بازگشت به خانه        پيوند به نظر خوانندگان

دوشنبه 23 بهمن ماه 1391 ـ  11 فوريه 2012

چرا انقلاب کردیم؟

از مجموعهء «تهران- نگاشت»*

رضا پرچی زاده

خاطرم هست که تا مدت ها بعد از انقلابِ 1357، جمهوریِ اسلامی که تازه به قدرت رسیده بود، از طرفی بگیر و ببندِ شدیدی به راه انداخته بود و در کوی و بازار آسایش را از خلق-الله سلب کرده بود و از طرفِ دیگر هم جنگی خانمانسوز را بر مردم تحمیل کرده بود. در گوشه و کنارِ تهران پاترول های سبز-و-سفیدِ کمیته و لندکروزهای گشتِ ثارالله به آزار و اذیتِ مردم می پرداختند؛ و در ابتدا بمب های میگ ها و سپس موشک های اِسکادِ عراقی، که شکلِ آبگرمکن نفتی های قدیمی با انتهایی آتشین بودند، تق و توق در جای جای تهران آوار می شدند و جماعتی را عزادار می کردند. در این حالِ نزار، بسیاری از مردم به نالیدن افتادند که «چرا انقلاب کردیم؟» بعد از جنگ و در دوره هاشمی و خاتمی که سختگیری های اجتماعی کمتر شد، این ناله هم کمتر به گوش رسید. اما این روزها، پس از سرکوبِ مردم در جریان انتخابات 1388، این نوا، گویی که در گذارِ سالیان انعکاس پیدا کرده باشد، با خشم و خروش در فضا طنین-افکن شده و از هر روزنی به گوش می رسد. در این حال، وابستگانِ حکومتِ سابق که موج-سوارانِ خوبی هستند به بد و بیراه گفتن به انقلابیون و خنک کردنِ دلِ خویش پرداخته اند؛ و آنها را که ربطی با سلطنت-طلبان نیست «حقِ» خود را که به هوای انقلاب پای-مال شده از انقلابیون طلب می کنند. کار به جایی رسیده که اخیرا یکی از حکومتیانِ سابقِ اکنون-در-بند، یعنی محمدِ نوریزاد، به شیوه ای جنجالی چنین شکوه کرده که «ای کاش انقلاب نمی کردیم». لذا تهران-نگاشتِ اخیر را به این مهم اختصاص داده ام که چرا انقلاب کردیم؟ (گرچه بسیاری از ما نه در آن زمان بودیم و نه کاری کردیم) و اینکه دستاوردِ انقلاب برای ما چه بود؟

انقلاب مسلما امری کم-هزینه و خوشایند نیست. حداقل اش این است که تعدادِ زیادی کشته و زخمی بر جای می گذارد و خرابی هایی در کشور پدید می آورد، که هیچکدام به نفسه مطلوب نیست. با این وجود، چرا مردم انقلاب می کنند؟ آیا «شعور و تمدن ندارند»؟ یا «گِدا گُشنه هستند»؟ یا به صِرفِ اینکه «خوشی زیرِ دل شان زده» انقلاب می کنند؟ اینها را گفتم چون بارها شنیده ام و می شنوم که می گویند، و برای اینکه با همهِ عوامانه بودن شان در اثرِ تکرار ملکهِ ذهنِ بسیاری شده اند. یعنی همین عوامل به همین سادگی می توانند باعثِ انقلاب بشوند؟ یا اینکه اینها به راستی مغلطه ای بیش نیستند؟ برای کسانی که به دنبالِ پاسخِ ساده می گردند تا در سایهِ آن بتوانند «مسئولیتِ تاریخی» را به سادگی از گردنِ خود باز کنند – که شاملِ انواع و اقسامِ «رومانتیک ها»ی کهنه-کار هم می شود که زمانی از سرِ شور و هیجان حرکتی کردند و بعداً پشیمان شدند – البته همین پاسخ ها معمولاً کفایت می کند. اما حقیقت این است که نه انقلاب به آن آسانی صورت گرفت و نه دستاوردهایش به این سادگی قابلِ تخطئه کردن است.

هیچ امرِ بشری ای در نهایت «جبری» نیست، و اینکه انقلاب اجتناب-ناپذیر بود یا نبود هر دو ادعایی است چالش برانگیز که موافقان و مخالفانِ خود را دارد، و البته جدل بر سرِ آن پس از اتفاق افتادن اش هم حکمِ گریستن بر سرِ تغارِ شکسته و ماستِ ریخته را دارد. با این وجود، درکِ این حقیقت که با وجودِ همه ناخوشایندیِ انقلاب شرایطی پیش آمد که به هر ترتیب وقوعِ آن را رقم زد و اینکه از آن نتایجِ مثبتِ بنیادینی هم حاصل آمد امری است که رویکردی «سیاسی» و نه «رومانتیک» را طلب می کند. حقیقت این است که انقلاب به هیچ وجه روی هوا و در کسری از ثانیه به وجود نیامد، و پروسه ای طولانی-مدت را شامل بود که پتانسیلی عظیم را نیز فراهم آورده بود. از دلایلِ فوریِ واقعی/ تخیلیِ انقلاب – یعنی پدیده هایی همچون «سیاستِ حقوقِ بشریِ کارتر»، «توطئهِ بی بی سی»، «اجلاسِ گوادلوپ» و غیره و ذلک که معمولاً در راستای «تئوریِ توطئه» به خوردِ مردم داده می شود – که بگذریم، انقلابِ 1357 قسمتی از پروسهِ طولانی-مدتِ شکستنِ استبدادِ فردی و اقتدارِ سنتیِ حکومت در تاریخِ دو سه هزار سالهِ ایران (بستگی دارد کدام روایت را قبول داشته باشیم) بود که از حدودِ یک قرنِ پیش با انقلابِ مشروطه آغاز شده بود، و با انقلابِ 57 هم به پایان نرسید بلکه تنها واردِ فازِ دیگری شد. این انقلاب – با همهِ خوب و بدش – نظامی ایستا را که بر اساسِ «فرهمندیِ» آسمانیِ شاه و اقتدارِ «خونیِ» هزاره ها ساکنانِ سرزمینِ ایران را به طبقاتِ ثابت تقسیم می کرد و عده زیادی را رعیت و عده کمی را ارباب و شاهِ فرهمند را هم در بالای سرِ همهِ آنها قرار می داد شکست. در طولِ یک قرنِ اخیر مبارزانِ بسیاری تلاش کرده بودند تا این اقتدارِ سنتی را از راه های اصلاح-طلبانه مهار و محدود کنند و عنان و افسارِ حکومت را به دستِ مردم و نمایندگانِ آنها بسپارند، اما عواملِ استبدادِ سنتی هر بار به طریقی این تلاش را عقیم گذاشته بودند. کودتاهای محمدعلی-شاهی، رضا-شاهی، و محمدرضا-شاهی بر ضدِ مشروطه همه نمودهای مختلفِ واکنش های قهرآمیزِ استبدادِ سنتی به محدود شدنِ حیطهِ اقتدارش بود. در نهایت، انقلابِ 57 پس از کِش-مَکشِ حدودِ یکصدساله بالاخره اقتدارِ سنتی را با توسل به قوهِ قهریه فرو ریخت.

اکنون عده ای خواهند گفت که خوب الان هم که همان آش و همان کاسه است: شاه شده «ولیِ فقیه» و اربابان هم شده اند «حزب اللهی»های هوادارش، مردم هم کمافی السابق عوامِ کالانعام. پس چه توفیری کرد؟! در اینکه در ظاهر همان آش و همان کاسه – و بلکه بدتر – است بنده هم با آنها موافقم، اما حقیقت این است که در باطن اصلاً اینطور نیست. نظامِ حاضر مولودِ انقلابی – بر خلافِ ادعای خود – «سکولار» است که اصلِ «فرهمندیِ» حاکم را با شدت و حدت نفی کرد و اقتدارِ سنتیِ حکومت را شکست؛ و اینکه بعد بر خود نامِ «اسلامی» گذاشت و تلاش کرد انقلاب را به نام و به نفعِ خود تصاحب کند چیزی از این حقیقت کم نمی کند که این نظام دستاوردِ جنبشی «تاریخی» – و نه آسمانی و اساطیری – بود که به قصدِ سکولاریزه کردنِ حکومت و قطع کردنِ رابطه اش با «آسمان» و پیوند دادنِ آن با «زمین» در وجود آمده بود؛ اما از آنجا که ذهنیتِ برخی از انقلابیون و بسیاری از مردم هنوز از شرِ «مدلِ سنتی» خلاص نشده بود، اسلامگراییِ ایدئولوژیک نیز خود را به همان قالبِ سنتی درآورد، با یک تناقضِ عظیم که همانا نفیِ فی-نفسهِ خود باشد. لذا امروز ولیِ فقیه تنها سایه ای از آن پادشاهِ فرهمندِ ایزدی است که با همهِ اختیاراتی که قانونِ اساسی و خودِ او برای خودش قائل شده باز هم از لحاظِ نظری اقتدارِ سنتیِ شاهنشاه را ندارد. حقیقتِ عملی هم همین است که حتی قانونِ اساسیِ جمهوری اسلامی نیز ولیِ فقیه را مقامی «انتخابی» می داند و نه «انتصابی»، گرچه این انتخاب به دستِ مجمعی فرمایشی به نامِ «مجلسِ خبرگان» باشد، و گرچه مدتِ آن نامحدود باشد. «انتخاب» در مقامِ اندیشه و نظر آنجاست، و این همان در-هم-شکسته شدنِ اقتدارِ سنتی و انتصابِ آسمانی است که انقلاب آن را به بایگانیِ تاریخ سپرد. به همین دلیل هم هست که ولیِ فقیهِ کنونی به انحاءِ مختلف تلاش دارد برای خود پشتوانه ای «سنتی» بیاید، که نظریه-پردازانِ خودی همچون مصباحِ یزدی سال هاست به زورِ و توپ و تشر و با حذفِ این و آن برایش در حالِ دست و پا کردن هستند، و با این وجود نتوانسته اند کارِ چندانی از پیش ببرند، به طوری که نظام در اثرِ عدمِ مشروعیتِ قانونی به نظامی پادگانی تبدیل شده و خود را تنها به زورِ اسلحهِ نیروهای نظامی و شبهِ-نظامی سرِ پا نگاه داشته است. بدین ترتیب، امروز ولایتِ فقیه و نظامی که حولِ محورِ آن شکل گرفته زیرِ بارِ تناقض اش با انقلاب در حالِ خورد شدن است.

در این شرایط، به جاست که ما از تاریخ درس بگیریم و اشتباهاتِ معرفتی و عملیِ گذشته را تکرار نکنیم. امروز ما بر شانهِ نسلِ قبل ایستاده ایم، و انقلابِ آنها را دیده ایم که گرچه با هدفِ خوب اما از راهِ بد انجام شد و به مسیرِ بدتر هم کشیده شد. درسی که می توان از این حقیقتِ تاریخی گرفت عدمِ تکرارِ آن اشتباهات است در حرکت به سوی آینده، و نه در ارتجاع به گذشته ای که شرایطِ آن انقلاب را فراهم آورد. اگر در طولِ تاریخِ جهان همهِ انقلابیون روحیه ای چنان رومانتیک داشتند که پس از چندگاهی از کردهِ خویش پشیمان شده ناله و مویه می کردند و به عقب بازمی گشتند آن روز هنوز بسیاری از حقوقِ انسانی شکل نگرفته بود و بسیاری از آزادی های فردی، اجتماعی و سیاسی به وجود نیامده بود. چنانکه دیدیم، انقلاب با پرداختنِ بهایی سنگین اقتدارِ آسمانیِ چندهزارساله شاهنشاهیِ را فرو ریخت و طبقه-سالاریِ خونی را در ایران منسوخ کرد. اینکه دموکراسی را به جای آن حاکم نکرد و مردم را در وضعیتی برزخی میانِ «رعیت» و «شهروند» نگاه داشت حقیقت و معضلی است که امروز ما با آن دست و پنجه نرم می کنیم. بنابراین، صحیح این است که به جای تنفرِ کور از انقلاب به خاطرِ شرایطِ حاضر، انقلاب را همانطور که بوده بدونِ حُب و بُغض ببینیم و در ترازوی تاریخ منصفانه بسنجیم، نه اینکه بد و خوبش را یکجا دور بریزیم. در پایان، باید این حقیقت را در خاطر داشته باشیم که مسیرِ دموکراسی از «آزمایشگاهِ تاریخ» می گذرد، و اینکه این آزمایشگاه تعطیل-بردار نیست، چنانکه در کشورهای به اصطلاح دموکراتیکِ معاصر هم نبوده؛ چرا که دموکراسی نه یک «پدیدهِ» ایستا که «فرآیند»ی پویاست که در گذارِ زمان از طریقِ «آزمایش و خطا» و با نظر به «پیوستگیِ معرفتیِ تاریخی» رشد می کند و بهبود می یابد.

 

* تهران- نگاشت سبکی از مقاله- نگاری ِ  مینیمالیستی است که برای پرداختن به پدیده های فرهنگی/ سیاسی/ اجتماعی طرح کرده ام. ترجیح ام بر این است که در این مقالات به پدیده هایی بپردازم که در رسانه های عمومی کمتر مورد توجه قرار می گیرد، اما توجه به آنها برای گسترش ِ  عرصه ِ  دید ِ  سیاسی /اجتماعی مفید است. این پدیده ها لزوما مختص ِ  تهران نیست، اما تجربه ِ  شخصی ِ  و نیمه-شخصی ِ من از بسیاری از آنها عموما به سی سال زندگی ِ جسته-و-گریخته ام در تهران بازمی گردد. از آنجا که در نگارش ِ این مقالات در پی ِ نفی یا اثبات ِ مستند ِ  چیزی نیستم، ممکن است که از منظر ِ  فاکت های تاریخی چندان دقیق نباشند. با این وجود، تاکید می کنم که تهران- نگاشت لزوما نه خاطره- نویسی است و نه وقایع- نگاری، گرچه با هر دوی آنها قرابت دارد. در نهایت، نام ِ  «تهران-نگاشت» را به منظور ِ  ایجاد ِ  وحدت ِ  ساختاری در میان ِ  مجموعه موضوعاتی به کار برده ام که شاید تک به تک از لحاظ ِ  درون-مایه با هم ارتباط ِ  چندانی نداشته باشند، اما همه در کنار ِ  هم فرهنگ ِ  متروپولیتَن ِ  پویا، متضاد و متناقض ِ  تهران را تشکیل داده اند؛ فرهنگی که به دلیل ِ  نقش ِ  هژمونیک اش در وقایع ِ  ایران ِ  معاصر به شدت محتاج ِ  نقد و بررسی است.

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=50762

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه