بازگشت به خانه                    پيوند به نظر خوانندگان                     آرشيو  مقالات                  آرشيو صفحات اول                جستجو

چهارشنبه 21 فروردين ماه 1392 ـ  10 آوريل 2013

جفت شش خدا در بازی تخته نرد با من!

هـ . لیله کوهی

بچه ها با مادرشان برای چند روزی به مسافرت رفته اند و من تنها مانده ام؛ حال حوصله هیچ کاری حتی کتاب و کامپیوتر و تلویزیون را هم ندارم. حیاطِ پر از گل های اطلسی و شمعدانی هم تغییری در حال گرفتهء من نمی کند. می روم آشپزخانه چای تازه ای دم می کنم. حیاط و باغ پر گل اش جان می دهد برای مهمانی. کبابی راه بیاندازی، لبی تر کنی و قهقهء مهمانان، مخصوصاً صدای خنده  مهرداد، گوش فلک را کر کند. دریچهء کمد استکان و نعلبکی را باز می کنم از توی قفسه، استکانی بر می دارم زنگ پیانویی درِ خانه بصدا درمی آید. زنگ در را مثل مهرداد می زنند پشت هم. اما قرار نبود مهرداد اینقدر زود از ایران برگردد، در را که باز کردم آقایی با قیافه ای عجیب و لباسی غیر معمول با دسته گلی ایستاده بود. گفتم بفرمایید با کی کار داشتید؟ گفت: مهمان ناخوانده نمی خواهی آقای لیله کوهی؟ گفتم مهمان حبیب خداست بفرمایید داخل. گفت من خودِ خدا هستم.

ماندم که چه بگویم. حرف های نگفته با خدا که زیاد دارم. گفتم بفرمایید تو دم در که خوب نیست. جمله ام تمام نشده بود مهمانم توی پاگرد خانه داشت به تابلو های عکس و نقاشی نگاه می کرد.گفتم  اتفاقاً تازه چای دم کرده ام. و خواستم به او دمپایی تعارف کنم؛ گفت نیازی نیست نگاهی به کفش هایش کردم دیدم یک جوری عجیب و غریب است، اصلاً به کفش شباهتی ندارد. گفتم اشکالی ندارد ما که نماز نمی خوانیم.

مهمانم، بدون اینکه جوابی به حرفم داده باشد، یک راست رفت روی تراس، یکی از صندلی های چوبی را جلو کشید و نشست پشت میز رو به حیاط و گفت بیرون توی این هوای آفتابی و با این گل و گیاه حسابی دل آدم وامیشه. گفتم اجازه بدهید برای شما هم یک چای دبش بریزم. گفت من چای نمی خورم. گفتم این چای از آن چایی های قلابی احمد و اکبر! نیست. این چایی درجهء یک شمالِ ایرانه، گیرت نمی یاد، تازه اگه نخوری دلخور می شم. گفت من فکر کردم توی این هوای آفتابی یک آبجوی تگری آلمانی بما می دهی. گفتم کو تا شب. آبجوی تگری هم بروی چشم. بگذارید اول با چای شروع کنیم بعد تا بخواهی آبجوی تگری توی یخچال دارم. اگر پدر آبجو را هم بخواهی انواع اش موجود است. گفت پدر آبجو دیگر چه صیغه ای است؟ گفتم وُدکا و ویسکی. گفت نه جانم، بعد مست می کنم به کارهایم خوب نمی توانم سر و سامان بدهم. گفتم آن هم راه دارد، یک لیموی تازه کارش را تمام می کند. حالا شما اجازه بدهید من چایی را بیاورم بعد شب دراز است و قلندر بیدار!

رفتم دو استکان چای دبش ریختم آمدم روی تراس گذاشتم جلوی مهمانم؛ کمی هم تنقلات جور کردم. مهمانم گفت من با شکر می خورم. گفتم درست مثل دوستم. گفت می دانم، مثل مهرداد! گفتم مهرداد را از کجا می شناسید؟ گفت من که گفتم، من خدا هستم، از همه چیز و همه کس خبر دارم؛ حتی می دانم که او همین حالا با پدر خانوم اش آقا مرتضا رفته بازار ماهی فروشان لنگرود ماهی بخرد.

رفتم توی آشبزخانه برایش شکر و قاشق چایی خوری بیاورم توی دلم گفتم این کیه که داره منو سر کار می زاره، حتما مهرداد پدر سوخته خواسته با آن شیطنت های همیشگی اش کمی سر به سرم بگذارد. وقتی برگشتم و نشستم کنار مهمانم. گفتم آقا! گفت: خدا!  اسمم خدا است! گفتم سر به سرم نگذارید، همینطوری هم حالم گرفته است. بفرمایید چایی تان را میل کنید اما از همۀ اینها گذشته آقای!.. کمی مکث کردم، گفت خدا،  گفتم ما گیلانی ها! گفت می دانم چایی را با قند می نوشید نه با شکر و شما شمالی ها اعتقاد دارید جنوبی ها با شکر، طعم چای را خراب می کنند.

دیگه داشتم به خودم شک می کردم. مهمانم اولین قلپ چایی را که سر کشید گفت: به به چه چای دبشی است. گفتم کار برادر خانومم است. گفت همان که پسوند خدا در اسمش دارد؟ گفتم ای بارک الله انگار خود خدایی. گفت مگر شک داری؟ من هم بلافاصله بدون آنکه فکر کرده باشم گفتم شکر میان کلامتان، پس شما بودید تِر زدید به تمام دنیا؟!

دیدم بشدت عصبانی شد و صورت بی شکل اش حسابی دگرگون شد. گفتم: هوادارانت همیشه همه جا می گویند که خدا ارحم الرحمین است. هنوز چیزی نشده که با یک جمله ام اینطور بر آشفته شده اید. لابد با قدرت خدایی ات مرا از اینجا بلند می کنی به آن درخت ته باغ می کوبی. گفت من عصبانی نیستم؛ عصبانیت من یعنی (طوفان) یعنی (زلزله) یعنی (وبا) یعنی (طاعون)؛ یک استکان چای بما دادی هرچی دلت خواست بما گفتی. هیچ ملاحظهء خدا بودن ما را هم نمی کنی. گفتم خدا جان من که هنوز چیزی نگفتم.

با نوشیدن استکان دوم حالش کمی جا آمد. من هم از آن حالت رخوت در آمدم و صحبت ما گل انداخت و از هر دری صحبت کردیم. ولی همچنان تو دلم فکر می کنم که او را مهرداد فرستاده تا سر بسرم بگذارد. اینجا هم باز فکرم را خواند و پیش دستی کرد گفت مرا نه مهرداد و نه کسی دیگر فرستاده خودم مدتیه تو نخ تو رفتم به وبلاگ ات سر می زنم می بینم خیلی به پر و پای ما می پیچی اومدم از نزدیک ببینم حرف حسابت چیه. حالا هم اگر مایل باشی می توانیم با هم کمی مهردادت را در همان لنگرود شما اذیت اش کنیم. گفتم چطور، گفت کاری ندارد؛ مهرداد همین حالا در بازار ماهی فروشان با پدرخانم اش در حال خرید ماهی اند می توانم کاری کنم که روی سنگ کف بازار ماهی فروشان لنگرود سُر بخورد و بیفتد پایش بشکند. گفتم از کجا حرفت را باور کنم گفت خیلی پیچیده نیست، تلویزیون را روشن کن و برو روی کانال بی بی سی؛ دارد بازار ماهی فروشان لنگرود را نشان می دهد.

دیگه داشتم خل می شدم گفتم یا باید من آدم خیلی ساده ای باشم یا این آدم به اصلاح خدا، خیلی باید رند باشد! با شک و تردید تلویزیون را روشنش کردم و رفتم روی کانال بی بی سی دیدم راستی راستی دارد بازار ماهی فروشان لنگرود را نشان می دهد. باور نمی کردم. یک لحظه به خودم شک کردم. عینکم را از روی چشمم برداشتم و با دو دستم چشم هایم را مالیدم که نکند خواب باشم. دیدم در کمال ناباوری خواب نیستم و این آدم که خدا باشد هم کنارم نشسته. کمی جلو تر رفتم و ديدم که مهرداد و پدر خانم اش آقا مرتضا با یک زنبیل حصیری کنار بساط ماهی فروشی واقعاً در حال چانه زدنند و مهمانم گفت: آقای لیله کوهی، لطفا بروید جلوتر از نزدیک تماشا کنید و فکر نکنید که من تردستی می کنم و خودش هم بلند شد کنار درِ تراس رو به اتاق نشیمن سر پا ایستاد و با انگشت اشاره بطرف تلویزیون روی چهرهء مهرداد دایره وار حرکتی داد. دیدم در چشم بهم زدن مهرداد نقش بر زمین شد و مغازه داران یکی یکی دور او جمع شدن. چند تایی را می شناختم. پیکامی ماهی فروش، خیری مرغ فروش، هاشم روحی عطار، به اتفاق آقا مرتضا خواستند کمک اش کنندکه بلند شود. نمی توانست. پایش شکسته بود.

مهمانم بمن نگاه کرد و من به مهمانم. گفتم حالا چه باید کرد؟ آن بیچاره دو روز رفته ایران مسافرت، و تو برایش کوفت کردی. گفت خودت خواستی مرا امتحان کنی هیچ کاریش هم نمی شود کرد باید برود بیمارستان امینی و پایش را عمل کند. گفتم آقاجان، گفت خدا! گفتم هرچی؛ بالا غیرتاً کاری بکن. این بیچاره باید برگردد اینجا کار و زندگی دارد. گفت چه فرقی می کند ممکن بود همینجا پشت فرمان تصادف کند، مگر کم رانندگی بد و عصبی کرد. همش دارد گاز و گوز می دهد. گفتم تا حالا که تصادف نکرده، اینجا را من مقصرم، بیا و خدایی کن پایش را درست کن. آن بیچاره هیچ گناهی در این بازی ما ندارد.

لحظه ای بفکرم رسید بروم زنگ بزنم ایران منزل آقا مرتضا و ببینم موضوع از چه قراره به بهانهء دستشویی از اتاق خارج شدم و تلفن را با خودم به داخل دستشویی بردم و شمارهء منزل آقا مرتضا رو گرفتم. مینو گوشی را برداشت. با اولین جمله ام مرا شناخت. گفتم مهرداد کجاست. گفت با بابا رفته بازار ماهی بخرند. کمی خوش وبش کردیم و خدا حافظی کردم. دیدم تا اینجای کار درسته، پس حتماً پای این بیچاره شکسته. پ

با شک و ناباوری برگشتم نزد مهمانم. بی درنگ بمن گفت خیالت از بابت ایران راحت شد؟ زنگ زدی و مطمئن شدی؟ کمی از کارم دلخور شدم. گفتم زنگ؟! گفت ببین، سعی نکن بمن کلک بزنی. به عنوان مثال می توانم بگویم این همسایهء دیوار به دیوار شما حالا کجاست و چه می کند. گفتم کی؟ گفت خانم سیمرمن! گفتم مونیکا را می گویی؟ گفت آره، مگر همسایه دیگری هم بنام سیمرمن دارید؟ گفتم مثلاً از او چه خبر داری؟ گفت برای تعطیلات با دوست همکارش رفته تایلند و همین حالا دارند از یک معبد بودایی دیدن می کنند. می خواهی کمی هم سر به سر او بگذاریم. گفتم مثلاً چطوری؟ گفت در تایلند تا بخواهی مار فراوان است همانجا یک ماری بیندازم توی پیراهن اش. گفتم روش دیگری برای سر به سر گذاشتن پیدا نکردی؟ آن بدبخت سکته می کند می میرد، حالا چرا مار؟! گفت پس موافقی با سر به سر گذاشتنش؟ گفتم پس تو وقتی بی کار می شوی سر به سر مردم می گذاری و همینطوری هم راه به راه آدم می کشی؟ گفت یعنی که چه آدم می کشم من که را کشتم؟ گفتم عمه ام را! بگو کی را نکشتی؟ تو داری در جهان ثانیه ای  آدم می کشی.

گفت ببین لیله کوهی جان، گفتگوی ما داره به جا های باریک می کشه! می گم برو تخته نردت را بیار با هم چند دست تخته بزنیم. گفتم ترا با نبرد دلیران چه کار؟! از همین حالا باختت را تضمینی امضاء می کنم می دهم دستت. گفت آی زرشک! گفتم خدای ما را باش، زرشک مرشک هم که بلدی.

این را گفتم و رفتم توی اتاق، تخته نرد را از کمد کشیدم بیرون  گذاشتم روی میز تراس کنار دست خدا، گفتم  بچین تا من دوتا آبجوی تگری از یخچال پایین بیاورم. وقتی رسیدم سر میز، خدا تخته را چیده بود. گفتم سر چی بزنیم گفت چلو کباب. گفتم قبول. تاس ها توی دست اش در حال چرخ دادن بود. گفت: کم بریز. گفتم بریز، تاس ها نشست دیدم آورد جفت یک، من تاس انداختم شد جفت بش. نوبت او شد که بازی را شروع کند. تاس ها چرخی زدند روی جفت شش نشست و چند دست پشت هم آورد جفت شش. گفتم تاس اگر خوش بنشیند همه کس نراد است! گفت البته من همه کس نیستم.

گفتم آقای خدا یک لحظه نگهدار تا من یک لیوان بیاورم، اینجوری نمیشه، تو تاس می گیری. لیوان آوردم، تاس ها را توی لیوان به سوی من می گرفت، ده بار چرخش می داد، باز جفت شش. گفتم آخدا هر دست جفت شش نمیشه تو خدایی و من بنده باید با هم مساوی بشیم گفت چطور؟ گفتم چطور ندارد من هم باید خدا بشم. گفت مگر نشنیدی از قدیم گفته اند خدا یکی است و دوتا نیست! گفتم بنده که دو تا می شود. گفت یعنی من هم بنده بشم؟ گفتم چرا که نه؟ باید تا پایان بازی شما از خدایی دست بردارید. گفت باشه.

از همان لحظه ورق برگشت. من با شگرد های بازی خودم لج اش را در آوردم. چهار تا کشته ازش گرفتم. گفتم بنده خدا حالا بشین روزنامه بخون ببین دنیا چه خبره، من که از اول گفته بودم ترا با نبرد دلیران چه کار؟! تقریباً داشتم تمام خونه ها رو می بستم.

دیدم خیلی عصبانیه. گفتم می خوای یکی از سیگار برگ های هدیهء جواد رو برات بیارم کمی آروم بشی؟ گفت بیار، بعد آبجو سیگار می چسبه. آوردم سیگار رو آتیش زد با حرص دودشو خورد. نوبت اش بود تاس بباندازه، گفت حالا می بینی. گفتم اون دوره هاگذشت، تو خدا بودی جفت شش می آوردی. تاس انداخت آورد جفت چهار. اومد با عجله مهرهاشو بزاره، گفتم عجله نکن بنده خدا چهارت بسته است بشین تا صبح دولتت بدمد.

حسابی کفری شده بود اخم هاش رفت تو هم و شروع کرد به کندن سبیل هاش. گفتم نکن تو که همشو کندی. گفت بازیتو بکن، اینقدر رجز نخون. هی پاهاشو می کوبید به پایهء صندلی. گفتم صندلی مارو شکستی حالا نوبتت می شه. البته بد هم نشد، دارم انتقام ستار بهشتی رو ازت می گیرم. گفت کی؟ گفتم لابد اسم شو هم نشنیدی. گفت نه بجان تو. گفتم ندا آقا سلطان چی؟ یا امیر جوادی فر؟ گفت اینها کی ها هستند؟ گفتم همون هایی که بنام تو اون ها رو کشتند؛ یا نسرین ستوده  وکیل دادگستری و مادر دوتا بچه که دو سال ونیم توی زندانه.

یک لحظه باد شدیدی وزیدن گرفت و داشت درخت تنومند ته باغ از جا کنده می شد و حیاط  نورانی شد کسی مثل خودش عجیب و غریب کنار پرچین باغ ظاهر شد، یک راست بطرف میز بازی ما آمد. خدا پرسید چی شده جبرئیل؟ او دستپاچه بود گفت در این چند ساعت غیبت شما، سید علی خامنه ای آمد نشست روی صندلی خالی شما و دستور داد خیلی ها را بدون محاکمه اعدام کنند. خدا گفت چی؟! مثلاً کی ها را؟ جبرئیل گفت (موسی) (عیسی) (بودا) خلاصه وضع قمر در عقربه؛ بنظر من شما فعلاً جایی ظاهر نشوید ممکنه شما را هم بگیرند و بدون محاکمه اعدام کنند. اینجا جای بدی نیست و کسی شک نمی کند. من می روم سر و گوشی آب بدم. اگر آب ها از آسیاب افتاد خبرتان می کنم.

هشدرخان آلمان

www.aoja.blogspot.com

 

نظر خوانندگان

پیروز: قصه سرگرم کننده ای ست ولی پاراگرافی که جدا کردید* برای صفحأ اول به درد امروز و وصف حال در خواب ماندگان و بی تفاوت ها و فرصت طلب ها و نان به نرخ روز خورها می خورد که ایکاش همین مختصر برای بیداری و همراهی نامبردگان بالا هر روز حتا از رسانه های دیداری و شنیداری هم منتشر و پخش شود.

* «حسابی کفری شده بود اخم هاش رفت تو هم و شروع کرد به کندن سبیل هاش. گفتم نکن تو که همشو کندی. گفت بازیتو بکن، اینقدر رجز نخون. هی پاهاشو می کوبید به پایهء صندلی. گفتم صندلی مارو شکستی حالا نوبتت می شه. البته بد هم نشد، دارم انتقام ستار بهشتی رو ازت می گیرم. گفت کی؟ گفتم لابد اسم شو هم نشنیدی. گفت نه بجان تو. گفتم ندا آقا سلطان چی؟ یا امیر جوادی فر؟ گفت اینها کی ها هستند؟ گفتم همون هایی که بنام تو اون ها رو کشتند؛ یا نسرین ستوده  وکیل دادگستری و مادر دوتا بچه که دو سال ونیم توی زندانه.»

 

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه