميمانۀ مردم ترک برای رسيدن به صلح تاکيد کرد. اما، در عين حال، متذکر شد که اگر کشورهای شرکت کننده در کنفرانس لوزان اين تمايل ملت ترک را درک نکنند و ديگرباره اجازه دهند که مذاکرات به نتيجه نرسد ترکيه در از سر گرفتن مبارزه اش برای اثبات ادعاهای خود ترديدی نخواهد کرد، و نيروهای متحده نبايد تمايل ترکيه به صلح را نشانه ای از ضعف او بدانند. او، برای اين که نشان دهد که گفتار و کردارش يکی است، دستور داد که مدرسۀ نظام کلاس های جديد تعليمات نظامی را برپا کرده و کلاس هايي را هم که تعطيل شده بودند بازگشايي کند. او اسکی شهير را منطقه ای نظامی اعلام کرد و نيز اعلام نمود که به زودی مانورهائی با اهميت بالای نظامی آغاز خواهد شد.

 

کمال پيش از آغاز سفرهای خود خبر مرگ مادرش را که در اسميرنا ساکن بود دريافت داشت. او خود مادرش را برای استفاده از هوای بهتر اين شهر به آنجا فرستاده بود. هنگام ورود به اين شهر، او به سراغ مزار مادر رفته و اين سخنان را ايراد کرد:

 « من مادر خود را به خاک مقدس اسميرنا سرده ام. او قربانی دوران ظلم و استبداد بود... هنگامی که در آناتولی بودم دوست نزديکی را برای ديدار او فرستادم و هنگامی که مادرم ديد که من همراه آن دوست نيستم فکر کرد که مرا اعدام کرده اند، و از اين فکر دچار سکته شد. سه سال تمام هر شب را به گريستن گذراند و در اين راه بينايي خويش را تقريباً از دست داد. در پايان جنگ هم، وقتی بديدارش شتافتم، او موجود چندان زنده ای نبود. مرگ او رنج بسياری را بر من تحميل کرده است اما يک چيز به من آرامش می بخشد و آن اينکه کشور اکنون از چنگال حاکميتی که آن را ويران ساخته و به کام فاجعه کشانده بود رها شده است. من در حضور خداوند به خاک مادرم قسم می خورم که برای نگاهبانی از سروری مردم، که به خاطرش اين همه خون ريخته شده، تا پای جان بايستم».

مادر او، زبيده، در اسميرنا بود که «لطيفه» را ملاقات کرده و با اطلاع از اين که کمال پس از بازگشت به آنگورا با او مکاتبه داشته است او را پذيا شده بود. اين مکاتبات عشق لطيفه به کمال و نيز نگرانی او از وضعيت زندگی اش را آشکار می ساخت. کمال «فکريه» را به سبک و روش خودش دوست داشت و از زندگی کردن با او لذت برده بود اما فکريه هيچ گاه برايش بيش از يک معشوقه بحساب نمی آمد. آن چه او، به عنوان رييس يک دولت غربی، لازم داشت يک «همسر» بود؛ زنی که قادر باشد در چشم مردم نماد زن تحصيل کرده و آزاده ای باشد که کمال می خواست همۀ زنان ترکيه را آنگونه تغيير دهد.

کمال می ديد که لطيفه می تواند چنين نقشی را بازی کند. در نتيجه چند روزی پس از مرگ مادرش از لطيفه که در دوران بيماری زبيده به ديدار او رفته بود خواست که بدون هيچ گونه تشريفاتی و در ملاء عام با هم ازدواج کنند. لطيفه چند ساعتی فرصت خواست. مسلمانان ترکيه معمولاً برای ازدواج پنج شنبه را انتخاب می کنند، حال آن که روز بعد دوشنبه بود. کمال و لطيفه به سراغ يک قاضی رفتند و از او خواستند که آن ها را برای هم عقد کند. غازی که به زحمت بر شگفتی و گيجی خود غلبه کرده بود با درخواست آن ها موافقت نمود. تشريفات ازدواج هم به سبک اروپايي در خانۀ پدری لطيفه برگزار شد و، برخلاف رسم اسلامی که عروس و داماد نبايد تا پس از انجام تشريفات يکديگر را ببينند، آن ها دور يک ميز روبروی هم نشسته و سوگند ياد کردند. در اين مراسم کاظم کارابکر شاهد کمال بود.

          وقتی که لطيفه در آنگورا جا افتاد، کمال او را برای «سفر ماه عسل» به شهرهای اصلی جنوب آناتولی برد و او را که حجاب سنتی را رعايت نمی کرد به عنوان نماد زندۀ اصلاحات اجتماعی که او قصد اعمالشان را داشت در سراسر کشور به نمايش گذاشته و اعلام کرد که از آن پس زنان ترکيه از قيد تسليم بودن و خدمتگزاری به مردان آزادند، موقعيت شخصی اجتماعی خود را دارند و مکمل مرد محسوب می شوند و لازم است که به روش های مدرن و امروزی به آن ها احترام گذاشت؛ همانگونه که او به همسر خود احترام می گذاشت. لطيفه به صورتی نمادين همه جا در کنار او می ايستاد، شلواری به پا می کرد و صورت سفيد رنگش را روسری سياهی که محکم بسته شده بود آشکار می ساخت. هنگام سان ديدن از مراسم مختلف او نيز در کنار کمال سوار بر اسب می شد و آنگونه رفتار می کرد که، به قول خود کمال، به نظر می رسيد يکی از آجودان های او باشد.

          کمال از همان آغاز مشخص کرد که انتظار دارد با همسرش چگونه رفتار کنند. در شهر آدانا گروهی از خانم ها از لطيفه دعوت کردند که به خانه آن ها برود. اما کمال اين دعوت را بشدت رد کرده و گفت: «زن من با من می ماند.» چرا که از آن پس هم زندگی حرمسرايي تعطيل می شد و هم جدايي زنان از مردان. او از نشاندادن همسرش به عنوان يک زن تحصيل کرده لذت می برد. گاه از او می خواست که با صدای بلند شعری از بايرون بخواند، بی آن که کسی معنای آن را بفهمد. گاهی هم شعری از ويکتورهوگو را پيشنهاد می کرد که برخی از حضار چيزهايي از آن می فهميدند. در يک ديدار از زندانيان جنگی يونانی، لطيفه نقش مترجم کمال را بازی می کرد و قيافه مغرور کمال حاکی از آن بود که: «عجب زن توانايي نصيب من شده است!»

يکی از مشکلات کمال در همه جا نشاندادن طبيعت دموکراتيک سفرش بود. می خواست نشان دهد که دوران برنامه های تشريفاتی، تقديم هدايا، سخنرانی های تملق آميز، و ديگر رسوم مورد علاقه شرقی ها به پايان رسيده است. دوست داشت به ميان مردم برود و مردم درک کنند که همواره به او دسترسی دارند. در شهر «مرسين» شهردار خشم او را برانگيخت؛ چرا که به هنگام صرف شام اصرار کرد که شخصا از کمال پذيرايي کند. و اين کار را چنان ناشيانه انجام داد که کمال خشمگينانه به او گفت: «شما را به خدا بنشينيد. شما شهردار اين شهريد يا يک خدمتکار؟» در فرصتی ديگر، به هنگام تماشای يک آتشبازی، او و لطيفه از نشستن بر دو تخت مطلا که برايشان آماده کرده بودند خودداری نموده و دو صندلی عادی خواستند و مثل بقيۀ مردم به تماشا مشغول شدند.

اما نمايش دادن لطيفه به مردم چندان هم مورد علاقه آنها نبود و در يک کشور سنت زده که جدايي بين زن و مرد به شدت در آن رعايت می شد حکم وارد کردن شوک بزرگی را داشت. گاهی اين شوک موفقيت آميز بود. اما بيشتر اوقات وسيله ای تبليغاتی عليه او می شد و عناصر ارتجاعي عکس های آن ها را به مردم نشان داده و می گفتند ببينيد که او زنش را لخت و عور به تماشا گذاشته است.

عليرغم همآهنگی ظاهری بين کمال و لطيفه، بزودی بين آنها اختلافاتی پيش آمد که علت اصلی آن مشروبخواری کمال بود. همچنان که سفر ماه عسل پيش می رفت بر مشروبخواری کمال نيز افزوده می شد. چرا که او می خواست با اين کار از فشار سفر بکاهد. لطيفه هم مرتب به دنبال راه حل هايي بود که از مشروبخواری او جلوگيری کند. در آخرين عصری که در قونيه بودند يک خبرنگار برای دريافت متن سخنرانی کمال به نزد آن ها آمد. کمال با غرور از سخنرانی خود تعريف کرده و سپس به لطيفه گفت: «دستور بده برای اين جوان يک گيلاس عرق راکی بياورند». خبرنگار فهميد که کمال خود خواستار نوشيدن مشروب است اما لطيفه به او گفت که همۀ بطری های مشروب را همراه با چمدان هاشان به ايستگاه قطار فرستاده است. کمال يک باره خشمگين شد و بر سر او فرياد زد: «اين آقا ميهمان ما است و تو حتی يک گيلاس مشروب به او تعارف نمی کنی؟» لطيفه هم تسليم شد و دستور آوردن مشروب داد.

 

اکنون که مجلس شورا، همانگونه که آتاتورک می خواست، منحل شده بود، وقت آن رسيده بود که، بقول کمال، «عصمت کوچولو» به لوزان برگردد. اين بار اما اندازه و ترکيب کنفرانس به کلی عوض شده بود. اکنون بر دور ميز مذاکره از دولتمردان برجستۀ بين المللی خبری نبود. لرد کرزن نقش خود را به رامبولد واگذار کرده بود. فرانسوی ها نيز ژنرال پله را به عنوان نماينده خود فرستاده بودند. کنفرانس، به قول رامبرلد، بدون وجود چهره های سرشناس «حکم يک بالن پنچر را پيدا کرده بود». در واقع، اين ترکيب با طبيعت مسايل حل نشده هماهنگی داشت چرا که در مورد مسايل سياسی قبلاً توافق حاصل شده بود و آن چه بايد مورد رسيدگی قرار می گرفت مسايل اقتصادی، مالی و قضايي بودند. اما رسيدگی به اين گونه موارد ظريف و حياتی، به خصوص همراه با ارتباط شان به مساله کاپيتولاسيون، به کارشناسان فنی نياز داشت و نه دولتمردان.

          اين بار مردان آمده از آنگورا نيز با آمادگی بيشتری حضور يافته بودند. مجلس ترکيه با سرعتی بيش از آن چه که رامبولد انتظار داشت به کار عصمت رسيدگی کرده بود و او اين بار با يک پيشنهاد متقابل تاجرمآبانه ای بازگشته بود که کل نظام امور خارجی را پوشش می داد و بيشتر ناظر بر منافع فرانسويان بود. آنها، از همان آغاز کنفرانس اول، مصرانه در پی يافتن راه حلی بودند که شامل پرداخت غرامت و همچنين بهرۀ وام های عمومی عثمانی به صورت طلا می شد  و به امتيازات گرفته شده از عثمانی در دوران پيش از جنگ نيز ربط داشت.

          آن چه که مواضع فرانسوی ها را اين بار سخت تر کرده بود ورود يک بازيکن جديد به صحنۀ اقتصادی بود که طی آن آنگورا، بر بنياد اصل «درهای باز» خود، اين امکان را فراهم کرده بود که آمريکايي ها با شرايط بهتری در ترکيه دست به فعاليت های بازرگانی بزنند. به تشويق رئوف، مجلس شورا امتياز ساختن راه آهن و بندر و مقداری ديگر از طرح های عمرانی را به گروه آمريکايي موسوم به «چستر» داده بود و نمايندگان اين گروه، در برابر چشمان به شدت مظنون رقبای اروپايي خود، در آنگورا  مستقر شده بودند.

          بدينسان، عصمت در موضع گيری سرسختانۀ خود در برابر فرانسوی ها از حمايت ناظر آمريکايي، آقای گرو، که عصمت را مطمئن می کرد که نيروهای متحد به خاطر مسايل مورد مناقشه دست به جنگ نخواهند زد، برخوردار بود. «گرو»، در يادداشت های خود، به جلسه ای هفت ساعته که تا 2 صبح به طول انجاميد اشاره کرده و مذاکرات مشکل عصمت را تشريح کرده است. در عين حال رامبولد، در گزارش خود به سرفرماندهی انگلستان که در قسطنطنيه مستقر بود، تصديق کرده است که در اين مدت عصمت حکم قطعه آهنی را يافته بود که بين چکش و سندان گير کرده باشد. تجربۀ عصمت در برابر مجلس شورا از او آدمی عصبی ساخته بود. او همواره نسبت به عملکرد نمايندگان جبهه مخالف حساس بود و می دانست که اگرچه در حال حاضر به خاطر انتخابات سکوت اختيار کرده اند اما منتظرند که در آينده زهر خود را به او بريزند. علاوه بر اين، اکنون رئوف هم با بمباردمان تلگرافی خود مرتبا به دست و پاي عصمت می پيچيد.

          اگرچه رئوف در مقابل مجلس مدافع وفادار عصمت به شمار می رفت، اما اعتقادی به توانايي های ديپلماتيک او نداشت. و گزارشات عصمت از لوزان به کابينه هم که دارای لحنی آشتی جويانه نسبت به نيروهای متحده بود هیئت دولت را چنان آشفته ساخته بود که فکر احضار او را مطرح کرده بودند. رئوف، به سبک ملاحانۀ خود، روش حل و فصل مسايل را به صورت ديگری می ديد و معتقد بود که با نيروهای متحده به صورت «همين است و بس» بايد عمل کرد. کابينه نيز دستورات مشخصی را به عصمت داده بود و از او می خواست که در مورد آن ها پافشاری کند و از دادن امتيازات تدريجی به طرف های مقابل خودداری نمايد. شکايت عصمت آن بود که آنگورا دست او را در انجام ماموريتش باز نمی گذارد و نه تنها در موضوع مذاکرات که حتی در نحوۀ انجام آن ها نيز دخالت می کند. معاونان عصمت دستورات رئوف را اغلب به فرمان های ارسال شده از عرشه کشتی قديمی حميديه تشبيه می کردند.

          عصمت، بنا بر طبيعت سوء ظن کننده خود، رفته رفته به اين نتيجه رسيده بود که دستوراتی که به دستش می رسند منعکس کننده نظرات کمال نيستند. به همين دليل تصميم گرفت رئوف را کنار گذاشته و در مورد چگونگی مذاکرات خود شخصاً با کمال تماس بگيرد. اين در حالی بود که کمال شخصاً در جلسات کابينه شرکت می کرد و، بی اعتنا به رئوف، نظرات خود را اعمال می نمود. در اين ماجرا اما او به حکميت بين عصمت و رئوف فرا خوانده شد. کمال روش حکميت خود را اين گونه وصف کرده است: «موافقت کردن با يک طرف و تحميل سکوت بر طرف ديگر».

          کنفرانس هفته ها به طول انجاميد و اعصاب همه رفته رفته تحريک شدند... عصمت خود گفته است که هرگز در زندگی اش اين گونه خسته نشده بود. به تدريج بر ميزان مشروبخواری اش افزوده می شد. اوقات تلخی اش از دست رئوف گه گاه شعله ور می کشطد و رفتار آنگورا را با رفتار دربار سلطنتی که موجب شکست سال 1877از روس ها شد مقايسه می کرد. يک بار حتی به رئوف نوشت که: «خودت بيا و به جای من در اين کنفرانس شرکت کن» و، در نتيجه، کمال مجبور شد طرفين را با تشری خاموش کند.

          از آنجا که نه نيروهای متحده و نه ترک ها خواستار جنگ بودند بحث در مورد هر بند قرارداد و يافتن فورمولی برای مطالب مطروحه در آن به درازا می کشيد و عاقبت هم هميشه انگليس ها بودند، که به علت تمايل شان به حل مساله، فرمولی را پيشنهاد می کردند که هر دو طرف در پذيرش آن احساس پيروزی کنند. مسئلۀ بدهی های عثمانی به رسيدگی های بعدی موکول شد؛ غرامت ها بخشوده شدند؛ اعطای امتيازات اقتصادی به اعمال قوانين ترکيه بر مذاکرات مشروط شد؛ و موافقت شد که برای مدتی محدود چند مشاور حقوقی خارجی در ترکيه حضور داشته باشند. اکنون کمال می توانست هنگام امضای چنين قراردادی به درستی اعلام دارد که «کاپيتولاسيون در تمام معانی و جلوه های خود کاملاً و برای هميشه ملغی شده است».

          رامبولد در گزارشی به ژرژ پنجم، پادشاه انگلستان، متن قرارداد را «وسيله ای نه چندان با شکوه اما دارای حداقل شرايط ناراضی کننده » خواند. روزنامۀ تايمز آن را چنين تشريح کرد: «نمونه ای از بخشش و عدالت»؛ و با ستايش رفتار ترک ها در کنفرانس افزود: «به نظر می رسد که ترک ها به صورت معجزه آسايي به يک نيروی متمدن تبديل شده اند». اين قرارداد در 24 ژوييه 1923 در سالن بزرگ و پر نور دانشگاه لوزان به وسيله رامبولد امضا شد. ديلی اکسپرس به ظنز نوشت که: «در اين مراسم رامبولد کلاهی گرد و خاکستری بر سر داشت. انگار که به مسابقات ساليانۀ اسب سواری اسکات رفته باشد!»

          کمال تلگراف تبريک خود به عصمت را اين گونه تدوين کرد: «اکنون شما زندگی خود را، که شامل سلسله ای از خدمات درخشان به کشورتان  می شود، با يک پيروزی تاريخی به اوج رسانده ايد». تبريک رئوف که با يک روز تاخير واصل شد اما لحنی ممتنع داشت و او، در واقع، متنی را که ديگران برايش تهيه کرده بودند کمرنگ کرده و از دادن امتياز به عصمت خودداری نموده بود. او به اطرافيانش گفته بود: «مگر اتفاق مهمی افتاده است؟»

          در واقع خبر امضا شدن قرارداد را رئوف همراه با علی فواد در چانکايا به کمال دادند. کمال که تازه از خواب برخاسته بود دو دوست قديمی اش را در يک لباس عربی که به عنوان لباس خواب می پوشيد پذيرفت. هنگامی که تلگراف تاريخی عصمت را می نگريست صورتش حاکی از غليان عواطفش بود. اما به زودی خود را جمع و جور کرد و گفت: «اين چند روزه منتظر بودم که قرارداد صلح امضا شود اما در عين حال شک و ترديد هم هميشه با من بود و می ترسيدم که اين ها در آخرين لحظه فکر خود را تغيير دهند. به اين ترتيب شما مرا بسيار خوشحال کرديد و از شما متشکرم».

          رئوف سخنرانی کوتاه و پر احساسی کرده و اين موفقيت را در ابتدا به کمال و سپس به کاظم کرابکر، علی فواد و رفعت منسوب کرد و اظهار داشت که بسيار خوشحال است که در اين راه با آن ها همکاری کرده است. همچنين افزود که «من مدت هاست که حس می کنم دوست دارم دستان شما را ببوسم اما هرگز اين احساس را آشکار نکرده ام. اما اکنون اجازه بدهيد با بوسيدن دست شما اين احساس خود را متجلی کنم».

          کمال با حرکت دست اين کار را نالازم دانسته و گفت که «خدمات شما به کشور کمتر از هيچ کدام از ما نيست».

          همگی کم و بيش احساساتی شده بودند و برای آرام کردن اعصاب خود به نوشيدن قهوه مشغول شدند. «لطيفه» آنها را برای شام دعوت کرد و کمال خبر داد که عصمت لوزان را به قصد آنگورا ترک کرده است. او با تعجب از رئوف شنيد که «بله، او حرکت کرده است. و من هم با اجازه شما قصد رفتن دارم. » و توضيح داد که اکنون که قرارداد صلح امضا شده است قصد دارد پيش از تشکيل مجلس جديد از سمت نخست وزيری کناره گيری کند و به ۀنتخابيه خود در سيواس برود؛ چرا که هم به شدت خسته است و هم دارای گرفتاری های معدی شده است. اما در کنار همۀ اين مطالب دليل اصلی خود را هم روشن ساخت و توضيح داد که رفتار عصمت در لوزان نسبت به او  و بقيۀ اعضاء کابينه دليل اصلی اين کناره گيری است؛ و افزود :«من شخصاً هيچ ميل ندارم که يک بار ديگر با عصمت پاشا روبرو شوم. برای من ادامۀ کار با او مقدور نيست و اکنون که او قرارداد صلح را امضا کرده است لازم است که خودش بر اجرای مفاد آن نظارت داشته باشد».

          کمال پرسيد: «می خواهی بگويي که حتی منتظر آمدن او هم نمی شوی؟»

          رئوف پاسخ داد: «نه، مرا ببخشيد، اما پس از اين همه حملات بی انصافانه علاقه ای به ديدار دوباره عصمت پاشا ندارم».

          کمال کوشيد رئوف را نرم کند اما  او بر تصميم خود بر کناره گيری پافشاری کرد. به نظر می رسيد که مطالب ديگری علاوه بر اختلافش با عصمت در ميان است. در واقع او از آينده می ترسيد. او آن جلسه عصرانۀ خانۀ رفعت در پيش از آخرين حمله ارتش را به ياد داشت که در آن کمال پذيرفته بود که پس از به دست آمدن صلح اختيارات فوق العاده خود را کنار بگذارد. حال آن که اکنون، با وجود امضای قرارداد صلح، او از طريق ايجاد حزب جديد «مردم» و بر عهده گرفتن رهبری آن، آشکارا می خواست تا اين قدرت ها را دايمی کند. از نظر رئوف اين عمل او، آن هم در آن مرحلۀ آغازين کار دولت جديد ترکيه، مانع برقراری دموکراسی بود. او، مثل هميشه، صراحتاً نظرات خود را برای کمال توضيح داد و گفت که توقع داشته است که مقام غازی مقام يک حاکم بی طرف باشد و او به عنوان رهبر همۀ احزاب و افراد عمل کند. اما با تاسيس حزب مردم او خود را در گير امور سياسی روزمره کرده است.

          علی فواد هم با اين نظرات موافق بود و در واقع در همان زمان تشکيل حزب آن ها را بيان داشته و گفته بود که حضور کمال در حزب رشد آزادانۀ احزاب سياسی را در کشوری که به حاکميت ملی می انديشد متوقف خواهد کرد؛ و اکنون هم که کمال قصد دارد با حفظ مقام فرمانده کل قوا رييس يکی از احزاب باشد خود به خود اين عمل او از ايجاد احزاب و گروه های اپوزيسيون جلوگيری خواهد کرد.

          در واقع، از ديد رئوف و ديگران، در دوران سياسی جديدی که در پی برقراری صلح آغاز شده بود، اين امر مطرح ترين مسئلۀ سياسی ترکيه بود و به نوعی مبارزۀ قدرت بين شخص غازی و نيروهای دموکراسی تبديل شده بود. کمال اما در وضعی نبود که بخواهد به اين گونه بحث ها کشيده شود. او از استعفای رئوف اظهار تاسف کرد و پاسخ شنيد که: «متاسف نباشيد پاشا. شما می توانيد با دوازده آدم صادق اين مملکت را اداره کنيد». در پی اين ملاقات، رئوف آنگورا را به قصد سيواس ترک کرد. او را اعضای کابينه اش و نيز جمعيتی انبوهی از دوستانش بدرقه کردند. کمال، پس از رفتن او، فتحی را به نخست وزيری برگزيد و وقتی از او پرسيدند که چرا عصمت را برای اين کار انتخاب نکرده جوابداد: «من او را برای آينده نگاهداشته ام».

          علی فواد در ابتدا پذيرفت که در مقام معاون رياست مجلس باقی بماند. اما او نيز سه ماه بعد استعفا داد و تصميم گرفت که، به خاطر عدم اعتقاد به حاکميت تک حزبی کمال، به وظايف نظامی خود برگردد. او به کمال گفت: «ممکن است ما بدانيم که حواريون جديد شما چه کسانی هستند؟» و پاسخ شنيد که: «من حواريونی ندارم. حواريون واقعی آن هائی هستند که به کشور و ملت خدمت می کنند و شايستگی خود برای اين کار را نشان می دهند».

          عصمت، همراه با ديگر اعضای هیئت اعزامی به لوزان، چند روز پس از رفتن رئوف به آنگورا رسيد و با استقبالی رسمی روبرو شد. کمال در چانکايا مجلس ضيافتی به افتخار او ترتيب داد. در صحبت های پيش از شام، هنگامی که دربارۀ جريان کنفرانس بحث می شد، عصمت نتوانست از ذکر دلگيری خود نسبت به مشکلاتی که رئوف و کابينه اش برای او فراهم کرده بودند خودداری کند و در پايان سخن اش هم رو به کمال کرد و گفت: «اما شما همۀ مشکلات مرا حل کرديد. و با اقدام برای کمک به من نجاتم داديد. بدون کمک شما، به جای خودم تابوت من از لوزان به آنگورا برمی گشت».

          فتحی، با اندکی اوقات تلخی، به ياد عصمت آورد که: «من هم عضو همان کابينه ای بودم که شما از آن انتقاد می کنيد». عصمت جواب تندی به او داد و هر دو مرد با عصبانيت از جای برخاستند. خانم ها وحشت زده شدند؛ اما آقايان دو طرف را ساکت کردند. کمال دستور داد شام بدهند، اما در سراسر زمان صرف شام سخنی نگفت. ابری ستبر بر ميهمانی فرو افتاده و مجلس خوش آمد و استقبال را تيره ساخته بود.

          در هنگام تقديم قرارداد صلح به مجلس جديد برای تصويب آن، دولت بر اين نکته تاکيد کرد که هيچ بخشی از سرزمين های واقع در مرزهای مندرج در ميثاق ملی به کسی داده نشده و، در عين حال، برنامه ای هم برای فتح و بازگيری سرزمين های بيرون از اين مرزها وجود ندارد. عصمت اين قرارداد را «حاصل تلاش های يک دوران تاريخی» توصيف کرد. اکنون ترکيه ديگر امپراتوری نبود؛ اما دولتی خودمختار محسوب می شد که همچون دول ديگر در صحنۀ بين المللی به قدرت خويش آگاه بوده و متعصبانه از استقلال خود پاسداری می کرد.

          او، سال ها بعد، در ارزيابی اين قرارداد، آن را وسيلۀ بادوامی برای برقراری صلح خوانده و گفت: «هر دو طرف از جنگ کاملا خسته شده و آماده بودند که در محدوده ای قابل تحمل و توجيه پذير فداکارانه برای صلح بکوشند». در واقع، در جنگ بين «نيروهای مرکزی» و «نيروهای متحده»، اين تنها قرارداد صلحی بود که يکی از اعضای نيروهای مرکزی می توانست ادعا کند در آن شرايط خود را بر نيروهای متحده تحميل کرده است. صلحی هم که از طريق اين قرارداد به دست آمد، در طول جنگ دوم جهانی، بصورت تنها صلح پايدار باقی ماند و همچنان وسيلۀ صلح برای آينده شد. امتياز اين قرارداد را از يک سو به کمال می دهند که عاقلانه اعلام داشت قصد توسعه طلبی و بازگيری سرزمين های عثمانی را ندارد و، از سويي ديگر، به عصمت که سرسختانه اهداف محدود خود را تا به پايان تعقيب کرده بود. هر دو نفر در بهره برداری از اختلافات بين نيروهای متحده زيرکی نشان داده، و در مذاکرات مهمی همچون موضوع موصل و ترعه ها متوجه پيچيدگی بين المللی موضوع بوده و با شکيبایی به حل آن اقدام کرده بودند.

 

          دو هفته پس از امضای قرارداد صلح، در روزی که برای ژنرال هرينگتون روزی بزرگ محسوب می شد، نيروهای متحده قسطنطنيه را تخليه کردند. همچنان که اتومبيل او، همراه با گروهی از نگهبانان، در حاشيۀ بغاز بسفر حرکت می کرد مردم برايش هلهله می کردند. در بندر، گارد احترام نيروهای متحده و ارتش ترکيه از ژنرال استقبال کردند و جمعيت بزرگی از ترک ها به تماشا ايستاده بودند. هنگامی که ژنرال انگليسی در برابر پرچم ترکيه ايستاد و به آن سلام نظامی داد فرياد مردم به آسمان برخاست. خودش نوشته است: «در آن لحظه می دانستم که بين من و جانم پانزده هزار ترک ايستاده اند». او سوار کشتی موسوم به «عربيک» شد و کشتی در حالی که همۀ سوت های خود را به صدا در آورده بود حرکت کرد. کشتی «مالبرو» نيز، در حالی که بر عرشه آن موزيک می نواختند، کشتی ژنرال را بدرقه کرد و، بدينسان، دوران تصرف سرزمين عثمانی، که بيش از دورۀ جنگ اول جهانی طول کشيده بود به پايان رسيد.

          اندکی بعد غازی تصميم گرفت که برای تضمين حاکميت ترکيه لازم است ترکيه، آنگورا را به جای قسطنطيه پايتخت خود کند و در اين مورد لايحه ای را برای تصويب تسليم مجلس کرد. اين پيشنهاد با مخالفت شديد مطبوعات و متعصبان اهل قسطنطيه روبرو شد. آن ها معتقد بودند که لازم است شهرشان، که پايتخت خلافت بوده، از آن پس هم مثل همۀ 470 سال گذشته پايتخت باقی بماند. و می افزودند که تازه اين مطلب هم نبايد فراموش شود که اين شهر 1100 سال نيز پاييتخت امپراتوری رم شرقی بوده است.

          آن ها معتقد بودند که دور افتادگی، آب و هوای بد، وضعيت ابتدايي، کمبود آب و ديگر شرايط يک شهر متمدن آنگورا را محل مناسبی برای پايتخت بودن نمی کند. اما موقعيت استراتژیک و جغرافيايي آنگورا، که آن را در برابر تجاوزات بيگانگان محفوظ می داشت، و بالاتر از آن اهميت نمادين آن در جنبش ملی گرا، حالتی مرموز و جذاب به اين شهر داده بود. بعلاوه کمال به شدت نسبت به قسطنطنيه و فساد قديمی آن و سنت ها و عادات کهنه اش بی اعتماد بود. مگر نه اينکه او از آغاز جوانی سقوط امپراتوری عثمانی و خاندان عثمان را پيش بينی کرده و اين شهر را ترک کرده و به جانب فلات گشوده و خشک رفته بود؟

          از آنجا که اکثر نمايندگان مجلس جديد اهل آناتولی بودند، کمال در جريان بتصويب رساندن لايحۀ خود با اشکالی روبرو نشد. متن لايحه اعلام می داشت که: «پايتخت دولت ترکيه شهر آنگورا است». قسطنيطيه جايگاه خلافت باقی می ماند اما آنگورا محل استقرار پارلمان محسوب می شد و از اين نظر پايتخت ترکيه بود. مردم جهان رفته رفته اين شهر را با نام «آنکارا» شناختند و نام قسطنطيه بتدريج از خاطره ها محو شده و نام های ديگری جانشين آن گشت که از آن ميان نام «استانبول» ماندگار شد.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی