بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی

فصل اول ـ تولد يک مقدونيه ای

در امپراتوری عثمانی، سرزمين «مقدونيه» ـ با کوهستان های سرکش و رودخانه های خروشانش ـ جائی بود که در آن مردمان گوناگون اين امپراتوری به هم رسيده، با هم در آميخته و زندگی هايي رنگارنگ را ادامه می دادند. در واقع مقدونيه مينياتور کوچکی از آن سامانهء نامنسجم اما کارايي بود که ترک ها به کمک آن توانسته بودند به مدت پنج قرن مجموعه ای از نژادهای گوناگون شرق  و غرب عالم را تحت فرمانروايي خود در آورند. مقدونيه در مرکز بخش اروپايي ترکيه قرار داشت، بخشی که عثمانی ها آن را «روملی» می خواندند که در واقع همان «قلمروی امپراتوران روم شرقی» و«بيزانس» يونانيان بود. اهالی مقدونيه، چه مسلمان و چه مسيحی و چه يهودی، چه ترک و چه يونانی و چه اسلاو و چه آلبانيايي، مردمی نيرومند بودند که روحشان را طبيعت محل زندگيشان، با آب و هوای بی اعتدالش، سخت و آبديده کرده بود. اين مردم، چه از درون و چه از بيرون، تحت تأثير تمدن غرب بودند و، با توجه به اين همه عناصر گوناگون شکل دهنده، از نظر روحی مردمی بسيار  منفرد و تکرو محسوب می شدند.

مصطفی کمال اهل سرزمين مقدونيه بود. او در بندر «سالونيکا» متولد شد ـ بندر پر رفت و آمدی که مقدونيه را به دريا متصل می کرد. تاريخ تولدش به سال 1881 بود؛ زمانهء ناآرامی که طی آن سرزمين «روملی» تجزيه می شد و اجزای تشکيل دهنده اش از هم می گسستند. مسيحی عليه مسلمان می جنگيد و يونانی و اسلاو عليه ترک و نيز عليه يکديگر. اين مردم، که احساسات ملی گرايانه در آن ها شعله ور شده بود، می کوشيدند تا خود را از چنگال امپراتوری رها کنند و «روملی» را به نفع يونانی ها، بلغارها و صربيائی ها تکه تکه سازند؛ و قدرت های بزرگ، يعنی امپراتوری های توسعه طلب اتريش، مجارستان و روسيه ـ که رقيب هم محسوب می شدند ـ نيز در مناطق هم مرز خود با مقدونيه به اين کوشش ها دامن می زدند و می کوشيدند تا از طريق ايجاد اقمار مختلف در لحظهء مناسب بخش هايي از مقدونيه را تصرف کنند. امپراتوری انگليس نيز در نقش نيرويي تعادل بخش می کوشيد تا به جای تصرف سرزمين های جديد از قطع ارتباط خود با متصرفات شرقی تر خويش جلوگيری کند. بدينسان، به هنگام تولد مصطفی کمال، امپراتوری عثمانی و کلاً مشرق زمين تسليم مغرب می شد؛ همانگونه که زمانی مغرب زمين به مشرق تسليم شده بود. امپراتوری عثمانی دستخوش سيری نزولی بود که آن را به سوی سقوط نهايي پيش می راند.

در عين حال، فشار عليه اين امپراتوری از درون مرزهای آن نيز دست اندر کار بود و، در واقع در 1887، يعنی چهار سال پيش از تولد مصطفی، بود که فشار خارجی نيز بر آن اقزوده شده بود. در آن سال روس ها، که رويای متحد کردن اقوام اسلاو را برای رسيدن به دريای مديترانه در سر می پرورانند، از مرزهای عثمانی گذشته و تا حوالی قسطنطنيه پيش راندند و تنها در آنجا بود که نيروی دريايي انگليس موفق به متوقف کردن آنها شد. آنگاه، ابا حضور نيروهای مختلف درگير، معاهده ای در «سان استفانو» به امضا رسيد که در واقع زمينهء جداسازی بخش اروپايي ترکيه  به نفع وسعت بخشيدن به بلغارستان محسوب می شد. اما اين نيروها فکر ديگری را هم دنبال می کردند. بريتانيا و اتريش رفته رفته نسبت به نفوذ روزافزون روس ها حساس شده و عاقبت در کنگره 1878 برلين، و بيشتر تحت نفوذ «ديزرائلی»، نخست وزير بريتانيا، تصميمات قبلی خود را تغيير داده و بر اين موافقت کردند که در برابر گرفتن امتيازاتی از روس ها در غرب، در شرق به آنها امتياز بيشتری بدهند. بدين ترتيب بود که سرزمين روملی بار ديگر زندگی از سر گرفت و، در عين حالی که در مجاورت بلغارستانی آشوب زده و کوچکتر قرار گرفته بود، در وضعيتی انفجاری هنوز جزيي از امپراتوری عثمانی محسوب می شد.

بدينسان، مصطفی کمال ديده بر جهانی ناآرام گشوده بود، در سرزمينی دستخوش آشوبی درونی و تهديدات خارجی. اعضاء خانوادهء او جزو مسلمانان عثمانی بودند ـ از طبقهء متوسط و با ريشه هايي عميق و به شدت ترک. در مورد اين امکان که او، همچون اغلب اهالی مقدونيه، دارای رگه ای از اسلاوها و آلبانی ها هم بوده نمی توان به قاطعيت حکم کرد. اما نوعی تفاوت ظاهری، هم در رنگ پوست و هم در اجزای صورت، که در طی رشد جسمانی اش نسبت به ديگر ترک ها پيدا می شد می توانست نشانه ای از اين درهم آميختگی باشد. بهر حال واقعيت آن است که برای کودکی که در محيطی اين چنين در هم آميخته به دنيا می آيد پيش از آن که مسئلهء ارتباطات نژادی و موضوع اصليت شخصی مورد نظر قرار گيرد فرهنگ خانوادگی اهميت دارد.

    

پدرش عليرضا نام داشت و مادرش زبيده. زبيده، مثل اسلاو های ساکن مناطق مرزی بلغارستان، پوستی لطيف و سفيد و چشمانی عميق و آبی داشت. خانواده اش از اطراف درياچه ای که در غرب سالونيکا به طرف آلبانی گسترده بود آمده بودند ـ جايي که کوهستان های سخت لخت به گستره های نيلگون آبی می رسيدند. اين منطقه کوهپايه ای بود که، پس از فتح مقدونيه و «تسالی» به دست ترک ها، مردمان زيادی از قلب آناتولی را به خود جلب کرده بود. در نتيجه، زبيده هم دوست داشت فکر کند که در رگ هايش مقداری خون اصيل «يوروک» وجود دارد. يوروک ها مردمی ايالتی بودند که اصالتاً از اقوام ترکی که در کوه های «تروس» زندگی می کردند منشعب شده بودند. مصطفی وجنات خود را از مادرش گرفته و موی روشن و چشم آبی اش يادگاری از زبيده محسوب می شد. زبيده بر فرزندش تأثيری به سزا داشت و مصطفای کوچک همواره بين  دو گزينهء احترام و طغيان نسبت به او در نوسان بود. زبيده که زنی اجتماعی محسوب می شد دارای اراده ای قوی و زيبايي خاص دهقانی بود؛ هوشی سرشار داشت اما تحصيل نکرده بود و به سختی می توانست بخواند و بنويسد.

عليرضا اگرچه بيست سال از زبيده بزرگتر بود اما در کنار همسرش شخصيتی سايه وار داشت. او که پسر يک معلم مدرسهء ابتدايي بود تحصيلاتی داشت و همين امر موجب شده بود تا شغل کوچک منشی گری يکی از ادارات دولتی نصيبش شود. اما او هرگز در کار خود ترقی نکرد بطوری که وقتی می خواست زبيده را به زنی بگيرد توانايي قيمتی که خانواده زبيده طلب می کردند را نداشت. اما برادرش، حسين، به نفع او دخالت کرد و ازدواج آن ها در سالونيکا سر گرفت.

آنها بعداً در دهکده ای در کوهپايه های کوهستان «المپ» ـ جايي که عليرضا در آن به کار مشغول بود ـ ساکن  شدند. علیرضا، که در اين سرزمين جنگلی با حقوقی اندک به سختی زندگی می کرد، می ديد که در اطرافش  کسانی که به کار چوب بری و حمل و نقل آن مشغولند به سرعت ثروتمند می شوند و لذا تصميم گرفت که، عليرغم بی اطلاعی کاملش از امور بازرگانی، از شغل خوش استعفاء داده و به کار چوب بپردازد. او، برای اين کار، به سالونيکا بازگشت و با شراکت شخصی به نام «جعفر افندی» شرکتی  به وجود آورد و همهء پس انداز خود را در آن سرمايه گذاری کرد. موفقيت های اوليه او در اين کار موجب شد تا بتواند خانهء بزرگتری برای خانوادهء خود بسازد ـ خانه ای دو طبقه با اتاق های بزرگ و پنجره هايي گشوده به خيابانی سنگ فرش و باغچه ای در پشت. پنجره های بيرون آمده و روکش دار خانه از يکسو جلوگير نور شديد آفتاب بودند و، از سوی ديگر، ساتر اهل خانه از نگاه های کنجکاو همسايگان.

  خانه در سالونيکا

اما واقعيت آن بود که عليرضا برای شروع کار بازرگانی لحظهء بدی از تاريخ را برگزيده بود. کوهستان ها را دستجات پراکندهء يونانيان مسلحی پر کرده بودند که اغلب شان پناهندگانی گريخته از ستم «بيک» های ترک محسوب می شدند. آنها، در عين حال، نگهبان و محافظ دهقانان مسيحی محل نيز محسوب می شدند و اکنون، پس از شکست ترک ها از روس ها و ضعيف شدن مقامات محلی، جرآت يافته و دست به شورش هايي گسترده زده بودند.

به زودی عليرضا قربانی حملات دايم اين گروه ها شد. آنها با تهديد به اين که مخازن چوبش را آتش خواهند زد از او پول مطالبه کردند اما پس از دريافت پول چوب ها را به آتش کشيدند. آنها کارگران او را به ترک کار واداشته و از حمل الوارها به بندر جلوگيری کردند. عليرضا که مجبور بود در جنگل با آنها مبارزه کند، عاقبت، بر اساس توصيهء فرمانده ژاندارمری سالونيکا که شغلش در واقع خلع يد از اين متجاوزان بود، ناگزير شد تجارتخانهء خود را  ببندد. اين گونه بود که ضعف و سقوط نظم و قانون ترک ها در مقدونيه نتايج وخيم خود را به نمايش گذاشته بود.

زبيده برای شوهرش پنج فرزند به دنيا آورد که از ميان آن ها تنها يک پسر، که مصطفی باشد، و يک دختر، که مقبوله نام داشت، به سنين بلوغ رسيدند. عليرضا نام مصطفی را خود برای فرزندش انتخاب کرده و به رسم سنتی آن را در گوشش زمزمه کرده بود. اين نام يکی از برادران عليرضا بود که در کودکی تصادفاً به دست او از گهواره بيرون افتاده و کشته شده بود. يک پدايهء سياهپوست که اسلافش برده بودند از مصطفی نگاهداری می کرد و در گهواره برايش ترانه های عاميانه «روملی» (بخش اروپائی عثمانی) را می خواند که با آهنگ های بيزانسی و اسلاوی و ترکی در هم آميخته بودند؛ لالائی هائی که در سراسر عمر همواره در ذهن مصطفی حضور داشتند.

          زبيده زنی زاهد بود، ايمانی قوی داشت، و همواره به باورهای سنتی پيشينيان مسلمان خود وفادار بود و به اين امر افتخار می کرد که افرادی از بين خانواده خود و شوهرش موفق شده اند به زيارت حج بروند. او دوست داشت که مصطفی نيز راه آنان را ادامه داده و يا قاری قران و يا مدرس مذهبی شود. به همين دليل هم او را نيز، همچون فرزندان خانواده های مسلمان، به مکتب خانه فرستادند تا آموزش قرآنی ببيند.

          اما عليرضا در مورد پسرش عقيدهء ديگری داشت. او ـ که مردی ضد آخوند و آزادمنش بود و به افکار جديدی که از جانب غرب آمده و رفته رفته در مقدونيه رواج می يافت توجه داشت ـ اصرار کرد که مصطفی بايد به مدرسهء خصوصی غير مذهبی «شمسی افندی» برود؛ مدرسه ای که با داشتن برنامهء درسی مدرن، نخستين مدرسه از نوع خود در «سالونيکا» محسوب می شد. عاقبت، در پی اختلافات و گفتگوهايي چند، مصالحه ای موثر صورت گرفت. عليرضا تسليم همسرش شد اما مصطفی برای دريافت آموزش رايج مذهبی به مدرسهء «فاطمه ملا کادين» گذاشته شد.

بعدها مصطفی با حالتی طنز آلود تعريف کرده است که: «در صبح روزی که به اين مدرسه رفتم مادرم با تشريفات تمام لباسی سفيدرنگ بر تنم کرده و دستمال گردنی با نخ های طلايي را به شکل عمامه به دور سرم پيچيده بود. در دستم هم يک غنچه گل طلايي گذاشته بود. معلم مدرسه با همهء شاگردانش در جلوی خانهء ما ظاهر شد و پس از انجام مراسم نماز، من، با قراردادن نوک انگشتانم به روی سينه و پيشانی و بوسيدن دست های پدر و مادر و معلمم مراسم احترام نسبت آنها را  انجام دادم. آنگاه، در ميان هلهلهء همراهان جديدم، با شادمانی و تا رسيدن به مدرسه ای که به مسجد چسبيده بود، در خيابان های شهر رژه رفتيم. به محض ورود به مدرسه نيز مراسم نماز دسته جمعی ديگری برگزار شد و سپس معلم دست مرا گرفته و به اتاق لختی برد تا در آن کلمات قدسی قرآن برايم خوانده شود».

          بدينسان تعصب مذهبی زبيده پاسخی در خور گرفت و او توانست خود را در بين همسايگانش سربلند حس کند. مصطفی با اين مدرسه مشکل خاصی نداشت. اما در طی همين زمان هم بود که نوعی بیزاری از آداب و تشريفات کهن مسلمانان، که هنوز در ميان ترک هايي که مادرش از آن ها سرمشق می گرفت برقرار بود، در او آغاز به نطفه  بستن کرد.

          يک روز از جای خود بلند شده و در مقابل دستور معلم، که به او می گفت بنشيند، مقاومت کرده و صدا به اعتراض بلند کرد که اين طرز نشستن سبب می شود دچار گرفتگی عضلاتت شود.

          معلم با حيرت پرسيد «يعنی جرآت داری که از من اطاعت نکنی؟»

          مصطفی پاسخ داد: «بله، من جرات دارم که از شما اطاعت نکنم».

          در اين هنگام همهء شاگردان کلاس به پا خواسته و گفتند: «ما همگی از شما اطاعت نمی کنيم!» و معلم ناگزير به مصالحه با آن ها شد.

          اندک زمانی بعد، عليرضا ـ بدون رويارو شدن با اعتراض زبيده که به هر حال به خواست اوليهء خود رسيده بود ـ پسرش را از مکتب خانهء مذهبی بيرون  آورده و نامش را در مدرسه «شمسی افندی» نوشت و تحصيلات مصطفی در اين مدرسه به صورت رضايت بخشی ادامه يافت.  

          مصطفی، به لحاظ داشتن موهای روشن و اندام بزرگ، در ميان ديگر پسرها تشخصی ويژه داشت و به زودی شيوهء عمل آدم های بزرگ را هم برای خود انتخاب کرد و به بازی های همکلاسانش در خيابان ها ـ مثل طاس بازی، قاب بازی، و بازی با هستهء میوه جات ـ بی اعتنا شد و هرگز در اين بازی ها شرکت نکرد. هنگامی که از او می خواستند تا در بازی خم شدن و پريدن از روی پشت يکديگر شرکت کند او مغرورانه از خم شدن خودداری می کرد و به آن ها می گفت «اگر می توانيد از روی قامت ايستاده من بپريد». به اين ترتيب، او بصورتی تکرو و مغرور رشد می کرد و رفتاری برتری جويانه داشت و نسبت به هر گونه شوخی و اهانتی عکس العمل نشان می داد.

(سالونيکا در بخش اروپائی عثمانی، در يونان کنونی)

          شهر شلوغ و تجاری سالونيکا که او اکنون با آن آشنا می شد در سراسر کودکی، بلوغ، و جوانی او تاثيری شکل دهنده داشت. سالونيکا، با کوهپايه های بسيار و رودخانه های تندرويي که به خليج آرام آن می رسيدند، مدت ها بود که از ديوارهای رومی، بيزانسی، و ترکی خود بيرون زده و صاحب بلوارهای بزرگ سبک غربی شده بود و، معلوم بود که، با توجه به موقعيت جغرافيايي و پيشينهء تاريخی اش، نمی توانست تبديل به شهری مدرن و امروزی نشود. بر فراز ويرانه های ديوارهای تدافعی و مناره هايشان و برج های کليسا مجموعهء درهمی از سقف خانه ها به چشم می خورد. مردم چنان زندگی می کردند که انگار عملاً در طبقات روی هم چيده شده زندگی می کنند. در بالا، آنجا که ميدان های جنگ قرون وسطايي بر بلندی ها گسترده بود، بخش مسلمان نشين شهر به صورت يک هزارتوی پر شيب و با خيابان های سنگفرش به طرف پايين کج شده بود. در پای کوه و در اطراف بندرگاه، يهوديان زندگی می کردند که تقريبا نيمی از جمعيت شهر را تشکيل می دادند و از ميانشان اهالی يک محلهء کامل، به نام محله «دون مه»، به اسلام گرويده بودند. مرکز شهر را محلهء يونانی ها پاشغال کرده بود و در اطراف آن محله های بلغاری ها، ارمنی ها، و ولاش ها (کولی ها) و همچنين مردمانی از نژاد فرانک به هر سو پراکنده بودند و در  آخرين محلهء نزديک به دريا بازرگانان ثروتمند و کنسول های مقتدر بريتانيا، فرانسه، آلمان، اتريش، ايتاليا، و پرتقال اقامت داشتند.

          اينگونه بود که مصطفی، که در بخش کوهپايه و نزديک به برج های ناقوس دار کليساهای يونانی خانه داشت، زندگی اجتماعی خود را در آشنايي با شيوهء زندگی خارجی ها آغاز کرد. او اين نوع زندگی را تحسين می کرد و با هوشياری و احتياط به آن ها می انديشيد. در سال های پيش از بيست سالگی شاهد آن بود که برای نخستين بار راه آهن به سالونيکا رسيد و اين غول فولادين و پر سر و صدا او و شهرش را غرق شادمانی کرد.

          لئون اسکياکی، که خود اهل اين شهر بود، در کتاب «بدرود با سالونيکا» که شرح حال آتاتورک است، می نويسد: «قرن کهنه به پايان خود می رسيد؛ مغرب زمين آرام و بی وقفه به درون شهر می خزيد و می کوشيد با دستآوردهای شگفتش مشرق زمين را بفريبد... و، در برابر چشمان خيره شدهء ما، جادوی علم و معجزهء اختراعات خود را به نمايش می گذاشت. ما، ترسيده و بی قرار، به درخشش شگفت او می نگريستيم و به آواز پريان دريايي گوش می داديم و، همچون حالت روستاييانی که به ميهمانی شهريان می آيند، خود را کوچک و عقب افتاده می يافتيم. اما، در عين حال و به صورتی مبهم ، در برابر آن درخشش های دلگرم کننده، سردی هزينه ای را که بايد برای به دست آوردنشان بپرداختيم حس می کرديم».

 

          آنگاه زمان آن رسيد که مصطفی مجبور شد برای مدتی سالونيکا را ترک کند. اين بار عليرضا بازماندهء سرمايه خود را در تجارت نمک از دست داده و تقاضا کرده بود که بار ديگر به استخدام دولت درآيد اما با اين تقاضا موافقت نشده بود. از آن پس او به نوشيدن مشروب روی آورد، مثانه هايش از کار افتادند و، پس از يک بيماری سه ساله، چشم از جهان بست. زبيده که به صورت بدی دست تنها مانده بود، مصطفی را از مدرسه بيرون آورد و او و خواهرش را با خود به منطقه ای روستايي در نزديکی «لانگازا» برد که برادرش، حسين، در آنجا مزرعه ای را اداره می کرد که حدود بيست مايل از سالونيکا و دريا دور بود.

          در اين منطقه، بروی خاک سرخ رنگ دشت ها ـ که در تابستان خشک و در زمستان باتلاقی می شدند ـ گياهان مختلفی می روييدند و حيوانات گوناگونی به چرا مشغول بودند.  گاوها با خود گاو آهن ها را می کشيدند و در پی مسيرشان لک لک ها برای دانه چينی از زمين شخم زده پرواز می کردند. در همان حال ارابه های پر سر و صدای روستاييان محصولات کشاورزی را به بازار می بردند. مصطفی، در ميان بوی سبزيجات و خاک و خيسی و گل و پهن حيوانات برای نخستين بار با زمين و طبيعت آشنا می شد.

مقبوله خانم در 1956

         او از زندگی در هوای باز لذت می برد و به زودی و راحتی با مشغله های غريبهء روستايي کنار آمد. نزديکترين دوستش خواهرش مقبوله بود؛ دختری تپلی، صريح و مصمم که از برادر خود خشن تر به نظر می رسيد و اغلب، در عين دوستی، کارشان به دعوا می کشيد. اين خواهر و برادر را روزها به مراقبت از مزارع می گماشتند تا در کلبه ای بنشينند و کلاغ ها را از خوردن لوبياهای سبز شده در مزارع مانع شوند. عصرهای زمستان آنها در کنار آتش خانهء روستايي خود نشسته و به تفت دادن بادام مشغول می شدند.

          زندگی در مزرعه کيفيتی سالم داشت و مصطفی بزودی تنومند و قوی شد. غذا فراوان بود و دايي حسين مهربان. اما مصطفی به زودی به بيقراری رسيد. می ديد که برای زندگی روستايي ساخته نشده است. ذهنش بيدار می شد و مشتاقانه می خواست که ياد بگيرد و می ديد که تحصيلاتش به دست فراموشی سپرده شده است. در بين معلمين محلی انتخاب او فقط بين يک کشيش يونانی و يک مدرس مسلمان محدود بود و مصطفی متناوباً در نزد آنان آموزش می ديد. اما او از اصوات بيگانهء زبان يونانی خوشش نمی آمد و، در عين حال، می فهميد که پسر بچه های مسيحی به او بی اعتنايي می کردند و غرورش را زخم می زدند. بالاخره، پس از مدتی تحصيل در نزد مدرس مسلمان، اعلام کرد که: «من به مدرسه ای که در مسجد باشد نمی روم». زبيده برایش معلم جديدی پيدا کرد اما سه روز نگذشته بود که مصطفی اعلام داشت که «اين معلم شخص بی اطلاعی است» و حاضر نشد نزد او تحصيل کند. سپس يکی از زنان همسايه پداوطلب شد که به او درس بدهد اما مصطفی حاضر نشد در نزد يک زن تحصيل کند.

          زبيده، که آشکارا می ديد وقت آن رسيده است که پسرش تحصيلاتی منظم داشته باشد، عاقبت او را به سالونيکا فرستاد تا با مادر بزرگ و خاله اش زندگی کرده و به مدرسه عمومی «کای ماک حافظ» برود. اما مصطفی چندان در اين مدرسه نماند. يک روز، پس از اينکه در يک شلوغی عمومی درگير شد، مدير مدرسه او را به عنوان رهبر شورشيان بيرون کشيد و به شدت کتک زد؛ به طوری که تمام بدنش کبود شده بود. مصطفی از اين عمل به شدت منزجر شد و از رفتن به مدرسه سرباز زد و مادر بزرگش هم طرف او را گرفته و از آن مدرسه بيرونش آورد.

          در همين ايام هم بود که مصطفی رفته رفته در می يافت که واقعاً خواستار چيست. او که در دوران کودکی به ظاهر خود اهميت نمی داد، رفته رفته متوجه لباس های ديگران شده و علاقمند شد که همواره تميز و مرتب باشد. برای اين کار البسه سنتی ترکی، که شامل شلوار گشاد و کمربند بود، را کنار گذاشت. از نظر او اين لباس انيفورمی بود که به گذشته تعلق داشت. آنچه جلب نظرش را می کرد انيفورم سربازانی بود که سبيل های خود را بالا می دادند و نوک شمشيرهاشان به سنگفرش می خورد و با حالتی احترام برانگيز و حاکی از اهميت از خيابان ها می گذشتند. او به وضع، قدرت و موقعيت ممتاز آن ها و غرور اطمينان بخش ترکی شان در شهری بيگانه حسادت می کرد.

          حسادت او به خصوص معطوف يکی از پسران همسايه به نام احمد بود که به دبيرستان نظامی می رفت و لباس مخصوص شاگردان آن مدرسه را می پوشيد. اکنون زبيده هم به سالونيکا برگشته بود و مصطفی از مادرش تقاضا کرد که اجازه دهد او نيز به آن مدرسه برود. اما زبيده با اين کار موافق نبود و اعتقاد داشت که اگر قرار است مصطفی، عليرغم آرزوی قلبی مادرش، جا پای پيامبر اسلام نگذارد بهتر است که مثل پدر ورشکسته اش به تجارت رو کند. در واقع زبيده نگران جنگ و مرگ و سفرهای دور و درازی بود که در زندگی سربازان عثمانی حضوری دائمی داشت. نيز از اين می هراسيد که مبادا مصطفی نتواند در مدرسه نظام موفق شود.

          اما مصطفی کسی نبود که به اين آسانی ها از خواست خود دست کشد.  او آرزوی خود را با پدر احمد که افسری در ارتش بود در ميان گذاشت و به کمک او، بدون اطلاع مادرش، در امتحانات ورودی دبيرستان نظام شرکت کرد. برای اين کار با فشردگی و دقت تمام مشغول آماده سازی خود شد و در نتيجه در امتحان ورودی توفيق به دست آورد. او اگرچه، به اين ترتيب، زبيده را با عملی انجام شده روبرو ساخته بود اما هنوز نمی توانست بدون دريافت موافقت نامهء مادر در مدرسه نامنويسی کند. مصطفی با زيرکی تمام به ياد مادرش آورد که در بدو تولد پدرش شمشيری را آورده و بر ديوار اتاقی که گهواره اش در آن قرار داشت به ديوار آويخته بود. او با لحنی قهرمانانه ادامه داد که: «من سرباز زاده شده ام و سرباز هم خواهم مرد».

          زبيده مقاومت خود را رفته رفته از دست داد اما آنچه که عاقبت موجب شد تا تصميم به موافقت بگيرد خوابی به موقع بود که ديد. در آن رويا او پسرش را ديد که بر تختی طلايي بر فراز يک مناره نشسته است و همان گونه که خود شتابان به سوی مناره می رفت صدايي را شنيد که به او گفت: «اگر اجازه دهی که پسرت به مدرسه نظامی برود او به مقامات عاليه خواهد رسيد و اگر نگذاری او را پايين کشيده ای». به اين ترتيب او در رويای خود آيندهء نظامی درخشانی را برای پسرش ديده و در پی آن رضايت داده و اوراق لازم را امضا کرد. مصطفی با احترام تمام مادرش را بوسيد و مادر نيز دعای خيرش را بدرقه او کرد.

مصطفی، که به هنگام ورود به مدرسهء نظام شهر سالونيکا دوازده سال داشت، پس از شش سال تحصيل مطابق خواست خانواده، اکنون خود تصميم گرفته بود که شغل آتی اش چه باشد. اين انتخاب گزينش درستی هم بود چرا که قشر افسران عثمانی نخبگان کشور محسوب می شدند. استادان مدرسهء نظام ـ که حقوق خود را از سلطان عثمانی دريافت می داشتند ـ تنها به شاگردان خود درس نظامی نمی دادند بلکه آن ها را با تاريخ، اقتصاد، و فلسفه نيز آشنا می کردند. مدارس نظامی نهادهايي دموکراتيک محسوب می شدند که شاگردانشان از طبقات مختلف اجتماعی می آمدند و می توانستند بر حسب توانايي و شايستگی خود مدارج نظامی را طی کنند. بعلاوه، فارغ التحصيلان اين مدارس پس از ورود به ارتش فرصت می يافتند که سفر کنند، جهان را ببينند و با نحوهء زندگی مردمان مناطق دوردست امپراتوری عثمانی آشنا شوند؛ امری که غير نظاميان عادی از آن محروم بودند.

          مصطفی درس های مدرسه را آسان يافته و آن ها را به سرعت ياد می گرفت. درس محبوب او رياضيات بود و مدت ها قبل از آن که همکلاسانش درس حساب را به پايان رسانند او مشغول حل مساله های جبر بود. معلمش، که او هم مصطفی نام داشت، در درس رياضی او را هم قد خود می ديد.  مصطفای جوان برای مصطفای پير سئوالات مشکلی طرح می کرد و معلم هم يک روز، برای اين که شاگردان بتوانند بين او و مصطفای جوان به راحتی تفاوت بگذارند، بنا بر يک رسم ترکی، نام دومی به شاگرد خويش اعطا کرده و او را «مصطفی کمال» خواند؛ واژه ای که در معنای عام خود حکايت از برجستگی و کامل شدگی داشت و، بدينسان، مصطفی در بقيهء عمر «کمال» خوانده شد. گاهی معلم داوطلبی می خواست تا در برابر کلاس ايستاده و به سئوالات مشکل او پاسخ گويد. چند نفری برای اين کار داوطلب می شدند اما مصطفی که حاضر نبود قبول کند که کسی پيدا می شود که از او بيشتر بداند همواره از جا برمی خاست و کلاس را وا می داشت تا بپذيرند که او بهترين است.

مصطفی کمال به سرعت به مقام گروهبانی و مبصری کلاس رسيد و مقام بالای شاگرد معلم شده را به دست آورد و اجازه يافت تا در غياب معلمان بر درس همکلاسانش نظارت کند و برای اين کار از تخته سياه کلاس نيز استفاده نمايد. او که طبعاً معلم ساخته شده بود در خانه نيز همين نقش را بازی می کرد و اين نوع بلوغ رفتاری او را از همسالان و همکلاسانش جدا می ساخت. گويي دوران کودکی او به سرعت به سر آمده بود. او در بين همگنان خويش دوستانی چند داشت اما همواره علاقمند به معاشرت با پسران بزرگسال تر از خود بود. ظاهر روشن و غريبهء او، همراه با رفتار انزوانه گرانه و وقار و غرورش ـ و حتی نگاهی که از آن چشمان سرد آبی ساطع می شد ـ او را به صورت موجودی از نژادی ديگر در آورده بود. او به صورتی غريزی در برابر قدرت شورشی می شد و معلمانش اداره کردن او را مشکل می يافتند.

در خانه روابط او با زبيده اغلب توفانی بود. او که تنها مرد خانه ای پر از زن محسوب می شد از عوالم زنان متنفر بود و يتيم شدن خود را، که موجب شده بود در ميان آن ها زندگی کند، لعنت می کرد. در همين ايام بود که زبيده مجددا ازدواج کرد. شوهر دوم او «رجب» نام داشت؛ مردی حدوداً ثروتمند با دو پسر و دو دختر از ازدواج سابق خويش. مصطفی نسبت به زبيده حسادت يک عاشق را از خود بروز می داد و از اين که مادرش به خاطر پول ازدواج کرده احساس تحقير شدگی می کرد. اما وقتی که ديد پدرخوانده اش برای زبيده شوهر خوبی است با او کنار آمد. پدر خوانده هم، که خود افسری در ارتش بود، برای او تبديل به دوستی شد که هميشه راهنمايي های مفيدی می کرد. اين مرد جوان برای پسر زبيده از غرور و احترام سخن می گفت. به او می گفت که هرگز نبايد بگذارد که کسی کتکش بزند، و هرگز نبايد تحقيری را تحمل کند. به خصوص بايد در مقابل تجاوز ديگران به غرور جنسی اش سخت مقاوم باشد. او به مصطفی چاقويي داد تا که در مواقع لزوم با آن از خود دفاع کند. اما، در عين حال، نصيحتش کرد که هرگز آن را بی موقع مورد استفاده قرار ندهد. از اين زمان به بعد مصطفی بيشتر اوقات را دور از خانه می گذراند چرا که با پذيرفته شدن در دورهء دوم دبيرستان وارد مدرسه آموزش نظامی شبانه روزی به نام «مناستير» شده بود.

 

          مدرسه مناستير، قرار گرفته در دشتی وسيع در بين سلسله کوههای نزديک مرزهای يونان و آلباني، و کمی دورتر از سربيا و بلغارستان، قرار داشت و، در نتيجه، دارای موقعيت سوق الجيشی مهمی بود. اين مدرسه مرکز اصلی آموزش های نظامی مقدونيه محسوب می شد و در عين داشتن فضايي روستايي دری را به سوی فرهنگ رنگارنگ سالونيکا گشوده داشت. ساختمان مدرسه که شکوه عمده ای داشت رو به قله ی چشمگير کوهستان ساخته شده بود؛ قله ای که يونانی ها آن را «پليستر» به معنی کبوتر می خواندند. و اين اسم در واقع به نرمی برف های زمستانی اين قله اشاره می کرد.

 مصطفی در اين جا بود که برای نخستين بار خود را درست در وسط برخوردهای جاری کشورش يافت. قدرت ترک ها در مقدونيه به دست چريک های يونانی و اسلاو روز به روز ضعيف تر می شد و، در چنين فضايي، وطن پرستی و رقابت های آتشين در بين دانشجويان مدرسه نظامی اوج می گرفت. نظرگاه های مختلف مدرسه را تکه تکه کرده بود و اختلافات و دعواها و توطئه های شديدی در آن جريان داشت که اغلب به خونريزی منجر می شد. قوی ترين دستهء داخل مدرسه از آن دانشجويان سالونيکايي بود که مصطفی کمال رهبر آن محسوب می شد اما زيرکانه چنين انتخاب کرده بود که در پشت صحنه کار کند و دور از دعواهای روزمره باشد. خاطره ای که تا سال ها بعد ذهن او را به خود مشغول می داشت به شبی مربوط می شد که در ميانه ی آن بيدار شده و پسری را ديده بود که بالای سر يکی از همدسته های او ايستاده و قصد دارد چاقويي را بر پيکر او وارد کند. پسر به موقع از خواب بيدار شد و توانست چاقو را از دست حمله کننده خارج کند.

مصطفی برای نخستين بار از آنچه در جهان بزرگتر آن سوی ديوارهای مدرسه در جريان بود با خبر می شد. پسرها را داستان های قهرمانی و آوازهای حماسی مربوط به فتح مقدونيه به دست عثمانی به هيجان می آورد. اما اکنون شورش و سرکشی همه چيز را تهديد می کرد. در سراسر «روملی»، يونانی ها، سرو ها و بلغاری ها، برای آزادسازی سرزمين های تحت تسلط عثمانی می جنگيدند. در 1897 يونانی ها جبههء آزادی بخشی را در «کرت» گشودند و ترک ها نيز، متقابلاً، در سراسر روملی تجهيز شدند. مدرسهء «مناستير» نيز کاملا آماده شد. روزگاری بود که مردم به خيابان ها ريخته و صدای طبل ها و شيپورهاشان سربازان را به سوی خود می خواند. دانش آموزان مدرسه، با در دست داشتن پرچم ترک ها، در خيابان ها رژه می رفتند. چريک های ترک در کوهستان های اطراف تا پای جان می جنگيدند. يک شب مصطفی و يکی از دوستانش برای پيوستن داوطبانه به ارتش دست به فرار از مدرسه زدند. اما به زودی شناخته شده و به ناچار به مدرسه بازگشتند. اما همين تجربه آتش وطن پرستی و عشق شديد نگاهبانی از وطن را در جان کمال جوان شعله ور ساخت.

روزهائی بود که داوطلبان خدمت سربازی از سراسر امپراتوری عثمانی به آن منطقه می آمدند و مصطفی از اينکه نمی توانست به آنها بپيوندند سخت ناراضی بود. او در مدرسه با شاعر جوانی به نام «عمر ناجی» دوست شده بود و در ايام تعطيلات به اتفاق هم برای تماشای قطارهايي که سربازان را به جبهه جنگ می بردند به ايستگاه راه آهن سالونيکا می رفتند. يک روز عصر، در ميان جمعيت حاضر در سکوی ايستگاه قطار، گروهی از شيخ ها و درويش ها را با شولاها و کلاه های نوک تيزشان ديدند که زنگ هايي را در دست داشتند و همراه با آن بر طبل ها می کوبيدند و نی های خود را می نواختند و مجموعهء گوشخراشی از صداها بوجود آورده و، در عين حال، در سکر و خلسه فرو رفته بودند. جمعيت اطراف آن ها هم به اين بيماری مسری دچار شده و به صورت يک هيستری دسته جمعی فرياد می کشيدند و غش می کردند. مصطفی اين صحنه را با نفرتی سرد تماشا می کرد و به عمر گفت که ديدن اين گونه صحنه ها او را غرق خجالت می کند. اينگونه بود که می شد ديد که  ترس و نفرت او از هر گونه خرافهء مذهبی پا به جهان نهاده است.

مصطفی اگرچه در شرايط زندگی سختگيرانهء مدرسهء نظامی قوی می شد اما جز تمرينات عادی ژيمناستيک توجهی به ورزش های ديگر نداشت و ترجيح می داد که بيشتر به کارهای خود بپردازد. هنوز رياضيات مهم ترين درس مورد علاقهء او بود اما، در عين حال، ذهنش رفته رفته به سوی جاذبه های ديگری نيز کشيده می شد. «عمر ناجی» دوست داشت که شعرهايش را برای او بخواند و مصطفی، همچنان که به آن ها گوش می داد، به شباهت فراز و فرود واژه ها با ترانه های روملی که در کودکی ياد گرفته بود توجه می کرد. عمر چند کتاب هم به مصطفی داد که بخواند و بدينسان مصطفی متوجه وجود «چيزی به نام ادبيات» شده و رفته رفته علاقه اش به شعر جذب شد و حتی کوشيد خودش هم شعر بگويد، اما معلم رياضيات او را از اين هوسبازی منع کرد.

رفيقی ديگر نيز آگاهی مصطفی به «چيزی به نام سياست» را موجب شد. اين رفيق «علی فتحی» نام داشت که مثل خود او اهل مقدونيه بود و از روستايي نزديک می آمد و رفتار خوشش را با ذهنی زنده و انعطاف پذير در آميخته بود. فتحی زبان فرانسه را بخوبی می دانست؛ درسی که مصطفی در آن چندان پيشرفتی نداشت. او که اين موضوع را تقصير معلم فرانسه اش می دانست تصميم گرفته بود که در نخستين بازگشت به خانه اين زبان را مستقلاً بياموزد و اکنون آشنايي با علی فتحی اراده او بر يادگيری اين زبان را دو چندان کرده بود. همچنان که دانش او در زبان فرانسه پيشرفت می کرد فتحی نيز او را با آثار فلاسفهء سياسی فرانسه ـ همچون روسو، ولتر، اوگوست کنت، دمولين و مونتسکيو ـ آشنا می کرد. به زودی اين دو همشاگردی با اشتياق تمام سرگرم مباحثه دربارهء عقايدی از اين استادان شدند که به مسايل کشور خودشان نيز مربوط می شد.

مصطفی، که ديگر کودکی را پشت سر نهاده بود،دربازگشت به خانه مشغول چشيدن لذت هايي شد که در سالونيکا به دست می آمد؛ جايي که زندگی در آن گوناگون و رايگان بود. او، همراه با دوست جوانی از خانواده پدرخوانده اش به نام «فؤاد بولکا»، مشغول سر زدن به کافه های نزديک دريا شد ـ کافه هايي همچون اولمپوس، کريستال و يونيو که بيشترشان به دست يونانی ها اداره می شدند. آن ها کافه يونيو را بيشتر می پسنديدند چرا که با خريد يک ليوان آبجو مقداری هم مزه به آن ها داده می شد و، در نتيجه، لازم نبود که برای خريد غذا هم دست در جيب خود کنند. در ديگر کافه ها که مشروبات قوی تر را عرضه می داشتند آن ها تنها می توانستند مقداری بلوط ارزان قيمت را که فروشندگان دوره گرد می فروختند بخريداری کنند. همين موجب شد که عمر ناجی در يک گفتار اندوهناک شاعرانه بگويد: «زندگی چيست جز يک بلوط خشک؟» اما به هر حال اين نوع زندگی هرچه که بود، در مقابيسه با شيوهء زندگی ترکی، مزه ای فرانسوی داشت؛ آن هم در کافه هايي که هنوز در آن ها موسيقی ترکی جاری بود.

در جستجوی ديدن مظاهر ديگری از زندگی فرانسوی معلمشان آن ها را به کلاس رقصی برد که محل رفت و آمد غيرمسلمانان بود. آنها در آنجا رقص های پولکا و والس را آموختند. اما مجبور بودند فقط با پسرهای ديگر برقصند چرا که دخترها اجازه حضور در اين کلاس را نداشتند. اما دخترها را می شد در آنسوی شهر، در کافه «شانتان» که برادر بزرگتر علی فتحی آن ها را با آن آشنا کرده بود به دست آورد. در اين کافه ارکستری وجود داشت که دختران جوان همراه آهنگ های آن می خواندند و می رقصيدند. زن ايتاليايي تنومندی هم آوازهای «ناپلی» می خواند. دختران ارمنی هم، با زنگ هايي که به دست و پای خود بسته بودند، رقص عربی می کردند. دخترهائی برای نوشيدن مشروب به سر ميزها می آمدند هيچ کدام مسلمان نبودند و اغلب مسيحی يا يهودی بو بی هيچ حجاب و کاملا در دسترس بودند. پسرها کمی که بزرگتر شدند راهشان به فاحشه خانه ها نيز کشيده شد. در اين جا مصطفای خوش بر و رو مورد تحسين زنان بود و آنها اغلب لطف خود را بدون دريافت پول نصيب او می کردند.

بدينسان چگونگی زندگی جنسی مصطفی نيز رفته رفته نمودار شد. او پيش از آن که جستجو کند، جستجو می شد، و هرگز هم از اين امر اجتناب نمی کرد. از لحاظ احساسی پيش از آن که دوست داشته باشد دوست داشته می شد. مدتی هم عشق آتشين دختری جوان از خانواده ای خوب نسبت به مصطفی که به هنگام تعطيلات از مدرسه به او درس می داد به خودپسندی او دامن زد.

با اين همه او در نگاه همشاگردانش آدمی منزوی بود و هنگامی که آن ها می کوشيدند تا ديوارهايي را که او به دور خود می کشيد خراب کنند و به نيات او پی ببرند، تنها می گفت: «من برای خودم کسی خواهم شد». بدينسان نوعی جاه طلبی هنوز جهت نايافته  در او جوشيدن آغاز کرده بود.

او امتحانات نهائی مدرسهء نظام را به خوبی به پايان رساند و در سيزدهم ماه مارچ 1899 وارد کلاس توپخانه در مدرسه جنگ «هريبيه» در استانبول شد.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی