بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

جمعه گردی ها

يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

11 مرداد 1387 ـ   1 اوت 2008

جنبش عدم تعهد، فکر شريف و ميهمانی اشباح

(تيتو، سوکارنو، عبدالناصر، قوام نکرومه، جواهر لعل نهرو ـ 1955 باندونگ)

دو روز پيش، اجلاسيهء وزرای خارجهء کشورهای عضو «جنبش عدم تعهد»(*) در تهران بکار خود خاتمه داد تا در تابستان سال آينده شاهد اجتماع سران اين کشورها در قاهره باشد. حکومت اسلامی ايران، که از هر فرصتی استفاده می کند تا نشان دهد که در جهان معاصر تنها و منزوی نيست، در دو هفتهء گذشته تا می توانست در بوق تبليغات برای جا انداختن اهميت اين «جنبش» در جهان امروز، تشکيل اجلاسيهء آن در تهران، تحويل گرفتن رياست جنبش از کوبا، و بالاخره نقش ممتاز حکومت اسلامی در آن، دميد. اما اگر در نيم قرن پيش شگل گرفتن اين «جنبش» دريچه ای بود که بر آينده ای اميدوار کننده گشوده می شد، در روزگار کنونی، جنبش مزبور بکلی از رمق و توان و اهميت و حتی معنا افتاده است، چرا که نيم قرنی از تاريخی خالی از عمل و اثر را پشت سر خود دارد و اکنون جلسات گوناگون آن، چه در سطح کارشناسان، چه در جمع وزرای خارجه، و چه در مقياس رهبران اش، تنها به ميهمانی اشباحی می ماند که نه هدف، نه سخن و نه پيوند مشترکی با يکديگر دارند اما به سودای بهره برداری های گوناگون در قمارهای بين المللی، که به وضعيت و روابط هر يک از کشورهای عضو بستگی دارد، به «اکل ميت» مشغولند.

          در ترجمهء نام اين «جنبش» سهو عمده ای بکار رفته است. در زبان فرنگی،  Alignment به معنی «رديف شدن» و «صف بندی کردن» است. شما، بر اساس استانداردهای فنی، هر چند وقت يکبار، اتومبيل خود را هم به نزد تعميرکار می بريد تا چرخ ها و چراغ هايش را با هم align کند. در عرف سياسی، کشورهائی که دارای منافع و مقاصد مشترکی هستند در اتحاديه هائی «رديف و در صف» می شوند. در قرنی که گذشت، مهمترين اين «رديف شدگی» ها «پيمان ناتو» برای کشورهای غربی و «پيمان ورشو» برای کشورهای متشکل از اتحاد جماهير شوروی سابق و اقمار آن بوده است، به نشانهء دندان تيز کردن دو اردوگاه سرمايه داری و کمونيستی در برابر هم.  اين وسط برخی پيمان بندی های منطقه ای هم وجود داشته است که، مثلاً، در تاريخ معاصر کشور خودمان، می توانيم به پيمان ناکام بغداد و سپس «پيمان سنتو» اشاره کنيم که خود از يکسو حاصل «منافع و مقاصد مشترک» چند کشور همسايه (همچون پاکستان و ايران و ترکيه) بوده و، از سوی ديگر، وسائلی محسوب می شودد برای يکجا «هم صف شدن» با پيمان های بزرگ تر جهانی.

پس، اگرچه می شود کشورهای «هم صف شده» را ـ که دارای پيمان نامه هائی در بين خود هستند و به رعايت مندرجات اين پيمان ها «متعهد» ند ـ کشورهای متعهد خواند اما معلوم نيست چرا کشورهائی را که در هيچ صفی قرار ندارند و تعريف خود را از نفی «هم صف شدگی» بدست می آورند بی آنکه وجه اشتراک ديگری جز همين امر داشته باشند کشورهای «عير متعهد» ناميد و از جمع آنها ترکيب هزار رنگی ساخت که نامش به جای «جنبش در صف نشده ها» بصورت «جنبش غير متعهد» ها ترجمه شود.

          اين نکته که می گويم ناشی از مته به خشاش گذاشتن نيست. ما، در زبان فارسی، نيم قرنی است که با اصطلاح «تعهد» آشنا بوده و از آن ـ بخصوص در ساحت ادبيات که جولانگاه سياسی ناراضيان ما در دوران های سرکوب و خفقان بشمار می رفته ـ با احترام خاصی استفاده کرده ايم. در اين افق، «متعهد بودن» ترجمهء اصطلاح «engagement» بوده است که محبوب نيروهای چپ و بخصوص تفکر ژان پل سارتری محسوب می شده و، باز، ترجمهء آن نه «تعهد» که «درگيری» است ـ موضوع بحثی که جای آن اينجا و اکنون نيست.

          غرضم از اشاره به اين سوء ترجمه ها آن است که گفته باشم که «غير متعهد بودن» نه در برابر «متعهد بودن» محبوب روشنفکران دست چی می نشيند و نه نشان از تعهد به يک موضع گيری ويژهء سياسی يا اقتصادی مثبت و وجود راستا و هدفی معين دارد؛ چرا که فکر اصلی اين جنبش از يک نگاه «نفی کننده» و «عدمی» بر می آمد که شکل اعلايش در کشور ما بصورت «سياست موارنهء منفی» دکتر مصدق تجلی کرد ـ که البته قرار نبود کشورمان جاودانه در همين موازنهء عدمی باقی بماند.

در واقع، نهضت ملی کردن صنعت نفت و نقش دکتر مصدق در کوتاه کردن مطامع نفتی ابرقدرت های شمال و جنوب (که اين يکی مشرق و مغرب کشورمان را نيز بلعيده بود) مهم ترين منبع نظری الهام بخش برای کشورهای «در صف نشده» محسوب می شد و مردان بزرگ نيم قرن پيش ـ همچون مارشال تيتوی يوگسلاوی سابق، جواهر لعل نهروی هندوستان، قوام نکرومهء غنا، جمال عبدالناصر مصر و سوکارنوی اندونزی که در سال 1955 در کنفرانس باندونگ اين جنبش را بنا نهادند ـ همگی از لحاظ مبانی انديشه مديون مصدق و نهضت ملی ايران بشمار می روند.

          در واقع، در نيمه اول قرن پيش، با پايان يافتن جنگ های اول و دوم جهانی، باز بينی نقشهء کره زمين و مرزهای سياسی مندرج بر آن، زوال امپراتوری های کهنه و پيدايش ابرقدرت های جديد آمريکا و شوروی، و دوقطبی شدن جهان در سرآغاز نيمهء دوم آن قرن، برای بسياری از کشورهائی که در سراسر قرن بيستم ـ چه بصورت مستقيم و چه نامستقيم ـ گرفتار «استعمار» اروپا شده بودند، فرصتی پيش آمد تا، مثل کودکانی که در زير دست و پای بزرگ تر ها می کوشند اسباب بازی های خود را جمع و جور کنند (و اغلب هم دست و پای خودشان و اسباب بازی هاشان در آن ميانه له و لورده می شود) به تلاش برای ايجاد حکومت های ملی و کسب «استقلال» دست بزنند و در جريان «مبارزات ضد استعماری» خود بکوشند تا بر سر پای خود ايستاده و از منابع و منافع ملی خويش محافظت کنند. آنان که، بدينسان، از قيد استعمار اروپای کهن می رهيدند می ديدند که دو قدرت قاهرهء جديد آمريکا و شوروی از افق تاريخ معاصر مشغول ظهور کردن اند و می کوشند جانشين استعمارگران اروپای کهن شوند. متقابلاً بزرگان سياسی و ميهن دوست اين کشورها تلاش می کردند تا پيش از جا افتادن ابرقدرت های جديد به استقلال سياسی و اقتصادی خود دست بيابند.

          بدينسان آنچه ماهيت اصلی کوشش های اين کشورها را تشکيل می داد مبارزهء ضد استعماری برای کسب استقلال سياسی و اقتصادی بود و مسائل ديگر (از جمله آزادی ها و حقوق بشر) در اين رديف از اولويت ها چندان جائی نداشت. پس، اگرچه نفس گرد هم آمدن رهبران کاريزماتيک اين کشورها و ايجاد سازمانی که بر اساس «عدم عضويت در صف بندی ها» کار می کرد امری بسيار جالب و اميدوار کننده بود اما از نخستين روزها می شد ديد که نمی توان يک «جنبش فراگير» را صرفاً بر اساس سياست هائی عدمی و نفی گرايانه بوجود آورد. به همين دليل هم بود که اين جنبش هرگز نتوانست دارای اساسنامه و مرامنامه و شرح وظايف و اهدافی روشن شود.

بزودی هم البته کودتا ها و منافع مختلف ديگر از راه رسيدند، ايران ـ که پيش از کنفرانس باندونگ مصدق را از دست داده بود ـ بصورت ماهواره ای در مدار سنتو و ناتو در آمد، کوبا به صف شوروی پيوست، مصر گاه به اين در و گاه به آن در زد، و در اردوگاه به اصطلاح «غير متعهد» ها زمانی فرا رسيد که ديگر نمی شد عضوی را يافت که بصورتی در پيوند با اردوگاه های اقطاب دوگانه قرار نداشته باشد.

در عين حال، هيچ پيوند و علقهء مستحکمی نيز اعضاء اين «جنبش» را بهم متصل نمی ساخت. و اصول پنجگانه ای که جوار لعل نهرو آنهارا بعنوان پايه های کار جنبش فرموله کرده بود نيز مانع از آن نمی شد که بين اعضاء جنبش حالات تنش جنگی و درگيری های مختلف پيش نيايد. حتی هنگامی که اسلاميست ها بر انقلاب 1357 ايران چيرگی يافتند و شتابان، برای نشان دادن «غير متعهد بودن» و «استقلال» خود، به اين جنبش پيوستند، در چشم بر هم زدنی عضو ديگر جنبش، يعنی عراق صدامی، به آنها حمله ور شد و بسيارانی از ديگر «اعضاء» جنبش نيز به کمک عراق برخاستند. براستی که درسی که ايران از پيوستن به غيرمتعهدها گرفت يکی از جالب ترين و، در عين حال، اندوهناک ترين درس های تاريخ معاصر بود و ماهيت اين نهاد پوشالی را هرچه بيشتر روشن ساخت.

آنگاه توفان فروپاشی شوروی از راه فرا آمد و برای لحظاتی بنظر رسيد که جهان تک قطبی شده و پايان تاريخ «تکثر اقطاب» فرا رسيده است. نام «نظم نوين جهانی» که با زمزمهء ايجابات روند «جهانی شدن» همراه بود (يکی به معنای نظم نوين «سياسی» جهان، و ديگری به معنی يک کاسه شدن تکنولوژيک و، در نتيجه، اقتصادی آن) از همه جا بگوش رسيد. در همان زمان بسيارانی «جنبش غير متعهد ها » را قربانی نخست اين جريان دانستند و با فروپاشی يک قطب و تسلط قدرتمند قطب ديگر آن را همچون امری «سالبهء به انتفای موضوع» نگريستند؛ تو گوئی که پيش از اين واقعه چيزی به نام عدم تعهد موضوعيتی داشت.

و چنين بود تا مسئلهء «بنيادگرائی اسلامی» بعنوان نخستين چالش نظم نوين جهانی از افق تاريخ سرزد و در پرتوی چرکين آن جهانيان دريافتند که جهان نه تنها تک قطبی نشده که اکنون می رود تا به صورت دهکده ای چهار قطبی در آيد. از خاکستر شوروی سابق اکنون روسيه ای نوين بر می خاست که خواب احيای امپراتوری پيشين خويش را می ديد؛ چين، با عرضهء کارگر ارزان و نظم آهنين کنترل کنندهء آزادی های سياسی، تبديل به کارخانه ای شده بود که انسان ها بصورت «روبات» در آن بکار مشغول بودند و صاحب کارخانه می توانست،با جذب بيشترين سرمايه گزاری ها و توليد بنجل ترين کالاهای ارزان قيمت، به فتح بازار های جهان برخيزد. نيز، در کنار قطب آمريکا، اردوگاه نوين اتحاديهء اروپا نيز بخود شکل می گرفت و می کوشيد تا با خواندن لالائی های دوستانه و خواب کننده پسرعموی قوی پنجهء خويش را گاه خواب و گاه درگير و سرگردان کند.

اگر فقط به مسئلهء تأمين انرژی در بيست سی سال آينده توجه کنيم می بينيم که چگونه می توان حضور اين اقطاب چهارگانهء نوين را در کارکردهاشان ديد، کافی است تا به ايران نشسته بر سراسر شمال آبراههء خليج فارس بنگريم تا عرصهء برخورد غول ها را شاهد شويم. وقتی که اکثر نفت مورد نياز اين اقطاب، چه در حال و چه در آينده، از اين شاهراه بحری می گذرد لاجرم می توان کوشش هر يک از انها را در خنثی کردن آن سه ديگر، و در دست گرفتن قدرت تهاجم و تسلط در منطقه، را در سياست ورزی های آنان ديد. تصرف عراق و افغانستان، ايجاد پايگاه های نظامی در جمهوری های شوروی سابق از يکسو، و پشتيبانی آن سه قدرت ديگر از شاخ و شانه کشيدن های حکومت اسلامی عليه آمريکا و اسرائيل، از سوی ديگر، همه و همه جلوه هائی از وضعيت چهار بعدی کنونی است؛ وضعيتی که اگر در جهان دو قطبی نگذاشت تا جنبش «در صف نشده ها» بخود شکل بگيرد، طبعاً اکنون نيز ادعاهای فرودستانی همچون خامنه ای و احمدی نژاد را در راستای استقلال و خودمختاری حکومت اسلامی به چيزی کمتر از يک شوخی مبتذل تبديل نمی کند.

جنبش غير متعهدها اکنون 118 «دولت / عضو» دارد، که دو سوم آراء سازمان ملل در دست آنها است و 55 در صد جمعيت جهان را تحت فرمان خود دارند. اين اعضاء هر يک تا گلو هم پيمان اقطاب چهارگانهء جهان اند و سرنوشت شان در بازی های شطرنجی آن چهار قدرت تعيين می شود. اين «دولت / ملت / عضو» ها مثل ساکنان خانه هائی هستند که صاحبان خانه ها در جائی ديگر مشغول بازی ورق اند و در اين بازی آنچه رد و بدل می شود مال و منال ساکنان خانه ها و خود خانه ها است.

در چنين بساطی، سخن گفتن از جنبش غير متعهدها فقط نوعی دلخوشنک است که فقط مصرف داخلی و در ميان توده های فقر و جهل زده را دارد.

نيز مگر نه اينکه هنوز هستند کسانی که به استورهء «استقلال» های ضد استعماری نيمهء اول قرن بيستم دلخوشند و همچون مذهبيونی قشری کنار رفتن چادر اهل منزلشان را می بينند و نسبت به آن عکس العمل نشان می دهند اما رابطه های ديگر آنچنانی شان را بروی خود نمی آورند. هنوز از نفس کش طلبی های نوچه جاهلی همچون احمدی نژاد لذت می برند و افسانهء سهمناک انرژی اتمی را در لوای حکومتی که نمی تواند سلامت يک ساختمان هشت طبقه را در دل پايتخت خود تضمين کند نشانه ای از استقلالی می بينند که مصدق آرزوی آن را داشت. آنان حتی حاضرند آزادی و رفاه مردم را فدای اين استقلال ظاهری و مقوائی کنند ـ البته بخصوص آنجا که پای آمريکا در ميان باشد.

برای اين گروه از «استقلال پرستان» سابق و معتادان فعلی نظريه های منسوخ، اين مهم نيست که گشودن بنادر ورودی ايران بروی کالاهای چينی، و خريد اين کالاها از محل درآمد نفت، توليد داخلی کشور را نابود می کند، مديران اقتصادی را فراری می دهد، بيکاری را وسعت می بخشد و ـ در پی آن ـ فقر و فحشاء و اعتياد و بی اخلاقی را بصورت يک هنجار اجتماعی در می آورد. مهم آن است که جمهوری اسلامی با تکيه بر رأی «وتو» ی چين می تواند دماغ امپرياليسم آمريکا را در شورای امنيت سازمان ملل به خاک بمالد و انتقام کودتای 28 مرداد را از آن بگيرد. برای آنها مهم نيست که سی سال است اتحاديهء اروپا، در عين افسون آمريکا، به خريدن وقت برای رژيم ملايان مشغول است، آنان را عليه مردم خود مجهز می کند، و با سوزاندن منابع مالی کشور راه را بر مثلاً حضور دوبارهء آمريکا در ايران می بندد. مهم آن است که حکومت اسلامی توانسته است حزب الله لبنان و حماس فلسطين را در برابر اسرائيل ـ اين کوچک ابدال آمريکا ـ بنشاند و تقويت کند و ورق را در خاورميانه عليه اسرائيل برگرداند. برای آنها مهم نيست که روسيه سهم ايران از دريای مازندران را بالا بکشد و، در عين کشتن مسلمانان چچن، از در حمايت از حکومت اسلامی ايران درآيد. مهم آن است که رفقای سابق دارند ديگر باره سرود قد کشيدن در برابر امرياليسم آمريکا را سر می دهند.

اين استقلال خواهی مقوائی، بازماندهء نهضت اصيلی است که با مصدق شروع شد اما، در پی کودتای 28 مرداد، بوسيلهء توده ای ها مصادره شد و رنگ ضد استعماری خود را با رنگ ضد آمريکائی ـ با لقب «مبارزهء ضد امپرياليستی» ـ تعويض کرد و اين ملغمهء عجيب تنها وقتی بکار آمد که آيت الله خمينی سلاح استقلال خواهی را هم از توده ای های وابسته به شوروی و هم از مليون بازمانده از نهضت ملی گرفت و خود آن را عليه هر دوی آنها بکار بست.

از مطلب اصلی دور افتادم. غرضم توضيح اين نکته بود که جنبش غيرمتعهدها بر بنياد نفی و عدم بوجود آمد، کارش در هيج کجا، در هيچ مناقشه يا تقسيم منفعتی بجائی نرسيد، و اکنون هم صرفاً بصورت اسلحه ای در دست سه قطب ديگر جهان کنونی، و عليه قطب چهارم گردن کلفت تر، يعنی آمريکا، مورد استفاده قرار گرفته و جولانگه چاوزها و احمدی نژادها شده است. جمهوری های شوروی سابق رغبتی برای پيوستن به آن ندارند چرا که از يکسو دل در گرو کمک های آمريکا دارند و، از سوی ديگر، می دانند که اگر روسيه قدرت بگيرد می توانند جزئی از يک مشترک المنافع گسترده با آن در آيند. در اطراف اروپا، اعضاء سابق جنبش غير متعهدها ـ همچون مالت و قبرس ـ از عضويت آن خارج می شوند تا هرچه زودتر به اتحاديهء اروپا بپيوندند. و اين وسط تنها سر مردم ما بی کلاه مانده است که گوئی در «آشغالدانی استقلال ملل» بايد به زندگی خود ادامه دهند و، در ميان قيچی روسيه و چين، به تهديد آمريکا و موذی گری های شبه استثمارگرانهء اروپا بنگرند که آنان را از هميشه تيره روزتر می خواهند.

اگر از اينها که گفتم بگذريم، تازه به اين نکته می رسيم که فکر «جنبش غير متعهد» اگر نيم قرن پيش برای مللی که سرگرم مبارزه با استعمار اروپائی بودند وعده بخش و نيرو زا بود اما، در عين حال، بر يک واقعيت اساسی تر پرده افکنده و آن را از ديدگان اهل شعار پنهان داشته بود.

اگر نگاهی به کره زمين بيافکنيم می بينيم که، با يک تقريب نود درصدی، اعضاء جنبش غيرمتعهد همان کشورهائی هستند که در مجموعهء ديگری به نام «جهان سوم» هم جمع بندی می شوند و نام ديگرشان چيزهائی همچون «عقب مانده»، «توسعه نيافته»، و «در حال توسعه» است؛ کشورهائی با توليد ناخالص اندک، رانت خواری شديد، حاکميت های استبدادی و ايدئولوژی زده، و ديوانسالاری های سراپا غرقه در فساد. و درست همين دولت ها هستند که بی اتکاء به انتخابات دموکراتيک و صرفاً از طريق اعمال زور و سرکوب بقدرت رسيده اند و همگی در سراسر نيم قرن گذشته بصورتی پنهانی و نامشروع و ضد ملی به قدرت های بزرگ دوران خود وابسته بوده اند.

بد نيست تا نگاهی به برخی از اسامی مندرج در فهرست نام اعضاء جنبش غيرمتعهدها بياندازيم تا بلافاصله يکی بودن ماهوی اين جنبش را با عقب ماندگی و درماندگی سياسی و اقتصادی درک کنيم: افغانستان، الجزيره، آنگولا، آنتيگوا، بحرين، بنگلادش، باربادوس، بلاروس، بليتز، بنين، بوتان، بوليوی، بوتسوانا، برونی، بورکينا فاسو، بروندی، کامبوج، کامرون، افريقای مرکزی، چاد، شيلی، کلمبيا، کنگو، کوبا، جيبوتی، دومينيک، اکوادور، مصر، گينه، حبشه، فی جی، گابون، گامبيا، غنا، گرنادا، گواتمالا، گويان، هائيتی، هندوستان، اندونزی، ايران، عراق، جامايکا، کنيا، کويت، لائوس، لبنان، لسوتو، ليبی، ماداگاسکار، مالزی، مالداوی، مالی، مغولستان، مراکش، موزامبيک، ميانمار، نامي بيا، نپال، نيکاراگوئه، نيجريه، کره شمالی، عمان، پاکستان، پاناما، فلسطين، پرو، قطر، رواندا، عربستان، سنگال، سيشل، سيرا لئون، سنگاپور، سومالی، افريقای جنوبی، سريلانکا، سودان، سوازيلند، تانزانيا، تايلند، ترينيداد، ترکمنستان، اوگاندا، ازبکستان، ويتنام، زامبيا، زيمباوه....

فکر می کنم بس باشد. پروندهء تک تک اين «غير وابسته ها!» اکنون گشوده و آشکار است و می توانيم ديد که، اتفاقاً، هر کدام که کمتر به اين عدم تعهد قلابی نازيده اند و ـ بخصوص با فرا رسيدن عصر جهانی شدن ـ دريافته اند که استقلال را ديگر نمی توان به انزوا و پرت افتادگی ترجمه کرد، وضع بهتری پيدا کرده اند. اما حکومت اسلامی اتفاقاً با همان هاست که مشکل دارد. به کش و قوس روابط اين حکومت با مصر دقت کنيد تا دريابيد که چه می گويم.

باری، «جنبش غيرمتعهد» يک «نه» ی بزرگ بود که در آغاز نيمه دوم قرن بيستم در برابر استعمار اروپائی قد راست کرد، به ملت های ستمکشيدهء استعمار زده اميد رهائی و آزادی بخشيد و زايمان جهانی نو را ممکن ساخت. اما از آن پس، در جائی که تشخيص مقتضيات عصر نو، استخدام راه کارهای درست توسعه، و ايجاد لوازم رسيدن به جوامع مدرن در برنامهء کار کشورهای جهان سومی قرار می گرفت، تصور عدم تعهد و تابلوی وابستگی سد راه هرگونه پيشرفت راستينی شد ـ نه به اين خاطر که تصور عدم تعهد بالذات مانع و رادع توسعه باشد بلکه بدان خاطر که حکومت های عضو جنبش عدم تعهد بصوری غير دموکراتيک بقدرت می رسيدند، با سرکوبگری گذران می کردند و چون بر اراده و پشتيبانی ملت های خود تکيه نداشتند، مجبور به وابسته شدن که سهل است، نوکری و جيره خواری می شدند.

اگر از لحاظ داخلی، نسخه ای که با نام حقوق بشر پيچيده شده توانسته است فضائی را در جهان بوجود آورد که در آن حکومت های ملی رشد کرده و با تکيه بر پشتيبانی صميمانهء ملت های خود به پيشرفت های چشمگير نائل شوند، همين نسخه در سطح بين المللی نيز می توانسته معجزه کند و اعضائی مستقل و مساوی برای جامعه ملل بوجود آورد. اما دريغ و افسوس که قريب به اتفاق اعضاء جنبش غير متعهد ها را حکومت های ضد مردمی و سرکوبگری تشکيل دادند ـ و می دهند ـ که چون نمايندهء مردم خويش نيستند ناچارند برای بقای خويش دريای مازندرانشان را به يکی و خليج فارسشان را به ديگری و بازار شان به قطبی و صنايع شان را به قطبی ديگر بفروشند و به اين دلخوش باشند که هر جمعه در وسط دانشگاه پايتختشان عده ای از اراذل و اوباش حکومتی فرياد «مرگ بر آمريکا» و «مرگ بر اسرائيل» سر می دهند و گويا مشغول کسب استقلال و مبارزه با امپرياليسم جهانخوارند.

جنبش غير متعهدها، از آنجا که بر اساس خواستاری دموکراسی و حقوق بشر بوجود نيامد، هم از آن ابتداء به مجموعهء دولت هائی دقيقاً متعهد، وابسته، غير دموکراتيک و ضد ملی تبديل شد و جز در لمحه ای کوتاه از تاريخ نيم قرن پيش، هيچ نشد جز باشگاه شادخواری فاسد ترين حکومت های روی خاک.

و بر اين اساس است که اکنون شاهد آنيم که رياست دورهء جديد جنبشی که روزگاری پيش به دست مردانی همچون مارشال تيتوی يوگسلاوی سابق، جواهر لعل نهروی هندوستان، قوام نکرومهء غنا، جمال عبدالناصر مصر و سوکارنوی اندونزی بر پاشد اکنون به  آقای محمود احمدی نژاد می رسد که، در ميان هياهوئی برای هيچ، مشعل مردم آزاری و آزادی کشی را از کوبائيان در حال فروپاشی دريافت می کند تا کی و کجا آن را با خود يکسره به زباله دان تاريخ ببرد.

(*) Non-Aligned Movement - NAM

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630