بازگشت به خانه

چهارشنبه 3 اسفند 1390 ـ  22 فوريه 2011

 

انقلاب پنجاه و هفت؛ راهی که نرفت

رضا راهدار

باز هم بهمن بود و یاد آن روزها که به قله فکر می کردیم. ما از سرزمین زال و رودابه و سیمرغ، شیرین و فرهاد، و لیلی و مجنون آمده ایم و آرزوهای بلند، هرچند دور دست، با ما آجین شده است و سپیدی سحر را در تاریکی شب زمزمه کرده و با آن، بچه سخت سر و بازیگوش را بخواب برده ایم – بخواب فردا سحر می شه، سیاهی ها بدر میشه، خراب میشه در زندون، بابا میاد خونه خندون. نمی دانم باز هم باید از آن روزها گفت یا نه! ماکه در یاد و یادآوری دست درازی داریم، چرا نه؟

خمینی در 12 بهمن 1357 با استقبالی میلیونی وارد تهران شد. واقعه ای که در تاریخ ایران سابقه نداشته است. آن روز ایران یکپارچه غرق در شادی و شوق و آرزو بود. هر یک امید خویش را به امید انقلاب پیوند می زد و شکوه و غرور ایرانی ورق های روزنامه ها و صدا و سیمای تلویزیون ها در ایران و چهان را پر کرده بود. ایرانی آزاد و شاد و سرشار از شادی و شوق موج می زد. استبداد دیرپای فرو می ریخت و سالاری مردم در دسترس بود. می رفت تا مشعل آزادی مشروطه به قله پیروزی برسد و فریاد مصدق در ایران زمین بیمه شود. ایرانیان می رفتند تا با خویشتن آشنا شده و با هم آشتی کنند.

انقلابیون مجروح و خسته و زخم دوران دیده می رفتند دست در دست مردم داده و با آنها راه رهائی را دنبال کنند. توده های محروم و رنجبر مشتاق آشنائی با نسل پیشتاز خویش بوده و می رفتند تا زبان و کلام همدیگر را درک و فهم کنند (دیکتاتوری سنگین پهلوی امکان دیالوگ آزاد را از بین برده بود تا جائی که دو چریک نیز زبان همدیگر را نمی فهمیدند تا چه رسد به توده مردم).

زنان می رفتند تا آزادانه و بدور از فشارهای خانه و محیط و حکومت و دوشادوش مردان، ایران و آینده خویش را بسازند. وه!! چه شکوهی در حال زائیدن بود و ما همانند اراسموس چه دنیايی را در شرف طلوع می دیدیم.

اما چندی نگذشت که آهنگی دیگر آغاز شد و پیر بزرگ، سوار بر اعتماد مردم، زیر تمام قول و قرارهای فرانسه زد و آشکارا گفت که "من خدعه کردم". تفرقه و نفاق و جدائی و بی اعتمادی دوباره سر بر آورد و ارتجاع در پرده با پرچم و درفش و با پشتوانه "امام" و امکانات دولتی از راه رسید؛ اما این بار نه سوار بر خر و لنگ لنگان که چند اسبه به پیش می تاخت و چه اَتشی در گرفتن قدرت داشتند.

 

آن روز که خمینی وارد شد

خمینی نه تنها پیشتاز حرکت و جنبشی که به انقلاب بهمن انجامید نبود بلکه حتی درک درستی از انقلاب و حکومت و سیاست انقلابی نداشت. او بارها و آشکارا می گفت که مردم برای اسلام انقلاب کرده اند نه نان و انگور. او اقتصاد را از آن خر می دانست. خمینی با رندی ویژهء خویش همه را به بازی گرفت و فیلش هوای هندوستان می کرد. او در دورهء پایانی قرن بیست، هزارها سال پس از رسمی شدن مذهب زردشت در دربار ساسانیان و نزدیک به دو هزار سال پس از ازدواج نامیمون مسیحیت با دربار روم، و بیش از هفتاد سال گذشته از سیطره و تسلط حکومت نوعی کمونیسم، حکومت فقیهان را بر کرسی نشاند. و چه شیدائی ها که نکرد. در نامه ای سر گشاده، پس از خیزش مردم در 1388، به مرحوم آیت الله منتظری نوشته بودم " ما تجربهء هزاره هاي استبداد فردی و خانوادگی و قبیله ای را پشت سر داشتیم و می رفتیم تا راه تازه ای را شروع کنیم. اما بزرگان در خلوت خویش راهی دگر بر گزیدند. و یکباره از شرق و غرب دنیا در تهران گرد آمده اند و با چه شور و وله ای خلعت تقوا را بر قامت استبداد بریدند. ....و زور را در پردهء دین تقدیس کردند. البته در آن زمان بسیاری، از جمله خود شما، معتقد بودید که ولایت با شخص خمینی مجاز است. چون شما او را فقیه عادل می دیدید. ولی ما جریان را گونه ای دیگر ارزیابی می کردیم و ایمان داشتیم که چیزی جز استبداد مطلق از ولایت فقیه بیرون نمی آید. و ديديم دیری نپایید که خمینی بجای رهبری مردم و انقلاب، آنطور که انتظارش می رفت، پا در رکاب ولایت گذاشت و ولایت آخوندی را بر رهبری مردم سالار برتری داد و دیدیم که چه شد."

در آن روز خمینی همه را مات کرده بود. هر کس با درک و دید خویش پا در رکاب او می گذاشت. آیا نمی دانستند خمینی چیز دیگری است؟ از زنده یاد بازرگان گرفته تا زنده یاد سنجابی و نیروهای ملی دیگر و تا نیروهای مبارز و انقلابی و نسل پر جوشِ جوان، همه آرزوی پیروزی داشته و در حداقل همگی خواستار دولتی ملی و آزاد و منتخب مردم بودند و شاید کسی در آن شک نداشت. و در سند حکم آقای مهندس بازرگان به نخست‏وزیری نیز غیر از آن بچشم نمی خورد.

اما در برابر و در اندیشه خمینی نهفت دیگری خوابیده بود و حلقه اعتماد و کارکرد جمعی روز بروز تنگ و تنگتر می شد. چندی نگذشته بود که رگه های رسوبی و دانیاسوری خفته در اعماق تاریخ یکی یکی سر بر آورده و در هر کوی و برزنی خیمه بر می افراشتند. حزب جمهوری اسلامی سر بر آورد و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی (خط امامی) در برابر سازمان مجاهدین خلق بر افراشته شد. از شگفتی تاریخ نیز سازمان فدائیان خلق چند دسته شد.

خمینی امام شد و خط دارش کردند و هرکس تلاش داشت تا خود را خط امامی نشان دهد. روحانیت (حتی آنهائی که هیچوقت از خمینی حمایت نکرده بودند) از هر طرف پاک و منزه جلوه می یافتند و دانش و دانشجو و دانشگاه و روشنفکر خوار و پست و ناپسند می نموده و طاغوتی گردیدند. کوه می بایست تا لقمه خمینی نشد! از شمس آل احمد گرفته تا هزاران روشنفکر و نویسنده و شاعر و ... را به سفرهء خمینی کشانده و لقمه خورشان کرده بودند. این سفره برای زنده یاد احمد شاملو و بسیاری دیگر نیز پهن شده بود، داستان حسن حبیبی و شریعتمداری و سروش و جلال فارسی و یاران دور و نزدیک شان که جای خود دارد. بسیاری از این انتلکتوئل های خارج دیده که خود را فیلسوف و دانشمند و خردورز دانسته وهمه فن حریف می نمودند با چه شتاب و ولوله ای در نزدیک شدن به خمینی از هم سبقت می گرفتند.

آقای سروش در ستاد انقلاب فرهنگی می فرمایند که: «...دانشگاه می باید سر و پا عطر و بوی اندیشهء اسلامی را بخود بگیرد و این گلستان، گلستان معطری باشد که هر گاه کسی و جوینده ای وارد او میشه از همان ابتدا مشامش به این بوی دلنواز عطر آگین بشه" [از نوار معرفی تلویزیونی(1)]. آقایان نفهمیدند کجا نشسته اند. اگر هدف دانشگاه اسلامی بود می توانستند از جیب مبارک (که سرمایه کلانی در اختیار داشتید) مایه گذاشته و دانشگاهای ملی و خصوصی بر پا می کردند. آنهائی که در اروپا و آمریکا هزاران نمونه از آن دانشکده و دانشگاه را دیده اند. در دانشگاه عمومی یک بهائی همانقدر حق دارد که یک مسلمان و یا بی دین و یا ضد دین دارد. تازه مگر قرن ها این بوی معطر شما از حوزه های علمیه قم و مشهد و نجف بمشام نمی رسد؟ آنجا چکار کردید که به سراغ دانشگاه آمده اید؟ و خود دیدید که خامنه ای با دانشگاه چکار می کند. حالا بیا به روشنفکران ما حالی کن که مشکل توده عامی مردم نبوده و نیستند که مذهب مشکلش باشد.

چرا چنین شد و چرا به اینجا رسیده ایم؟ اين پرسشی است که هر روز و هر ماه و هر سال تکرار می شود. ما (ما در آن زمان از دانشجویانی بودیم که زندگی خویش را در راه انقلاب گذاشته و درس و دانشگاه را رها کرده و آمده بودیم تا در کنار دیگر دانشجویان و مردم ایران خویش را "از نو کنیم آباد") از بزرگان خویش می پرسیم که چه شد آن همه عظمت و شکوه و افتخار و سر بلندی نسل ما را تقدیم خمینی کرده اید؟ ما از ستارخان و کوچک خان و مصدق آمده ایم و حنیف نژاد و سعید محسن و بدیع زادگان و پویان و احمد زاده و جزنی و هزاران چریک و نخبه و نویسنده و دانشمند در راهش هدیه کردیم و از شریعتی آموخته بودیم که "حقیقت را ذبح شرعی" نکرده و با او تکرار می کردیم که "...بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند، به چهار میخم کوبند، تا او که استوانه حیاتم بوده است، صلیب مرگم شود، شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد، تا خدا ببیند که به نامجویی، بر قلمم بالا نرفته‌ام، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشته‌ام...".

آری ما می پرسیم و تکرارش می کنیم و فریاد می زنیم که ما را ارزان فروختید، بهر دلیل و بهائی که بوده باشد. ما هیچ چیز را فراموش نمی کنیم. و نسل امروز نیز حق دارد ما (نسل میانه) را به شماتت و انتقاد بگیرد که چرا کوتاه آمده ایم. اکنون سی و سه سال از آن حاکمیت بر ایران زمین می گذرد. سی و سه سال پر حادثه و رنج و شکنج و جور و جنایت و شقاوت و کشتار و ریا و نیرنگ و تفرقه و.... اما مقاومت هرگز نمرده است و بدرستی شاهدیم که چگونه رژیم را به چنین ذلت و خواری کشانده است. رژیمی که هر روز دیواری دور خود می کشد و در نهایت بیچارگی تنور جنگی دیگر را بر می افروزد. ایرانی نه سزاوار ولایت خمینی بود و نه به سرمستی خامنه ای و وراجیهای احمدی نژاد تن خواهد داد؟

 

پدیدهء خمینی

در این سی و سه سال گفته و نوشته های فراوان در بارهء انقلاب ایران انتشار یافت و هر کس با نگاه و سبک و اندیشه خویش بدان پرداخته است. ولی، بدور از همه گفتمان ها، "پدیده" خمینی هنوز هم در پرده پوشانده می شود. قابل توجه اینکه در بیانیهء عذر خواهی آقای احمد صدر حاج سید جوادی – پیر مبارز و با وقاری که عمر را بپای ایمان خویش گذاشته است- از ملت ایران نیز آشکارا و شفاف به خمینی بر خورد نشده است؛(2) پدیده ای که ریشه در نیستی و نابودی نوع بشر داشته و انسانیت را به نبرد می خواند.

هر اندیشه و حرکتی که با این پدیده (نه شخص خمینی) مرز بندی شفاف و روشن و جدی نداشته باشد نه تنها خدمتی به مدنیت و مدرنیت ایران و ایرانی نکرده بلکه بر عکس بند و سدی است بر تلاش ایرانیان برای ایرانی آزاد و آباد. این روزها همه ضد ولایت فقیه شده اند اما خوب که دقت شود می بینی که خامنه ای به تیر گرفته شده است نه اساس این تفکر و اندیشه. نمی دانم چرا وقتی که به رضا شاه و محمد رضا شاه می رسد چپ و راست و ریز و درشت آنها را به ناسزا می گیرند اما وقتی که به خمینی رسید ورق بر گشته و زبان ها قفل می گردند. در صورتی که کل خیانت و جنایت 57 ساله آنها به اندازه یک حکم خمینی در باره قتل عام زندانیان سیاسی برابری نمیکند.

در مقابل به کارپردازان و فعالان سیاسی خارج از کشور باید گفت زیاد خود را سرگرم فراخوان های وحدت و هماهنگی و گفتمان های پراکنده نکرده بدنبال چارهء اصلی باشید. بما بگوئید که چرا این کارها، از کنفرانس برلین گرفته تا این آخرینش گردهمایی استکهلم (بهمن 1390) کار نمی کند؟ ما همه را محکوم نکرده و مارک رژیمی نیز بر آنها نمی زنیم. باید اشکالی در کار باشد. چرا نباید شفاف و ساده و بی پرده با مردم حرف زد. آخر مبارزه قانونمند بوده و جنبش فراگیر اجتماعی هدف و خواسته های تاکتیکی و استراتژیکی ویژه خویش را دارد. دمکراسی یک بازی سیاسی نیست باید باورش کرد و فرامین اش را بکار گرفت. اگر در بندش باشیم!! گاندی و لوتر کینگ چند پهلو و چند لایه حرف نمی زدند. هر دو دنبال بک هدف محوری بودند و در راهش نیز مبارزه کرده و بها دادند تا سرانجام پیروز شدند. به نظر من نه شعار "راه ما راه چین است و صدر ما صدر مائوست" کار کرد و نه راه گاندی و لوتر کینگ در ایران امروز کار می کند. راه مصدق نیز مصدر زمانی اش را از دست داده است. آیا راه تازه ای پیش روی ماست؟ جواب از هر نظر که نگاه کنیم مثبت است به شرطی که جدی دنبالش باشیم.

 

ویژگی های پدیدهء خمینی

چرا پدیده؟ بدور از مفهوم فلسفی آن، واژهء‌ پدیده برای نشان دادن یک حرکت و یا حادثه چشمگیر و ویژه بکار برده می شود؛ حرکت و حادثه ای یگانه و انگشت نما و شگفت آور. از عملکرد خمینی می توان به نهفت اندیشه اش پی برد.

این پدیده در دوران پیشا علمی قفل شده و در فضای پیش از کپلر زندگی می کند (دورانی که زمین مرکز عالم بود). خمینی نه تنها به مکتب مرکزی اعتقاد داشت بلکه فراتر از آن فقه را تمام اسلام (نه تنها شیعه) می دانست و در مکتب او اصالت انسان غیر اسلامی و کفر آمیز می نمود.

از نظر فلسفی، هرچند می گویند ملا صدرا را خوانده و تدریس می کرد، ولی قرنها از برکلی عقب تر بوده و حرکت و تکامل در اندیشه او با کفر و الحاد برابر می شوند. تفکرات مرتضی مطهری در این زمینه قابل تأمل و بر رسی است. مطهری تا جائی پیش رفت که کلمهء «بنام خدا و بنام خلق قهرمان» را التقاطی می دانست.

از نظر سیاسی خمینی ملغمه ای از فدائیان اسلام و آیت الله بروجردی است. او فدائیان اسلام نواب صفوی را برای پیشبرد کارش مفید می دانست ولی به هیچوجه آنها را شایسته و بایسته حرکت اسلامی نمی دانست. او سعی کرد همین بازی را با مجاهدین خلق بکند ولی آنها بزرگتر از آن بودند که لقمه خمینی شوند. به نظر من او حتی شفافیت فضل الله نوری و شجاعت کاشانی را نیز نداشت. نوری هیچوقت از مشروطه حمایت نکرد ولی بر عکس خمینی خود را تا حد یک انقلابی بالا می آورد بدون اینکه اعتقادی به آن داشته باشد. او خود را طراز طالقانی جا می زد ولی با بهشتی و طالقانی هم کاسه بود.

 

سلامی دوباره به شهیدان

در اینجا این نوشته را با یاد و یادآوری تمام شهیدان بخون خفته و با کلام زیبای آقای م. آزرم به پایان می برم.

 

هرچند ز داغ سوگواریم هنوز

کشتار شدیم و بی‌شماریم هنوز

روینده ز خاک هر بهاریم هنوز

ما لالۀ سرخ سر به داریم هنوز

 

بیهوده خلاف آب پارو نزدیم

جز رو به سپیده، خلق را هو نزدیم

در ذهن زمان چهرۀ ما نقش شده ست

از پای درآمدیم و زانو نزدیم

آمریکا ـ 21 بهمن 1390

پانویس

1. اشاره به میز گرد تلویزیونی سروش و همکاران- http://irannegah.com/video

2. اشاره به بیانیه عذر خواهی از ملت ایران- احمد صدر حاج سید جوادی

http://news.iran-emrooz.net/index.php?/news1/more/35102

 

http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=19420

 

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مقاله:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه