بازگشت به خانه  |   فهرست مقالات سايت   |    فهرست نام نويسندگان

دوشنبه 10 خرداد  1389 ـ  31 مه 2010

 

تقوا و "برادوورست"

س. ح. نیش

    "کارد به اون شکمت بخوره"، شاید این را صد بار به خودم گفته بودم ولی فایده ای نکرده بود. البته همه اش هم فحش نمی دادم ، کار توضیحی هم با خودم می کردم  فراوان. مثلا: "تو که آدم ضعیفی نبودی؟ کل زندگی 45- 40 ساله ات رو نگاه کن، پره از اراده، پره از تقوا، ده ها بارجواب خواهش نفست رو دادی. یادته مدرسه یک مداد دو رنگتو بخشیدی به یک  همکلاسی فقیرت که با حسرت به اون چشم دوخته بود"؟

   از یادآوری این نوع خاطره ها احساس خوشی پیدا می کردم ؛ احساس قدرت و اراده قوی. البته از این ها مهمتر هم بود: "مقاومت توی زندان در دوره جوانی و ایثارهایی که در مورد امکانات و خورد و خوراک و آسایش نسبت به هم سلولی ها و هم بندانت می کردی"؟ داشتم حظ می کردم از قدرت نفس، استحکام شخصیت و علو طبع خودم!

   ولی نه، خدای من، همه اش دارد فرو می ریزد، همه آن اراده ها و تقواها ، کمکم کن. دارم به کیوسک نزدیک می شوم. بوی مست کننده اش در فضا پیچیده و انگار که نود درصدش قلفتی توی دماغ من فرورفته است ! خدایا چقدر من ضعیفم. آیا همه آن اراده ها و خویشتن داری ها کشک بود؟ شاید خاصیت دوران نوجوانی و جوانی بود که در سنین بالاتر تضعیف یا محو شده است؟ ... "ای بابا؛ این چه حرفیه می زنی؟ پایبندی به مقولات معنوی و اخلاقی که سن و سال نمی شناسه"؟

   یک مرتبه متوجه شدم که ای دل غافل، به موازات افکار فلسفی و اخلاقی، دلم با همدستی شکم بی صاحب مانده ام دارند کار خودشان را می کنند و با بوهای عمیقی که دماغ ولنگارم تحویل شان می دهد، حال می کنند. در حال آرام راه رفتن در  کنار کیوسک (انگار که پاهایم به سختی جلو می کشند!)، نگاهم به چند نفری است که دارند گازش می زنند. همه شان یک نوع در دست دارند: "برات وورست". یاد فیلم های صمد به خیرکه از پشت شیشه رستوران به کسی که داشت چلوکباب می خورد می گفت: "خوشمزه یه؟ بخور، بخور!"

   مثل همیشه آن هایی را که کچاپ زده اند ول می کنم و می روم سراغ کسانی که "زنف" روی سوسیس شان ریخته اند. چه خوش سلیقه، مثل خود من. این اسم "زنف" را هم خوب به خاطر سپرده ام.

   آن قدیم ها، دوران دانشجویی، یک ساندویجی در خیابان شاه آباد یک طورهایی پاتوقم بود. هر هفته یا دو هفته یک بار سری بهش می زدم. بخصوص وقتی می خواستم سینما برم. فقط به 4 – 3 نوع ساندویج عادت کرده بودم و ازشان دل نمی کندم. سالاد اولویه، کتلت، کوکو سبزی و گاهی هم مغز که هر بار یکی شون را سفارش می دادم. به آقا تقی هم می گفتم فقط هم خیار شور تویشان بگذار و نه هیچ چیز دیگر. ساندویج چرب و چیلی توی "نون بلوکی"چه لذتی داشت. یادش به خیر؛ به تنها چیزی که فکر نمی کردیم رژیم غذایی و چاق شدن و کلسترول، تری گلیسیرید و این نوع کوفت و زهرمار ها بود که امروزه خورد و خوراک را ضغنبود آدم می کنند. جوانی بود و تحرک و همه خورده ها را همان روز می سوزاندیم. پای ثابت این ساندویچ ها یک کاسه کوچک لوبیای داغ بود که کمی آب لیمو و روغن زیتون توش می ریختم و بعد ازهر گاز به ساندویج، یک قاشق لوبیا می خوردم و یک قولوپ نوشابه رویش و مثل ترتیبات وضو و نماز، هیچ وقت این روال را به هم نمی زدم. با ماده اولیه "زنف" و به زبان های دیگر: "ماسترد" در همین جا آشنا شده بودم: یعنی پودر خردل که کمی توی لوبیا می ریختم و از طعم و بویش خوشم می آمد. ولی سس اش را نه خورده بودم و نه دیده بودم. ولی حالا می دانستم چیست: همین خط باریک زرد رنگی است که ریخته اند روی این سوسیس لعنتی و این آقای آلمانی دارد در برابر چشمان پر از حسرت من، به آن گاز می زند!

   چرا اصلا ما باید آکسیون سیاسی مان در دورتموند را درست در چند قدمی این کیوسک کوچک بگذاریم؟ بله ، اشکال کار در همین جاست. وقتی برگشتیم پایگاه، باید پیشنهاد دهم جای آکسیون در این شهر عوض شود. خب، به چه بهانه ای؟ ماندم. می دانستم که هر یک از این نقاط چه به اعتبار پر رفت و آمد بودن در مرکز شهرها (زنتروم یا سنتروم)، و اجازه پلیس و محسنات دیگر حساب شده انتخاب شده اند. حالا من بروم بگویم بوی سوسیس سرخ کرده بی تابم می کند؟ آن هم نه هیچ کس، من! با آن همه ادعا و سابقه و احترام!

 

 

   تیم، سر ساعت یک بعد از ظهر ، آنتراکت نهار داشت. البته آنتراکت های  کوتاه تری نیز برای چای و قهوه وجود داشت. بودجه نهار مشخص بود.  هر نفر حدود ده مارک آن روز (حوالی 98). کم نبود، اندازه بود. هرکس آزاد بود هر چه دلش می خواست و هر طور که راحت بود بخورد، حتی اگر دوست داشت برود در جایی تنها غذا بخورد و یا با پول خودش رستوران برود. اما چون جمع بودیم، تقریبا همه وقت، این یک ساعت آنتراکت را با هم می گذراندیم. لذا 4- 3 نفری به "مک دونالد" می رفتیم یا "دونر کبابی" ترک ها. منوی من اغلب "بیگ مک" بود که دو طبقه همبرگر بود با مخلفاتش در لای دو نان گرد کنجد دار، به اضافه سیب زمینی سرخ کرده (فریت)  با کولا. اما طبق معمول کافی بود یکی مان نق بزند که "مک دونالد آدم را سیر نمی کند"، بدون بحث راهی دونر کبابی می شدیم که با آن نان بربری مانندش و سالادی که لایش می چپاندند، آدم را حسابی سیر می کرد.. بعد از استانبول، دونر خوب را فقط باید در آلمان و مغازه ترک ها خورد، بقیه جاهایی که تجربه کرده ام پول هدر کردن است، حتی اگر صاحب مغازه ترک باشد.

  در مهلتی که باقی بود تا غذای سفارش داده شده حاضر شود، یکی دو نفر نمازشان را پشت میز می خواندند. چون تا برگردیم به پایگاه، شب شده بود. برای نمازخوان ها پذیرفته شده بود که موقع آکسیون ، نمازشان را به طور نشسته روی صندلی بخوانند. برخی که اصلا  - و برخی عمرا - اهل نماز و روزه نبودند ولی همه در عقاید خود آزاد بودند و کسی با عقیده دیگری کاری نداشت. خودم تا حدودی در مناسک مذهبی شل شده بودم؛ ولی گاهی برای دلم و گاهی هم به احترام جمع می خواندم. گاه هم هوس میکردم که پشت میز و زیرلب نماز بخوانم که چند باری هم خنده ام گرفت از دیدن آرم گنبد مانند و زرد رنگ مک دونالد که حالا به جای قبله، در برابر چشم من قرار داشت! یک بار هم وسط نماز اسد گفتم: دو رکعت نماز به طرف مک دونالد به جا می آورم قربتا الی الله. خندید و نمازش شکست!

  با شکم سیر که برمی گشتی سر میز آکسیون، یکی دو ساعتی تقوا و اراده ات برمی گشت سرجایش. اما بیش از دو ساعت دوام نمی آورد و تزلزل شروع می شد. بخصوص وقتی آدم بی پرنسیبی! می آوردش در حین سرک کشیدن به میز ما، گاز میزد، ذهن تو هم مشغول می شد: "باید خیلی ترد باشه. از صدا و حالت دهن این بابا معلومه که هم ترده و هم داغ. هنوز به نونش نرسیده، وای، حتما با نون خوشمزه تر میشه ...این یکی دو تا خط سس خردل ریخته روش، لابد خوشمزه تر می شه ... خدایا چکار کنم"؟

   ده ها بار با حفظ ظاهر، نحوه پخت و سروش را تماشا کرده بودم. خود سوسیس (وورست) اش رنگی بین نخودی و کرم داشت که به کرم روشن نزدیک تر بود. سرخش که می کردند طیفی از رنگ های زیبای قهوه ای و تریاکی را به خودش می گرفت. حالا نوبت نان بود. نان عمومی آلمانی ها چیزی به اسم "برودجه" (نانک، نان کوچک) است. اندازه و شبیه یک مشت بسته معمولی. گو این که هیچ نانی در دنیا مزه نان های سنتی خودمان (سنگک، لواش، بربری، تافتون، نون مشهدی و...) را نمی دهد، با این حال در مقام مقایسه، "باگد" های لوله ای و دراز (نان عمومی فرانسوی ها) خیلی خوشمزه تر از بروددجه است. اما در این لحظه وقتی که آن سوسیس زیبا را در آغوش می گیرد، خوشمزه ترین نان دنیاست! طولش حدود 10 سانتیمتر است یا کمی کوچکتر یا بزرگتر. فروشنده، با کارد نان بری، شکافی در وسط آن ایجاد می کند و سوسیس تقریبا 20 سانتی را با ظرافت وسط آن قرار می دهد. از مشتری می پرسد رویش کچاپ بریزد یا زنف. اغلب میگویند زنف. من هم بودم همین را می گفتم. سس خردل، زیبایی و هوسناکی سوسیس خوشرنگ گریل شده داغ را چند برابر می کند. بفرمایید: 4 مارک (شاید هم کمتر: یادم نمانده. ولی حالا بین 3 تا4 یوروست. قیمت دونر یک ذره بیشتر است و متوسط منوی مکدونالد هم 6 یوروست). اول ها می گفتم کاش می گذاشتندش توی نان اندازه خودش، مثل نان بلوکی، بیشتر می چسبید. بعدش که طرز خوردن آلمانی ها را دیدم نظرم عوض شد. اول قسمت های بیرون آمده از نان را گاز می زنند و حال می کنند و بعد با نان. "اگه من هم روزی خواستم بخورم، همین طوری می خورمش. حتما بیشتر می چسبه، بی حکمت نیست می گذراندش توی نون کوچیک. خودمون هم اون موقع ها با سیخ دل و جگر همین کار رو می کردیم. اول یکی دو تکه رو داغ داغ و نمک زده می بلعیدیم و بقیه سیخ رو می کشیدم توی لواش". ولی در این لحظه هیچ غذایی جای این "برات وورست"  لعنتی را نمی گیرد، و تمام سلول های بدنم برای دریافت  و چشیدن آن بی تابی می کنند. خدایا چقدر من ضعیفم ، بدبختم  ...

 

 

   چند باری خواستم تحقیقکی بکنم که آیا از این سوسیس گریل، گوشت گاویش هم هست؟ منصرف شدم. دل بی صاحب مانده من به همین نوعش پیله کرده بود و ول کن هم نبود. شاید برای همین هم از رحمت زیاد خوشم نمی آمد. چون که وظیفه شرعی خودش می دانست به هر تازه واردی توضیح دهد که به ظاهر قشنگ این "برات وورست" نگاه نکنید، گوشت خوک خالص است. البته همه را قاطی گپ و صحبت های دوستانه می گفت. با این حال، بچه ها زیاد دوست نداشتند با او به آکسیون بروند. بند می کرد که به مکدونالد هم نرویم. چون که همبرگرهای گاوی را در همان ظرف روغنی سرخ می کنند که همبرگرهای خوکی را و لذا سرایت می کند وغذای ما هم حرام می شود. با خواهش همه را می کشاند به دونرکبابی. زمانی هم که مهرداد بهش گفت که از تلویزیون شنیده برخی دونر فروشی ها برای درآمد بیشتر، مقداری گوشت خوک هم قاطی دونر می کنند، حسابی کله پا شد. از آن به بعد وسواس داشت به دونر فروشی هایی برود که ظواهر اسلامی دارند، مثل نصب تابلوی آیات قرآن. می گفت اینها بعید است از این کارهای خلاف شرع  بکنند!

   چرا این سوسیس گریل، دین و ایمان وتقوا و اراده مرا به چالش گرفته است؟ درست نمی دانم. در طول زندگیم اصلا یک چنین مشکلی نداشتم. گوشت خوک حرام بود و ما هم نه در خانواده و نه در محیط های درسی و کاری و محفلی در معرض اش قرار نداشتیم . به علت چیزهایی هم که راجع بهش در محیط مذهبی ام شنیده یا خوانده بودم، گوشت خوک برایم چیزی مثل "کثافت" بود. چون می گفتند مدفوع خودش را می خورد . می گفتند انواع بیماری های عجیب که در غرب است از خوردن گوشت خوک ناشی می شود. بی غیرتی مردان غربی در قبال بی و بند و باری زنان و ناموس شان نیز از همین است و مضراتی شبیه این! خب پس چرا این سوسیس گریل خردل زده لای نان، همه این ها را از یادم برده است؟ آیا من اینقدر شکمو بودم و خودم نمی دانستم؟ نه والله؛ من این طوری نبودم: "لعنت به این آکسیون های سیاسی که همه اش هم دور و بر این کیوسک های گریل سوسیس برگزار می شه، تقصیر من چیه"؟

  می گویند این غذای ملی آلمانی هاست. روزانه میلیون ها عدد از آن خورده می شود و توریست ها هم می دانند که حتما باید در شهرهای آلمان مزه اش کنند. محال است در مراکز شهرها و خیابان های اصلی زنتروم (بازار مرکزی هر شهر) راه بروی و انبوهی آدم را در حال گاز زدن به "برات وورست" لای نان نبینی.

   می دانم که قطعا مورد تمسخر قرار خواهم گرفت اگر بگویم حدود دو سال ذهن من درگیر این ساندویج لعنتی بود. بله دو سال! به خاطر همین کلنجارهای طولانی ذهنی بود که خوردن آن برایم تبدیل به یک عقده شده بود. البته طی این مدت، خرده، خرده، به واقعیت های تازه ای رسیده بودم که باورهای مادرزادی ام را به چالش گرفته بود. این که غربی ها بالاترین سطح بهداشت و درمان عمومی در دنیا را دارند و در مقایسه با آن، کشورهای عقب مانده و دشمن خوک! در کثافت و بیماری غلت می زنند. این که میانگین طول عمر در غرب چقدر بیشتر است. و این که آن چیزی که وعاظ شهر از کودکی به عنوان بی غیرتی مردان و بی و بند و باری زنان غربی در گوشمان می خواندند، عمدتا آزادی های اجتماعی ارزشمند (به ویژه آزادی زنان) است که زنان در بند مناطق اسلامی حسرت یک روزش را می خورند. چند  فیلمی هم که در تلویزوون های اینجا دیدم مشکل مدفوع و بهداشت خوک ها را به خوبی حل کرده اند. وانگهی، مگر مرغ و  خروس به کثافت نوک نمی زنند؟ خودم هزار بار در شهر و دهات به چشم خودم دیده ام. حالا چه کسی جرات دارد گوشت این ها را حرام اعلام بکند؟ ضمنا از زبان رفیق شفیقی که در این طرف ها دکترای دامپزشکی گرفته و مشغول کار است، از کنترل های بهداشتی همه جانبه که توسط پزشکان و متخصصان در کشتارگاه ها روی گوشت مصرفی مردم می شود تا اجازه ارسال به قصابی ها صادر شود، با خبر شدم و به واقع حیرت کردم.

  معاینه بالینی را هم به اینها اضافه کردم: چند بار رفتم مغازه های گوشت فروشی و نیز قسمت گوشت سوپرهای بزرگ؛ و گوشت خوک را با سایر گوشت ها مقایسه کردم. دیدم بیچاره به لحاظ زیبایی از بقیه کم ندارد که هیچ، به لحاظ رنگ صورتی هم که می زند، از آن یکی ها قشنگ تر جلوه می کند!

   این همه تحقیقات آکادمیک و افکار مترقی! اگر چه تزلزل هایی در من ایجاد کرده بود ولی خیلی مانده بود تا حریف یک باور جان سخت و با جان آمیخته وتبدیل به غریزه شده ام، گردد و "برات وورست" محبوبم را در آغوش دندان هایم رها سازد.

  پشت سنتروم دورتموند یک محوطه سرازیری بزرگی است تقریبا اندازه زمین فوتبال که با صدها پله (با کمی اغراق) به یک بولوار و آن طرفش به ایستگاه راه آهن مرکزی و مدرن شهر (هوف بانهوف) وصل می شود. من این چشم انداز را دوست داشتم و نشستن روی این پله ها را به نیمکت پارک ترجیح می دادم. این پله های سنگی صبور و مهربان شاهدند که من چقدر روی آن ها به "برات وورست" وحواشی آن فکر کردم و آن را به جان ایمان و تقوایم انداختم. مهمتر این که آن "وحی راهگشا"! نیز سرانجام روی همین پله ها به من نازل شد: با چه منطقی باید 1400 سال قبل برای نوع خورد و خوراک امروز من تصمیم گیری شود؟! اصلا نوع خوراک و پوشاک ما به دین چه ربطی دارد؟

  این فکر انگار شکافی در دیواره بتونی مغزم و باورهای آبا و اجدادیش ایجاد کرده باشد؛ احساس مطبوعی را در قلبم به وجود آورده بود که از جنس لطیف و ناب "آزادی" بود. احساس  و انکشافی شگرف که از همان جا کلید "عملیات" را زد!

  تمام شناسایی های منطقهء عملیات را طی ماه های قبل انجام داده بودم. از پارک کوچک خلوت در حاشیه آن سوی سنتروم - که بچه های ما گذرشان به آن جاها نمی افتاد - تا فاصله زمانی آکسیون تا پارک ؛ فاصله پارک تا نزدیک ترین کیوسک و دیگر شناسایی های ضروری.  طرف های عصر بود. به بچه ها گفتم نیم ساعتی میروم آنتراکت و تلفن کردن. (این کار، مرسوم بود). ازشان دور که شدم، کلاه مشمایی مخصوصی که برای روزهای بارانی داشتم - و به رغم لبه دار بودن در مشت هم جا می شد - را روی سرم کشیدم تا شناخته نشوم! در حالی که از هیجان و دلهره کمی بدنم می لرزید در محل عملیات حاضر شدم. مرتب این طرف و آن طرف را می پاییدم تا آشنایی مرا نبیند : "آخه احمق، دایی تریکو فروشت در چار راه مولوی می خواد ترا در دورتموند ببینه یا شوهر عمه  لبنیاتیت توی ورامین"!  علیرغم یک چنین نهیب های معقول و محکمی، باز دلم تاپ تاپ می کرد. لحظه موعود رسید. بالاخره مقداری هم ریسک در زندگی لازم است: "بیته این برات فورست مت برودجه". آلمانیم که افتضاح بود، ولی این جمله را شنیده، یاد گرفته و ده ها بار نزد خودم تکرار کرده بودم. البته این جمله کلیدی است و می شود هر خواسته دیگر را تویش گنجاند. ولی من فقط یک چیز بیشتر نمی خواستم: لطفا یک سوسیس گریل لای نان". آمادگی صد در صد برای پاسخ سوال اش را داشتم: "بیته زنف". با مهارت و ظرافت از ظرف مخصوص نوک باریک نرم، یک خط سس خوشرنگ خردل را از ابتدا تا انتهای سوسیس قهوه ای داغ ریخت و زیرنان هم دستمال کاغذی گذاشت و تحویلم داد. پولش را دقیق می دانستم و از قبل، کف دست عرق کرده ام گذاشته بودم تا معطل نشوم. گرفتم و از روی پیشخوان دو تا هم دستمال کاغذی اضافه برداشتم و سوژه را خوب استتارش کردم و زدم به چاک.

    لحظاتی بعد در آن پارک دنج مثل یک فاتح به نیمکت تکیه داده  و چند ثانیه بهش زل زدم. خود خودش بود. زیبا و دلربا و بویش داشت مستم می کرد. شاید از ادب به دور باشد که بگویم مثل خر گاز زدم. ولی توصیف بهتری برای اولین و دومین و سومین گازم ندارم. خدای من چه لذتی، چقدر لامصب خوشمزه است. بیخود نبود این همه مدت، مرا بیچاره کرده بود. وقتی تمام شد انگار که بیماری مزمنی از بدنم رخت بربسته و سلامتم را بازیافته بودم. با رضایت خاطر به افق نگاه کرده و لبخند می زدم. لحظاتی بعد به خودم آمدم: "باید آثار جرم رو خوب از بین ببرم"!. با دستمال کاغذی افتادم به جان لب هایم. به این قناعت نکردم و سریع رفتم دستشویی مکدونالد و دست و صورتم را خوب با مایع نظافت شستم و بعد هم شروع کردم آدامس جویدن! بچه ها نباید کمترین بویی می بردند که من سوسیس گریل گوشت خوک خورده ام! آن هم نه هیچکس دیگر: من!

   بعدها این عملیات مخفیانه، به بخشی از تغذیه و تفریحم بدل شد. منتها در ماه های بعد، حرص و ولع و عقده گشایی ام به میزان قابل توجهی فروکش کرد. اگر چه دو سه سالی هم طول کشید تا به نقطه ای برسم که از "برات وورست" خوردن در جمع دوستانم دفاع کنم، اما همین قدر که به لحاظ فکری و روحی، تکلیف خودم را با یکی از حرام های مادرزادی روشن کرده و از قید آن خلاص شده بودم، در درونم احساس آزادی و رضایت و شادی می کردم.

 https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com