بازگشت به خانه                    پيوند به نظر خوانندگان                     آرشيو  مقالات                  آرشيو صفحات اول                جستجو

چهارشنبه 26 تير ماه 1392 ـ  17 ماه جولای 2013

اپوزيسیون سلام!

نامهء وارده

اپوزيسيون، سلام!

این نامه را از ایران برایت می نویسم اما چون نشانی ات را درست نمی دانم ناچار شده ام آن را در دريای اينترنت بياندازم و امید داشته باشم که موج به موج و دست به دست به دستت برسد.

اپوزيسیون! من و تو شاید صد در صد یکی نیستم و شاید با هم اختلاف های کوچک یا حتی بزرگ داریم چون من می خواهم چیزی را درست کنم و تو معمولاً می گویی این چیز درست شدنی نیست. این اختلاف مان من و تو را از هم متفاوت می کند ولی نمی دانم چرا باید جدایمان کند؛ و آنقدر جدای مان کند که حتی تحمل حرف های همدیگر را نداشته باشیم. البته اینجا در ایران، تلویزیون می گوید ما باید با هم دشمن باشیم و هم را تحمل نکنیم و من او را می فهمم ولی راستش را بخواهی تو را نمی فهمم که چرا حرف تلویزیون اینها را عمل می کنی!

اپوزيسیون، از تو چه پنهان من از انقلاب خوشم نمی آید. اصلاً ازش می ترسم؛ دروغ چرا؟ البته من مثل تو دکترای علوم سیاسی و اقتصاد و جامعه شناسی و مردم شناسی ندارم و من را در حیاط "سوربن" و "پرینستون" و "هاروارد" راه هم نمی دهند چه برسد که مثل تو آنجا درس بدهم، ولی می توانم فکر کنم و یکی از فکر هایی که می کنم هم همین است که انقلاب دردی از ما دوا نمی تواند بکند چون مشکلی که ما داریم، ریشه دار است و مزمن. بعد از آن انقلاب کذایی هم که تو می خواهی، باز خواهیم داشت اش. من از بی قانونی و هرج و مرج همانقدر بیزارم که از دیکتاتوری و تک صدایی. انقلاب را دوست ندارم چون هیچ تضمینی به بعدش نیست، چون قمار سنگینی است، چون به هزینه های سنگینی که روی دست مان می گذارد نمی ارزد.

اپوزيسیون، باور کن که من اگر نه بیشتر از تو، به اندازه ی تو معنای سکولاریسم و لائیسیته و لیبرال دموکراسی و توتالیتریسم و فاشیسم مذهبی را می فهمم و می توانم بین شان انتخاب کنم. این ها را چرا اينقدر توضیح می دهی؟

باور کن من اگر نه بیشتر از تو، به اندازه ی تو از زندانی شدن آدم های سیاسی اذیت می شوم و کفرم در می آید. از تو چه پنهان خودم یکی دوبار زندانی شده ام و توی زندان نمی دانی چه خبرها که نبود.

باور کن من هم سیکل خنده دار و معیوب رهبر، شورای نگهبان، مجلس خبرگان را می بینم و می فهمم. انتخابات فیلتر شده را هم می فهمم. باور کن من نه تنها معنای اعتقاد و التزام به ولایت فقیه را می دانم بلکه آن را از صبح که بیدار می شوم تا خود شب در زندگی ام لمس می کنم و حس می کنم.

اپوزيسیون! من دارم التزام به ولایت فقیه را زندگی می کنم و تو لااقل از این بابت از من خوش شانس تری که می شناسی اش اما مجبور نیستی زندگی اش کنی.

اپوزيسیون، اگر تو جان دادن ندا و سهراب و کیانوش را از یو تیوب دیدی و از فیس بوک خواندی و کفرت گرفت و بغض کردی، اینجا خون شان روی سر و صورت من پاشید وقتی کشته شدند.

البته من از تو ممنونم که کمک می کنی تا آنهایی که هنوز این چیز ها را درست نمی دانند و درست نمی فهمند، چشم هایشان باز تر شود، ولی تو مدتی است که انگار فقط برای آن عده که نیاز به شنیدن این چیز ها دارند حرف می زنی و مقاله و کتاب می نویسی.

به قول فلانی "از کرامات شیخ ما این است، شیره را خورد و گفت شیرین است!" جان برادر! به قول بچه های تهران، مگر شاخ غول را شکسته ای که فهمیده ای اینجا دیکتاتوری حاکم است یا آزادی نیست یا فلانی بد است و بهمانی بدتر است. برای فهمیدن این ها که لازم نیست پی.اچ.دی داشته باشی. حکایت بعضی از ما ها با تو، حکایت آن کودکی است که شب ها از مادرش می خواهد باز همان قصه ای را که پنجاه بار برایش گفته از نو بگوید و هر بار گوش می دهد و خیال بازی می کند و گه گاه برای بار پنجاه و یکم در جایی از قصه غافلگیر می شود حتی. دست آخر هم به خواب می رود تا فردا و بار پنجاه و دوم.

می بینی اپوزيسیون؟ چیزهایی را که تو می دانی من هم می دانم ولی تو انگار غیر از این ها چیز دیگری نداری که بگویی یا شاید داری ولی نمی خواهی بگویی. حالا که داری می خوانی بگذار کمی من برای تو بگویم.

اپوزيسیون! من مشکل اصلی ما را در عادت شوم بی تفاوتی و بی انگیزگی می دانم. گاهی فکر می کنم آنقدر از بدی و دیو سیرتی این سیستم در گوشمان گفته اند که باورمان شده زندگی یعنی همین. يعنی گوش دادن به قصه ی تکراری بدی اینها. انگار باورمان شده زندگی یعنی اینکه بدانیم این سیستم به هزار و یک دلیل که تو می گویی غلط است و این یک حقیقت ثابت است. آنقدر در گوش مان گفته اند که اینها همه شان سر تا پا یک کرباسند و سگ زردند و شغالند و برادر شغال و چه و چه که امید به هیچ تغییری در دل مان جوانه نزند. این وضع، مرا یاد جمله ی آبراهام لینکلن می اندازد آنجا که می گوید: "به همه اعتماد کردن خطرناک و به هیچ کس اعتماد نکردن از آن هم خطرناک تر است."

اپوزيسیون! مشکل ما، که این زندگی خاکستری تیره را ثانیه ثانیه روی دوش مان از صبح به شب و از شب به صبح می رسانیم، قبل از اینکه سیاسی باشد اجتماعی است. سیاست غلط و سیستم غلط با بیرحمی تمام، اجتماع ما را خراب کرده، ما را به همسایه های دیوار به دیوار خودمان بی اعتماد کرده. عمداً هم کرده تا نتوانیم همدیگر را پیدا کنیم و با هم فکر کنیم و با هم حرکت کنیم. من دکتر نیستم ولی می گویم حالا هم اگر قرار است چیزی عوض شود اول من و همسایه ام باید هم را پیدا کنیم، هم را بشناسیم، به هم اعتماد کنیم، و یک لبخند ساده رد و بدل کنیم تا شاید بتوانیم با هم فکر کنیم و با هم تصمیم بگیریم و با هم راه بیافتیم.

اپوزيسیون! من در این وضع و حال که هستم، هر چتری که رنگی از انسانیت و بویی از فرهنگ و مدنیت و لمسی پنهانی و نیم بند از آزادی داشته باشد را بر سر می گیرم و همسایه ام را هم دعوت می کنم. زیر چتر کوچک مان از این باران خون، ساعتی پناه می گیریم و با هم حرف زدن و تحمل را تمرین می کنیم و به هم لبخند می زنیم شاید بتوانیم باز به هم اعتماد کنیم و همسایه های دیگر را خبر کنیم تا با هم کوچه های محله را بگردیم و شاید چتری بزرگتر پیدا کنیم و همسایه های بیشتری را خبر کنیم.

اپوزيسیون بگو! بگو که ساده لوحم! بگو که این چتر و آن چتر ندارد. بگو که دارم در زمین آنها بازی می کنم و من می گویم شاید تو راست می گویی و درست می بینی ولی چیزی را که انگار نمی بینی این است که لا اقل ما داریم تمرین با هم بودن می کنیم. تو داری چکار می کنی؟ این را که گفتم باز تو داستان زشتی ها و سیاهکاری های نظام را برای بار پنجاه و دوم تعریف می کنی.

اصرار هر شب تو بر گفتن آن قصه ی تکراری سگ زرد و شغال، اعتماد را از بین می برد و "ما" را "من" می کند. "من" های پر شمار متکثری که یاد گرفته اند به همه شک کنند، با خیال ایده آلی دور دست عشق بازی کنند و سیگارشان را با سیگار روشن کنند و آنقدر بشنوند و بشنوند که چشم هاشان سنگین شود و چراغ را خاموش کنند و به خواب بروند؛ تا فردا شب که باز تو از سر قصه ات را میگویی.

اپوزيسیون! اگر تو درد را می بینی و تحلیل می کنی، من خود دردم. من دلم برای همسایه ام، همشهری ام تنگ شده. دلم می خواهد وقتی از کنار غریبه ای در آن سوی شهرم رد می شوم با هم لبخندی رد و بدل کنیم و از لبخندمان اعتماد بسازیم و از اعتمادمان حرکتی. تو هم اگر می توانی کمک کن ما "من" های از هم گریزان تمرین "ما" بودن کنیم وگر نه با داستان های سگ زرد و شغال که هر شب می گویی و ناتمام می گذاری اعتماد را می کشی و ما را من می کنی و آب به آسیاب اویی می ریزی که در خیالت با او می جنگی و هزار بار شکست اش داده ای.

اپوزيسیون! به قول روسو "حقیقت را می شود دوست نداشت ولی نمی شود انکار کرد" و جمهوری اسلامی یک حقیقت است. حقیقتی تلخ. چه من و تو خوش مان بیاید چه نیاید. قصه ی تازه ای اگر داری بگو که این طفل، دیگر از خواب شب هم خسته است.

کمک کن ما "من" های از هم گریزان تمرین "ما" بودن کنیم.

 

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه