بازگشت به خانه  |   فهرست مقالات سايت   |    فهرست نام نويسندگان    |  پيوند به اين صفحه با فيلترشکن:

https://newsecul.ipower.com/2009/07/29.Wednesday/072909-Shokooh-Mirzadegi-Az-Negah.htm

مـا را بـه دم پير نگه نتـوان داشــت

در خانه ی دلگير نگه نتـوان داشت

آن را که سـر زلـف چو زنجير بود

در خانه به زنجير نگه نتوان داشت

مهستی گنجوی       

از نگاه يک زن

يادداشت های هفتگی شکوه ميرزادگی

www.shokoohmirzadegi.com

7 مرداد 1388 ـ   29 جولای 2009

پيوند به آرشيو

 

مردم بی دفاع اشرف، قربانی سازش و عهدشکنی؟

در آحرين لحظاتی که «ازنگاه يک زن» اين هفته را آماده ی انتشار می کردم خبر رسيد که نيروهای عراقی ديوارهای شهرک «اشرف» در عراق را ويران کرده، ساختمان های آن را تصرف نموده و با ساکنان آن ـ که بازمانده ی مجاهدين و زنان و بچه هايشان هستند ـ با خشونت شديدی رفتار کرده اند. به طوری که چند تن کشته و تعداد زيادی مجروح به جای گذاشته اند و حال چند نفری از آنها نيز بحرانی و وخيم گزارش شده است.

آنگونه که نشريات مختلف چند سال قبل نوشته بودند، پس از اشغال عراق به وسيله ی آمريکا و انگليس و  رفتن رهبران مجاهدين به کشورهای اروپايي اين «شهر» را بيشتر زن ها می گرداندند و مذاکره کنندگان با نمايندگان دولت آمريکا نيز در سال های 2003 و 2004 زن ها بودند.

هم اين زن ها بودند که سلاح هاشان را تحويل آمريکايي ها دادند و هم آن ها بودند که نمايندگان دولت آمريکا را مجاب کردند که تا وقتی بتوانند جايي را برای سکونت خود پيدا کنند اجازه داشته باشند به زندگی شان در «اشرف» ادامه دهند.

اما، بنظر من، از ميان نسل دومی ها و نسل سومی های پس از انقلاب که در خارج از کشور، چه به عنوان مهاجر و چه به عنوان تبعيدی، زندگی می کنند به طور قطع بدبخت ترين شان فرزندان مجاهدينی هستد که در پايگاه اشرف و در عراق ساکن اند؛ بچه ها و جوان هايي که يا زاده ی عراق اند و يا در عراق رشد کرده و بزرگ شده اند؛ آنها که نه به خواست خود، که به خواست پدرها و مادرهاشان، به آنجا رفته و بی آن که از ابتدايي ترين حقوق و آزادی ها و امکانات برخوردار باشند، در پايگاهی که اکنون سال هاست به  زندانی تبديل شده. گير افتاده اند.

شايد تا وقتی که حکومت صدام وجود داشت، حضور پدر و مادر هایی که راه خود را به اختيار برگزيده بودند در اشرف معنايي برای خودشان داشت؛ معنایی معادل نوعی مبارزه با جمهوری اسلامی. البته با تن در دادن به اين که زير نظر دولت عراق زندگی کنند، و با امکانات دولت عراق زندگی بگذرانند (که آن هم چندان گذران جالبی نبود). اما پس از سرنگونی صدام  و خلع سلاح شدن مجاهدين ساکن اشرف و، در واقع، خنثی شدن شان، به عنوان يک گروه نظامی، تنها دليل ماندگاری آنها در اشرف بی جايي و بی کسی و بی پناهی شان بود. رهبران مجاهدين و کسانی که صاحب پاسپورت های کشورهای مختلف اروپا و آمريکا بودند همه از آنجا خارج شدند و يک جمعیت سه هزار و پانصد نفری ماندند با يک زندگی مبهم و روزمره و اندوهبار و بی فردا.

و اکنون اين «زندگی» را هم دولت عراق، به خاطر سازش هايش با دولت ايران، برنمی تابد و دست به خشونتی عريان زده است و معلوم نيست قدم بعدی در مورد اين «آوارگان ايرانی اردوگاه اشرف» چه خواهد بود. ديدن ويدئوی هراس انگيز ورود سربازان عراقی به اين منطقه، تخريب ديوارهای «شهرک» و حمله ی وحشيانه به زنان و مردانی بی سلاح واقعا جز از اين نوع حکومت ها بر نمی آيد.

متأسفانه، به نظر می رسدکه بهانه ی اين حمله اعلام نظر خانم مريم رجوی در مورد بازگشت «مشروط» اين عده به ايران بوده است که، به نظر من، خواستی نابهنگام و غير منطقی است. يعنی، در شرايطی که حکومت ايران به شدتی هراس انگيز مردمان داخل ايران را بجرم شرکت در انتخابات خود سيستم و رآی دادن به کانديداهای تعيين شده از طرف خودش مورد حمله قرار داده و مردمانی را که هيچ سابقه ی جنگ و دشمنی علنی با آن ها نداشته اند را صرفا به دليل حق طلبی به گلوله می بندد و در زندان ها شکنجه می دهند؛ طرح مساله ی تخليه اشرف و بازگشت ساکنانش به ايران، با شرایط موجود، بيشتر به شوخی تلخی می ماند که اغلب به اين گونه نتايج فاجعه بار می انجامد.

در عین حال، اميدوارم که تصميم به تصرف شهرک بی دفاع اشرف و رفتار سربازان عراقی در حين انجام اين هدف ناشی از تصميم حکومت عراق باشد و از تغيير روش دولت آمريکا که مسئوليت جان ساکنان اشرف را بر عهده داشته حکايت نکند. دولت آمريکا، با توجه به قراری که در دوران دولت آقای بوش با عراق و ساکنان اشرف گذاشته، نمی تواند چنين رفتاری با اين مردم بی دفاع را تصويب کند و حق بر اين است که از دولت آقای اوباما خواسته شود که هر چه زودتر، و با استناد به قرارهای حقوقی موجود، به نجات ساکنان اشرف بشتابد. قربانی کردن اين مردم بی سلاح و بی دفاع ننگين ترين هديه ای است که دولتی می تواند برای آغاز مذاکره با حکومت ورشکسته ی  اسلامی تهران تقديم آن کند. 

 

راست و دروغ بودن خبرها در شرايط کنونی

در پی انتشار مطلب اعتراض چرا؟  تجاوز به «ترانه» مانع شرعی نداشته در ستون «از نگاه يک زن» هفته ی پيش، تعداد زيادی ايميل و تلفن داشتم. با سپاس از محبت همه ی کسانی که زحمت خواندن مطالب «از نگاه يک زن» را بخود هموار کرده و به اين ستون توجه دارند. اين هفته می خواهم به چند اعتراض مهرآميز که در ميان اين نامه ها آمده بود پاسخ گويم. در واقع پاسخ هم نيست، بيشتر گفته و نظری است در محدوده ی اين نوع بحث ها و با توجه به مسايل کنونی ناشی از جنبش آزادی خواهانه ی مردم ايران.

 قبل از هر چيز، بگويم که آنچه هفته ی گذشته نوشتم جنبه ی خبری نداشت؛ چرا که مدت ها از انتشار خبر مربوط به تجاوز و کشتن ترانه در زندان گذشته بود و من از اين خبر منتشر شده (در بسياری از سايت ها و وبلاگ ها) و همچنين اعتراض شديد مردمان به آن، صرفاً برای مطرح کردن دردی اجتماعی در سرزمين مان بهره برداری حقوق بشری کردم؛ دردی به عنوان شرعی بودن تجاوز جنسی در زندان، که سی سال است در سرزمين ما جريانی هراس انگيز دارد و، در عين حال، هميشه از کنار آن آسان گذشته ايم ـ يا به دليل اعتقاد به شريعتی که همچنان اسير را برده می داند و برده هم ملک قابل استفاده ی فاتح يا زندانبان است؛ يا به دلايل امنيتی و ترس؛ و يا به دليل اين که اين شرعی بودن تجاوز ظاهرا بازتابی در قوانين رسمی کشور ندارد.

و اما آن اعتراض هايي را که گفتم، می توان به سه دسته تقسيم کرد. نخست کسانی که «ماجرای تجاوز و مرگ ترانه» را  مربوط به زندان ندانسته و آن را به بيرون از زندان و «تصفيه حساب های شخصی» ربط می دهند؛ دوم کسانی که به طور کلی وجود دختری به نام ترانه و ماجراهايي را که در وبلاگ ها و سايت ها درباره ی او نوشته اند رد کرده و آن را خبری ساختگی و جعلی می دانند و معتقدند که چون هيچ خبرگزاری رسمی آن را اعلام نکرده پس واقعی نيست. و دسته ی آخر هم کسانی هستند که اين تجاوز و مرگ در زندان را قبول دارند اما می گويند که برای حفظ آبروی خانواده نبايد آن را برملا می کردند.  در واقع  گروه اول و دوم يک حرف را می زنند و آن اين که اين ربطی به زندان ندارد و يا مساله ای شخصی است که «در اين شلوغی ها» به گردن حکومت انداخته شده؛ و يا چون اين خبر از سوی مقامات رسمی يا خبرگزاری های رسمی، و يا خانواده ی شناخته شده ای تاييد نشده دروغ است و خبری نيست که بشود مطرحش کرد. 

در مورد انتشار خبر دروغ من شديداً باور دارم که حتی بهترين و مهم ترين هدف ها به ما اجازه نمی دهند تا از  دروغ و تهمت زنی برای مرعوب ساختن يا حتی شکست دادن دشمن استفاده کنيم. دروغ گويي، پرونده سازی و تهمت زدن، حتی به مخالفان سياسی و عقيدتی ما، و حتی وقتی آن مخالفان در جايگاه قدرتمند و مستبدانه ای نشسته اند، شايد که در کوتاه مدت برای هر فرد يا گروهی امتيازی بياورد اما مجموع اين گونه عمليات به توده های برفی می ماند که با کمترين تابش آفتاب آب می شود و گل و لای آن وسيله ای می شود در دست همان مخالفين، که آماده ی هر نوع بهره برداری از اشتباهات آزادی خواهان هستند.

علاوه بر اين، و مهمتر، اينکه برتری انسانی و اجتماعی کسی که مقابل يک ديکتاتوری می ايستد در راستی ها، انسانيت ها، و شرافت هايي است که بايد در گفتار و کردار او وجود داشته باشد ـ درست آنچه هایی که ديکتاتورها ندارند ـ  و، در نتيجه، مبارزه ای که با دروغ هم آهنگ باشد در نهايت نتيجه ای عکس خواهد داشت.

در عين حال، نيروهای آزادی خواهی که افشای اعمال و رفتار مردم ستيز و گاه جنايتکارانه ی اين حکومت ها به مردمان (معمولاً بی خبر) را وظيفه ی خود می دانند، چاره ای ندارند جز اينکه اين مطالب را ـ که حکومت های ديکتاتوری معمولاً سعی زيادی برای پنهان نگاهداشتن شان از خود نشان می دهند ـ برملا کنند. و اين جاست که پايبندی به اخلاق و اصولی باعث می شود که در کشف راست و دروغ خبرهای مورد استفاده شان وسواس بخرج دهند که کار آسانی هم نيست.

تازه، اين در شرايط عادی است و طبعا در شرايط غير عادی ـ مثل جنگ، يا جنبش های اجتماعی ـ انجام اينگونه احتياط ها به مراتب سخت تر می شود؛ چرا که، از يک سو، تعداد فجايع بار آمده از جانب چنين حکومت هايی در مواقع بحرانی بسيار بالا می رود و، از سويي ديگر، تلاش آنها در پنهان کردن واقعيت صد چندان می شود. در دوران های بحرانی وضع چنين حکومت هايي  متزلزل تر و امکان سقوط شان بيشتر است و  اين را خود آنها بيش از همه می دانند.

مثلاً، در شرايط کنونی کشورمان، ما چگونه می توانيم انتظار داشته باشيم که حکومت اعلام کند که زنی را کشته يا به او تجاوز کرده است. درست است که اين امر «از نظر شرعی» که آنها به آن معتقدند روا است، اما حکومت هرگز آن را به صورت رسمی اعلام نمی کند.  ما ديده ايم که حتی کشته شدن ندا و سهراب و ده ها جوان ديگر در خيابان ها و زندان ها ابتدا مورد انکار حکومتی ها قرار گرفته، و تنها وقتی که انبوه مادران و پدران داغدار صدا برآورده اند، حکومت واکنش نشان داده و به صورت شرم آوری اين جنايات را به گردن افرادی ناشناس انداخته است. ما ديديم که چگونه پزشک جوانی را که بالای سر ندا بوده متهم به جاسوسی کردند و تصويرهای منتشر شده از خشونت های خيابانی را توطئه ی خارجی خواندند.

حال، در چنين جامعه ای، چگونه می توانيم دنبال «خبر رسمی» باشيم؟ کدام خبر رسمی؟ خبرهای رسمی همين هاست که بارها از زبان رهبر و رييس دولت و رييس سپاه و بسيج و غيره شنيده ايم. آيا کدام يک از اين ها به ما خواهند گفت چه کسی در زندان بوده يا نبوده؟ کی شکنجه شده و کی نشده؟ کی کشته شده و کی زنده است؟ در جامعه ای که رهبران حتی وکلاي دادگستری را ـ به جرم دفاع از متهمانی که جرمشان ثابت نشده ـ يک جا زندانی می کنند به چه خبری می شود مطمئن بود؟

با اين همه، من قبول دارم که درست در چنين جوامع سانسور زده و پنهانکاری است که مخالفين حکومت هم قادر می شوند تا خبرهاي نادرست و غير واقعی خشم برانگيزی را بفراوانی بسازند و از طريق رسانه ای به نام «شايعه» بسرعت برق و باد پخش کنند. اين جعليات حتی اگر حساب شده و تاکتيکی نباشند از خشم، از رنج، و از نفرتی که در مردمان می جوشد سرچشمه می گيرند. و، به همين دليل، بايد پرسيد که در اين ميانه وظيفه ی من اهل قلم، يا کوشنده ی حقوق بشر، و يا کوشنده ی راه آزادی چيست؟ آيا بايد، بخاطر همان خشم و رنج و نفرتی که احتمالاً از عملکرد انسان ستيز حکومت موجود در ما هم می جوشد، به انتشار هر خبری تن در داد و يا،نه، لازم است کوشش کنيم تا راست را از دروغ باز شناسيم، و با انصاف و مسئوليتی که هر انسان متمدنی بايد دارا باشد با ماجراها روبرو شويم. گزينه ی دوم پاسخ هر آدم با وجدانی است؛ اما اين «تحقيق» چگونه بايد انجام شود؟

من، برای خود، يکی از روش هاي شناخت راست و دروغی را انتخاب کرده ام که اگرچه روشی کلاسيک است اما هنوز در روانشناسی و جامعه شناسی کاربرد دارد.  به اين معنی که وقتی خبری را می شنوم، چه در محدوده ی مسايل شخصی و چه در محدوده ی مسايل اجتماعی، هميشه فکر می کنم که آيا اين عمل در ظرفيت فلان آدم و يا فلان دستگاه و فلان حکومت هست يا نه؟ مثلاً، اگر بشنوم که فلان دوست من ـ که آدمی شريف و با اخلاقی است و اهل کار خلاف کردن هم نيست و وضع مالی بدی هم ندارد ـ از ديوار مردم بالا رفته و يا جيب کسی را زده، نمی توانم اين شنيده را باور کنم. يا اگر به راستگويي گوينده ی چنين خبری نيز باور داشته باشم فکر می کنم ممکن است موضوع و علتی پشت ماجرا باشد که بعداً روشن خواهد شد. يا در سطح اجتماعی، مثلاً، اگر بشنوم که در آمريکا پليسی گلوله ای در سر دزدی خالی کرده، اين خبر را غير قابل باور نمی دانم چرا که بارها چنين اتفاق افتاده که پليسی را به اين اتهام که «لازم نبوده که، در جريان يک تعقيب و گريز، دزدی را با تير بزند، و يا می توانسته تير را به پايش بزند اما به سرش زده» مورد بازجویی قرار داده اند. و بحث هم البته اين بوده که آيا پليس قبل از اقدام به تيراندازی به دزد ايست داده و او نايستاده؟ و آيا تير پليس تصادفاً به سر يا سينه ی شخص متواری خورده است؟ نتايج بررسی واقعيت را روشن می کند. اما اگر کسی با  قسم و آيه به من بگويد که پليس آمريکا (حتی خشن ترين شان) دست دزدی را قطع کرده، من و امثال من طبعا نمی توانيم چنين خبری را باور کنيم؛ چرا که با ساختار قوانين موجود در آمريکا، و در ظرفيت و ذهنيت پليس آمريکا، که بر اساس آن ساختار شکل می گيرد، چنين چيزی از محالات محسوب می شود. يا اگر، مثلاً، بگويند که در لندن پليسی به زنی در زندان تجاوز کرده و گفته من از فلان اسقف اجازه داشته ام و همانجا صيغه ای خوانده ام و با او به عنوان زنم همبستر شده ام همه ی شنوندگان فکر خواهند کرد که با يک آدم خيالباف، يا دروغگو و تهمت زن روبرو هستند.

اما اگر خبر پيش آمدن هر دوی اين وقايع در ايران به گوش ما برسد، از آنجا که اين گونه حوادث را در ظرفيت چنين حکومتی و قوانين مسلط بر آن می بينيم، حتی اگر در مورد صحت خبر صد در صد يقين نداشته باشيم، نمی توانيم با قاطعيت امکان حدوث آن را منکر شويم. 

اين روش تقريبا همان چيزی است که بسياری از مردمان آزادی خواه و صلح دوست آلمان را برآن داشت تا از چهره ی واقعی آلمان هيتلری پرده بردارند. و عجيب است که ماجراهايي که اکنون در ايران می گذرد - اگرچه در يک سطح کوچک تر- مرا به ياد ماجراهای نوشته شده در مورد کشتار يهودی ها در دوران هيتلر می اندازد. يعنی، با آن که شيوه ی پنهان کاری ها و انکار کشتار يهودیان و البته ديگر مخالفان، بسيار کامل و شديد بود، اما بالاخره دست آن حکومت هم رو شد.

در سال 1943، وقتی که کشتار دسته جمعی و گسترده ی يهوديان آغاز می شد، هاينريش هیملر، رييس پليس آلمان هيتلری، در يک جلسه ی محرمانه به گروهی از ژنرال های اس اس گفت: «کشتار يهوديان يک راز است و نبايد هيچ لحظه ای از آن ثبت شود». اين حرف که خواست خود هيتلر بود همه ی دستگاه ها را مجهز می کرد تا تلاششان را برای پنهان نگاهداشتن «راز» به کار ببرند. از آن پس، و درست در لحظاتی که در هر گوشه ی اروپا، و به خصوص آلمان، اس اس ها به کشتار يهوديان مشغول بودند، سعی می شد که هيچ خبر و اثری از دستگيری ها، و کشتارها، چه بصورت نوشتاری و چه گفتاری، برجای نماند و ماجرا واقعاً همچون رازی در بين «خيلی خيلی خودی» های حکومت حفظ شود. در جريان کار هم مرتباً و به دقت از کلمات رمز استفاده می شد؛ و اين کلمات رمز آنقدر به کلمات معمولی و روزمره شبيه بودند که امکان کشف شان بسيار سخت می نمود. مثلاً، وقتی می گفتند فلان فرد يا بهمان گروه را در شرق اسکان دهيد يعنی آن ها را به تبعيد ببريد؛ تبعيدی که در انتها به کشتار دسته جمعی شان منتهی می شد.

پنهان نگاه داشتن «راز» کشتار يهوديان از آن جهت بود که اولا آن ها در بیخبری مردم جهان و بدون دفاع بميرند و معترضی در مورد مرگشان پيدا نشود، و نيز به اين دليل که بسياری از مردم انساندوست خود آلمان که يهودی هم نبودند، و حتی برخی از ارتشی های آلمان نيز با اين نوع کشتارها مخالف بودند.

يهودی های بی خبر نيز تنها وقتی دست به گريز و يا مقاومت و مبارزه زدند که فهميدند قرار است همه شان نابود شوند. دير بود، اما نه آنقدر دير که هيتلری ها بتوانند نسلی را به طور کامل نابود کنند. در اواخر جنگ دوم جهانی، يهودی ها توانستند، بالاخره، و به کمک مردمان انساندوست، خبر آنچه را بر آنها می رفت به بيرون از محدوده های زير سلطه ی هيتلر بکشانند.

اين اما پايان کار نبود. هيتلری ها، در برابر اعتراض کشورهای انگليس و آمريکا نسبت به اخبار مربوط به يهودی کشی، برنامه ی گسترده ای مهيا کردند، از هيئت های صليب سرخ بين المللی دعوت کردند تا برای ديدار از وضعيت يهوديان به مناطق يهودی نشين بروند. آن ها يهوديان باقی مانده را در محله های يهودی نشين جمع کردند، خانه هاشان را رنگ زدند، منطقه ها را گلگاری کردند و تک تک مردمان را با تهديد و تطميع آماده ساختند تا در کافه ها و خيابان ها بگردند و  نقش آدم های خوشبخت را بازی کنند. البته، بلافاصله پس از رفتن گروه های اعزامی صليب سرخ از اين مناطق، کشتار ها از سر گرفته می شد بی آن که همچنان سندی از اعمال هولناک جانيان به جای باقی بماند.

اما بالاخره، حتی قبل از پايان جنگ، جهان دريافت که چه فاجعه ی عظيمی در کنار گوشش اتفاق افتاده است. چرا که اگرچه ابعاد اين فاجعه از تصور و منطق هر انسان سالمی به دور بود اما روشن شدن تفکری که پشت حکومت هيتلری بود و  آگاه شدن از ظرفيتی که اين حکومت در به هم ريختن و از ميان برداشتن ارزش های انسانی، بنام برتری نژادی و  مذهبی در خود داشت، سبب شد که برخی از «خودی های حکومت» نيز به افشاگری بپردازند؛ چرا که می دانستند در شرايط سقوط حکومت های ديکتاتور و آدم کش هيچ کس در امان نخواهد ماند.

و اما گروه سوم اعتراض ها به مطلب «اعتراض چرا، تجاوز به ترانه مانع شرعی ندارد» از سوی کسانی ابراز شده که تفکرشان بر بنياد تصوراتی است که از دردهای اساسی اما هراس انگيز جامعه ی مردسالار ما بشمار می روند؛ تفکری که متاسفانه «تجاوز» و «ناموس پرستی» و «حفظ آبرو» را از يک مقوله می داند و چنين حکم می کند که حتی زنی که مورد سخت ترين و بدترين نوع شکنجه قرار گرفته و به او  تجاوز شده است، در صورت افشای اين «راز» آبرويش را از دست می دهد. يعنی، در اينجا هم به جای اين که آنچه اتفاق افتاده به «بی آبرويي» متجاوز و جنايتکار بيانجامد، اين شکنجه شده و قربانی است که چوب می خورد!

به نظر من، «تجاوز جنسی به زنان» مساله ی خاص و بسيار مهمی است که نمی توان آنرا با «شکنجه و آزارهای ديگر» يکی دانست. من قبلاً هم در راستای روشن کردن تفاوت های ناموس پرستی و تجاوز مطالبی نوشته و توضيح داده ام که وظيفه ی ما است که تلاش کنيم که نه تنها موارد تجاوزات جنسی برملا شوند بلکه اين کار را از طريق کار توضيحی و اقناعی با هدف روشن کردن ذهن آن دسته از مردمان جامعه به پيش بريم که به خاطر «ناموس پرستی» در مورد تجاوز های جنسی سکوت می کنند. ما بايد اين مساله را باز کنيم که دو مفهوم «تجاوز» و «ناموس» بسيار از هم متفاوتند.

در واقع، انجام تجاوز جنسی نسبت به يک زن نماد آشکار و  اوج  تسلط ارزش های مرد سالارانه در هر جامعه ای است و در راستای  چنين درکی ست که در جهان امروز، شايد از حدود يک قرن پيش، مساله تجاوز به زنان اهميت خاصی پيدا کرده و زنان پيشرو، و حتی مردان پيشرفته ی دنيا، بصورتی پر توان و خستگی ناپذير با حکومت ها و با فرهنگ هايي درگير شده اند که نسبت به «تجاوز جنسی» بی تفاوت بوده اند. آن ها از يکسو ثابت می کنند که تجاوز جنسی به زنان يک جرم است (حتی اگر مردی به همسرش تجاوز کند؛ يعنی وقتی زن حاضر به همخوابگی با او نيست با او درآميزد) و اگر اين امر در کوچه و خيابان، و يا در جنگ و زندان و غيره، اتفاق بيفتد در رديف جرايم بالای جنايي محسوب می شود و، از سوی ديگر، تلاش می کنند که قربانيان تجاوز را مورد توجه و مراقبت های روانکاوی و عطوفت های خاص قرار داده و زخم های جسمی و روانی شان را التيام ببخشند.

حال تصورش را بکنيد که در چنين جهانی، جامعه ای پيدا شود که قوانين شرعی اش «تجاوز به اسير» را امری مجاز بداند و ما هم از شدت «ناموس پرستی» بگوييم «هيس! چيزی نگوييم چون آبروی قربانی تجاوز و خانواده اش می رود!»

من به راستی معنای اين آبروداری قرون وسطايی را نمی فهمم. البته هر خانواده ای يا حتی هر فرد مورد تجاوز قرار گرفته ای حق دارد به دلايلی در مورد اين مساله يا هر مساله ای سکوت کند. اما جامعه و مدافعان حقوق بشر حق ندارند که در مورد اين نوع مسايل سکوت کرده و از سر آن به آسانی بگذرند. ما اکنون در جهانی قرار داريم که خودکشی را هم حق اشخاص ندانسته و بود و نبود هر فرد را حق کل جامعه می دانند.

به اين ترتيب، به نظر من دروغ و راست بودن ترانه يا خبر تجاوز به ترانه و مرگ او نه تنها چيزی از زشتی و هولناکی قوانين شرعی مربوط به تجاوز به زندانی يا «اسير» کم نمی کند بلکه حتی اگر يک مورد تجاوز در سی سال گذشته در زندان جمهوری اسلامی انجام گرفته باشد، تجاوز شده را می توان با همين نام «ترانه» خواند؛ چرا که اکنون «ترانه» يادآور «تجاوز مجاز شرعی» شده است.

برگرفته از سايت نويسنده:

http://shokoohmirzadegi.com

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630