بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی

فصل دوازدهم ـ يک پيروزی برای ترک ها

        در نبردی که درگرفت، برای دومين بار ثابت شد که کمال درست می گويد و فرماندهانش غلط. در ششم ماه اگوست دشمن حملهء خود را دقيقاً به همان خطوطی آغاز کرد که کمال به اسد گفته بود. در حقيقت، اين بار  هدف اصلی انگليس ها تغيير فشار اصلی حمله از جبههء «هلس» به جبههء «آريبورنو» بود. آنها که محرمانه و به صورتی کاملا پنهانی 25 هزار نفر قوای کمکی را در سر پل «آنزاک» پياده کرده بودند، قصد حمله ای مستقيم به مرتفعات «سريبر» داشتند. طرح اين بود که يک ستون از قوا مستقيما در داخل تنگهء «سازليدر» به سوی «چونوک بر»، در سمت غربی، حرکت کند و، در همان حال، ستون ديگری مسير شمالی تر را در پيش گرفته و خود را به کوهپايه های  «کجا چمن» برساند. همچنين، قرار بود، همزمان با اين دو ستون پيشروی کننده،  قوای جديدی نيز در بندر «سوبلا»، در شمال «انزک» پياده شود. تعداد اين قوا 20 هزار نفر بود و «ارتش جديد» «ژنرال کيچينر» انگليسی محسوب می شدند. آنها، قرار بود از «آنا فارتا» راه ارتفاعات شمالی را  پيش گرفته و، در يک حرکت محاصره کننده، به قوای آمده از «آنزاک» پيوسته و، به اين ترتيب، شبه جزيره را به دو بخش تقسيم کرده و بخش عمدهء قوای ترک ها را در تنگنا بياندازند.

موقيت «آنافارتا» در شبه جزيرهء «گالی پولی»

کوه های دماغهء شبه جزيرهء گالی پولی

        کمال در انتظار حمله ای که پيش بينی کرده بود از مرکز منطقه صورت خواهد گرفت نشسته بود. اما تازه هنگامی که آتش توپخانهء انگليس ها آغاز شد بود که «ليمان فون ساندرز» ـ که انتظار داشت حمله از جانب راست يا چپ او به جانب «بول ار» انجام گيرد متوجه حملهء اغفال کنندهء دشمن به سوی ارتفاعات «سريبر شد» در حالی که او بخش عمده ای از قوای ذخيرهء اسدپاشا را بيهوده از ميدان خارج کرده و، بدينسان، ميدان را برای حمله اصلی دشمن خالی گذاشته بود. اين حمله، که چند روز تمرين شده بود، حتی برخلاف انتظار کمال، در شب انجام گرفت و هدف آن تصرف قله ها قبل از طلوع آفتاب بود.

          حمله به خوبی آغاز شد و درست در نخستين ساعت شب توپخانه های دشمن به کار افتاد و نورافکن ها ارتفاعات را روشن کردند و سنگرهای ترک ها به توپ بست. در واقع، از آنجا که سربازان ترک ميدان را پيشاپيش خالی کرده و به منطقهء ديگری رفته بودند، حمله بسيار به موقع انجام می شد. سپس، در پی عمليات توپخانه، دشمن پيشروی خود را در زير روشنايي نور افکن هايش آغاز کرد و نخستين مواضع ترک ها را به تصرف درآورد. بدينسان جنگ با ترک ها در تنگه «سازلي در» آغاز شد و ترک ها به علت نداشتن وسايل دفاعی کافی ـ امری که همواره مورد انتقاد کمال بود ـ ناگزير به عقب نشينی شدند و اغلب مواضع شان به دست دشمن افتاد و مسير حملهء اصلی به طرف ارتفاعات کاملا گشوده شد. همه چيز برای مهاجمان اميدوار کننده بنظر می رسيد.

          اگرچه لشکر تحت نظر کمال در آغاز در اين جنگ شرکت نداشت اما دائماً زير آتش دشمن قرار داشت. و در حالی که خط اصلی حملهء دوشاخهء دشمن در ارتفاعات شمال تنگهء «سازلي در» انجام می شد هنوز معلوم نبود کدام لشکر ترک مسئول دفاع از آن است. کمال از محل نظارت خود که بر روی تپه ای قرار داشت، در سراسر شب و از طريق تلفن با بخش های تحت فرماندهی اش در تماس بود. او صدای توپخانه ها را نه تنها از سوی راست و پايين «چونوک بر» که از سوی شمال، از درهء «عقيل در» نيز می شنيد و می دانست که  هر چه به سحر نزديک شوند وقت حمله به جبههء خود او نيز فرا خواهد رسيد. به همين دليل، از طريق صدور دستورات مرتب، واحدهای تحت نظر خود را به حال آماده باش نگاهداشته بود. در ساعت سه و نيم صبح او به سرفرماندهی چنين خبر داد که:

          «احتمال می رود دشمن به هنگام صبح به جبهه ای که ما در آن قرار داريم حمله کند. فاصلهء ما و دشمن اندک است و سربازان ما، برای اين که بتوانيم حملهء ناگهانی دشمن را دفع کنيم، بايد کاملا ًبيدار و آماده برای به کار گرفتن اسلحه های خود باشند. من به افسران خود دستور داده ام که سربازانشان را بيدار نگاه داشته و در همهء اوقات آن ها را در بالاترين حالت آماده باش نگاهدارند.  حساسيت اين موقعيت تاکتيکی چنين امری را ضروری کرده است».

          يک ساعت بعد، در نخستين ظهور روشنايي سحری، حمله آغاز شد. طرح اين بود که برای مقابله با جناح راست  لشکر کمال حمله با تصرف «چونوک بر» همزمان باشد، به اين ترتيب که يک نيرو مستقيماً حمله ور شود و، در همان حال، نيرويي ديگر از جانب کوهپايه ها به سوی محل حرکت کند.

          اگرچه پيشروی شبانهء دشمن به خوبی آغاز شده بود اما اين حمله به زودی دچار مشکل شد. واقعيت آن بود که خود تاريکی بتدريج قوای دشمن را از پای در آورد. بخشی از ستون اول، به علت اشتباه راهنماها، مسير را گم کرده و، پس از پيمودن پست و بلندهای بسيار، خود را در همان نقطهء آغاز حملات يافته بود. ستون دوم توانسته بود خود را به لبهء ارتفاعات برساند اما بدون پشتيبانی ستون اول قادر به پيشروی بيشتر نبود. آنچه به سر قوايي که به جانب «عقيل در» در شمال فرستاده شده بود آمد از اين هم بدتر بود. آنها نيز در تاريکی شب راه خود را گم کرده و، پس از يک سلسله پياده روی طولانی، خسته و از پا درآمده در سراسر دامنه های کوه پخش شده بودند ـ دامنه هايي که کاملاً در زير «کجاچمن» و ديگر هدف هاشان قرار داشتند. بدينسان، نيروهای دشمن فرصت تصرف ارتفاعات «سري بر» را پيش از سر زدن آفتاب از دست دادند و نتوانستند دفاع از آن را متوقف سازند.

          با اينکه ديگر نيروی پشتيبانی مستقر در ارتفاعات وجود نداشت و در عين حال مواضع دفاعی کمال به عنوان قوی ترين خطوط قوای ترک محسوب می شد، سرفرماندهی نيروهای متحده تصميم بگرفت که در همان سحرگاه به مواضع کمال حمله ور شود ـ حمله ای که به فاجعه انجاميد. سربازان شجاع اما بی تجربهء اتريشی در حمله ای بی فايده و شبه خودکشی، گروه گروه بدست مردان کمال ـ که بيدار و کاملا آماده بودند ـ قلع و قمع شدند.

          در همين حال نيروهای جديد ارتش انگليس در حال پياده شدن در سواحل خليج «سوبلا» بودند. از آنجا که نيروی دفاعی ترک ها در اين منطقه تنها عبارت بود از سه گروهان نامجهز که سرگرد ويلمر آلمانی آنها را فرماندهی می کرد، مهاجمين با مقاومت چندانی روبرو نشدند. اما عجيب آن بود که به نظر می رسيد نيروهای مزبور ميل به پيشروی ندارند. در عين حال، اکنون ديگر «ليمان فون ساندرز» بالاخره قبول کرده بود که حمله ءاصلی از مرکز منطقه انجام خواهد شد. به همين دليل او برعت قوای کمکی را از «بولر» و «سوبلا» و «انزاک» فراخوانده و ديگر نيروها را نيز از سواحل آسيايي و هلس (که حملهء ثانوی انگليس ها در آن به شکست انجاميده بود) به اين منطقه اعزام داشت. اما تا رسيدن اين قوا 24 ساعت بوقت لازم بود و در طی اين مدت مواضع ترک ها و ارتفاعات «سري بر» در وضعيتی بحرانی قرار داشت.

          کمال کاملاً از خطر آگاه بود و می دانست که پيشرفت بدون برخورد با مقاومت و موفقيت آميز دشمن از شمال شرقی نتيجه ای ندارد جز اينکه به سادگی لشکر او را در معرض خطر قرار داده و منجر به عقب نشينی عمومی نيروهای ترک از سراسر جبههء «آري بورنو» خواهد شد. نگاه مضطرب او دايما به سوی «چونوک بر» بر می گشت که کنترلی بر آن نداشت. او که تا آن لحظه در نبرد صدمه ای نديده بود، در ساعات اول صبح قوای ذخيرهء لشگر خود را برای نگاهبانی مناطق فرودست به پايين فرستاد و مدتی بعد هم سرگرد «کانن گيزر» آلمانی با دو گردان سرباز از جانب جنوب برای حفظ قله فرا رسيد. او توانسته بود اين کار را عليرغم حملهء صبحگاهی دشمن از جانب «آنزاک» و با آنکه سربازانش بعلت سه ماه طولانی ماندن در سنگرها بشدن تضعيف شده بودند، با موفقيت انجام دهد. کاری که البتهء هزينهء آن بصورت زخمی خطرناک در سينه او دهان گشوده بود.

          در سحرگاه روز بعد حمله جديدی آغاز شد که، بقول کمال، «شدت آن قابل توصيف نبود». اما قوای حمله کننده، که انتظار داشتند مثل روز قبل تلفات زيادی بر آنها وارد شود، از اين که از جانب ارتفاعات بالای سرشان با هيچ مقاومت و تيراندازی روبرو نيستند وضعيت غافلگير شده ای پيدا کردند. آنها هنگامی که بالاخره خود را به ارتفاعات رساندند تنها با يک مسلسل و چند سرباز ترک خوابيده روبرو شدند و دريافتند که ترک ها با گردان توپخانهء خود، بدلايلی مبهم، آنجا را  ترک کرده اند. بدينسان ارتفاعات «چنوک بر» براحتی به تصرف آنها درآمد.

          اما اين استقرار عواقب خوشی نداشت. آنها، بلافاصله پس از طلوع خورشيد، از دو جانب زير آتشبار  شديدی قرار گرفتند، يکی از جانب مواضع کمال در ارتفاعات سمت راست و ديگری از جانب ارتفاعات دست چپ که حملهء ستون های ديگر دشمن به آنها با موفقيت روبرو نشده بود. زمين برای کندن سنگر سخت و سفت بود و، در نتيجه، اغلب مردانی که به قله رسيده بودند کشته شدند و تنها عده ای از آنان که قهرمانانه می جنگيدند به پايداری ادامه دادند و با بفرو افتادن تاريکی توانستند لااقل تا صبح به استراحت پپردازند. آن ها بر اين امر واقف نبودند  که ترک ها نيز دست کمی از آنها ندارند.

           کمال روزی سراسر اضطراب و سرخوردگی را گذرانده بود. از نخستين ساعات شروع روز دريافته بود که دفاع ترک ها در سمت راست او در هرج و مرج فرو رفته است. خبرهايي که به محل فرماندهی او می رسيد حاکی از آن بود که هيچ گونه مديريت موثری در بين مدافعان وجود ندارد. نمونه ای از پيام هايي که از جانب افسران به دست او می رسيد چنين بود:

          «فرمانی به دست من رسيده است مبنی بر آغاز حمله به چونوک بر. اما من نمی دانم که اين فرمان را بايد تحويل چه کسی بدهم. دنبال فرماندهان گروهان می گردم اما اثری از آن ها نيست. همه چيز در هم ريخته است. و وضعيت بسيار خطير است. آنها حداقل بايد فرمانده ای را منصوب کنند که اين منطقه را بشناسد. ما از هيچ کجا خبر و اطلاعی نداريم و من واقعا نمی دانم چه بايد بکنم... واحدها در هم ريخته اند، از افسران خبری نيست. من در نقطه ای هستم که فرمانده گروهان در آنجا تير خورده بود. به من از اين که چه اتفاقی افتاده است خبری نمی دهند. همه ی افسران يا کشته يا زخمی شده اند. من حتی نام منطقه ای را که در آنم نمی دانم و از نگهبان ها هم هيچ اثری نيست. به خاطر امنيت ملت هم که شده تقاضا می کنم افسری را که اين منطقه را بشناسد به اين جا اعزام کنند».

          افسر پريشان ديگری گزارش کرده بود: «هنگام سحر عده ای سربازا را ديده ايم که از منطقهء "شاهين سيرت" به طرف "چونوک بر" عقب نشينی می کنند و اکنون هم در "چونوک بر" مشغول کندن سنگر هستند. اما معلوم نيست که اين سربازان خودی هستند يا دشمن».

          نظر کمال اين بود که اين سربازان به دشمن تعلق دارند و، در نتيجه، کسانی را برای خبرگيری و گزارش فرستاد. يکی از آن ها کشته شد و او به جايش رئيس ستاد لشکر خود را اعزام کرد. او در گزارش خود نظر کمال را تاييد نمود. يکی ديگر از فرماندهان، به نام نوری (که بعدها رييس ستاد کمال شد) از طريق تلفن با کمال تماس گرفته و گفت که فرمانده اش به او دستور داده که به سوی «چونوک بر» پيشروی کرده و در آنجا به دشمن حمله کند. او هم از فرمانده مزبور دربارهء وضع واحدهای مستقر در منطقه و فرماندهی آنها پرسيده بود، اما فرمانده، که در حالتی عصبی به سر می برد و نيز رئيس ستاد او، يا قادر به دادن اطلاعات لازم نبودند يا به دلايلی نمی خواستند اين اطلاعات را در اختيار او بگذارند. او از کمال خواسته بود که: «لطفاً مرا از وضعيت مطلع کنيد. به نظر می رسد که هيچ کجا فرماندهی وجود ندارد».

          کمال به او دستور داد که بلافاصله به سوی «چونوک بر» حرکت کند و اضافه کرد که: «خود حوادث فرمانده را تعيين می کنند!»

          در واقع دو تن از فرماندهاتی که ارتفاعات را در دست داشتند يکی پس از ديگری کشته شده بودند و کار فرماندهی به سرعت به دو تن ديگر واگذار شده بود. يکی از اين دو تن سروانی بود که بيشتر در زمينهء ادارهء خطوط راه آهن پشت جبهه تجربه داشت و به طور اتفاقی از قسطنطنيه به منطقه آمده و کارش به جايي رسيده بود که اکنون به افسران مافوق خود نيز دستور می داد. او، بی آنکه نقشه ای داشته باشد، خيال داشت که برای حل مساله سربازان بيشتری را به «چونوک بر» اعزام کند. کمال اين تاکتيک را در نامه ای به سرفرماندهی مورد انتقاد قرار داده و خواست که در اين مورد تصميمی سريع گرفته شود. اما پاسخی که تلفنی به او رسيد مبنی بر آن بود که آن ها هر چه که مقدور باشد انجام خواهند داد. کمال، بر اساس دستوراتی که صادر می شد، دريافته بود که ستاد کل عقل خود را از دست داده و افسران آن مسئوليت را به گردن يک ديگر می اندازند. او عصر آن روز در دفتر يادداشت های روزانه اش نوشت: «سنگينی مسئوليت بسا بيشتر از مرگ شده است».

          بحران به زودی به اوج خود رسيد. فرماندهی گروهان «آنافارتا»، که به دستور «فون ساندرز» همراه با واحدهای ذخيرهء مستقر در «بول ار» براه افتاده بود، با سرگرد فيضی بود. کمال پيغامی برای فيضی فرستاده و از او تقاضا کرد که به خاطر کشورشان هم که شده توجه فون ساندرز را به وضعيت حساس «چونوک بر» جلب کند. اندکی بعد رييس ستاد به نمايندگی از فون ساندرز کمال را پای تلفن خواسته و نظر او را خواستار شد. کمال نظرش را با حرارت تمام بيان داشت و گفت که از نظر او دشمن، در نتيجهء پياده کردن قوا، در موقعيت برتری قرار دارد و اگر قرار است کل ارتفاعات به تصرف آن در نيايد بايد اقدام سريعی صورت گيرد. او اضافه کرد که: «فرصت اندکی باقی مانده است و اگرما اين فرصت را از دست بدهيم با فاجعه ای سراسری روبرو خواهيم بود».

          او در مقابل اين پرسش که چه بايد کرد پاسخ داد: «ما به يک فرماندهی واحد نيازمنديم». و ادامه داد: «تنها چارهء کار قرار دادن همهء نيروهای موجود در تحت فرماندهی من است».

          رييس ستاد به شوخی پرسيد: «اين خيلی زياد نيست؟»

          و کمال پاسخ داد اتفاقا خيلی هم کم است.

          فاجعه تنها ارتفاعات «سري بر» را تهديد نمی کرد و ارتفاعات «آنافارتا» در جبههء شمالی «سوبلا» نيز در معرض همين خطر قرار داشت. در آنجا سه گروهان تحت فرماندهی سرگرد ويلمر توانسته بودند مواضع خود را در طی تقريبا 48 ساعت حفظ کنند. البته کم کاری انگليس ها نيز به کمک شان آمده بود. سربازان انگليسی، به دستور فرماندهشان که «استاپفورد» نام داشت، به جای پيشروی به سوی تپه ها، تمام روز را به شنا و آفتاب گرفتن در ساحل دريا گذرانده بودند. اما اين وضعيت نمی توانست ادامه داشته باشد و بايد هر لحظه منتظر حمله آن ها بباشند.

          فيضی به فون ساندرز قول داده بود که قوای تحت فرمانش ـ که از جانب «بول ار» در حرکت بودند ـ در سحرگاه آن روز، يعنی روز هشتم آگوست، آمادهء آغاز عمليات باشند. اما در اين مورد هم تصميم قاطعی وجود نداشت. آن ها به هنگام ظهر هنوز آماده نبودند و فيضی هم اندکی بعد اطلاع داد که تاسحرگاه روز بعد نيز حاضر نخواهند شد. فون ساندرز با عصبانيت بر اين امر پافشاری می کرد که لازم است در عصر آن روز حمله آغاز شود. فيضی پاسخ داد که به عقيده فرماندهان لشکرش چنين کاری غيرممکن است؛ سربازان خسته و گرسنه اند، منطقه برايشان ناآشنا است و توپخانه به حد کافی تقويت نشده.

          فون ساندرز از او پرسيد: «نظر خود شما بعنوان فرمانده اصلی در اين مورد چيست؟»

          فيضی جوابداد: «من هم همين عقيده را دارم».

          ليمان فون ساندرز بلافاصله فيضی را از فرماندهی عزل کرد. او در يادداشت های خود نوشته است: «آن روز عصر من فرماندهی همهء قوای آنافارتا را به سرهنگ مصطفی کمال، که فرمانده لشکر نوزدهم بود، سپردم... او فرماندهی بود که از داشتن مسئوليت کيف می کرد... من نسبت به انرژی او اعتماد کامل داشتم».

          کمال نيز در حالتی از رضامندی و روحيه گرفته از اين واقعه در دفتر يادداشت هايش نوشت: «تاريخ چه آينه دقيقی است! انسان ها، بخصوص نژادهايي که از نظر اخلاقی عقب مانده هستند، حتی در مورد اهداف مقدس نيز جز نشاندادن احساسات منفی کار ديگری انجام نمی دهند. در واقع، اين اعمال و رفتارهای شرکت کنندگان در وقايع تاريخی است که ويژگی های واقعی اخلاقی آن ها را فاش می کند».

          اکنون کمال کنترل کامل همهء جبهه را در دست داشت. او با آرامش تمام دستورات مختلفی را برای قسمت های گوناگون لشکر خود صادر کرده و قبل از هر چيز در مورد حمله ای که قرار بود به هنگام صبح از جانب «چونوک بر» آغاز شود تصميم گرفت. او نامهء وداعی به هنگ ها نوشته و سربازان و فرماندهان را تشويق کرد که خود را برای فداکاری بزرگ آماده کنند. آنگاه، کمی قبل از نيمه شب، با اتومبيل به جانب شمال و تپه های متصل به ارتفاعات آنافارتا که بيشتر از بقيه در معرض خطر بودند حرکت کرد. هنوز جنگ به آنافارتا کشيده نشده بود و کمال در دفتر يادداشت هايش نوشت: «برای نخستين بار پس از چهار ماه من می توانستم هوای ناب و تميز را استنشاق کنم چرا که منطقه ی آليبورنو و اطرافش هوايي آلوده از اجساد در حال پوسيدن دارد».

          او دکتر هنگ را به همراه خود داشت تا در آنافارتا که احتمال می رفت شاهد کشتگان و مجروحين بسيار باشند خدمات بيمارستانی لازم را  سامان دهد. کمال سه شب بود که نخوابيده و اکنون نه تنها به خاطر خستگی که به دليل حملهء شديد مالاريا باحساس ضعف شديدی می کرد. معالجهء اين بيماری نياز به مداوای دائمی داشت که او نمی توانست از آن برخوردار باشد.  با اين همه می شد در اعماق چشمان فرورفته، خسته و درهم ريخته اش فکری را ديد که سخت به خود مشغولش داشته است. آنچه بيش از همه او را نگران می کرد فقدان اطلاعات لازم در مورد قدرت نيروهای خودی و دشمن بود.

          در پشت اين تنش های ظاهری اما اعتماد به نفسی درونی وجود داشت. مسئول بودن همچون شربتی تقويت کننده بر او اثر گذاشته بود و ديگر لازم نبود تا در کناره بنشيند، صرفاً تماشاگر باشد، و از اشتباهات و خطاهای کسانی که آنان را کمتر از خود ارزيابی می کرد به جنون و سرخوردگی برسد. او اکنون آزادی عمل داشت و، با اشراف دقيق و حساب شده بر موقعيت نظامی خود، که اگر نه به دقت اما به طور کلی می دانست که چه بايد انجام دهد. او بيهوده خوش بينی بنبود و می دانست که اکنون سرنوشت نبردی ادر اختيار او گذاشته شده که ديگر فرماندهان آن را پيشاپيش، آن هم به قيمت جان خود و سربازانشان، باخته اند. او به خوبی می دانست خودش نيز ممکن است در اين نبرد بازنده باشد. اما ـ در عين حال ـ با تکيه بر اراده، ميهن پرستی، جاه طلبی و اعتقاد به توانائی های شخص خود ـ عزم پيروزی داشت. او بعدها، در ژستی قهرمانانه که به درد جلب افکار عمومی می خورد، گفت: «پذيرفتن چنين مسئوليتی کار ساده ای نبود. اما من تصميم گرفته بودم زنده نمانم و ويرانی کشورم را به چشم ببينم. من آن مسئوليت را با تمام غرور پذيرا شده بودم».

          کمال به زودی با آثار هرج و مرج روبرو شد؛ به فرمانده هنگی برخورد که در «لحظه ای که اندام وطن زخم خورده بود»، همراه با همکارانش و بسيار دور از جايي که سربازانش درگير نبرد بودند، به بطالت نشسته بود. کمال به آن ها فرمان داد که به جبهه بپيوندند. آنگاه، در تاريکی به سرفرماندهی ديگری رسيد. نه نوری ديده می شد و نه صدايي به گوش می رسيد. همه خفته بودند. فرياد کمال و همراهانش برخاست. او اين صحنه را در دفتر يادداشت هايش چنين وصف کرده است: «مردی در لباس خواب از چادرش بيرون آمد که ببيند چه خبر شده . از او پرسيدم که آنجا کجاست و او جواب داد که اين جا سرفرماندهی سرگرد ويلمر است. به نظر می رسيد که بيش از آن اطلاعی ندارد. از او خواستم که مرا نزد فرماندهش ببرد. اما مرد مزبور چندان راضی به اين کار نبود و تنها با دست جايي در تاريکی را نشانم داد. من اما او را مجبور کردم که ما را به جايي که نشان می داد ببرد. با او به کلبه ای رفتيم که ويلمر در آن بر روی تخت خوابيده بود. من پرسيدم که سرفرماندهی گروه آنافارتا کجاست؟ او پاسخ داد امروز اين جا بود اما بعدا به طرف شمال حرکت کردند. و با دست سمت شمال را نشان داد و نام محلی را برد که تا به حال نشنيده بودم».

          کمال که نمی خواست وقت را از دست بدهد، در تاريکی به پراه افتاد و در ساعت يک و نيم صبح اموفق به پيدا کردن سرفرماندهی شد. رييس ستاد و افسرانش در آنجا منتظر او بودند. او بلافاصله پرسيد که دشمن کجاست، آن ها چه نيرويي دارند، و آخرين دستوراتی که دريافت داشته اند چه بوده است. پاسخ های رييس ستاد کاملاً مبهم بود. رييس ستاد دستوری کتبی را که امضا نداشت به او نشان داد. کمال پرسيد که فرمانده قبلی، فيضی بيک، کجاست؟ گفتند که در چادرش خوابيده است. کمال دستور داد بيدارش کنند تا او بگويد که آخرين دستوری که داده شده چه  بوده است و گفت: «اگر اين دستور فيضی است خودش هم بايد آن را امضا کند».

          رييس ستاد چند بار بين جايي که کمال ايستاده بود و چادر فيضی در تردد بود. اما فيضی از امضا خودداری می کرد. کمال عاقبت دست از اصرار برداشت و دستور داد که جلسه ای از افسران ستاد تشکيل شود. در آن جلسه از آن ها پرسيد که هنگ های مختلف در کجا قرار دارند و دستور حملهء آن ها چيست؟ آن ها آنچه را که می دانستند به او گفتند. يکی از آن ها که مدتی را در جبهه گذرانده بود از بقيه روشن تر سخن می گفت با اين همه کل تصوير هنوز مبهم بود. صبح نزديک می شد و وقتی برای تحقيقات بيشتر نمانده بود. کمال طی بخشنامه ای اعلام داشت که خود فرماندهی را به دست گرفته است و از سربازان مستقر در قله های ارتفاعات خواست که حمله عمومی را آغاز کنند. و به افسرانش نيز دستور داد که بمرتب و بی صرف وقت او را از مواضع و اقدامات خود مطلع نمايند. او نسخه ای از دستوراتش را به وسيله دو افسر به سرفرماندهی فرستاد. سپس به سازماندهی خدمات پزشکی و آشپزخانه و ديگر ملزومات که می ديد دستخوش بی اعتنايي بوده اند پرداخت. آنگاه، در ساعت چهار و نيم صبح، همراه با چند تن از افسران خود به يکی از محل های ديده بانی  که در پشت قله های آنافارتای بزرگ قرار داشت رفت. قرار چنين بود که او از آنجا وضعيت را مطالعه کرده و نبردی را که به زودی آغاز می شد هدايت کند.

          سرنوشت اين نبرد را  مسابقهء بين ترک ها و انگليس ها برای رسيدن به ارتفاعات آنافارتا، و به خصوص قله موسوم به «تکه تپه»، تعيين می کرد. هر دو طرف دو روز را تلف کرده بودند که دليل ترک ها در اين مورد موجه تر بود. اکنون هر دو طرف عجله داشتند تا اين زمان از دست رفته را جبران کنند. در همان اوقاتی که ليمان فون ساندرز با خشونت تمام مشغول تغيير فرماندهان  خود بود، «سر ايان هميلتن» نيز در «سوو لا» به خود آمده و از فرماندهان بی علاقهء  خود می خواست تا در سرآغاز روز «تکه تپه» را تصرف کنند. معلوم بود که حتی يک گردان تنها که بتواند حرکت ترک ها به سوی ارتفاعات را معطل کند می تواند برای بقيه ارتش در پيشروی به سوی ارتفاعات کمک بزرگی باشد.

          اما اين گردان به زودی دچار مشکل شد. فرمانده آن نتوانست مردان خود را به سرعت گردآوری کند. خستگی آن ها را گيج کرده بود. و تا راهپيمايي آغاز شود تأخيرهای ديگری نيز پيش آمد. بالاخره بخشی از قوا حرکت کرده و قرار شد که بقيه نيز به دنبال آن ها بروند. در همان حال ترک ها در سراشپيبی های مقابل آمادهء پيکار می شدند. پيشروی در ميان بوته زاران کوهی برای انگليس ها مشکل بود و آنها بدر گروه هائی کوچک پراکنده شدند و وقتی صبح دميد خود را با آتش بلاوقفهء ترک ها که از روبرو و اطراف بر سرشان می ريخت روبرو ديدند. مدتی بعدچند نفر از سربازان انگليسی خود را به بالای ارتفاعات رساندند اما در آنجا بلافاصله با آتش گروه ديگری از ترک ها که از طرف مقابل می آمد روبرو شدند. معلوم شد که ترک ها مسابقه برای رسيدن به «تکه تپه» را با تفاوت نيم ساعت برده اند.

          اکنون مردان کمال از تپه ها سرازير شده و به قتل عام نيروهای دشمن مشغول شده بودند. سر ايان هميلتون، که با يک تلسکوپ از عرشه کشتی جنگی خود صحنه را تماشا می کرد، در اين مورد نوشته است:

          «به زودی خمپاره ها به سنگرهای سربازان ما که در دست چپ صحنه قرار داشتند رسيدند و آنگاه، ناگهان، هجوم سربازان ترک از شمال به جنوب آغاز شد. دقت که می کردی می ديدی که سربازان دشمن چنان می تازند که از خمپاره های خودشان هم جلو می زنند و خطوط ما را از جانب چپ به سوی قسمت مرکزی منطقه می رانند... در آنجا نظر می رسيد که نيروهای ما  برای پس راندن ترک های مهاجم کوشش زيادی می کنند. .. و بالاخره در حدود ساعت شش صبح قطعی شد که مقاومت ما به ناگهان در هر دو جناح رات و چپ از هم فرو پاشيده است. آن ها نه تنها جنگ را باخته بودند بلکه شتابان می گريختند و تا وسط دريا عقب می نشستند».

          اين تصوير در همه ی تپه ها به صورت مشابهی تکرار می شد. مردان ژنرال کیچنر هم درهم شکسته فرياد می زدند: «ترک ها بر سر ما ريخته اند». آتش ترک ها چنان شديد بود که بوته های کوهی آتش گرفتند و موجب شدند که انگليس ها با وحشت به دنبال پناهنگاهی بگردند. اواسط روز برای کمال قطعی شد که نبرد «سوولا» را برده است. آنگاه به مردانش دستور داد که به کندن سنگر بپردازند. او با يک لشگر ناقص و بی پشتيبان توانسته بود دشمنی بسيار قوی تر را شکست دهد. بعدها او اين پيروزی را مديون عامل غافلگيری توصيف کرده است. دشمن که در گروه های کوچک پيش می آمد منتظر برخوردهای کوچکی بود اما ترک ها با افزودن شديد اين برخوردها و همآهنگ شده به وسيله ی فرماندهانشان، و به خصوص به خاطر اين که از سربالايي به طرف سرپايينی هجوم می آوردند، روحيهء دشمن را درهم شکسته بودند. آنچه کمال را متعجب کرده بود ترديد هميلتون بکه خود در صحنه حضور داشت بوددر اصرار بر انجام دستوراتش. نظر کمال آن بود که فرماندهان زير نظر هميلتون دارای توانايي تصميم گيری های لازم در لحظات درست نبوده و «نمی خواستند مسئوليتی که به شکست می انجامد به گردن آن ها بيافتد». او به شوخی می گفته «به نظر می رسيد که ژنرال استاپفورد هم مودبانه شروع نبرد را تا رسيدن خودش به محل به عقب انداخته بود».

          اکنون آنا فارتا در دست ترک ها بقرار داشت و حملهء دشمن به سوولا به شکست انجاميده بود اما هنوز کار بيرون راندن دشمن از ارتفاعات «سري بر» تمام نشده و وضعيت «چونوک بر» هم بحرانی تر از هميشه بود. بخصوص که دشمن در طول شب حمله ديگری را سامان داده توانسته بود، هر چند با موفقيتی ناقص، حضور خود در اين ارتفاعات را تقويت کند. کمال، که هنوز معتقد بود «چونوک بر» محور اصلی نبرد است، بلافاصله پيشروی در دشت سوولا را متوقف ساخته و به دو گروهان مورد اعتماد خود فرمان داد که برای يک ضد حمله از ارتفاعات بالا بروند. آن ها نيمی از شب را جنگيده بودند و به استراحت نياز داشتند. به همين دليل او به دو فرمانده گروهان هايش دستور داد که: «امشب من در چونوک بر از همه توقع فداکاری های بسيار دارم و در عين حال از شما می خواهم تا وسيله ای پيدا کنيد که دو گروهان توپخانه ای که به طرف منطقه پيش می روند بتوانند سوپ گرم بخورند».

          آنگاه برای تبادل نظر پيرامون نقشهء حمله به ديدار ليمان فون ساندرز رفت. ليمان معتقد بود که بايد به جناج چپ دشمن در عقيل دره، واقع در پايين ارتفاعات کجا چمن، حمله کرد. کمال اما به انجام حمله ای از روبرو و به خود چونوک بر ـ که بيش از همه در معرض خطر قرار داشت ـ بنظر داشت و معتقد بود که اگر ترک ها بتوانند آنجا را تصرف کنند قوای دشمن در عقيل دره مجبور خواهد شد که بلافاصله عقب نشينی کند. ليمان اختيار را به دست او داد و گفت «شما مسئوليت اين عمليات را پذيرفته ايد و من نمی خواهم برنامهء شما را تغيير دهم؛ آنچه را هم که به شما گفتم تنها بيان ايده هايي بود که به نظرم رسيده بود. »

          کمال تصميم گرفته بود که خود، در رأس خط حملهء مستقيم، در نبرد شرکت کند. هنگام غروب او، بهمراه افسران ستادش، در امتداد ارتفاعات به طرف چونوک بر حرکت کرد. يکبار يک هواپيمای دشمن در ارتفاع پايينی از روی سرشان رد شد و افسرانش متفرق شدند. اما او همراه با يکی از آن ها به راه ادامه داد. هواپيما اگرچه حمله نمی کرد اما تا مدتی به دنبال آن ها آمد. پس از رسيدن به سرفرماندهی، که در پشت قله قرار داشت، کمال به بازديد سنگرها پرداخت و با افسران واحدهای مختلف سرگرم گفتگو شد.

          او از آن ها خواست تا مردان خود را گرد آورده و آن ها تشويق کنند تا با روحيه ای تازه آمادهء جنگ شوند چرا که ضعف گذشتهء فرماندهی روحيه آن ها را به شدت تضعيف کرده بود و همگی مشکلاتشان را ناشی از همين مساله می دانستند. سرباز ترک که فاقد ابتکار و سواد و تعليمات بود، بدون رهبر در کار خود وا می ماند. و اکنون اين وظيفه بر عهدهء کمال بود که روحيه آن ها را برگرداند. او دستور داد که گردان هشتم برای حمله سحرگاهی آماده شود و قرار شد که دو گردانی که در راه رسيدن به آنجا بودند برای تقويت حمله به کار روند. اندکی بعد فرمانده گردان به همراه يک افسر ستاد به نام «گليب» بديدار او آمد و اجازه خواست تا نظر افسران گروه خود را به اطلاع کمال برساند. او گفت دو روز است که آن ها درگير حمله به چونوک بر بوده اند؛ عدهء زيادی از آن ها بدون هيچ توفيقی جان خود را از دست داده اند، و اکنون عميقاً به نوميدی رسيده اند و تصور نمی کنند که حملهء جديد هم، حتی اگر آن دو گردان کمکی از راه برسند، به جايي برسد، به خصوص که هنوز اثری از يکی از آن ها پيدا نيست و بدون آنها حمله ممکن است به فاجعه بيانجامد.

          کمال اين افسر را می شناخت و برايش احترام قايل بود. او شجاعت های افسر مزبور را در زير آتش دشمن ديده بود و اگرچه در ابتدا از نوع بيان و رفتار او ناراحت شده بود اما خود را قانع ساخت که در آن شرايط افسر مزبور به صورتی منطقی عمل می کند. او در دفتر يادداشت هايش نوشته است: «برخی يقين ها را نمی توان با منطق و استدلال توضيح داد و يقين هايي که ما در لحظات نبردهای سنگين در خون خود حس می کنيم از اين دسته اند. گليب وضعيت را به خوبی تشريح می کرد اما نظر او نمی توانست يقين مرا تغيير دهد. من به اين نتيجه رسيده بودم که ما می توانيم با يک حملهء ناگهانی و غافلگير کننده دشمن را شکست دهيم و برای اين کار تنها به تعداد سربازان نمی شد اکتفا کرد. ما محتاج يک رهبری خونسردانه و شجاعانه بوديم».

          در نتيجه او به اين افسرانش گفت که تصميمش غير قابل تغيير است و چه گردان کمکی دوم برسد و چه نه، اين حمله بايد انجام شود. او شب را در سرفرماندهی گذراند و از همه چيز مراقبت شخصی کرد. اکنون چهارمين شب بی خوابی و تب زدگی و ناتوانی ناشی از مالاريا در جريان بود، اما استراحت ناممکن می نمود. او، علاوه بر آماده سازی حمله، ناگزير بود جبهه آنافارتا را نيز زير نظر داشته و هدايت کند. اخباری که از آنجا می رسيد اندک و غير قابل اعتماد می نمود و او ناگزير بود که آشفتگی های قوای زير نظر خود را در همانجا سامان دهد. اين در حالی بود افسرانش دايما به چادر او آمده و با پرسش های خود دربارهء واحدها و فرماندهان گمشده شان ذهنش را متفرق می کردند.

          نزديکی های سحر، کمال در جلوی چادر خود ايستاده و همه جا را نظاره کرد تا مطمئن شود که همه چيز آماده است. او يکی از جنگنده ترين گردان های خود را در سنگرهای ديدبانی، که تنها بيست يارد با خطوط دشمن فاصله داشتند، مستقر کرده و سپس، با سرعت هر چه تمامتر و در پناه تاريکی شب دو گردان ديگر را در خط سنگری که با سی يارد فاصله در پشت خط اول قرار داشت جاسازی کرده بود و فکر می کرد که اگر گردان دوم هم از راه می رسيد می شد، در صورت لزوم، آن ها را بمستقيم ه ميدان جنگ  فرستاد. قرار بود که حملهء اوليه در سکوت کامل انجام پذيرد. دستور اکيد داده بود که توپخانه و تفنگ ها همه خاموش باشند و هيچ اسلحه ای به جز سرنيزه مورد استفاده قرار نگيرد و دو خط مستقر، به سرعت و بی صدا، در تاريکی به طرف دشمن حرکت کنند. سرنوشت اين نبرد را غافلگيری همان دقايق اوليه تعيين می کرد و مرحله دوم نبرد منوط به حوادثی بود که در اين حملهء نخست پيش می آمد.

          کمال به ساعت خود نگاه کرد و ديد که تقريباً چهار ونيم صبح است و چند دقيقه ديگر هوا روشن می شود و مردانش، که به صورتی در هم فشرده ايستاده اند قابل رويت می شوند. فکر می کرد که اگر اين امر اتفاق افتا و دشمن به سوی سربازانش آتش بگشايد حملهء سربازانش به شکست خواهد انجاميد. پس دويدن  آغاز کرد و افسرانش بدنبالش حرکت کردند و همگی در پيشاپيش سربازان قرار گرفتند. کمال به صف سربازانش نگاه کرد و با صدای آرامی گفت: «سربازان! شکی در اين نيست که ما دشمن پيش رو را شکست خواهيم داد اما عجله ای در کار نيست؛ من ابتدا حرکت می کنم و وقتی که ديديد شلاقم را در هوا تکان دادم شما نيز براه بيافتيد». آنگاه به ديگر افسران دستور داد تا همين مطلب را به اطلاع مردانشان برسانند. آنگاه چند قدم به جلو برداشت و سپس شلاقش را بلند کرد و در هوا تکان داد. بلافاصله سربازان با سرنيزه های قرار گرفته بر سر تفنگ ها و افسران با شمشيرهای آخته در تاريکی صبحگاه بپيشروی آغاز کردند. او بعدها در اين مورد گفته است که «آن ها شبيه شير شده بودند». لحظاتی بعد تنها صدايي که از سنگرهای دشمن به گوش می رسيد فرياد «الله، ال»له بود.

          سربازان انگليسی حتی فرصت نيافتند که تفنگ های خود را به دست بگيرند؛ و در داخل سنگرهای خود در مقابل تعداد زياد سربازان ترک از پا در آمدند. آن هايي هم که در بيرون از سنگرها قرار داشتند از ميان برداشته شدند و بدينسان خط مقدم جبهه هميلتون در هم شکست.

         به قول هميلتون، «تودهء سنگين نيروی دشمن» از ارتفاعات براه افتاده و به سوی پايين دامنهء کوه سرازير شده، جناح چپ دشمن را دور زده و به داخل خطوط پايين تر آن نفوذ نکرده بود و، به اين ترتيب، سربازان هميلتون «يک راست به پايين تپه رانده شده بودند». اين مبارزه ای بود «که در آن ژنرال ها نيز در صفوف قوای خود می جنگيدند و مردان اسلحه های امروزی خود را رها کرده و گلوی يکديگر را می فشردند... ترک ها موج بپشت موج از راه می رسيدند و به شکلی تحسين آميز می جنگيدند و نام خدا را بر لب داشتند. سربازان ما نيز شجاعانه و بنا بر سنت های کهن نژاد خود مقاومت می کردند. از هيچ سو شانه خانه کردنی در کار نبود. آنها در صفوف خود ايستاده جان باختند».

          با اين همه، انگليس ها عاقبت توانستند به کمک توپخانهء خود ترک ها را تا حد ممکن دور نگاهدارند و با آغاز روز پرتاب خمپاره به سوی «چونوک بر» را از سر گرفتند و، آنگونه که کمال نوشته، آن را تبديل به «يک جهنم» کردند. «از آسمان آهن و تکه پاره های شرپنل فرو می ريخت. خمپاره های سنگين آتش دريايي زمين را شکافته و سپس منفجر می شدند و در اطراف ما فرو رفتگی هايي بزرگ ايجاد می کرد. سراسر "چنوک بر" در آتش و دود غليظ فرو رفته بود. همگی با خستگی منتظر آن بودند که ببينند چه سرنوشتی برايشان رقم زده شده است». از اين نخستين حمله قهرمانان معدودی زنده ماندند. سراسر تپه پر از جنازه هائی بود که هنوز انگشت های خود را بروی ماشهء تفنگ هاشان نگاهداشته بودند، گويي که منتظر فرمان آتش باشند. يکی از فرماندهان در پاسخ پرسش کمال مبنی بر اين که سربازانش کجا هستند گفت: «همين جا، همين ها که بر زمين جان داده اند».

          کمال با خيره سری در خط آتش ايستاده بود، فرمان می داد و مردانش را به نبرد تشويق می کرد. آنگاه يک تکه شرپنل به سينه اش خورد. يکی از افسران همراهش با ناراحتی گفت: «قربان به شما هم اصابت کرد!» کمال به سرعت دست خود را بر دهان افسر گذاشت و بلند، آنگونه که همه بشنوند، گفت: «چنين چيزی نيست». شرپنل به جيب سينه لباسش خورده و ساعتی را که در داخل آن بود خرد کرده بود اما تنها زخمی کم عمق بر روی سينه او بوجود آورده بود. کمال زمانی بعد اين ساعت را، که از دوران تحصيلش در مدرسه نظام با خود داشت، از جيب بيرون آورده و فيلسوفانه گفت: «اين ساعتی است که با زندگی هم ارزش شده است».

          در پايان نبرد، ليمان فون ساندرز از کمال خواهش کرد که اين ساعت را به عنوان يادگاری به او بدهد و، در مقابل، يک وقت شمار زيبای دارای آرم خانوادگی فون ساندرز را دريافت کند. (بعدها که مقامات ترکيه کوشيدند تا اين ساعت را از آلمان پس گرفته و آن را در موزه قرار دهند  به آنها اطلاع داده شد که ساعت مزبور دزديده شده است).

          آتشبار توپخانه اگرچه جان های بسياری را از ترک ها گرفت اما نتوانست ارتفاعات «سري بر» را برای دشمن حفظ کند. اگرچه واحدهای پراکنده تا غروب آن روز مشغول جنگ و گريز بودند اما در ساعت ده صبح بخش عمدهء نيروی دشمن به دامنه های کوه و ساحل دريا پس رانده شده بود. اين واقعيت که نيروی برتر دشمن  در جناح راست هم مجبور به عقب نشينی شده بود  نظر کمال را ثابت می کرد وقتی  به فون ساندرز گفته بود که حملهء مستقيم به جلو بهتراز حمله به جناح هاست. «سر ايان هميلتون» هنوز آنقدر دل داشت که بنويسد: «به هر حال ما چنوک بر را حدود دو روز و دو شب در دست داشتيم. هنوز ترک ها سنگرهايي را که ما از آن ها گرفته بوديم پس نگرفته بودند. پس آيا می شود گفت که آنها در کارشان موفق شده اند؟ اميدوارم چنين نباشد... ترک ها دارای فرماندهی خوبی بودند، من اين را می پذيرم. ژنرال ها می دانستند که اگر نتوانند ما را با سرعت از چنوک بر برانند کارشان تمام است. و در نتيجه کارشان را با سرعت انجام دادند. بهرحال، مهم نيست؛ دنيا که به آخر نرسيده است».

          اکنون برای انگليس ها اميد چندانی باقی نمانده بود، پس گرفتن «چونوک بر» ديگر ممکن نبود اما هنوز فرصت آن وجود داشت که «سوو لا» را تصرف کرد. و اگرچه کوشش برای تصرف «تکه تپه» نيز با شکست روبرو شده بود اما ترک ها در کيرچ تپه ،که در شمال خط آنافارتا قرار داشت، دارای وضعيت ضعيفی بودند. و ليمان فون ساندرز نيز از آن هراس داشت که دشمن پيش از آن که او بتواند قوای خود را مستقر سازد جناح راست او را دور زده و ارتشش را به محاصره درآورد.

          بدينسان، تا ده روز بعد هنوز ترک ها به پيروزی خود يقين نکرده بودند. کمال با پافشاری مخصوص خود همچنان در رأس سربازان خسته در خط مقدم حرکت می کرد و اکنون، با اطمينان از اينکه هرگز شکست نخواهد خورد، چنان در زير آتش دشمن به پيش می راند که در چشم سربازانش تبديل به قهرمانی جادويي و استوره ای شده بود. می ديدند که اين رهبر خستگی ناپذير همه گونه مهارتی دارد، شجاع است و، بالاتر از همه چيز، بخت يار اوست.

          دربارهء او گفته اند که يک بار، هنگامی که در سنگری نشسته بود، توپخانهء دشمن به سوی آن آتش گشود. هدف در دسترش توپخانه بود و توپ ها يکی پس از ديگری در جلوی سنگر به زمين می نشستند و از نظر رياضی قطعی بود که چهارمين توپ درست همانجا که او نشسته بود، بر روی سنگر فرو خواهد افتاد. افسران اصرار کردند که کمال از محل دور شود اما او جواب داد: «ديگر دير شده است. من نمی توانم برای سربازانم سرمشق بدی باشم»، و به کشيدن سيگارش ادامه داد اما به نظر می رسيد که رفته رفته رنگ صورتش زائل می شود. مردانی که در سنگر بودند از ترس اين که به زودی يکی از خمپاره ها به داخل سنگر خواهد افتاد فلج شده بودند. اما هيچ اتفاقی نيفتاد و از خمپارهء چهارم خبری نشد.

          در نبرد «کرچ تپه»، تنها راه رفتن نيروهای تقويتی به سوی ارتفاعات حرکت کردن در ساحل دريا و زير آتش نيروی دريايي دشمن بود و در حين اين کار ستون سربازان در نقطه ای متوقف شده بود. کمال خود را به آنها رساند؛ به او گفتند که «در اين جا مرگ در کمين ما است، حتی پرندگان هم نمی توانند از سينه اين کوه بالا روند». اما کمال به سرعت گفت: «چنين نيست و شما می توانيد اين کار را انجام دهيد»، و خود پيشاپيش همه و به همراه رييس ستاد و افسرانش به راه افتاد و به بقيه هم دستور حرکت داد. سربازان در يک صف تک نفره به دنبال او می دويدند و با وجود تلفات بسيار توانستند موضعی را که می خواستند تصرف کنند.

          در واقع آمادگی آشکار کمال برای جان باختن بقيه را نيز آماده می ساخت تا به فرمان او جان خود را به خطر اندازند. اين نيز بخشی از استورهء او شد. در جريان نبردی که چند روز بعد برای تصرف دو تکه از ارتفاعات آنافارتا پيش آمد  برای اينکه نيروهای ذخيرهء توپخانه بتوانند خود را به ارتفاعات برسانند خريدن وقت ضزوزی شد. کمال داستان حملهء سلحشورانهء فرانسوی ها در ساحل آسيايي را به ياد آورد، هنگامی که آنها، بمنظور حمايت کردن از توپخانه در حال پيشرفت خود بی مهابا به دل مرگ قطعی رانده بودند. پس تصميم گرفت که با روحيه ای تزلزل ناپذير همين عمل را انجام دهد و به فرمانده سواره نظام خود دستور حمله داد. فرمانده سوار اسب شد اما در رفتن ترديد کرد. کمال او را صدا کرد و پرسيد «فهميدی چه گفتم؟»

          «بله قربان دستور داديد که بميريم».

          و به راستی بسياری از آن ها جان باختند اما اين حمله آنقدر پيشرفت دشمن را به عقب انداخت که نجات ارتفاعات برای ترک ها ممکن شد.

محل قبرستان های جنگی در گالی پولی

قبرستان جنگی در جنوب گالی پولی

مجسمهء يادبوی شهدای جنگ در قبرستان جنوبی

          اين نبردهای آخرين منطقه آنافارتا در واقع اوج نبرد گالی پلی محسوب می شد. اکنون، سر ايان هميلتون، يک هفته پس از دست رفتن «چونوک بر»  طی تلگرافی شکست خود را به «کيچينر» خبر داده و اعلام داشته بود که ترک نه تنها از نظر نفرات و قوای ذخيره برتر از آن ها هستند بلکه از نظر روحی نيز بر قوای انگليسی برتری يافته اند و، از آنجا که ديگر نمی شود از عامل غافلگيری استفاده کرد، او برای از سر گيری حمله به 100 هزار سرباز جديد نيازمند است. او در خاتمهء تلگرافش اضافه کرده بود: «ما در مقابل ارتشی می جنگيم که شجاعانه می رزمد و از فرماندهی خوبی بر خوردار است».

          واقعيت هم اين بود که دو بار عامل غافلگيری نتوانسته بود از شکست انگليسی ها جلوگيری کند و در هر دو بار به دليل سرزمين سخت و ناهموار، برنامه ريزی غلط، و رهبری بلاتکليف خنثی شده بود. حال آنکه ترک ها، که در آغاز دست کم گرفته شده بودند اکنون اط اين مخاصمه پيروز بيرون آمده و خود از عامل غافلگيری عليه آن ها استفاده کرده بودند.

         از نظر انگليس  ها، غافلگيری اول به صورت ظهور يک فرمانده ترک، که از لحاظ مهارت جنگی هيچ از هميلتون کم نداشت، آن هم در زمان و مکانی حساس  پيش آمده بود. و غافلگيری دوم را خود سربازان ترک موجب شده بودند. کمال، علاوه بر نشاندادن درک درست از اصول نقشه کشی تاکتيکی، درک عجيب خويش از روحيهء مردان خود را به نمايش گذاشته بود. او با روانشناسی سرباز ترک آشنا بود و می دانست که اگر اين سرباز به فرمانده خود ايمان داشته باشد و او بتواند خون سرباز را به جوش آورد نوعی روحيه جنگنده خرافی در او ايجاد می شود. و کمال می دانست که اين خون را چگونه به جوش آورد. به اين ترتيب کمال و سربازان ترکش توانستند شبه جزيرهء گالی پلی را نجات دهند. تاريخ نويس رسمی انگليسی، تامی آتکينز، نوشته است که «به ندرت در تاريخ پيش می آيد که حضور يک فرمانده لشگر تا اين حد در موارد گوناگون و اينگونه عميق بر سرنوشت جنگ اثر گذاشته  و نه تنها عاقبت جنگ که سرنوشت ملتی را رقم زده باشد».

          بعدها کمال اعلام داشت که نبرد برای نجات چونوک بر و آنافارتا، به لحاظ پيروزی در آخرين لحظه، جرء نبردهايي تاريخی محسوب می شود. همچنين در نظر او، هنگامی که سال ها بعد از اين ميدان جنگ ديدار می کرد، هنوز هيچ ترديدی در مورد اهميت اين جنگ ها وجود نداشت. وقتی که يکی از همراهانش از او پرسيد که چرا در اين جا يک بنای يادبود نمی سازيد گفت که :«مهم ترين بنای يادبود خود آدمی است که به خاطر او اين منطقه در داخل مرزهای ترکيه باقی مانده است».

          حال کمال می توانست استراحت کرده و به مداوای خود بپردازد. او در همان ميدان جنگ از چادر خود به يک کلبه ساخته شده از تنه درختان نقل مکان کرد. نمايندگان هيات های اعزامی از قسطنطنيه تحت تاثير نظم و پاکيزگی اين کلبه قرار گرفته بودند؛ کلبه ای که به قول آن ها «نه برای جنگ که برای تماشای دريا  در آرامشی کامل» به کار می آمد. همچنين غذای مفصلی که کمال برايشان در آن کلبه تدارک ديده بود نظرشان را به خود جلب کرد.

مجسمهء يادبود مصطفی کمال در گالی پولی

          در همان جا هم بود که يک دوست آلمانی، به نام ارنست جاک، او را هنوز ضعيف و مالاريا زده يافت و از ظاهر پريشانش متعجب شد. ذهن کمال اما هنوز به همان تيزی و فعالی بود که می شناخت. او در ديدار با اين دوست بلافاصله مشغول گفتگويي درباره مسايل استراتژيک شد. او هنوز در مورد اينکه اين پيروزی تا چه حد پايدار خواهد ماند دچار توهم نشده بود چرا که حتی از همان آغاز نبرد به اهميت نيروی دريايي توجه داشت. از همين روی به دوست آلمانی خود گفت: «ما در خشکی گير کرده ايم؛ درست مثل روس ها. آنها محکوم به شکست هستند چرا که من با بستن راه های دريايي داردانل و بسفر دريای سياه را از آنها گرفته و در خشکی گيرشان انداخته ام و، در نتيجه، ارتباط آنها با متحدانشان هم قطع شده است. اما ما هم درست به همين دليل با مشکل روبرو هستيم. اين درست است که ما بر لبه های مديترانه و دريای سرخ و اقيانوس هند نشسته ايم اما در هيچ کدام آن ها حضوری دريايي نداريم. ما به عنوان يک نيروی زمينی فاقد قدرت دريايي هرگز قادر به دفاع از سرزمين خود در برابر نيروهای دريايي که می توانند قوای خود را بی هيچ مقاومتی تا خشکی برسانند دفاع کنيم».

          ماه ها پشت هم می گذشتند و نبرد حالتی ايستا به خود گرفته و تبديل به نبرد سنگرها شده بود. کمال اعتقاد داشت که دشمن آماده می شود تا شبه جزيره را تخيله کند و می گفت که الان وقت يک حمله ديگر است تا قبل از توفيق دسمن در کار تخليه سربازانش کار يکسره شود. اما او قادر به قانع کردن مقامات مافوق خود نبود. دليل عدم صدور اجازه برای انجام اين حمله آن بود که: «ما ديگر حتی يک سرباز اضافی که از دست بدهيم نداريم». آنگاه کمال تقاضا کرد که از فرماندهی شبه جزيره کنار رود و فون ساندرز هم موافقت کرد تا او را به جای ديگری بفرستد. سلامت کمال نيز اکنون به او اجازه نمی داد که بيش از اين در آن منطقه بماند. در عين حال کار ديگری هم برايش در شبه جزيره گالی پولی وجود نداشت.

          روزی، توفيق روستو، رفيق روزگار «سالونيکا»، به عنوان يک پزشک به ديدارش آمد. کمال، بر اساس يک خواست درونی و ناگهانی، به او گفت: «من هم با تو به قسطنطنيه می آيم». و اضافه کرد که من حقوق های عقب مانده ام را دريافت کرده ام و می توانيم آن را با هم خرج کنيم. بدينسان کمال شبه جزيرهء گالی پلی را بدرود گفت.

          و ده روزی از ورودش به پايتخت نگذشته بود که خبر رسيد نيروهای، متحده بدون دادن هيچ گونه تلفاتی، شبه جزيره را ترک کرده اند. بدينسان، اين جا هم پيش بينی او درست از آب درآمده بود.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی