بازگشت به خانه

چهارشنبه 16 آذر 1390 ـ  7 دسامبر 2011

 

ما هم آن جا بوديم!

ايراندخت دل آگاه

(بالا رفتن از ديوار يك سفارت، فتوا و قتل يك آزاد انديش آذربايجاني و... و... ما كجاييم؟)

يخزده نگاه شان مي كردم. مانند مور و ملخ از ديوار بالا مي رفتند. مي گويم " مور و ملخ " و مانند هميشه نمي گويم " گرگ و گراز ". چرا كه كالبد رژيم اسلامي در ايران ديگر به لاشه بدل شده است. اگر چه هنوز اندكي جان دارد، ولي پارازيت هاي گوناگون  كالبدش را در بر گرفته اند و از آن تغذيه مي كنند و او را از درون پوسانده اند و سرانجام هم روزي لاشه اش را تكه و پاره خواهند كرد، حتا اگر سردمداران رژيم، شب ها با اين خيال خوش بخوابند كه در هنگامه افزايش بهاي سوراخ موش، انگل ها به ياري شان خواهند آمد و در پناهگاهي امن جاي خواهند داد. 

چشمم به آن ها بود. شمارشان به سختي به يكصد نفر مي رسيد. عربده مي كشيدند و رو به دوربين ها ريش مي جنباندند و پرچم مي تكاندند. دختركان درمانده اي هم همراه شان بودند كه تيزي بيني شان از شكاف چادرهايشان پيدا بود. اينان بي هيچ بزرگنمايي به زاغ و كلاغ مي مانند كه فقط زور قارقار دارد.

زاغ ها با تكان دادن بالهاي سياه شان دوربين ها را به سوي خود مي خواندند كه به دنيا نشان دهند زنان بارگاه ولايت فقيه اي موجوداتي چندمنظوره اند و غير از صيغه گي و همبستري و زاد و ولد، كارهايي ديگري هم از دست شان ساخته است؛ مثلا بال بال زدن در برابر سفارت هاي بي نگهبان.

طفلك ها باورشان شده كه با چنين "حضور" ي به شمار مي آيند؛ كسي مي بيندشان و "داخل آدم" مي انگاردشان. بيچاره ها! يك مشت عقل باخته ي اسير موهومات؛ يك مشت تو سري خوردهء باورهاي پوسيده. دلم براي همه شان مي سوزد، پسر باشند يا دختر. به آينده شان فكر مي كنم؛ به قول مادربزرگم "به دوران پيري و كوري" شان؛ به همان دوراني كه سرزنش وجدان بيدار شده – اگر بيدار شود البته – گريبان را مي چسبد و افسوس از رفتارهاي گذشته خواب را آشفته مي كند. نمي دانم اين ها به خود چه ها خواهند گفت؟ آيا همان توجيه اي را خواهند داشت كه نسل گذشته با آن خود را مي فريبد؟

راستش را بخواهيد من هم از خود مي پرسم، من به خود چه ها خواهم گفت. چرا كه من هم آنجا بودم. بي آن كه آن روز حتا از خانه بيرون رفته باشم. همچنان كه شما هم آنجا بوديد بي آن كه گرفتاري هاي روزمره مجال شنيدن خبرش را هم به شما داده باشد. آن ايراني و هم ميهن برون مرز هم آنجا بود، بي آن كه بتواند با فاصله چند هزار كيلومتري هم دلواپسي بروز جنگ در كشورش را آني از خود دور كند.

همه آن جا بوديم. چرا؟ چون همه مان تمامي آن تصاوير زشت را ديديم و كاري نكرديم. تصاوير حمله به يك سفارت را؛ خواه انگلستان خواه غير آن  را.

نگوييم انگليس؟ همان دولت فخيمه؟ همان روباه پير استعمار؟ و...

آري سفارتخانه همو.

او و ديگر سفارتخانه ها چه بخواهيم و چه نخواهيم ميهمان مايند. در پايتخت كشورما چهار ديواري اي دارند كه بر اساس تمام پيمان هاي جهاني، جزيي از خاك شان به شمار مي آيد؛ و ما اگر روزي از ميهمانداري شان به ستوه آمديم، تنها مي توانيم محترمانه عذرشان را بخواهيم و درخواست كنيم كه بروند. ولي نه آن كه مانند مشتي "مور و ملخ" از در و ديوارشان بالا برويم تا نشان دهيم از چه قماش ايم؛ تا نشان دهيم چسباندن وصله «تروريست» به ما چندان هم ناچسب و ناجور نيست!

مي دانيد، من هم از دولتمردان انگليس خوشم نمي آيد. دليل اش هم احتمالاً به پدربزرگ هاي تاريخ ام باز مي گردد. انگار آن ها زهر اين دشمني را در انديشه ام تزريق كرده اند. وگرنه من در تمام عمرم چشمم از نزديك به يك دولتمرد بريتانيايي يا سرباز انگليسي نيفتاده است. خود آن ها هم بي تقصير نبوده اند البته. ردپاي حضور آنها در تاريخ ما هميشه چركين و بويناك بوده است. در تهران بناهاي بزرگ و استواري هست كه ساخته آلمان هاست. هنوز هم قرص و محكم سرپايند. قديمي اند ولي نوعي دوستي را تداعي مي كنند. اگرچه پول ساخت اش از خزانه اين مردم پرداخت شده است. ولي من حتا يك اثر كوچك هم ساخته و پرداخته انگليسي ها نديده ام كه مانده باشد و به كار آيد. شايد هم باشد و من نمي دانم. به هر روي هر چه از آن ها مي دانيم و خوانده ايم خريدن يك آخوند و شيخ و ملا بوده يا يك وزير و وكيل خودفروش كه در راستاي تامين منافع دولت امپراطوري،  تيشه به ريشه مردم و تاريخ زادگاهش زده است. اين است كه از نظر ايراني ها سرانگشتان سياستمداران انگليس هميشه خونين و چركين بوده است.

كوتاه آن كه آنان خاطراتي خوش از خود بر جاي نگذاشته اند كه ما درباره نقش و رفتارهاي امروزشان بگوييم انشالله گربه است.

منصفانه ولي نمي توانم  پنهان كنم كه هميشه از خود پرسيده ام در فرهنگ سرزمين من چه شكاف و روزني بوده كه هر بيگانه اي – مثلا انگليسي ها -  توانسته از آن به درون آيد و بستر خيانت به مردم ايران را بگسترد؟ تازه مگر آناني كه در اين همبستري هاي خيانتكارانه مشاركت داشته اند، كجايي بوده اند جز ايراني؟ آنان از ايراني ها براي خيانت به خود ايراني ها بهره برده اند. ديگر كشورها كه براي خيانت به خودشان در كشور ما رختخواب پهن نمي كنند. گرفتاري فرهنگي ما در كجاست كه به ديگران راه مي دهد براي انجام هركاري!؟

شايد هم همين است كه در "گعده" هاي اصلاح طلب ها زياد گفته مي شود وقتي نمي تواني از تجاوز جلوگيري كني سعي كن از آن لذت ببري. اين البته گويا يك ضرب المثل فرانسوي است. ولي اصلاح طلب هاي اسلامي از گفتن اش بسيار لذت برده و گل از گل شان مي شكفد. (قابل توجه گنجي ها و مهاجراني ها و كديورها و صدري ها و سهيمي ها و شمس الواعظين ها و تاج زاده ها و...) گويا اصلاحات چي هاي حكومت حاكم بر ايران مي دانند در فرهنگ ما مشكلي هست كه نمي گذارد جلوي تجاوزها گرفته شود. اين است كه هنوز هم در مقالات شان مي كوشند از برخي از تجاوزها لذت ببرند و نام هاي ديگر بر آن بنهند!

بگذريم.

خوبست در اينجا كوتاه زماني ماجراي يورش به سفارت انگليس را كنار بگذارم و اشاره كنم به فتوا و قتل نويسنده آزاد انديش آذربايجاني. نويسنده اي كه صادقانه اعتراف مي كنم تا امروز هيچ نوشته اي از او نخوانده ام و حتا نام اش را هم نشنيده بودم. واي بر من و واي بر ما كه باشند آزاد انديشاني اين چنين كه ما نمي شناسيم. آزاد انديشاني كه افكارشان مي تواند پرده جهل و ناداني «دينكاران» و مذهب گستران و خرافه پروران را از هم بدرد و من و ما حتا يك سطر از آثارشان را نخوانده باشيم.

گويا قتل شرم آور و تكان دهنده  اين «انسان» آزاد انديش به فتواي يك جانور انسان نما به نام «فاضل لنكراني» - كه شايسته است اورا «جاهل لنتراني» بخوانيم – صورت گرفته است.

به راستي گناه ما اندك نيست. پيراموني ها و انگل هاي چنين جانوراني  از نوشته هاي چنين روشنفكران آزاد انديشي باخبرند و من – و ما - نه. آيا روشنفكران و آزاد انديشان ما در برون مرز از او خبر نداشتند؟ اگر داشتند چرا به من و ما نگفتند؟ چرا هيچ جا اثري از آثار او را در رسانه هاي فارسي زبان غير وابسته نديديم؟ چرا كسي حتا از  او نامي نمي آورد كه ما در پي خواندن آثارش برويم؟

(انكار نمي كنم كه چه بسا بوده باشد و من ندانم. اگر بوده و من نديدم، آن رسانه ها بر من ببخشايند. ما دراينجا گرفتار سانسور و فيلترينگ ايم و دسترسي مان به منابع ارزشمند بسيار دشوار است. اگرچه اين بهانه را هم بر خود نمي پسندم) 

آيا آزاد انديشان ديگري چون او هم هستند كه دريافته باشند زخم مذهب و باورهاي "آنجهاني" بر پيكرهء جان و انديشه انسان هميشه بدخيم و سخت درمان است؟ اگر هستند چند نفر از آنان را مي شناسيم؟ چقدر مي كوشيم آثارشان را بشناسيم و بخوانيم و منتشر كنيم. تلاش ما براي شناساندن آن ها به جوان هاي كشورمان چقدر است؟ جوان هايي كه در بازار مكاره مذهب، عمومي ترين سرگرمي شان پلو قيمه عاشوراست و رد كردن شماره تلفن در پرتو سوگواري چرب و شيرين شهيدان كربلا.

ما را چه مي شود؟ آيا به انتظار اجراي فتواها در مورد آزاد انديشان زنده نشسته ايم تا باز هم قلم افسوس بركشيم و بيانيه محكوميت صادر كنيم؟

از خود مي پرسم چند ايراني روشنفكر و آزاد انديش دل آن را داشته و دارند كه در اينجا و آنجا مثلا از «آرامش دوستدار» و آثار و نظرات او سخني به ميان بياورند؟ اصلاح طلبان حكومت اسلامي، حاج فرج دباغ – ملقب به عبدالكريم سروش – و در پي اش واعظ محسن كديور را آنقدر در بوق كردند كه كمتر جوان درس خوانده ايراني است كه نام شان را نشنيده باشد. ولي ما براي دكتر آرامش دوستدار چه كرده ايم؟ كسي كه پنبه باورهاي پوسيده ما را چنان زده كه بيش از همه از خود به خشم مي آييم براي همه ندانم كاري هاي ديروز و امروز خود و نياكان مان.

باري، دو سه روزي است كه بر اثر برخي هشدارهاي روشنفكران، نرمك نرمك ميدان دنياي مجازي دارد پر مي شود از بيانيه هاي اعتراض به اين عمل ننگين و شرم آور. ولي آيا همين مي تواند بسنده باشد براي ملتي كه با گوشت و پوست، ستم واعظان و ملايان و اعوان و انصار و خياط و مشاطه حكومت ديني را احساس كرده است؟ ملتي كه قمه « الله » و جانشين اش از پوست و گوشت گذشته و به استخوان اش رسيده است. ملتي كه در اثر عفونت حكومت اش دنيا مي خواهد از او روي برگرداند و اين تاول چركين را بتركاند.

نه، صدور بيانيه براي محكوم كردن يك قتل دژخيمانه به فرمان يك واعظ هوسباز و كاملا اينجهاني(!) خوبست ولي كافي نيست. يادمان نمي رودكه واعظ "فاضل لنكراني" در دهه هفتاد زندگي به يك دخترك چهارده ساله تجاوز كرد تا پدر شهيد آن دختر در بهشت خشنود باشد كه دخترش صيغه يك آيت الله است و زير چتر سياه حمايت او!

نه. بسنده نيست در چنين روزگاري كه ملت هاي ديگر با ترديد به ايرانيان مي نگرند و هنوز نمي دانند آيا بايد آنان را در شمار تروريست هاي جهان بشمرند يا نه، فقط به صدور بيانيه اكتفا كنيم.

مگر نه آن كه هر از گاه كه موضوع سقوط حكومت اسلامي در ايران مطرح مي شود بي درنگ صفحات رسانه هاي ديداري برون مرزي پر مي شود از آدم هاي رنگ به رنگ كه مدعي داشتن گروه و حزب و "كنگره..." و "نشست.." و "كنفدراسيون..." و... اند. آيا شايسته نيست از سوي هر كدام از اين گروه ها و... در هر كشوري چند نفري برخيزند و با چند شاخه گل به مقابل نمايندگي كشورهاي انگلستان و آذربايجان بروند تا نشان دهند آن كه از ديوار بالا رفته و آن كه فتواي كشتن داده، هم انديش ما نيست؟

چرا اين گروه ها نمي آيند و مردم را به انجام يك حركت نمادين در درون مرز و يك حركت جدي در برون مرز دعوت نمي كنند؟ نيازي نيست ميليوني باشد. آن ها كه از سفارت بالا رفتند هم ميليوني نبودند. آن سياه انديشاني هم كه از فتوا و قتل دفاع كرده و مي كنند، ميليوني نيستند.

ما براي واكنش چشم به راه كيستيم؟ خاصيت خبر رساني چيست اگر واكنشي نشان ندهيم؟ آيا بايد باز هم يك شيخ مهدي و يك مير حسين پابرهنه بدوند ميانهء ميدان كه ما هم به ياد آوريم مي شود كاري كرد؟ مگر نه آن كه جمعي شمع به دست - هر چند كوچك - در ميدان محسني گرد هم آمدند تا با خانواده جانباختگان برج هاي دوقلو در آمريكا همدلي كنند و نشان دهند كه ايراني از " مرگ نابكارانه" ديگران مسرور و مشعوف نيست و با دُم اش گردو نمي شكند؟

آيا خانواده آن آزاد انديش آذربايجاني شايسته همدلي نيست؟ اگر سختگيري ها در درون مرز مانعي است براي انجام حركت هاي همدلانه، برون مرز كه دست ها باز است. از ارسال پيام تاسف تلفني و فكس و فرستادن شاخه گل گرفته، تا حضوري حتا چند نفره در برابر سفارت هاي اين كشورها در سراسر جهان.

ميليون ها ايراني در دنيا پراكنده اند. چند نفر در هر كشور هم مي تواند پيام رسان واقعيت باشد.

اين ها همه البته تنها در قد و قواره يك پيشنهاد ساده و ابتدايي است. ولي ما براي آن كه ثابت كنيم « آنجا نبوديم » بايد از هر راه ممكن در برابر چنين رويدادهايي واكنش مناسب نشان دهيم. ما بايد به دنيا نشان دهيم كه از نظر هر ايراني  تن آدمي براي آدميت اش شريف است نه براي نژاد و رنگ و زبان و باور ديني اش!

ما چنانچه واكنشي شايسته نشان ندهيم به دنيا پيام داده ايم كه ما هم از جنس حاكمان خود هستيم. هنوز داريم از پستان نجاست آلود ايدئولوژي ديني مي نوشيم و تا رسيدن به « بلوغ » فاصله اي چند سده داريم. پيام داده ايم كه سزاوار اين رژيم جنايتكاريم. پيام داده ايم كه اگر ما را همچون ليبي هم بمباران كردند باز هم لازم است يك در نمك خوابانده ء مذهبي را بر سرمان حاكم كنند. پيام داده ايم كه اگر « سيد علي » ما را هم بردند يك « الغنوشي » مُهر بر پيشاني برايمان بياورند كه منبر خالي اش را پركند. پيام داده ايم كه « اسلام » از ما « بنده » ساخته است و ما نياموخته ايم خود را صاحب اراده و اختيار بدانيم و نمي توانيم زير چتر دموكراسي مزه آزادي را بچشيم و " زيست انساني " و با افتخار داشته باشيم.

آيا بناست پيام ما به دنيا همين ها باشد؟

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com