بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی

فصل يازدهم ـ پياده شدن قوا در گالی پلی

          کمال ترعه گالی پولی را از دوران عمليات عليه بلغارها در جنگ بالکان و زمانی که ستادش در همين «مايدوس» قرار داشت می شناخت. در آنزمان او پيرامون امر دفاع به نظرات خاصی رسيده بود که با عقايد افسران همکارش دتضاد داشت. آن ها اعتقاد داشتند که از طريق کشيدن سيم خاردار در سراسر ساحل می توان از پياده شدن قوای دشمن در سواحل اين ترعه جلوگيری کرد. کمال با اين عقيده مخالف بود و اعتقاد داشت که هر دشمنی می تواند با تکيه کردن بر آتش دفاعی دريايي در خشکی پياده شود و آنگاه وظيفهء دفاع بر عهدهء مناطق دفاعی داخلی گذاشته می شود.

          يک بار، در حين گفتگو پيرامون اين تمهيدات با رئوف، که افسر نيروی دريايي بود و با نظرات او توافق داشت، کمال خود را به جای دشمن گذاشته و گفته بود: «شما ممکن است هر چقدر که بخواهيد برای دفاع سيم خاردار به کار بريد اما من می توانم به آسانی آن ها را از سر راه برداشته و در خشکی قوا پياده کنم. آنگاه اگر نيروهای دفاعی که بتوانند از پيشرفت من در خشکی جلوگيری کنند وجود نداشته باشند من به راحتی می توانم گالی پلی را تصرف کنم». کمال اين درس علم نظام را هنگام جنگ های «تریپلی» آموخته بود. همان زمان که ايتاليايي ها توانستند، زير پوشش آتش نيروی دريايي، قوای خود را در خشکی پياده کرده و دفاع از سواحل را برای ترک ها غيرممکن کنند. اين امر او را نسبت به قدرت تاکتيکی ويژهء بمباران های نيروی دريايي آگاه کرده بود.، حال آنکه بقيهء افسران ترک از مانورهای ممکن در بين خشکی و دريا خبری نداشتند و اکنون ناچار بودند آنها را از طريق تجربهء عملی سخت برای نخستين بار بياموزند.

          همانگونه که کمال پيش بينی کرده بود، تحت فرماندهی افسران آلمانی، برنامهء ترک ها اين گونه تعيين شد که از صخره های سنگی لبه ی گالی پولی دفاع کنند و دشمن را وادار نمايند که، پس از ورود به خشکی، متوجه اين صخره ها شود تا آنها بتوانند به دشمن حمله ور شوند. ژنرال «ليمن فون ساندرز»، که لشکرهای خود را به واحدهای کوچکی تقسيم کرده و آن ها را در سراسر خط ساحلی پخش کرده بود، اکنون آن ها را کنار هم نهاده و مناطق تمرکز کمتر اما بزرگتری را بوجود آورده و حداقل نيرو را برای دفاع از ساحل به کار برده بود. با اين همه پرسش اصلی آن بود که دشمن در کجا اقدام به پياده کردن قوا خواهد کرد؟ کمال، با شناختی که از آن سرزمين داشت، يقين حاصل کرده بود که قوای دشمن در دو نقطه در خشکی کناره خواهند گرفت، يکی در دماغه «هلس» در لبه ی جنوبی دماغه گالی پلی، و ديگری در «گبه تپه»، در ساحل غربی که از آنجا می شد به راحتی تنگراهه های آبی سواحل شرقی را در نورديد.

      

             ارزيابی «ليمن فون ساندرز» اما متفاوت بود. از نظر او محتمل ترين دو نقطهء پياده شدن قوای دشمن در ساحل آسيايي قرار داشتند. به همين دليل او دو لشکر را به ناحيه موسوم به «تروی» فرستاد.  همچنين دو لشکر ديگر را هم به تنگه های شمالی شبه جزيره، در منطقهء «بولر» اعزام داشت. از دو لشکر باقيمانده يکی به دماغه «هلس» اعزام شد و آخری ـ يعنی همان لشکر نوزدهم که تحت ادارهء مستقيم خود او اما به فرماندهی مصطفی کمال بقرار داشت ـ به عنوان نيروی ذخيرهء ارتش، در نزديکی «مايدوس» باقی ماند؛ با اين آمادگی که بتوان آن را به هر جهتی که لازم بود و حمله اصلی در آنجا واقع می شد بفرستند. اين نقش مناسب کمال بود و او، در اجرای آن، دهکدهء «بغالی» را در شمال تنگابه ها و در موقعيتی که بتوان به هر دو ساحل دسترسی داشت به عنوان سرفرماندهی خود انتخاب کرد و در آنجا به انتظار پياده شدن قوای دشمن و دفاع از ارتفاعات نشست.

          به زودی، اندکی پس از سحرگاه 25 آوريل، قوای کشورهای متحده، درست مطابق پيش بينی کمال، بصورت دو گروه در سواحل دريا پياده شدند: انگليس ها در دماغهء «هلس» و استراليائی ها در منطقهء «زيلاندرز نو» در شمال گبه تپه. در عين حال، دو مانور انحرافی نيز انجام گرفت. يکی به صورت حملهء فرانسوی ها به ساحل آسيايي و يکی نيز به صورت نمايش دريايي کشتی های جنگی انگليس در «بولر». اين فريب دوم را فون ساندرز جدی گرفت؛ با اين تصور که قوای متحده قصد دارند گردن باريک شبه الجزيره را تصرف کرده و از اين طريق همهء ارتش او را از او جدا سازند. در نتيجه دستور دارد که لشکری به شمال بلر اعزام شود و خود نيز با ستادش به آنسو حرکت کرد. در عين حال، يکی از فرماندهان خود به نام «اسد پاشا» را برای ادارهء جنگ به جنوب فرستاد، بی آنکه با گذشت زمان بتواند قوای کمکی مورد احتياج او را فراهم آورد.

          کمال آن روز با صدای آتشبارهای دريايي مستقر در «بغالی» بيدار شد و خود را درست در مرکز اصلی جنگ يافت. صدای آتشبارها از پشت کوه های «سريبر» می آمد که صخره های طولانی و مشکل بودند و به موازات ساحل غربی قرار داشته و برخی از بلندی های شان تا ارتفاع هزار فوت می رسيد و سپس، همچنان که رو به دريا می رفت، از ارتفاعاتش کاسته می شد و به صورت صخره های کوتاه و آبگيرهای کوچک در می آمد. کمال بلافاصله، به منظور ايجاد مواضع خبرگيری، يک گروهان سواره را به جانب سراشيبی های شرقی اين کوهستان و دامنهء شمالی آن ـ موسوم به «کجا چمن» ـ گسيل داشت. بزودی از طرف يکی از لشکرهای نزديک به او  گزارش رسيد که «قوای کوچکی از دشمن» از جانب سراشيبی های غربی در کوهپايه های موسوم به «چونوک بر» مشغول پيشروی است. آنها تقاضا کرده بودند که بيک گروهان کمکی برای جلوگيری از اين پيشروی اعزام شود.

          کمال بلافاصله دريافت که چه اتفاقی در شرف افتادن است. در واقع «قوای کوچک دشمن» عبارت بود از نيروی اصلی مهاجم. او، بر اساس درک دقيقش از ايجابات نظامی، می دانست که صخره های «سريبلر»، و به خصوص دامنه های «چونوک بر»، کليد دفاع ارتش ترکيه را در دست دارند و تصرف آنها به معنای غلبهء دشمن بر همهء جوانب شبه جزيزه خواهد بود. در نتيجه، ارسال يک گروهان برای متوقف کردن اين حمله، بسيار ناکافی بود و حداقل به کل لشکر تحت فرمانش نياز بود. او، به اراده و مسئوليت خود و با وسعت بخشيدن خودسرانه به اختياراتش تا حد يک سرلشکر، به بهترين هنگ قوای تحت فرماندهی خود ـ که هنگ پنجاه و هفتم نام داشت ـ دستور داد تا با يک توپخانه کوهستانی به سوی دامنه های «کجا چمن» حرکت کند. او می دانست که اين هنگ، درست برای چنين روزی، بصورتی برنامه ريزی شده، تمرين کرده بود. کمال تصميمات خود را به اطلاع سرفرماندهی رسانده و همراه با افسر مسئول امور پزشکی به سرفرماندهی اين هنگ رفت تا پيشروی آن را تسريع و رهبری کند.

          تصميم کمال تصميمی شجاعانه بود. او، بدون داشتن اطلاعات بسيار دقيق از قدرت دشمن، بدنهء اصلی قوای ذخيره فون ساندرز را به کار گرفته بود و در اين کار تنها به حس درونی و تشخيص خودش، مبنی بر اينکه با حمله ای شديد روبرو هستند، اتگاء کرده بود. اگر قضاوت او در اين مورد غلط از آب در می آمد و اگر دشمن نقشه کشيده بود تا در جای ديگری قوای اصلی خود را پياده کند تنها يک هنگ از ارتش ترک برای مقاومت باقی مانده بود. اما تشخيص کمال درست بود و او بنا بر اعتمادی که به قضاوت خود داشت به کاری که می کرد اطمينان داشت.

          اتريشی ها و نيوزيلندی ها همهء قوای خود را نه در گبه تپه، آنگونه که خود نقشه کشيده بودند و ترک  ها نيز انتظار آن را داشتند، بلکه در سواحل «آريبورنو» و در دماغهء زنبورها، در محلی که به نام خور «آنزاک» شهرت داشت پياده شده بودند که منطقهء مشکل تری بود و يک جريان آب نامحسوس کشتی هایشان را به آن سو برده بود. ترک ها در اين محل آمادگی نداشتند و قوای دشمن، عليرغم مشکلات طبيعی منطقه، قادر به پيشروی بود و با وجود مقاومت هاي آشفتهء ترک ها توانسته بود تا سراشيبی های غربی کوهستان پيشروی کند.

          مسير دامنه های شرقی کوهستان که کمال و افسران و سربازان هنگش بر آن حرکت می کردند پر از پیچ هايي شديد پر علف، آبراهه های خشک شده و تخته سنگ های بزرگ بود و مسافات پيش رو چندان قابل ديدار نبودند. در اين بين، دو راهنما که پيشاپيش فرستاده شده بودند، ارتباط خود را با بقيه از دست دادند و کمال مجبور شد که خودش در پيشاپيش سربازان و به کمک يک نقشه و قطب نما راه را بيابد. او، از آنجا که ايستاده بود، ارتفاعات کجاچمن، دريای مواج و کشتی های دشمن را که در سراسر آدريا پراکنده بودند، می ديد اما صخره های متعدد پيش رو راه پيشروی را مسدود کرده بودند.

           او که می ديد مردانش از اين کوهنوردی سخت خسته شده اند به افسران خود دستور داد تا يک استراحت ده دقيقه ای اعلام کنند. آنگاه خود، همراه با چند تن از افسرانش، به سوی «چونوک بر» حرکت کرد. آنها قصد داشتند با اتومبيل حرکت کنند اما وقتی که با زمين سخت ناهموار شد از اتومبيل فرود آمده و پياده به راه افتادند. آنها در نزديکی بالاترين نقطهء کوه به گروهی از سربازان برخوردند که در حال عقب نشينی به جانب پايين کوه می رفتند. آنها يکی از واحدهای مراقبی بودند که ماموريت داشتند از پياده شدن دشمن خبر بدهند و اکنون سه ساعتی می شد که به اجبار با دشمن درگير پيدا کرده بودند.

          کمال آن ها را متوقف کرده و پرسيد: «چه خبر شده، چرا فرار می کنيد؟»

          جواب اين بود که: «آن ها آمده اند، آن ها آمده اند».

          «کی آمده است؟»

          «قربان، دشمن، انگليس ها، انگليس ها».

          کمال پرسيد «کجا؟»

          آن ها به دامنه های پايين اشاره کردند که خطی از سربازان اتريشی با آزادی تمام در آن پيشروی می کردند و به کمال نزديکتر بودند تا به سربازانی که او پشت سر جا نهاده بود. خودش بعدها گفته است که «نمی دانم از روی منطق بود يا غريزه که به سربازان در حال عقب نشينی گفتم: شما  نمی توانيد از برابردشمن فرار کنيد».

          آن ها معترضانه گفتند «مهمات ما تمام شده است».

          کمال گفت: «سر نيزه که داريد». و به آنها دستور داد تا سرنيزه ها را بر سر تفنگ ها نصب کرده و روی زمين دراز بکشند. سپس يکی از افسران خود را فرستاده و دستور داد که توپخانه هنگ را همراه با همهء توپ های کوهستانی به نزد او بياورند. خودش گفته است: «وقتی مردان ما بر روی زمين دراز کشيدند دشمن هم همين کار را کرد، و اين مهلتی بود که به نفع ما تمام شد».

          در واقع اکنون اين ترديد دشمن بود که سرنوشت شبه جزيره را تعيين می کرد. در مهلت حاصل از ترديد دشمن، هنگ پنجاه و هفت خود را به کمال رساند و او به سربازان فرمان حمله داد و خود در خط مقدم حمله براه افتاد و با انرژی پايان ناپذير خود سربازان را بر سراشيبی کوه به پايين هدايت کرد. در ين حال به کمک سربازان توپخانه شتافته و توپ های کوهستانی را در محل های مناسبی مستقر کرد و، سپس، ايستاده بر بلندیو بی اعتنا به ايمنی خود مشغول هدايت عمليات شد. خودش نوشته است که: «به آن ها گفتم من به شما دستور حمله نمی دهم، بلکه دستور مردن می دهم. چرا که در طول زمانی که ما می ميريم سربازان و فرماندهان ديگری فرصت پيدا می کنند که خود را به اينجا رسانده و جای ما را بگيرند». در پايان اين نبرد تقريباً همهء اعضای هنگ پنجاه و هفت جان خود را از دست داده بودند. آن ها بی وقفه از ميان پرده ای از آتش تفنگ های دشمن گذشته و در صفحات تاريخ ارتش ترکيه به جاودانگی رسيده بودند.

          در اين مدت، از آنجا که توپخانهء دشمن هنوز آماده عمليات نشده بود و آتشبارهای دريايي نيز از بيم آن که در جبهه ای چنين در هم ريخته به سوی نيروهای خودی آتش بگشايند سکوت کرده بودند، آتش توپخانهء کوهستانی ترکها سخت مهلک بود و مرتبا پيشرفت دشمن را ـ به محض اينکه در ديدرس قرار می گرفت ـ متوقف می ساخت و بر سرشان آتش می ريخت و موجب می شد که سربازان دشمن پراکنده شده و بدون توانايي مقابله با ترک ها در منطقه ای کم گياه، پناهگاهی بجويند. براستی هم اغتشاش حاکم بر اين رويارويي و جنگ ناگهانی و تن به تن چنان بود که از همه سو گلوله می باريد و نهيچ کدام از طرفين نمی توانستند تشخيص دهند که اين گلوله ها از دوست است يا از دشمن.

         در همين حال کمال، بار ديگر بدون داشتن اجازه، دستور داد که يک هنگ ديگر، شامل سربازان عرب ارتش عثمانی، برای تقويت خط مقدم جبهه به آنها بپيوندند. آنگاه خود به سرفرماندهی واقع در «مايدوس» بازگشت تا جريان را به اسد پاشا گزارش کرده و او را در مورد ضرورت يک حمله همه جانبه با تمام قوای موجود آگاه کند. اسد با نظر او موافقت کرد و آنچه را انجام داده بود تاييد نمود و بقيهء قوای لشکر نوزدهم را به دست او سپرد و بدينسان در عمل او را به فرماندهی همهء جبههء «سريبر» گماشت.

          اتريشی ها در طول بعد از ظهر رفته رفته عقب نشينی کردند اما اين عقب نشينی به جانب دريا نبود و آنگونه که کمال بمصرانه خواسته بود به طرف نواحی ساحلی پر صخره ای که آن روز صبح تصرف کرده و پشت سر نهاده بودند انجام می شد. شب که فرا رسيد توفان جنگ اصلی نيز فروکش کرد اما، به گفته ی تاريخ نويس اصلی جنگ، «آن شب برای هر آنکسی که در آن منطقهء کوهستانی پر صخره حضور داشت استراحتی در کار نبود. هر دو طرف جنگ، از پا درآمده و خسته، پراکنده و بی سازمان، هيچ يک قادر به حرکت و پيشرفت نبودند. اما صدای جنگ همچنان ادامه داشت و مهاجمان و مدافعان به يکسان در زير نور آتش تفنگ های خود به تيراندازی ادامه می دادند».

کمال آن شب نخوابيد و مرتباً از يکسوی جبهه به سوی ديگر می رفت و می کوشيد تا می تواند اطلاعات جمع آوری کند و فرمان عمليات فردا را صادر نمايد. دشمن در تاريکی شب قوای کمکی پياده می کرد اما سربازانش اعتماد به خود  را از دست داده بودند. آتش توپخانه، زمين سخت پر صخره، و از هم گسيخته شدن واحدها، موجب شده بود که سربازان بی فرمانده گروها گروه به جانب ساحل برگردند.

          حدود نيمه شب بود که «سـِر ايان هميلتون»، فرمانده ارشد بريتانيايي را در کشتی موسوم به «علياحضرت ملکه اليزابت» بيدار کردند تا پيام ژنرال «برد وود»، فرمانده قوای مهاجم را به دستش دهند. ژنرال پذيرفته بود که شکست خورده است و تقاضا کرده بود تا همراه با قوايش محل را بلافاصله ترک کنند. اما هميلتون بلافاصله برای او نوشت که بايد با کوشش فراوان ايستادگی کرد، چرا که قوای آنها در جنوب توانسته باست در اطراف دماغه «هلس» جايي برای پياده شدن بيابد و پس از آن که، روز بعد، پيشروی خود را آغاز کند فشار از روی منطقه «آری بورنو» برداشته خواهد شد. در پايان، اين جمله را هم اضافه کرد که: «شما قسمت سخت کار را انجام داده ايد و اکنون وقت آن است که آنقدر مقاومت کنيد تا اوضاع امن شود». هميلتون بعدها در خاطرات خود نوشت: «مردن همچون قهرمانان در خاک دشمن بهتر از قصابی شدن همچون گوسفندان در ساحل دريا بود. وضعيتی همچون عاقبت ايرانيان فراری در ماراتن». اين ها همه نتيجهء رهبری کمال بود در آن روز تعيين کننده.

          اتريشی ها خود را جمع و جور کرده و تمام شب به کندن سنگر پرداخته بودند. از سراسر کوهپايه صدای بيل و کلنگ شنيده می شد. روز بعد قوای کمال موضعی دفاعی به خود گرفت. تلفاتی که در جنگ نخست داده بودند بسيار سنگين می نمود. در عين حال، کمال می دانست که اکنون خطر در جانب جنوب، در دماغه هلس، قرار دارد و همهء نيروهای ذخيره بايد در آنجا به کار روند. آنگاه، با رسيدن قوای تقويتی از جانب منطقهء «بولر» حملات خود را از سر گرفت. هميلتون از عرشهء جنگی به نظارهء عملياتی که اکنون با آتشبار توپخانه های مستقر در خشکی و دريا پاسخ می گرفت مشغول بود. او در کتابش به نام «خاطرات گالی پولی» نوشته است:

          «ترک ها در کوهستان سخت پيش می آمدند. خطوط پيش رونده سربازان اين جا و آن جا به چشم می خوردند. نقطه هاي سياهي را می شد ديد که در زمينهء سبز حرکت می کردند، نقطه هايي هم بر گسترهء وسيع کوهستان سرخ رنگ واقع در "سريبر" بدنبال هم پيش می آمدند. بعدی ها و بعدی ها و بعدی ها، همينطور پيش می آمدند. گاه از چشم پنهان می شدند و زمانی بعد در موج های بهم پيوسته ظاهر شده و بخش های مرکزی و مرتفع مواضع ما را محاصره می کردند. تک تک مسلسل ها و تق تق تفنگ ها را غرش توپخانه ها همراهی می کرد. آنگاه آتش ها رفته رفته خاموشی گرفتند. هجوم دفع شده بود و افراد ما توانسته بودند موقعيت خود را حفظ کنند. اين جا و آن جا نقطه هايي را می شد ديد که به جانب زمين های سبز بر می گشتند اما بسياری از نقطه ها اکنون به پايين رسيده و به دنيای تاريکی پيوسته بودند».

          سربازان باقيماندهء کمال خسته بودند و واحدهای تازه از راه رسيده به اين سرزمين سخت کوهستانی عادت نداشتند. آتشبار دريايي روحيه ها را شکسته بود و به نظر می رسيد که قوای کمال در آن لحظه به پايان رسيده باشد. اما، در عين حال، واقعيت اين بود که او توانسته بود دشمن را در بخش کوچکی از ساحل دريا محدود کند. دفاع کردن از اين نقطه مشکل بود و تنها از ساحل می شد به آن کمک رساند، و بادهای متغير و آتش ترکها بر آن فرو می ريختند. در واقع ترک ها از نظر موقعيت و روحيه همچنان دست بالا را داشتند، چرا که بدون ديده شدن از ارتفاعات به پايين می نگريستند. کمال توانسته بود ارتفاعات را، که از نظرش کليد شبه جزيره محسوب می شد، محفوظ نگاه دارد. او با هوشياری و اطمينان از صحت تصميمات خود و درک موقعيت و پافشاری بر رهبری خويش، در همان آغاز حملهء دشمن به خطوطی که از ابتدا پيش بينی کرده بود، توانسته بود ترکها را از شکستی نجات دهد که در صورت وقوع راه را يکسره تا قسطنطنيه بر دشمن می گشود.

            اکنون ترکها نيز مانند مهاجمين دست به سنگر سازی زده بودند. در هر دو سوی نبرد، حملهء اوليه ای که واجد عنصر غافلگيری بود قدرت خود را از دست داده بود. اما کمال، پس از يک حملهء کوچک به دشمن در سی ام آوريل، مصمم شده بود که پيش از آن که دشمن بتواند قوای کمکی بيشتری را در ساحل پياده کند دست به سومين ضد حمله خود بزند. او، با آگاهی از ضرورت بالا نگاهداشتن روحيهء سربازان و افسران فرمانده، عده ای از آنها را به سرفرماندهی خود ـ که اکنون «کمال لـَری»، به معنی «محل کمال» خوانده می شد ـ احضار کرد. آن ها به سبک ترک ها چهارزانو در چادر او به روی زمين نشسته و سخنانی را که او ادا می کرد روی کاغذهايي که در دست داشتند يادداشت می کردند. او گفت: «من به اين نتيجه رسيده ام که بايد حتی اگر به مرگ تمام ما منجر شود دشمن را به داخل دريا پس برانيم. در مقام مقايسه، مواضع ما نسبت به دشمن چندان ضعيف نيست. به خصوص که روحيهء دشمن به کلی درهم شکسته است و بلاوقفه مشغول سنگر سازی برای داشتن پناهنگاه است. شما خود ديديد که وقتی تعدادی از خمپاره های ما در نزديکی سنگرهای آن ها فرود آمد چگونه پا به فرار گذاشتند. من يقين دارم که در بين سربازان ما کسی وجود ندارد که مرگ را بر بی آبرويي ديگری همچون آنچه که در بالکان اتفاق افتاد ترجيح ندهد. اگر فکر می کنيد کسانی باشند که چنين فکر نکنند بهتر است خودمان به دست خود تيربارانشان کنيم».

          همان روز او دستوری به اين مضمون خطاب به سربازان خود صادر کرد:

          «سربازانی که در اين جا کنار من می جنگند بايد بدانند که شرفشان ايجاب می کند که يک قدم به عقب ننشينند. بگذاريد به شما خاطرنشان کنم که اگر بخواهيد استراحت کنيد در مقابلش برای ملت ما تا ابد استراحتی وجود نخواهد داشت. من يقين دارم که همهء همرزمان من با اين نظر موافقند و تا زمانی که دشمن عاقبت به داخل دريا ريخته نشده نشانی از خستگی بروز نخواهند داد».

           به فرماندهان مختلف گفته شد که آن ها جز به سرنيزه سربازانشان به چيزی اعتماد نکنند. سربازان نيز همچنان که با آهنگ شيپورها و طبل ها پيشروی می کنند نبايد تا رسيدن به سنگر دشمن متوقف شوند. آن ها بايد به محض آغاز تاريکی به داخل اين سنگرها بپرند.

           در غروبگاهان حمله، سرگرد آلمانی، «کنن گيزر» به سرفرماندهی کمال آمد تا فرمان يکی از لشکرها را در دست بگيرد. چرا که در آنزمان لشگر مزبور با لشگر تحت فرماندهی کمال مخلوط شده بود. او گفته است که: «اين مرد آرام اما فعال و روشن بين که می دانست چه می خواهد تحسين مرا برانگيخت. او به تنهايي همه چيز را ارزيابی می کرد و در مورد همه چيز تصميم می گرفت و در اين کار نه خواهان پشتيبانی ديگران بود و نه موافقت آن ها را با افکارش می خواست. او دقيق و کوتاه سخن می گفت و در عين اين که رفتارش غيردوستانه نبود اما همواره فاصله دار و کناره جو می نمود. او چندان از نظر بدن قوی به نظر نمی رسيد اما همين بدن به شدت قابل انعطاف بود. انرژی وافر او ظاهراً منشاء کنترل کاملی بود که هم بر سربازان و هم بر خودش تسلط داشت. »

          اين حمله ابتدا به خوبی آغاز شد و هدفش يک گردان توپخانه ساحلی بود. اما محاسبات کمال درست از آب در نيآمد. او که به عنوان يک استراتژيست جنگی می دانست نمی توان جلوی حمله دشمنی را که تحت حمايت توپخانه دريايي پيش روی می کند گرفت، در مورد قدرت تاکتيکی دشمن هنگامی که در ساحل پياده می شود دچار اشتباه شده بود. کشتی های جنگی انگليس، که به وسيلهء توپخانهء سنگين مستقر در ساحل پشتيبانی می شدند، مواضع کمال را که تنها به وسيله تفنگ های قديمی کوهستانی محافظت می شد زير آتش گرفتند و کشتار سربازان او آغاز شد. خطوط حمله کنندهء ترکها، زير آتشبار قوی توپخانهء دشمن، يکی پس از ديگری از پای در می آمدند. نتيجه اين شد که گروهان های سربازان ترک را ترس فرا گرفته و فرارشان آغاز شد. کمال به اميد اين که بتواند در طول شب موفقيتی به دست آورد همهء نيروهای ذخيرهء خود را به کار گرفت اما نتوانست در مواضع دشمن نفوذ کند و، به اين ترتيب، شکست تاکتيکی بزرگی را متحمل شد. او خود نوشته است: «اين نبرد که 24 ساعت به طول انجاميد برای سربازان ما خستگی مفرطی به همراه آورد و، در نتيجه، من فرمان توقف حمله را صادر کردم».

           پس از آن خبرنگاری به نام «روشن اشرف» که برای مصاحبه با او آمده بود از زبان او شنيد که چگونه در يکی از لحظات نبرد همه ی سربازانش که در خط مقدم قرار داشتند با حمله سربازان دشمن که تا ده «يارد» ی آنها آمده بودند روبرو شده و از پای درآمدند. سربازان خط دوم که شاهد اين کشتار بودند، با اينکه می دانستند آنها نيز کشته خواهند شد، بی هيچ ترديدی پا پيش نهاده و جای آنها را گرفتند. آنها که سوادی داشتند با قرآن هايي که در دست گرفته بودند جان سپردند؛ و آنها که خواندن نمی دانستند خطاب به الله مشغول دعا خواندن شده و همگی آمادهء رفتن به بهشت بودند. در اين موقع، اگرچه کمال هنوز معتقد بود که ـ با توجه به قدرت روحی سربازان ترک ـ پيروزی ممکن است. اما واقعيت اين جهانی نشان می داد که اين گونه فداکاری های بی کله و بی فايده که به صورت حملات موجی انجام می شد، موجب مرگ و مير بسياری شده بود و ارتش ترکها ديگر توانايي تحمل آن را نداشت. اسد که فرمانده کمال محسوب می شد تشخيص داد که جفظ نيرو برای تقويت خط حمله در هلس ضرورت دارد. در نتيجه به کمال دستور داد که دست از ادامه عمليات بردارد.

           اما در هجدهم ماه مه حمله بزرگ ديگری از جانب ترکها به پل ارتباطی دشمن که برای پياده کردن قوا ساخته شده بود صورت گرفت. اين بار حمله را خود فون ساندرز طراحی کرده بود اما در پشت آن می شد علاقهء «انور» به انجام عملياتی چشمگير را نيز موثر يافت. کمال، در سمت فرماده لشگر، نقشی در برنامه ريزی اين حمله نداشت. نقشه مزبور، که ظرافت تاکتيکی چندانی را بشامل نمی شد، عبارت بود از بسيح يک نيروی قاهر که از سوی هلس و نيز از جانب سواحل آسيايي تقويت شده و به «آریبورنو» حمله می کرد و يا دشمن را به کلی از بين بمی برد و يا آنها را مجبور ساخت که به داخل دريا عقب نشينی کنند. از آنجا که دشمن سربازان خود را به منظور تقويت هلس از پل ارتباطی  فراخوانده بود اکنون آنها در اقليت يک به سه قرار داشتند. احمله که آغاز شد، اگرچه ترک ها بر فراز سر دشمن قرار گرفته بودند و گاه حتی تا چند ياردی آنها پيش می رفتند، اما، در عين حال، هدف هايي آسيب پذير محسوب می شدند و ناگزير بودند به مواضع از پيش آماده شدهء سنگرهای دشمن حمله کنند. نتيجه کشتاری وسيع بود.

            تلفات آنچنان بود که انعقاد قرارداد ترک مخاصمه ای که به  طرفين فرصت داهد تا مردگان خود را دفن کنند ضروری شد. کمال يکی از اعضای هيئت افسرانی بود که در مذاکرات ترک مخاصمه شرکت داشت. اتريشی ها چشم اعضای هيات ترک بستند و برای القای تصور اينکه خطوط دفاعی شان بسيار قوی است، به آن ها تلقين می کردند که بايد از روی سيم های خاردار بگذرند. عاقبت آنها را به غاری در نزديکی ساحل بردند که ژنرال «برد وود» آن را بوجود آورده بود. در اين جا برای ترک مخاصمه ای به مدت نه ساعت موافقت به عمل آمد و بمنظور حصول اطمينان از اين موافقت «آربری هربرت» به عنوان يک گروگان داوطلب در خطوط ترکها نگاهداری شد.

              در ماه جون، کمال به درجهء سرهنگی رسيد. ژنرال ليمان فون ساندرز اگرچه در ادارهء کمال دچار مشکل بود اما توانايي های او به عنوان يک فرمانده لشکر را تصديق می کرد. انور اما همچنان به کمال اعتمادی نداشت و همواره می کوشيد تا بهانه ای برای يافتن نقطه ضعفی در عمليات او پيدا کند و، در يکی از سرکشی های سريعش به جبههء جنگ در پايان ماه، چنين بهانه ای  را پيدا کرد و بر خورد اين دو تن به انفجاری جدی انجاميد. کمال که يک گروهان کمکی سرباز را دريافت داشته بود اسد را ترغيب کرده بود تا اجازهء حمله ای به يکی از مواضع حساس اتريشی ها را صادر کند. او اعتقاد داشت که تصرف اين موضع موجب خواهد شد که دشمن شبه جزيره را تخليه کند. انور با اين فکر مخالفت کرد. و بدون اقامهء هيچ دليلی اظهار داشت که اين کار تلف کردن جان های بسيار را بدنبال خواهد داشت. اما فون ساندرز موفق شد بين آنها صلح برقرار کند و حمله انجام شد. در اين حمله، از يک سو به خاطر رعد و برق شديدی که شروع شده بود، و از سوی ديگر بخاطر آتش سنگين توپخانهء استراليائی ها، حمله کنندگان بکلی گيج شدند و عاقبت هم حمله، در پی کشته شدن يکی از فرماندهان هنگ ها، به شکست انجاميد.

             کمال انور را به خاطر دخالتش سرزنش می کرد و انور در عين حالی که شجاعت سربازان کمال را تحسين می نمود تقصير را به گردن فرماندهی او می انداخت. کمال هم استعفا داد. اما وقتی که انور به قسطنطنيه بازگشت فون ساندرز توانست او را آرام کرده و قانعش کند که به سر فرماندهی لشگر خود برگردد.

               اما  کمال راضی نبود. او اگرچه نخستين مرحلهء نبرد در گالی پلی را به نفع کشورش تمام کرده بود. اما هنوز در تعيين مسير عمومی جنگ دخالتی نداشت. در مورد حوزهء اختيارات فرماندهی اش، بين کمال و ستاد سرفرماندهی اختلافی دايمی برقرار بود که شامل کمبود نيروها و جداي نبودن دقيق حوزهء فرماندهی او از فرماندهی يک افسر آلمانی به نام «ماژور ويلمن» هم می شد. کمال قانع شده بود که فرمانده مافوقش، اسدپاشا، برای منطقه «آريبورنو» اهميت لازم را قائل نيست و تصميم گرفت تا طی نامه طولانی و پر تفصيل مشکلات دفاعی را برای او شرح دهد. ذهن کمال همچنان معطوف کوه های «سريبر» و قله های آن به نام های «چونوک بر» و «کجاچمن» بود. کمال  اعتقاد داشت که اگر دشمن قوای کمکی بيشتری پياده کرده و حملات خود را از سر گيرد، واقعيتی که از حرکات دشمن می شد استنتاج کرد، آنگاه اين نقاط تبديل به اهداف اصلی حمله دشمن خواهند شد. کمال در مورد اهميت اين نقطه به قطعيت رسيده بود. آنچه گذشته بود صحت نظر او را ثابت می کرد و اکنون نيز او جز اين نمی انديشيد.

               اما اصرار او در اسدپاشا اثر نکرد. کليد دفاع از اين ارتفاعات در دره تنگ «سازليدر» قرار  داشت که مستقيما به ارتفاعات «چونوک بر» می رسيد و برای دشمنی که از روی تپه ها به سوی آن دره پيشروی می کرد محافظ خوبی محسوب می شد. اين دره در ابتدا جزو حوزهء فرماندهی کمال محسوب می شد اما اکنون به نظر می رسيد که از آن به عنوان خط جدا کنندهء حوزهء فرماندهی دو لشگر استفاده می کنند. در نتيجه معلوم نبود که کنترل اين منطقهء حياتی در دست اوست يا در دست سرگرد آلمانی. از نظر کمال لازم بود که اين مساله هر چه زودتر روشن شود.

             اسدپاشا، همراه با رييس ستاده خود، به سرفرماندهی کمال آمد تا شخصاً از منطقه بازديد نمايد. کمال آنها را با خود به نوک ارتفاعات برد و در آنجا کل منطقه را بصورتی تعليمی تشريح کرد. اطرافشان را سرزمين کوهستانی در بر گرفته بود و دره سازليدر در پايين قرار داشت و به خليج سوولا و درياچهء نمک آن سوی آن منتهی می شد. همچنين می شد کوهستان شمال شرقی را با قله  «کجاچمن» اش ديد. از آنجا که آن ها ايستاده بودند قلهء کجا چمن تسخير ناپذير به نظر می رسيد.

            رييس ستاد اظهار داشت که تنها راهزنانان می توانند در داخل چنين سرزمين مشکلی پيشروی کنند. اسدپاشا از کمال پرسيد: «به نظر شما دشمن از کجا خواهد آمد؟» کمال دست خود را به جانب آريبورنو، و خط کشيده شده تا سوولا، تکان داد و گفت: «از آنجا».

اسدپاشا گفت: «اما اگر از آنطرف بيايد چگونه پيشروی خواهد کرد؟»

کمال بار ديگر به آريبورنو اشاره کرد و با دست در هوا نيم دايره ای به طرف کجا چمن کشيد و گفت:«اين طوری».

اسدپاشا لبخندی زد و دستی به شانهء او گپکشيد و گفت: «نگران نباشيد؛ چنين کاری ممکن نيست.»

کمال که می ديد ادامهء گفتگو بی فايده است گفت: «انشاالله اميدوارم نظر شما درست باشد» .

            کمال شرح اين گفتگو را در دفتر يادداشت های روزانه اش ثبت کرد و بعدها بر اساس آنچه که اتفاق افتاد تکه ای از اين يادداشت را با جوهر قرمز مشخص کرده و در کنار آن طی يادداشتی توجيهی به کسانی که با او مخالفت کرده و از طريق اقدامات نامناسبشان «مواضع نظامی و سرنوشت کشور را با خطرات بزرگ روبرو کرده بودند» اشاره کرد. نظر کمال برای دومين بار درست از آب درآمد.

             در همان اوقات او نامه ای به زبان فرانسه به «کورين لوتفو»، که از آغاز جنگ با او مکاتبه داشت، نوشت و توضيح داد که:

              «اين جا اوضاع آرام نيست. هر شب و روز آتش دشمن بی وقفه بر سر ما می بارد؛ خمپاره ها سوت زنان می گذرند و صدای بمب ها با صدای توپخانه ها در هم می آميزند. در واقع ما در جهنم زندگی می کنيم. خوشبختانه سربازان ما بسيار شجاع اند و بيش از دشمن از خود مقاومت نشان می دهند. به علاوه نوع اطاعت آنها از فرماندهان اجرای فرامين مرا که اغلب با درخواست داوطلب شدن برای کشته شدن همراه است آسان می کند. به نظر می رسد که اين امر تنها به دو نوع نتيجهء آسمانی می رسد. شخص يا يک مجاهد پيروز خواهد بود و يا يک شهيد مفتخر. تو هيچ می دانی که اين شق دوم چه معنی دارد. يعنی تو مستقيم به بهشت می روی و در آنجا حوری های بهشتی که زيباترين زنان مخلوق خدا هستند از تو استقبال کرده و جاودانه در اختيار تو خواهند بود. چه چيزی بالاتر از اين سعادت!»

               و به انتهای اين نامه اضافه کرده است که دوست دارد به خواندن چند رمانی مشغول شود که بتوانند «اين شخصيت سختی را که حوادث کنونی در من ساخته اند نرم کندن و به من امکان دهند که به چيزهای خوب و دوست داشتنی زندگی هم بيانديشم».

               او از کورين خواسته بود تا فهرستی از نام کتاب های مناسب را به يک دوست مشترک در قسطنطنيه بدهد تا او آن ها را برايش تهيه کند؛ و اضافه کرده بود که اين کتاب ها تا حدودی جانشين گفتگوهای هوشمندانه و جذاب کورين خواهند شد که او از طريقشان قادر است همه ی دنيا را بفريبد.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی