بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

جمعه گردی ها

يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

13 ارديبهشت 1387 ـ   2 ماه مه 2008

 

چهل سال زندگی در ماه مه...

 

          چهل سالی است که ماه مه فرنگی برايم بوی دانشجوئی گرفته؛ بوی آن لحظهء گريزانی از عمر که در آن آدمی ـ دلزده از بکن و نکن های بزرگ تر ها، نا آماده برای پذيرش وضع موجود، مشتاق هواهای تازه و افق های بکر ـ به تغيير می انديشد، همچون ببری به سوی ماه بر می جهد و ـ به سودای ناکجاآبادهائی نهفته در آرزو و تضمين ناگرفته از هيچ کس و هيچ کجا ـ بت می شکند بی آنکه بداند، اگر در جامعه اش عقل درستی حاکم نباشد، اغلب، بتخانهء خالی شده را تحويل خدايانی ديگر و دينکارانی ديگر خواهد داد.

          در چشم من، دوران دانشجوئی منزلگاه توانائی های بالقوه ای است که قدرتمندان و جويندگان قدرت اگر عقل داشته باشند و بر آن تکيه کنند می توانند از آن بسود جامعه ای بهتر، روزگاری سعادتمندانه تر و مردمانی خوشبخت تر استفاده کنند. اما ـ متأسفانه ـ در عمر خويش شاهد آن بوده ام که در کشورم هيچ نيروی سياسی به اين توانائی همچون عنصری مفيد ننگريسته و، برعکس، يا کوشيده است آن را سرکوب کند و يا از آن به نفع مطامع دلشکن خود سوء استفاده نموده و نسل جوان را همچون گوشت دم توپ بکار گيرد ـ غافل از اينکه، با در هم شکستن ساکنان فردای جامعه، نه تنها نسلی را به کام فحشا و اعتياد و پوچ گرائی و خودکشی می راند بلکه خود نيز در لجنی که می آفريند هر لحظه فروتر می رود تا به عدمی جهنمی واصل شوند.

باری، می گفتم که ماه مه فرنگی برای من هميشه با بوی دانشجوئی در آميخته است، بخصوص از مه 1967 ببعد ـ يعنی 41 سال پيشتر از امروز، از آن لحظه که در سالن ادارهء استخدام کشوری، ورقهء امتحان زبان انگليسی مربوط به بورس تحصيلی دورهء تربيت کارشناس اقتصادی دانشگاه «مريلند» آمريکا را به دست ممتحن دادم و خود، انديشناک و نامطمئن، به پياده روهای لميده در آفتاب بهاری تهران پيوستم. جوان و چابک بودم؛ 24 ساله، پر اميد و پر از دلهرهء اينکه آيا پذيرفته خواهم شد؟ و آيا آن «جهان ديگر» را خواهم ديد؟

شايد برای ديگران چنين تجربه ای کار مشکلی نبود، بليطی و پاسپورتی و نام نويسی در دانشگاهی. اما من از متن سختی های بزرگ اقتصادی خانواده ای کارمندی برخاسته بودم که با پذيرش مشکلات بسيار برادرم را به آمريکا فرستاده بود، يا در آمريکا رهايش کرده بود، و من ـ که سه سالی بعنوان کارمند دايرهء اطلاعات فرودگاه مهرآباد، آمد و شد هواپيماها را در بلندگو خبر داده بودم و ده ها هزار مسافر را با چشم تا داخل سالن ترانزيت بدرقه کرده بودم ـ راهی نمی يافتم که روزی، خود نيز چمدان در دست از آن دروازه بگذرم، آسفالت باند فرودگاه را طی کنم و به داخل هواپيمائی که هر روز تنوره کشان از بالای سرم پريده و در دل ابرها فرو شده بود قدم بگذارم. تازه دورهء ليسانس زبان انگليسی دانشگاه تهران را تمام کرده بودم و دلم هوای آن داشت که مزهء دانشجوئی در مغرب زمين را هم چشيده باشم.

از کودکی دانسته بودم که دانشجو شدن در کشور ما با سياسی بودن همراه است. شش ساله بودم که شنيدم شاه را در جلوی پله های دانشکده حقوق دانشگاه تير زده اند. در ده سالگی پسر عمه های دانشجويم را ديده بودم که «يا مرگ يا مصدق گويان» صبح را به شب می رسانند و اگر می خسبند برای کسب نيروئی است تا فردا فريادشان را رساتر سردهند. و نيز ديده بودم که با رسيدن 28 مرداد 32 آنها خود را در دهات مازندران پنهان کرده بودند تا دست فرمانداری نظامی به آنها نرسد و فرصت داشته باشند که سالی بعد، بعنوان جوانان شاه دوست مازندران به تهران برگردند و درسشان را تمام کنند.

از نخستين شرکت خودم در يک تظاهرات سياسی هفت سالی می گذشت. هفت سال پيشتر، بعنوان دانش آموز سال پنجم رشتهء رياضی دبيرستان ابومسلم تهران، هيجان و شادمانی و ترسی را يکجا در ميدان بهارستان چشيده بودم که اکنون حتی بهانه اش يادم نيست. شايد اگر بگردم پيدا خواهم کرد که مسئله ای مربوط به امتحانات و نمرات بوده است. 1338 بود. شش سال از  کودتا می گذشت، دوران بگير و ببند ها و تيرباران ها به پايان رسيده بود. پلنگان شهر خوی پلنگی رها کرده بودند و «زمستان» اخوان ثالث و «مردی که در غبار گم شد» نصرت رحمانی سرود شکست نسل گذشته بود. نسل من اما، دوران مصدق را کودکانه گذرانده بود و از حس ها و عاطفه های جاری در آن سهمی نبرده بود. گوئی فيلمی را ديده و از تاريکی سالن سينما به خيابان روشن شهر برگشته باشی. نسل من هنوز مزهء شکستی هستی شناسانه را نچشيده بود، و چون می خواست تا خود فواره بودن و سرنگون گشتن را تجربه کند، به خيابان زده بود. آن روز با سيل جمعيت تا وزارت آموزش و پرورش رفتيم. پاسبان های باتوم بدست به ما حمله کردند اما مجروح و خونين پا به فرار گذاشتند. و همانجا دانستم که همگی موضوع اصلی تظاهرات را به فراموشی سپرده ايم و شعارهامان رنگ و بوی سياسی دارند. کاملاً روشن بود که ما نمی دانيم اما ديگرانی در ميان ما هستند که می دانند چه می کنند. شوق کارناوالی تظاهرات ما را با خود می برد و جمعيت جوانمان بی چون و چرا آن رهبر نامعلوم را به سود روزی هيجان زده پذيرفته بود. بزودی از جائی در ميان جمعيت فرمان رسيد که «برويم به نادری!» و ما فرياد زنان و شعار گويان رفتيم. وارد حافظ شديم، به شاهرضا پيچيديم و خود را در برابر دبيرستان البرز يافتيم. درهای آهنی بزرگ البرز را بسته بودند ـ درهائی که (لااقل در ذهن ما) دو قشر از دانشجويان را از هم جدا می کردند: «ما» را که از خانواده های کارمندی و کارگری می آمديم و «آنها» را که «بچه پولدارها» خوانده می شدند. اما آن روز آنها نيز، در آن سوی در آهنی، فرياد می کشيدند و می خواستند به ما بپيوندند. و آيا اين کدام «درد مشترک» بود که در شعر شاملو می خواست بصورت فريادی درآيد؟ نگاه که می کنم می بينم که آگاهی بر آنچه می کنيم، در لحظه های شور انگيز جان گرفتن سيل جمعيت، در دورترين فاصله تا عقلی که ديگر بر مدار منطق نمی چرخد می ايستد. بالاخره در آهنی از جا کنده شد و رودها بهم پيوستند. دستور آمد که «به دانشگاه تهران می رويم!» و رفتيم. خيابان شاهرضا پر از ما بود. اما در برابر دانشگاه پليس مجهز به اسلحه و آمادهء تيراندازی ايستاده بود. حمله که در گرفت، در ما تفرقه افتاد. چند باتوم خورده و لنگ زنان به چهار راه پهلوی عقب نشينی کرديم و به سوی جنوب شهری که خانه هامان را در خود داشت سرازير شديم. فردا اگر کسی از ما می پرسيد که ديروز چرا و کجا رفته بوديد پاسخ درستی دريافت نمی داشت. مهم اين بود که ما «نظم» را بهم ريخته و «خط قرمزها» را لگدکوب خويش ساخته بوديم.

سال بعد، هنوز به امتحانات نهائی دبيرستان نرسيده، دانشگاه شعله ور شد. عکس اتومبيل سوختهء دکتر اقبال، رئيس دانشگاه، خبر از حوادثی گسترده می داد در حالی که من خود را آماده می کردم تا در تابستان 1340 از دروازهء دانشگاه بگذرم و در سالن دانشکدهء ادبيات به پرسش های کنکور پاسخ دهم. براستی که سال ها تمرين آن روز را کرده بودم؛ می دانستم که سرنوشت (يا، درست تر بگويم، سرگذشت نيامده ام) با زبان انگليسی پيوند خورده است. بزودی روزنامهء اطلاعات نام قبول شدگان را اعلام کرد و نام من هم در ميان آنها ديده می شد و، بدينسان، به مقام شگفت «داشجوئی  » دست يافته بودم.

اما پائيز آن سال،سال تحصيلی با تظاهراتی وسيع آغاز شد و فرصتی برای درس خواندن و دانشجوی سر براه بودن بجا نگذاشت. هر روز صحن دانشگاه پر بود از دانشجويان معترض، از پلاکاردهای پر شعار، از تقاضا های مفهوم و نامفهوم. براستی «ما» چه می خواستيم؟ مصدق هنوز در احمدآباد زنده بود، جبههء ملی جان می گرفت. و برای توده ای ها دستور رسيده بود که با «اصلاحات ارضی» شاه موافقت کنند و عوامل خود را به درون همهء دستگاه ها بفرستند. طی همين تظاهرات بود که با نادر ابراهيمی آشنا شدم و او مرا با پروانهء اسکندری (که بعداً همسر داريوش فروهر شد) آشنا کرد. آنها خود را «پان ايرانيست» می خواندند اما صفت «ناسيوناليست» بيشتر برازنده شان بود. شايد به همين دليل هم بود که بعدها اسم حزبشان را «حزب ملت ايران» گذاشتند. تصوير پروانه بروشنی در ذهنم هست که بر دوش چند دانشجو ايستاده بود و جلوی دانشکدهء هنرهای زيبا شعار می داد. باری، هنوز در فضای تازهء دانشگاه جا نيافتاده بوديم که پليس وارد دانشگاه شد، تظاهرات را درهم شکست و شب راديو خبر داد که دانشگاه برای مدتی نامعلوم تعطيل است.

و چند ماه بعد، دانشگاه که باز شد، هنوز می شد جای گلوله ها را روی پله ها و در و ديوار دانشکدهء حقوق، که بالاتر از باشگاه دانشگاه قرار داشت، و شايد در همان جائی که روزگاری دستی شاه را به گلوله بسته بود، ديد. دانشگاه خاموش و درهم و بغض کرده بود. من هنوز می پرسيدم که براستی دانشجويان چه می خواستند؟ با هر کس که حرف می زدم جواب روشنی نمی گرفتم و يا اگر جوابی بود مرا بيشتر هراسان می کرد. تصورم اين بود که فضای سياسی کشور ـ بخصوص پس از دخالت پرزيدنت کندی ـ بازنر شده است و نبايد آن را مشوش کرد. در عين حال کاملاً برايم روشن بود که گردانندگان اصلی تظاهرات سوار موج نوعی نارضايتی نامرئی شده و ما را بعنوان سياهی لشگر بکار گرفته اند. نادر ابراهيمی پنج سالی از من بزرگتر بود، اما آنقدر به درس و مشقش نرسيده و در سال اول رشته زبان انگليسی درجا زده بود که من توانسته بودم با او همکلاس و رفيق شوم. او و دوستانش حرف سياسی می زدند، از جنبش ملی و دکتر مصدق می گفتند، نادر بر ديوار اطاق کوچکش در اميرآباد نقشهء ايران بزرگ را زده و خيال پس گرفتن هفت شهر قفقاز را داشت. اما اينها برای من و همسن هايم بيشتر تاريخ بودند تا واقعيت جاری. چند ماه بعد، يک همشاگردی ديگر هم به ما پيوست: غفار حسينی، ده سالی بزرگ تر از من، عضو سابق سازمان جوانان حزب توده، عاشق رفيق استالين، و واحسرتا گوی مبارزاتی که به هيج کجا نرسيده بود. بدينسان، گذشتهء نزديک، در قالب اين دو دانشجوی سياسی و مبارزه کرده، خود را بازتوليد می کرد و آيندهء ما را به اسارت گذشته می کشيد و من، ميان نادر و غفار، هوای تازه ای می جستم. در همين جستجو بود که مهرداد صمدی و محمدعلی سپانلو را شناختم و قطار زندگی ام بر ريل تازه ای از لفعاليت های فرهنگی قرار گرفت که همنسلان خودم در کوپه هايش نشسته بودند.

همان سال رفيق دوران دبيرستانم، بهرام بيضائی که در اکنون او نيز دانشجوی دانشکدهء ادبيات، اما رشتهء زبان فارسی، بود، مرا با آل احمد آشنا کرد. او دنبال دانشجويانی می گشت که بتوانند کتاب توقيف شده اش، «غربزدگی»، را پنهانی پخش کنند. ما تصور می کرديم که آل احمد دوای درد عقب ماندگی جامعهء ما را يافته است. من غربزدگی را چنان می خواندم که «ما»، در مسير «غربی شدن»، تنها «غربزده» (همچون فلک زده) شده ايم و برای ادامهء راه بايد از اين حالت بيرون آئيم. اما ما فقط «شرح درد» را می خوانديم بی آنکه داروی زهرناک استاد پيچيده را ببينيم. بدينسان، بهرام و من، غافلانه کتاب ها را از آل احمد تحويل گرفتيم و برای پخش در اطاق کوچک بهرام انبار کرديم؛ بی آنکه بدانيم در اين «نسخه» که بين دانشجويان ديگر پخش می کنيم هيولائی خفته که اندکی کمتر از بيست سال بعد خواب و خيال ما را آشفته کرده و نيمی از عمرمان را در نهيب آتشناک خود خواهد سوزاند.

در اين دوره هم بود که، ما چند نفر لااقل، کوشيديم و توانستيم هويت خود را فرموله کنيم. تجربه های شخصی و خانوادگی و تحصيلی ما همه شبيه بهم بوده و در ما نوعی گريز از پدرسالاری و استبداد ناشی از مرجعيت را تزريق کرده بود و فکر می کرديم که اين درد را نمی توان تنها با سياست درمان کرد. جامعهء ما بايد از نظر فرهنگی زير و رو می شد و ما خود را سربازان اين جبهه می ديديم و کار کسانی چون کسروی و هدايت و نيما و شاملو برایمان اهميتی بيش از کار نويسندگان و شاعران سياسی پيدا می کرد. می ديديم که استبداد پدرسالارانه در رگ و پی فرهنگ ما ريشه دوانده است و همهء تعليم ها و راهنمائی ها با يک «بايد» بزرگ آغاز می شود: تو بايد دکتر شوی! شعر بايد وزن و قافيه داشته باشد! زن بايد از مردش و مردان خانواده اش اطاعت کند! انسان بايد مطيع «خدا، شاه، ميهن» باشد... وقتی در 15 خرداد سال 1342 با دستهء سياه پوشان خمينی روبرو شديم که با چماق و فرياد از پيش رويمان می گذشتند، همين ميل به گريز از همه گونه پدرسالاری بود که ما را ـ دختر و پسر، ايستاده در دهانهء ميدان فردوسی ـ به هراس و پرهيز کشاند، بی آنکه بدانيم يکی از مراجع مان، آل احمد، در نفرت ماجراجويانهء خانوادگی آخوندی خويش از پهلوی ها، برای همين سياهپوشان است که دست خواهد افشاند.

سخت در تلاش بوديم. دانشگاه مرکزی برای آفرينش بود. براه انداختن «جنگ طرفه»،«خوشهء ادبی»، «جزوهء شعر»، و «موج نوی شعر»، همه، حاصل آن دوران بود. اما در ماه مه 1967 (ارديبهشت 1346) من ديگر حس می کردم که از آن پس، بدون نوشيدن از «هوای تازه» ی جهان فراخ، بزودی به بن بست می رسم؛ و اين مرا سخت می ترساند. پس، وقتی خبر شدم که دولت برای فرستادن دانشجو به آمريکا بورس تحصيلی گذاشته است، شتابان برای اسم نويسی رفتم و بدين سان ماه مه چهل و يک سال پيش زندگی ام پوست انداخت و ديگر شد.

 

شهريور 1346 ـ بدرقه در فرودگاه مهرآباد ـ از چب براست: ايرج پارسی نژاد، محمدعلی سپانلو، اسماعيل نوری علا،

سيروس طاهباز، غفار حسينی، مهرداد صمدی، منوچهر نيستانی، فريدون معزی مقدم

 

در اوائل شهريور ماه آن سال، من هم چمدان در دست به فرودگاه مهرآّباد رفتم تا به سوی دنياهائی که فقط در کتاب ها خوانده و در فيلم ها ديده بودم پرواز کنم. در فرودگاه دوستانم همه بودند. هنوز «ما»، در عکس های آن روز، (اگرچه اکنون چند تنی مرده ايم و بازمانده هامان هم خود را در آينه ها به شکل پيرانی جوانی گم کرده می بينند) همه جوانيم و روزگار در چهره هامان دستکاری نکرده است.

و داستان از همان هواپيما شروع شد. جوانی که پهلوی دستم نشسته بود بزودی سر صحبت را با من باز کرد و وقتی هواپيما در فرودگاه لندن به زمين نشست، او ـ که دانشجوی امپريال کالج انگليس بود ـ مرا يکسر به جلسهء کنفدراسيون دانشجويان برد. آنچه در خلوت دانشجويان ايران، و در سايهء ترس از سازمان امنيتی هر دم قوی تر شونده، می گذشت آنجا در علن و با صدای بلند جاری بود.  هيچکس مرا نمی شناخت و از جريان های ادبی داخل کشور خبری نداشت. از من خواستند که گزارشی در اين زمينه بدهم و من هم سخنم را با درک خودمان از پدرسالاری و «مشکل اجتماعی» و ضرورت مبارزه با «عقب ماندگی فرهنگی» آغاز کردم و گفتم که ما، به خيال خودمان، در مبارزه ای بلند مدت برای تغيير افق ذهن مردممان در گيريم. سخنم تمام نشده بود اما که فرياد و فغان و اعتراض برخاست: «کار فرهنگی کار بورژوائی است و برای عقب انداختن انقلاب اختراع شده». 

اانقلاب؟ کدام انقلاب؟ تازه چيزی به شروع جشن های تاجگزاری شاه نمانده بود، شاهی که در آغاز سلطنت خويش گفته بود «سلطنت بر ملتی فقير افتخار ندارد و من روزی تاجگذاری خواهم کرد که ايران از مدار عقب ماندگی رهيده باشد». او اکنون خويش را در اوج اقتدار می ديد و، برای نخستين بار در طول سال های پر تلاطم سلطنتش، آنچنان احساس آسايش و جا افتادگی می کرد که تصميم گرفته بود تاج پهلوی بر سر بگذارد و واقعاً «پدر ملت» شود، بی آنکه بداند، به حکم قوانين زندگی اجتماعی، بازتوليد پدر سالاری چيزی نيست جز «پدر ملت را در آوردن» و آنها را به جنون کور کشاندن؛ حتی اگر «پدر» بهترين آرزوها را برای فرزندانش داشته باشد. اما «انقلاب»؟ من منطقشان را درک نمی کردم و سال ها طول کشيد تا خود رژيم شاهنشاهی اين منطق را بر من آشکار کند.

لندن در تسخير «بيتل ها»، «بوتيک ها» و جوانان ماليخوليائی بود که حضورشان نظم يگانهء بازمانده از غهد امراتوری را بر هم می زد و بين مردان شق و رق کلاه بر سر و چتر در دست و آنها تضادی چشم گير بوجود می آورد. مثل اينکه دو مايع رنگين و متمايز را در ليوانی ريخته اما آنها هم نزده باشی. نوعی همزيستی مسالمت آميز اما مسلماً شکننده در همه جا برقرار بود.

از لندن برای دو روزی به پاريس رفتم تا پيش از پرواز به آمريکا و شروع درس اين پايتخت انقلاب کبير، اين پناهگاه پيکاسو و همينگوی، اين مأمن رمبو و ورلن را به چشم هم ديده باشم. پاريس اما هنوز پاريس  ژنرال دوگل (ناجی ملت فرانسه) بود و رنگ و بوئی پدر سالارانه داشت. ميدان «اتوال» (ستاره) با طاق نصرت و آرامگاه سرباز گمنامش و شش خيابانی که با قامتی کشيده و نظامی به آن ختم می شدند از نظمی ناپلئونی خبر می دادند. دانشجويان با فکل و کراوات و زنان با دامن های بلند و مرتب در آفتاب رفاه اقتصادی می چميدند، در کافه ها قهوه می خوردند و بحث های روشنفکرانه چون زمزمه ای بی پايان بر سنگفرش های «بخش چپ» رود سن جاری بود. براستی که در افق ذهن من نمی گنجيد که کمتر از يک سال ديگر همين دانشجويان و کارگران و زنان سنگفرش خيابان ها را خواهند شکافت تا در برابر پليس سنگر بسازند. هنوز نفهميده بودم که گردبادی در هوای مغرب زمين است که از جهان آينده می وزد تا گذشته را به پساپشت تاريخ بفرستد.

تنها وقتی به آمريکا رسيدم و، پس از اسم نويسی در دانشگاه، توانستم خود را به نيويورک برسانم بود که حسی از حضور در جريان تغييری بزرگ در من جوانه زد. جنگ ويتنام در اوج خود بود؛ جوانان آمريکائی دسته دسته از رفتن به جنگ تن می زدند، هر کجا را که نگاه می کردی پر بود از دختران و پسرانی که خود را «هيپی» می خواندند، خفته بر پياده روها و پارک ها، با بوی حشيش و الکل، موهای وز زده و لباس های ژنده. در «گرينيج ويلج» شاعران خيابانی «بيت نيک» شعرهای نو و سنت شکن خود را سر می دادند. و نالهء گيتارها بلند بود، با صداهای غريب خوانندگانی که رو به سوی افقی مبهم ترانه های سرگردان می خواندند.

اکنون می بينم که دستگاه هاضمهء غرب چگونه لقمهء درشت جنبش دانشجوئی اش را فرو گواريده و در روند زادن جهانی نو، قبراق تر و سر زنده تر بيرون آمده است. اما کدام عقل درستی را بايد در وطن استبداد زده ام می يافتم که به همين گواريدن و نو شدن بيانديشد؟

نيامده دلم برای ايران تنگ شده بود. حس می کردم که آنچه در اينجا می گذرد، اگرچه فضای جهان را بهم می ريزد اما، عملاً، به من ربطی ندارد. سپانلو برايم از سه شنبه های کافه فيروز می نوشت و اينکه آل احمد گفته است جای فلانی خالی است. احمد رضا احمدی صفحات بلندی از شعرهای تازه اش را برايم می فرستاد: «شهری فرياد می زند: آری / کبوتری تنها / به کنار برج کهنه می رسد / می گويد: نه!» از پنجرهء اطاقم بيرون را نگاه می کردم که در آن «برج کهنه» ای وجود نداشت و دختران و پسران عاشق پيشهء خوابگاه ها بر روی چمن سبز دانشگاه غرق بوسيدن هم بودند. ياد عشق های تب زده و محروميت چشيدهء جوانان وطنم می افتادم و در خود می پيچيدم.

عاقبت تصميم گرفتم که بر گردم. حوصله ای برای تحصيل در رشتهء تربيت کارشناس اقتصادی در من نبود. دلم شاعر بود، روحم عاصی و پايم بر خاکی در آن سوی زمين. به لندن که رسيدم سفارت را چراغان کرده يافتم، بمناسبت جشن تاجگذاری. در دفتر ايران اير چای و شيرينی می دادند. و من اينگونه با مغرب زمين بدرود می گفتم و به جهانی بر می گشتم که آغاز دور تازه ای از پدرشاهی را تجربه می کرد و هيچ نمی شد حدس زد که، هم ما و هم شاه و هويدا و  هم حکومتشان، فقط ده سال وقت داريم تا به دهانهء آتشفشان سياهپوشان خمينی پرتاب شويم.

دوستان کافه فيروز خوش آمدم گفتند. همان روز اول دکتر براهنی خبر داد که دعوتنامه ای دريافت کرده برای شرکت در کنگرهء شاعران ايران بمناسبت جشن های تاجگذاری. همين امر کار ما را به تشکيل کانون نويسندگانی کشاند که ـ لااقل در تصور من ـ برای گشودن افق تجربه های آزاد فرهنگی مبارزه می کرد و، به همين دليل از اعضائش می خواست که کفش های ايدئولوژی و تعلقات سياسی خود را داخل نشده درآورند. آيا اين همه از خوش خيالی بود؟ بهر حال من بصورتی جدی و دائم در آن در گير شدم.

و آنگاه بود که ماه مه 1968 از راه رسيد و همهء آتشفشان های جهان به غرش در آمدند. دانشجويان خوش پوش فرانسه ريش گذاشتند و دانشگاه ها را تسخير کردند، زنان فرانسه که بدون رضايت شوهر نمی توانستند استخدام شوند به خيابان ها آمدند و حقوق مساوی طلب کردند. کارگران کارخانه ها را به اختيار خود گرفتند. آتشی که از سوربون پاريس آغاز شده بود به همه جا سرايت کرد. يک سال بعد دانشجويان دانشگاه هاروارد، با شروع رياست جمهوری نيکسون، به بهانهء اعتراض به جنگ ويتنام که حدود 34 هزار جوان آمريکائی را به کشتن داده بود، اما، به نظر من، برای شکستن آخرين چفت و بست های پدرشاهی کلاسيک ـ قيام کردند و کشته دادند.

تهران اما تازه از خواب گران پس از جشن های تاجگزاری بر می خواست. نيکسون که يک دهه پيش تر بعنوان معاون پرزيدنت آيزنهاور به تهران آمده و حوادث 16 آذر 1339 را آفريده بود، اکنون هنری کيسينجر، وزير خارجه اش را به تهران می فرستاد تا برای خريد اسلحه به شاه «کارت سفيد» بدهد. کانون نويسندگان اجازهء فعاليت نداشت، و زمزمهء پيدايش مبارزه مسلحانه و سازمان های چريکی در همه جا شنيده می شد.

ما ديگر دانشجو نبوديم اما دانشجويان جديد را می ديديم که منتظرانه به شعرهامان گوش می سپارند و با چشم های خويش از ما سخنانی می خواهند که جانشين شعارهای محتمل آنها باشد. يادم است که يک سال و چند ماهی پس از تاجگزاری، زحمت برپائی «شب بزرگداشت نيما يوشيج» در اسفند 1347 بر عهدهء سياوش کسرائی و من نهاده شد و ما توانستيم، با چانه زنی های بسيار، اجازه برگذاری اين شب را در دانشکدهء هنرهای زيبا از ميرفندرسکی، رئيس دانشکده، بگيريم. سخنان آل احمد در آن شب هنوز در گوشم می چمد، وقتی که می گفت: «اگر اهميتی يا احترامی برای هنوز ما برای نيما قائل هستيم،همهء ما، به اين علته که نيما يک شاعر "پوليتيزه" ست. فرنگی ش رو می گم. "دپوليتيزه" نيست ـ مثل بعضی از شعرا. شعر معاصر ـ متأسفانه ـ به سمت اين سراشيب داره ميره. دوستان جوون من هستند اينجا و لابد می شنفن. دارن همهء شعرا رو، مثل همهء ديگهء غير شعرا، «دپوليتيزه» می کنند. يعنی سر هر کدوممون رو دارن به يه آخوری بند می کنن که فراموشمون بشه بعضی از مسائل. احترامی که ما برای نيما داريم يک علتش اينه...»

و دانشجويان فرياد می کشيدند و دست می زدند؛ بی آنکه کسی بداند معنا و محتوای اين «پوليتيزه» (سياسی) شدن چيست. و شک ندارم که هيچکس نمی توانست حدس بزند که از دل اين خواست هيولای جمهوری اسلامی بيرون خواهد جهيد که با نفرت از دانشگاه و دانشجو آغازيده و بستن و کشتار کارش را به پيش خواهد برد. ده سال هنوز وقت بود؛ اما غفلت بزرگ نگذاشت کسی از اين فرصت استفاده کند، فضا را باز سازد، پايگاه اجتماعی دموکراسی خواه را وسعت بخشد و کارگزاران تجدد را بر کشد. با مرگ آل احمد کانون هم ـ با سکسکه هائی همچون آغاز سکرات مرگ ـ تعطيل شد، چريک ها قلوب را فتح کردند، بسياری شان زندانی و عده ای شان کشته شدند و ما به مقطع «رستاخيز» رسيديم ـ خردگريز ترين کاری که يک حکومت می تواند در راه پايدار کردن خود انجام دهد. من، دلزده از آنچه پيش آمده بود ديگرباره لباس دانشجوئی به تن کردم و عازم لندن شدم، تا اين بار واقعاً به درس و مشق بچسبم و دنبال هياهو نروم.

اما نشد. در لندن بود که من و غفار حسينی و سپانلو و داريوش آشوری و دکتر ساعدی (که هريک به بهانه ای از ايران خارج شده بودند) و شاملو (که برای انتشار مجله ای به لندن آمده بود) خبرهای شورش و قيام و انقلاب ايران را تعقيب کرديم و با اوج گرفتن آن هريک بفاصله ای به ايران برگشتيم. و آنچه می ديديم تلخ تر از زهر هلاهل بود. در خيابان ها نهری جاری بود که تلخ و شيرين، راست و دروغ، وعده و جفا، و خدمت و خيانت را در هم پيچانده و به سوی هرزابه های تاريخ می کشاند. با همهء ذوق زدگی می ديدم که اين انقلاب من نيست. در نظر من، جنس و زبان حکومت شاه با جنس و زبان آرزوهای ما يکی بود، هرچند که شاه می خواست بر طبقهء درس خوانده و دانشگاه ديده که خودش و درش آفريده بودند همچون شاهان قاجاريه حکومت کند. اما جنس و زبان حکومت اسلامی هيچ قرابتی با فکر و ذکر من و ما نداشت، نه به ما امان می داد که سخن بگوئيم و نه، اگر می گفتيم، زبان مان را می فهميد.  

چند روزی پيش از ماه مه 1980 بار ديگر در پاريس بودم. دلزده از انقلابی که در کشورم رخ داده بود و سرگردان برای بازيافتن راهی به آينده. همان روزها بود که ژان پل سارتر ديده از جهان فرو بسته بود و جنازه اش را برای دفن در گورستانی در وسط پاريس برده بودند. من هم به سيل خروشان مشايعين پيوسته بودم و به شعارهای آرام و بی عصبيت دانشجويانی گوش می دادم که اکنون، در پی انقلابيون ده سال پيشتری که در قامت استادان دانشگاهی شان بدنبال جنازه حرکت می کردند، بسوی دفنگاه سارتر می رفتند. می ديدم که جهان، همراه با پيکر سارتر، دوره ای بزرگ از زندگی روشنفکری را به خاک می سپرد، و در همان حال از مشرق زمين، بجای خورشيد عالمتاب، جرم سياهی به نام حکومت اسلامی سر می زند که صبح انسان را در رنگ های شبانهء خويش فرو می کشد.

 

***

اکنون سی سال از آن روزگار می گذرد. به هنگام آن تشييع جنازه هيچ گمان نمی کردم که اين بار بجای سه ماه سی سال در غربت دوام بياورم. هنوز دل و جانم آنجاست که در سی سالگی از دامانش پر کشيدم و به دور از او پير و شکسته شدم. با اين همه يقين دارم که طبيعت همچون آدمی خطا پذير نيست. نه آمدن بهارش را به تأخير می اندازد و نه از جوانانش حس زنده بودن و سرکشی را دريغ می کند. هر روز می بينم که رسانه ها از تهران خبری از 18 تيری دارند، از اعتراضات دائم اما محدود دانشجويان، از زندانی و شکنجه شدن برخی از آنان، از مرگ جوانانی بر تخت های چرک بهداری زندان ها، و اين همه از خفته بودن آتشی ديگر در زير خاکستر سکوت حکايت دارند.

 و جهان را که می نگرم می بينم که، در ماه مه ديگری که از بهار می گذرد، دانشگاه های همهء جهان خاموش اند، پاريس خود را شادمانه در آفتاب ولو کرده، لندن ـ نگران تروريست های اسلامی ـ به دانشجويان نمی انديشد و هاروارد به دنبال بر پا کردن سمينار ديگری دربارهء برقراری «اصلاحات» در حکومت اسلامی ايران است... آمريکا، محتاطانه و نگران، به سوی انتخاباتی می رود که در خزان امسال از راه می رسد و بايد تکليف جنگ عراق، رکود اقتصادی داخلی و حضور تهديد کنندهء روسيه و چين را در ظاهر عباپوش آيت الله های تهران را روشن کند. برای نخستين بار احتمال آن هست يک زن و يا يک سياه پوست (آن هم با نام «حسين») به کاخ سفيد راه يابد. و من که اکنون در دانشگاهی از اين کشور مدرس «جامعه شناسی اسلام» شده ام، کنجکاوانه در جچشم دانشجويانم می نگرم اما در نگاهشان چندان ميلی به شورشی نمی يابم.

آيا دنيا عاقل تر شده است؟ آيا اميد جای خود را به احتياط داده است؟ و آيا اين چنين که می رويم، ماه مه آينده در چه حال و هوائی زاده خواهد شد؟ نه! می دانم که پاسخ اينگونه پرسش ها را ـ متأسفانه ـ حتی نمی توان به کمک ماشين های جستجوی اينترنتی در جائی پيدا کرد. چاره در منتظر نشستن بر بساط دلی است که هنوز به کارائی اميد و پيروزی جوانی يقين دارد، اجل اگر بگذارد.

 

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد:

(توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد)

تنها اظهار نظرهائی که نکتهء تازه ای را به بحث بيافزايد

در پايان مقالات ذکر خواهد شد

 

نام شما:

اگر مايل به دريافت پاسخ هستيد آدرس ای - ميل خود را ذکر کنيد:

پيام شما:

بازگشت به خانه

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630