بازگشت به خانه        پيوند به نظر خوانندگان

دوشنبه 16 مرداد 1391 ـ  6 ماه اگوست 2011

 

لطفا اين نوشته را بدون نگاه به انتهای آن بخوانيد

گفتگوی یک از زندانی

با بازجوی خود

زندانی: سلام!

بازجو: بگیر بنشین! ما اینجا سلام و علیک و از اینجور خرمقدس بازی ها نداریم.

زندانی: سلام که حرف نامربوطی نیست دوست من. همه ملتها سلام دارند شما تلفن را که برمی دارید می گویید: الو. این الو، اشاره به شعله  آتش نیست. همان سلام خود ماست  که به انگلیسی  می شود هلو.

بازجو: من هیچ وقت نگفته ام هلو، همیشه گفته ام الو.

زندانی: بهرحال شما با برداشتن تلفن، اول کاری که می کنید به طرف مقابلتان، هرکه هست، سلام  می گویید.

بازجو: به ما گفته اند با زندانی سلام و علیک نکنید.

زندانی: این شاید بخاطر این است که سلام و علیک بین دو نفر عاطفه برقرار می کند.

بازجو: ظاهرا اینجا قرار است من سئوال کنم و تو جواب بدهی.  انفرادی چطور بود؟

زندانی: سخت و تنگ و ساکت و درد ناک.

بازجو: تو دهنت می گویی انفرادی. هتل که نیست اینجا.

زندانی: یک حداقل هایی را باید مراعات کرد..

بازجو: سه وعده غذا به تو داده اند یا نه؟

زندانی: بله، اگر این سه وعده را هم نمی دادند که من الان خدمت شما نبودم تا به پرسش های ناب شما پاسخ دهم.

بازجو: با من لفظ قلم صحبت نکن. پرسیدم انفرادی خوش گذشت؟

زندانی: به خوشی شما، من یک کتاب خواستم ندادند. یک قرآن، یک نهج البلاغه حالا تلفن زدن به خانواده و ملاقات با آنان بماند.

زندانی: جوری حق بجانب صحبت می کنی که ما اینجا نوکر تو هستیم و تو ارباب مایی. همین که  اعدامت  نکرده ایم باید ممنون ما باشی.  

زندانی: چرا من باید اعدام شوم؟ مگر من چه کرده ام؟

بازجو: تو برعلیه امنیت ملی فعالیت کرده ای.

زندانی: چه کرده ام؟

بازجو: سخنرانی کرده ای. نه یکبار صد بار. در تجمعات غیرقانونی شرکت کرده ای و سخنرانی کرده ای..

زندانی: من در این سخنرانی ها چه گفته ام؟

بازجو: اتفاقا می خواهم درباره همینها با هم صحبت کنیم. تو روز دوشنبه در جمع دویست نفر کاسب و دانشجو،  یک ساعت تمام صحبت کرده ای.

زندانی: بله، کاملا درست است.. صحبت های خوبی هم بود. بعضی صحبت ها هدر دادن وقت خود و مخاطب است اما آن صحبت دوشنبه من خوب بود.

بازجو: تو در این یک ساعت صحبت، یکجا گفته ای: " فضای مه آلود کشور"، این عبارت، می دانی کنایه به چیست؟ تو فکر می کنی با یک مشت خر طرفی که یک عبارت را لای یک سخنرانی یک ساعته مخفی کنی و ما نفهمیم؟

زندانی: شما اگر بازجو نبودی و از دستگاه امنیتی کشور حقوق نمی گرفتی،  به من حق می دادی که حتی  بیش از این نیز بگویم. اگر فضای سیاسی کشور مه آلود نبود، من و شما می توانستیم بیرون از اینجا، در باره مشترکات ملی و میهنی مان صحبت کنیم. نه در باره چند کلمه از یک سخنرانی یک ساعته.

- تو روز سه شنبه در سفر به شیراز و در سخنرانی مسجد دانشگاه به سیم آخر زده ای و  گفته ای: این چه مملکتی است که نظامیان برمقدرات ما حاکمند. استاندار نظامی، فرماندار نظامی، فلان شرکت نظامی، فلان معامله اقتصادی نظامی. و گفته ای:  پس مردم چه می شوند؟ سهم این مردم از نفت و جنگل و دریا کجاست؟ چرا نظامیان کشور فکری برای این همه قاچاق نمی کنند؟ چرا اعتیاد را ریشه کن بازجو: جواب همه این ها می دانی چیست؟

زندانی: می دانم.

بازجو: می دانی؟ بگو ببینم اگر می دانی.

زندانی: جواب همه  پرسش های من این است: به تو چه!

بازجو: خوب از همه چیز سردر می آوری!

زندانی: من از چیزهای دیگر هم سردرمی آورم..

بازجو: چهارشنبه یک نوشته را به دست یک دانشجو داده ای که ببرد آن را  بین دانشجوهای دانشگاه توزیع کند. در این نوشته به شخص اول مملکت و اختیارات بیش از اندازه او اعتراض کرده ای. می دانی این مطلب می تواند سرت را به باد بدهد؟

زندانی: دوست بازجوی من، خود شما بیا و بقول قدیمی ها کلاهت را قاضی کن. یک نفر، هرچه باشد یک نفر است. با محدودیتی از توانمندیها. اگر شخص اول مملکت، بخشی از این اختیارات را به قانون و نمایندگان مردم  واگذار کند، آن امور بهتر اداره نمی شوند؟

بازجو: جوابت را خودت می دانی!

زندانی: بله، به من چه!

بازجو: در یک جلسه خانوادگی گفته ای  مردم باید بتوانند طبق قانون راهپیمایی مسالمت آمیز داشته باشند و نسبت به چیزی که متفقند اعتراض کنند..

زندانی: بله، این یک حق قانونی است.

بازجو: به تو چه؟ مگر تو وکیل و وصی مردمی؟ مردم مگر به تو نمایندگی داده اند که حق آنها را از قانون بگیری؟ مردم یک مشت عوام هیچ نفهمند که از نان شبشان خلاص نشده اند باید بفکر نان  صبحشان باشند. یک نگاهی به خودت بیانداز. همه الان سرشان به کار خودشان است و دارند بار خودشان را به منزل می برند. یکی از آن مردمی که تو دلت برای حقوق آنها می سوزد، یک جعبه بیسکوییت آوردند بگویند این را بدهید به فلانی؟ الان پیش زن و بچه هایشان نشسته اند و با دارو ندار خود دارند کیف دنیا را می کنند . نه از تو سراغی می گیرند نه کاری به حرفهای تو دارند. حرف نمی زنند اما می شود از بی تفاوتی شان این را فهمید که: سیاست کیلویی چند؟ آزادی کیلویی چند؟ حقوق فردی و اجتماعی کیلویی چند؟ همه رفته اند سرکارشان و نیم نگاهی هم به تو و زن و بچه ات نمی اندازند. تو اشتباه کردی رفتی سراغ اینجور قضایا!

زندانی: بله، اشتباه از من بود!

بازجو: پس قبول کردی که اشتباه کردی. بیا اینجا را امضا کن و به کارهای خلاف خودت اعتراف کن.

زندانی: من چیزی را امضا نمی کنم. اشتباه من در این نبود که چرا حرف از آزادی و حق مردم زدم. اشتباه من این بود که روی انسان بودن مسئولین کشورم زیادی حساب باز کردم. فکر می کردم اگر مسئولین کشورم با من مثلا به عنوان استاد دانشگاه  و منبری و دانشجو مشکل دارند، حداقل به خانواده ام جفا نمی کنند. شما مرا از کار بیکار کرده اید، لابد دلایل خدا پسندانه ای هم دراختیار دارید . اما دوست من،  اگر به زعم شما من مقصرم،  خانواده من چه گناهی کرده اند که سرپرستشان مدتها در زندان باشد و نانی برسفره نداشته باشند؟ 

بازجو: این دیگر به خود تو مربوط است. هر که خربزه می خورد باید پای لرزش هم بنشیند. همان مردمی که نگران کمبود آزادی شان هستی بروند مشکل نان سفره زن و بچه ات را حل کنند. حکومتی که با تو و امثال تو مشکل دارد و سربه تن تو نمی خواهد، حالا برود خرج زن وبچه ات را هم بدهد؟

زندانی: اگر این حکومت حرف از خدا نمی زد و شخص اولش نمی گفت که من کمر بسته بزرگان دینم، ما می پذیرفتیم که در یک کشور کافریم و حسابمان با خودمان و خدای خودمان است. اما آوازه انصاف و تاریخ و قدمت شکوه این دستگاه، کم مانده  گوش فلک را کرکند.

بازجو: ببین بنده خدا، بگذار حرف آخرم را همین اول به تو بگویم: این دستگاه موی دماغ نمی خواهد.. دوست ندارد آدمای یک لاقبایی مثل تو چوب لای چرخش بگذارند. اگر می خورد به تو چه؟ اگر می برد به تو چه؟ مثلا اینجا را نگاه کن، رفته ای در اجتماع زنان شرکت کرده ای و گفته ای در این مملکت هزار فامیل همه فرصت های اقتصادی و اجتماعی را بالا کشیده اند.. به تو چه؟ اگر همین هزار فامیل، تو را می کشیدند داخل خودشان و تو را هم به نوایی می رساندند، باز اعتراض می کردی؟  شما سیاسیون، اعتراض می کنید، بله، اما  نه بخاطر مردم، بخاطر این که در این گردونه، شما را به بازی نگرفته اند.. مردم بهانه اند.

زندانی: شما فرض کنید ما به نام مردم و به کام خودمان اعتراض می کنیم... عزیزم، نفس هزار فامیل فساد می آورد. یک وزیر را می بینید نشسته برسر یک وزارتخانه و همه بستگان و آشنایانش را در اطراف خودش آرایش داده . دوست من، امروز ما ممکن است سپری شود اما فرزندان ما و شما ما را نخواهند بخشید. ما از گلوی تک تک بچه های بدنیا نیامده  خود می بریم  و می ریزیم به جیب خودمان. این یعنی ظلم. یعنی بلایی که در کمین ماست.

بازجو: خوب، بگذریم. برای امروز کافی است. من یک سئوال شخصی از تو دارم.  نظرت راجع به این رژیم  و آینده آن چیست؟

زندانی: دوست دارید حقیقت را بگویم یا می خواهید پرونده ام را قطور کنید؟

بازجو: نه، این را برای آگاهی خودم پرسیدم. این پرونده تو، این هم قلم. می بندم و  می گذارم کنار. من الان دیگر باز جو نیستم. یک انسانم. فرض کن من نشسته ام داخل یکی از همان مجالس سخنرانی و تو داری سخنرانی می کنی. آینده این رژیم را چگونه می بینی؟ با این همه توپ و تانک و نظامیان کارکشته و فداییانی که دارد؟

زندانی: من و شما مسلمانیم. من در پاسخ به سئوال شما به سنت های حتمی و لایتغیر الهی اشاره می کنم. بزرگان این کشور،  اگر هرچه زود تر به آغوش مردم برنگردند و در کنار مردم قرار نگیرند و حق مردم را از آزادی های اجتماعی و سیاسی گرفته تا سایر حوزه ها، برسمیت نشناسند، دیریا زود فرو خواهند پاشید. این فرو پاشی حتمی است دوست من. من صدای شکستن استخوانهای این رژیم را می شنوم. ظلم پایدار نمی ماند. و تو، دوست بازجوی من، در پرونده من،  این پیشگویی حتمی را متذکر شو. بنویس: سیدعلی خامنه ای، طلبه ای بی نشان در مشهد،  در یک چنین روزی، در زندان ساواک، درسال یکهزار سیصد و پنجاه و چهارهجری شمسی ، رسما به فروپاشی این رژیم انگشت نهاد و گفت: اگر  این رژیم همچنان  از حق عدول کند، و حق مردم را نادیده بگیرد، و به ظلم خود ادامه دهد، لاجرم فرو خواهد ریخت و چه بسا نامی از او نیز در تاریخ نماند. مثل بسیاری از حکومت ها که به سنت های حتمی خدا پشت کردند و گردونهء تاریخ آنان را زیر چرخهای خود له کرد و هیچ از آنان بجای ننهاد.

برگرفته از کتاب خاطرات سید علی خامنه ای - ارسالی يک خواننده

 

نظر خوانندگان

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه