بازگشت به خانه

دوشنبه 23 خرداد 1390 ـ  13 ماه ژوئن 2011

 

سحابی ساده‌دل(!) و فرانک اشتاين فانتزيک

نظری در حاشيه "سرگذشت تلخ آفرينندگان هيولا، دکتر نوری‌علا"

علی ايزدی

alizadi@libero.it

آخرين جمعه گردی های دکتر اسماعيل نوری علا راقم اين سطور را برآن داشت تا به رغم ارادتی که به ايشان به عنوان يک استاد دارم (و البته ايشان خود بدان واقف اند) به بخشی از بحث ايشان بپردازم، طبعا اين نگرش نقادانه صرفا به واسطه عشق‍ی نيست که به معلمی بزرگ چون مهندس سحابی حس می کنم، بلکه به دليل اختلاف نظر عميقی است که با بخشی از نگاه دکتر نوری علا حس می کنم، البته پيش از هر چيز بايد از توجه مشفقانه و منصفانه ايشان نسبت به بعد شخصيت عملی مهندس سحابی سپاس گذاری نمود، اما در ابعاد نظری نگرش ايشان باعث می شود که به مصداق سخن شريعتی که "برای خراب کردن يک حقيقت خوب به آن حمله نکنيد، بد از آن دفاع کنيد." به طرز ناخودآگاهی بدون آنکه امثال ايشان چنين مقصودی داشته باشند، بدعتی در سبک نگاه به مردانی چون سحابی به وجود آيد و چه بسا اين روند باعث شود تا اندکی از جانب انصاف و اعتدال به دور بمانيم!

 

بهشت موعود سحابی ها!

در بخشی از مقاله ايشان آمده است: "داستان (خانواده سحابی)، داستان غمناک کسانی است که پشت به دست آوردهای عصر مدرن، پشت به حکومتی سکولار و مبتنی به حقوق بشر، می انديشيدند که با دادن زمام امور به دست مذهب و مکتب می توان بهشت موعود را بر همين زمين کهنه ساخت و پرداخته کرد."

قطعا نظر ايشان از کاربرد عباراتی چون دست آوردهای عصر مدرن و حقوق بشر اين نمی تواند باشد که برای سحابی ها اين امور فرع بر نگرش مذهبی بهشت موعود سازشان است، بلکه بحث غائی درباره سکولاريزم بوده، چون بر همگان بيش از اين مبرهن است که سحابی ها و بازرگان ها، اتفاقا يکی از اتهاماتشان از سوی جبهه افراطی يا سنتی دينی اين بوده که قصد انطباق اسلام و به طور کلی ايدئولوژی دينی با مدرنيسم يا دست آوردهای مدرنيته را داشته اند! که البته اين امر به وضوح در آثار نظری آن بزرگان، بدون ترديد ديده می شود.

اما در باره پشت کردن آنان به حکومتی سکولار که دکتر نوری علا به وضوح بدان تاکيد دارند، بايد به سه مورد توجه داشت، اولا بی توجهی به امری لزوما به معنی مخالفت و تضاد با آن نيست، چه بسا عدم اميدواری به نتيجه بخش بودن يک مهم باعث می شود که از آن پرهيز کنيم ، بدون آنکه مخالف يا دشمن آن باشيم ، ثانيا سکولاريزم لزوما با حقوق بشر نمی تواند سازگار باشد، به ويژه وقتی از نوع فلسفی آن سخن می گوييم، چه ايدئولوژيک برخورد کردن در سکولاريزم فلسفی باعث می شود تا به بهانه نجات حکومت از دخالت مذهب و جدائی دين از دولت، تنها ايدئولوژی ای نوين که همان سکولاريزم هست را با حکومت سازگار کنيم و اين يعنی تکرار تجربه تاريخی جناياتی که در دو قرن اخير در غرب يا در خاورميانه ، به نام جدائی دين از حکومت و دمکراسی صورت گرفته است. ثالثا، اصولا کسانی که اندک آشنائی با آثار بزرگانی چون بازرگان دارند، به خوبی واقفند که يکی از تئوری های آنان در آثار مدون شان پرهيز از آلايش دين با دولت است، سحابی ها هم در همين راستا سير می کردند و اصولا يکی از دلايل مخالفت مهندس سحابی با اصل ولايت فقيه ، که صراحتا و به کرات آن را اعلام نمود و زندگی خويش را به پای اين ناسازگاری باخت ، احيا صراط سکولاريزم سياسی بود، اما در جمهوری اسلامی، حاکمان خيره سر آن هرگز مجال مباحثه پيرامون سکولاريزم را به کسی نداده و نخواهند داد، وقتی که سردمداران همواره و به طور رسمی خواهان حذف رگه های سکولاريزم حتی در ادبيا ت سياسی هستند.

به طور کلی بايد به اين مهم توجه داشت که امثال سحابی، اصولا به دنبال بهشت موعودسازی و انديشه های اتوپيائی از اين گونه سنخ نبودند که آنرا در آميزش و آشتی حکومت با مذهب جستجو کنند، آنگونه که آقای نوری علا از انديشه يا منش آنان استنتاج و احتجاج می کنند و يا اصولا به دنبال انديشه های ايدئولوژيک باشند که به امر بهشت سازی بپردازد!

دکتر نوری علا در بخشی ديگر آورده اند: "آنان مردان و زنان شريف و مبارز اما متوهمی بودند که اکنون چون نيک نظر می کردند چيزی جز پر خويش را بر زخم جان کاه خود نمی ديدند و يقينا گه گاه مجبور می شدند که لااقل در دل خود زمزمه کنند که از ماست که بر ماست".

آری آنان بدون شک شرافتمند بودند اما عاری از توهم، اهل وهم نبودند اما پيش بينی هم نمی کردند که سران انقلابی ديروز، امروز آنان را اين گونه به سخره گيرند و به اين بی وقاحتی ستم روا دارند، سرخوردگی مقطعی آنان نه از وهم شان سرجشمه می گرفت که از وجاهت توام با وقارشان، چه هر مبارزی در راه رزم بر عليه خصم ستم، گاها به نقطه ای نيل می کند که صبرش لبريز می شود و امان از کفش می ربايد، در چنين لحظاتی کوس از ماست که بر ماست سر نمی دهد اما از اين رنج می برد که " ياران موافق همه از دست شدند"، چون دوست انقلابی امروز به دشمن تبديل شده است و اين سرنوشت همه انقلا ب ها بوده است چه تکيه گاهی چون تدين در قالب قدرت در حکومت داشته باشند و چه دست مايه ای سکولار! و اين رنج همه انقلابيون دنيا بوده و نه لزوما محصول يک وهم.

 

سکوت سرمدی سحابی و سقوط اسلاميسم

    در بخشی ديگر، دکتر نوری علا می آورند: "مرگ او (سحابی) شايد پايان دوره آخر جنبش اسلاميسم ايران هم در وجه معتدل و هم در وجه افراطی و لگام گسيخته اش باشد... رهبرشورای فعالان ملی مذهبی که پلی ميان يک فرد مسلمان اهل سياست و يک فرد معتقد به اسلام سياسی ... ، مرگ دردناک سحابی ها، بايد که پايان اين توهم سنگين و دردناک نيز بوده باشد، پايان راه سبزی که به سوی هيچ اميدی نمی رود ... راهی که اکنون از رهروان تظاهرات ساعت ۶ تا ۸ غروب همراه سکوت را می طلبد، ... دو ساعت پياده روی در سکوت به ياد دو سال پيش که خيابان پر از غوغا بود..."

    در باره اين سخن آقای نوری علا هيچ شبهه ای وجود ندارد که جنبش اسلاميسم در وجه افراطی آن به پايان رسيده باشد و اصولا اين حرکت افراط گرايانه خيلی پيش از اين از جامعه ايران رخ بربسته است مگر بخواهيم لگام گسيختگی و ديکتاتورمنشی رژيم ايران را به عنوان يک جنبش بنياد گرايانه اسلامی تلقی نماييم که اصولا موضوعيت نخواهد داشت، از سوئی آن چه در جامعه ايران در سطح محدود خود رنگ و انگ افراط گری را در بين گروهی محدود با خود به يدک می کشد، اصولا يک جنبش يا حرکت اجتماعی محسوب نمی شود.

    اما جنبش اسلاميسم در وجه معتدل خود به نظر نمی رسد که پايانی را در حال تجربه کردن باشد، تجربه اندک کشورهائی که حرکت معتدل اسلامی را حتی در شکل يک جنبش دنبال می کنند اين را به ما می آموزد، اصولا اعتدال در هر حرکتی بقای آن را تضمين می کند، اين جنبش چه اسلامی باشد و چه هر فرم ايدئولوژيک اعتدال گرا.

    از سوئی ملی مذهبی ها تنها در مهندس سحابی خلاصه نم‍ی شود که با غيبت او گرچه خود غنيمتی بزرگ بود، يک جنبش احتمالی به طرز اجتناب ناپذيری به بن بست برسد. هنوز هم مردانی چون دکتر يزدی را داريم که اميدواريم هم چنان توان پيشروی را داشته باشند، اينان به حق پلی بين يک مسلمان سياسی و معتقد به اسلام سياسی هستند، اصلا يکی از مفاهيم ملی مذهبی بودن همين است بدون آنکه به لزوم جدائی دين از دولت بی توجه باشند.

اما در اين باره که راه سبز توهمی است و مرگ سحابی ها خط پايان اين وهم، به نظر می رسد قضاوتی اندک شتابزده باشد ، چه اميد به نفس اميد گاها خود اميد است و باعث بقا و پيروزی يک حرکت، جنبش يا راه سبز با تمام کاستی های خود که مشخصه هر حرکت اعتراضی در دنيا می تواند باشد، تاکنون به دست آوردهای نسبتا بزرگی نائل شده و اصولا به عنوان يک جنبش مدنی برای جامعه فعلی ايران با آن حاکميت درنده خو راه ديگری دست کم وجود ندارد که به افراط نيالايد و يا رنگ فانتزی به خود نگيرد، آنچنان که در انقلاب اسلامی حادث شد ، به نظر نمی رسد که آقای نوری علا صرف حاکميت تفکر سکولاريستی را درمان زخم های جانکاه جامعه ايران بدانند!؟

    اما تظاهرات با سکوت به دو دليل گاها ابزاری درخور تقديراست نه تقبيح آنچنان که دکتر نوری علا می پندارند، اولا در مقابل ددمنشی ها و سبعيت های حاکميت ايران که تا دندان به ابزارهای خشونت افسارگسيخته مذهبی مسلح است، رهبران جنبش دست کم برای حفظ جان مردم بی پناه گريزی ديگر ندارند ، چه کمترين حرکت تند خويانه ديکتاتوربی افسار را به درندگی و قهر بی پايان تشويق می کند ، آنچه که تا کنون شاهد بوده ايم و آخرينش را در مراسم تدفين آن مرد بزرگ ديديم، سبعيتی که شايد بسياری بدين حد ت انتظارش را حتی از ديکتاتوری جمهوری اسلامی که تاکنون خوشنام نبوده است، نداشتند!

    ثانيا، گاهی سکوت حتی اگر ازسرناگزيری نباشد، گريزی بزرگ برای يک حرکت بزرگ تر و موثرتر است، گاها سکوت سرشار از ناگفته ها خود سرشارتر و نافذتر ازغوغاهاست، با سکوت هم می توان حرکت کرد ، مهم حضور است و در صحنه اعتراض بودن، با فرياد و فغان يا با فروکشی دردها، تجربه ترس رژيم ايران در مقابله يا مخالفت همين شکل اعتراض ساده خود بهترين مويد اين ابزار خموش و کاراست ! چه اگر می توان در جهت و صحنه بود و بهای کمتری پرداخت شايد برای پيشروی بهتر از دست شستن از مبازره و يا متوسل شدن به قهری باشد که پاسخش چيزی جز قربانی کردن آسان مردم بی گناه به دست دژخيمان نيست.

 

ساده دلی سحابی و فرانک اشتاين!

    دکتر نوری علا در جائی ديگر به داستان ماری شلی پرداخته اند که اصولا دست مايه ای برای اين بحث ايشان قرار گرفته است : "برای مردان شريفی که ساده دلی دکتر فرانکشتاين را داشتند اين توهم پيش آمد که می توانند به مدد دفترچه راهنمائی که می پنداشتند ۱۴ قرن پيش از آسمان نازل شده و در باور آنها نشسته است جهانی نو و انسانی جديد بيافرينند."

    در اين باره می توان مصداق را آيت الله خمينی قرار داد که انتظار فلاح و نجات را با بنای يک حکومت دينی صرف داشت و درست به واسطه اين خيال يا طرح حتی از اينکه چنين سيستمی صفت دمکراتيک يا جمهوری مردمی را با خود به يدک بکشد، ابا يا وحشت داشت و اتفاقا اين مردان ساده دل فرانک اشتاينی (سحابی ها) با آن مخالف بودند و اصولا اولين جرقه های مقابله با آقای خمينی از سوی همين مردمان ساده لوح (!) از همان جاها نشات گرفت، چرا که تضاد بنيادی سحابی ها با ولی فقيه عملا همين عنوان ولی را به يدک کشيدن بود، برای بازرگان يا سحابی آکادميک هضم اين عناوين که از آنها بوی تفرعن دينی به مشام می رسيد، بسيار ناممکن بود درست به همين واسطه از همان آغاز ناسازگاری را به رسميت شناختند، سحابی به شهادت تاريخ در همان شورای انقلاب خون دل ها خورد تا اصل ولايت فقيه شکل نگيرد و برای عدم الحاق يدک مطلقه آن ده سال بعد در روند تجديد نظر قانون اساسی با مشکلات عديده ای دست به گريبان گشت، اما هرگز متوقف نشد.

    اما اينکه در جائی دگر آقای نوری علا عزيز آورده اند: "ابرمردی هم در کار نيست و همين انسان ظاهرا مفلوک و شکننده روزمره است که می تواند به مدد درک و علم خود از زمين تا ستارگان پرواز کند، به شرطی که هيچ مذهب و مکتب و ايدئولوژی و آئينی سد راهش نشود."

    البته شريفانی چون سحابی هم با ابرمردسازی ناسازگاز بودند و قرابتی با دکتر فرانک اشتاين نداشتند، اما به طور کلی اگر انسان بخواهد ره علم پيش گيرد، مکتب يا ايدئولوژی لزوما با پيشرفت تعارض ندارد، آنچه که سده راه است شکل به کارگيری مذهب است نه نفس حضور آن به عبارت ديگر نوع جايگاه يا درجه نفوذی که يک مکتب می تواند داشته باشد، از سوئی ديگر علم بدون اخلاق ممکن است که بسيار موفق باشد اما تهی بودن از مذهب يا ايدئولوژی که خود ضامن اخلاق می تواند باشد، باعث می شود که متفکری چون اريک فروم که خود چندان سرسازگاری با دين ندارد به اين مهم اعتراف کند که "بشر امروز مغز عصر تمدن و تکنولوژی را دارد اما قلب عصر توحش!"

    نگاه سحابی ها به مقوله و جايگاه دين از سنخی بود که دچارعلم زدگی نشويم و نقش مکتب را در ايجاد يک تعادل جستجو می کردند، اما ابرمردپروری در نقش پرومته يا هر اسطوره ای نشات گرفته از فطرت انسان است و تا آنجائی که ابرانسان به هدف غائی تبديل نشود نمی تواند ايجاد مشکل نمايد به عبارت ديگر نقش ابزاری اساطير به عنوان يک عامل محرک می تواند از اثر تخديری و افيونی آن تا زمانی که پا را از جايگاه ابزاری برون نگذاشته جلوگيری نمايد .

    آنچه که ماری شلی يا فرانک اشتاين بدنبال آن بودند اتفاقا اثبات همين روند فوق الذکر است، ماری شلی دو قرن پيش بدنبال تعبير خواب خويش شايد در اولين رمان گوتيک آن عصر بود، شلی پيش بينی می کرد که غول فرانک اشتاين تا کجا خواهد رفت و اشتاين ظاهرا ساده چه می کند، اتفاقی که در جوانی دختری به نام ماری شلی در 1818 با خلق اثر فرانک اشتاين رخ می دهد، شايد به تعبيری بی شباهت به خواب آنان که قهرمانی چون خمينی را ساختند و در سال 1979 آنرا پرداختند نباشد و از اين بعد بايد به دکتر نوری علا برای چنين مقايسه ای حق داد، اما اشکال در اينجاست که فرانک اشتاينی که قهرمان انقلاب ايران را می سازد، همه کسانی هستند که به انقلاب برای نجات دل بسته بودند و از اينرو تنها نمی توان سحابی را با او مقايسه کرد، به بيان ديگر خود انقلاب اسلامی از بعدی نقش ابرمردِ را بازی می کرد که متعاقبا به هيولا دکتر اشتاين مبدل می شود، اما همانطوری که آقای نوری علا نيز خود بدان اذعان داشته اند، در قرن بيستم انسان هيولاهائی بسيار مهيب تر از هيولاهای قرون وسطائی می آفريند که از آن جمله کوره های آدم سوزی محصول اين هيولاها بوده است، با اين تفاوت که بسياری از اين هيولاهای قرن در جوامعی ظاهرشدند که سازمان ده‍ی آنان با سکولاريزم صورت گرفته بود، نه مذهب يا مکتب خاص!

    اما آنجائی که آقای نوری علا اذعان می نمايند: "در واقع هاله سحابی را حکومتی در خيابان در مشايعت جنازه پدرش به قتل می رساند که برخاسته از آرزوهای پدر و پدر بزرگ خود او بود."

    مانند اين است که بگوييم ديکتاتوری جمهوری اسلامی به دست سحابی ها با فرض از پيش ساخته، خلق شده است! اين در حالی است که آنچه آنان بدنبال آن بودند، اصولا نه يک حکومت مذهبی بود، چه رسد به آنکه آرزومند يک حکومت توتاليتر ايدئولوژيک باشند، آنچه آمال آنان می نمود، دستيابی به حکومتی مردمی با اتکا به دين صرفا به عنوان پشتوانه های اخلاقی بوده، نه يک حاکميت هيولائی از آن گونه که دست ساز دکتر فرانک اشتاين می تواند باشد، اما نسبت اعوجاج يک حکومت قانونمند و سالم را نمی توان با يک انقلاب مقايسه کرد، همانطوری که به عنوان مثال نمی توان با جنايت هائی که بعد و به نام انقلاب فرانسه صورت گرفت، آن انقلاب را هيولائی خواند که از گام نخست هدفش حذف و خيانت بوده، که در مورد حکومت و انقلاب ايران نيز اين قاعده سازگار است.

 

اصلاحات و مداوای مار زخمی!

    آيا اصلاحات آنچنان که دکتر نوری علا معتقدند، صرفا مدارای مار زخمی است و در نتيجه اصلاح طلبی يعنی همان مار درمانی، آن هم برای ماران زخمی و زهری!؟ تجربه انقلاب اسلامی نشان داد که تکرار انقلابی ديگر برای يک تغيير بنيادی نمی تواند حلال مشکل جامعه ما باشد، چراکه مردم ما ديگر اميدی بدين ابزار برای نجات نمی بينند، چه، آزموده را آزمودن خطاست، از سوئی ديگر اصولا برای جامعه ای چون ايران چه در سال ۵۷ و چه اکنون نسخه ای چون انقلاب علاج درد نخواهد بود، صرف نظر از عواقبی که هر انقلابی می تواند داشته باشد، اصولا تا مردم جامعه ای به طرز زيربنائی دچار دگرديسی نشوند، هر انقلابی بر اساس تجربه تاريخی فرزندان خود را می بلعد و زاينده استبداد ديگر می شود، حال با اين پيش فرض و با علم به اينکه آقای نوری علا نيز طبعا و منطقا حس خوشی نسبت به حرکتی انقلابی ندارند، يک ديکتاتوری مخوف چون حاکميت ولايت فقيه در ايران را چگونه می توان از ميان برداشت؟ با يک کودتای داخلی و با اتکا به بخشی نيروی نظامی؟ شايد با توسل به زور عامل خارجی که خود کودتايی مخاطره انگيزتر از نوع اول خواهد بود، براستی آلترنا تيوی کارا و سالم تر از اصلاح گری که از سوئی بهای کمتری هم برای نيل بدان می توان پرداخت چيست؟

    اما اگر با اين ذهنيت و فرض پيش برويم که اکنون چون گذشته اصلاح طلبی فاقد رگه های ناب صداقت و نيک نيتی است، ( آن چنان که آقای نوری علا اذعان داشته اند ) ديگر نمی توان اصلاح گری را صرفا مداوای اژدهای زخمی خواند، بلکه مشکل بنيادی بيشتر اصلاحات خواهد بود، که مار مسلح زهری، به هر حال اگر به بعد صداقت پيشگی بخواهيم بپردازيم، آنگاه مشکلات عديده و مضاعف خواهند شد ، چه ممکن است عده ای صداقت نقادی مارا بر اصلاح طلبِی خود به ديده تشکيک بنگرند، البته آنگاه هر کسی حق برخورداری از چنين شکی را خواهد داشت و اين يک موضوع کلی است که در هر موضعی می تواند مطرح شود .

    اما آنچنان که به کرات و اخيرا در گردهمائی بزرگ سکولارهای سبز در کانادا اشاره شد ، دکتر نوری علا، علاج را در سکولاريزم می بينند، آنجا که به وضوح اينگونه به موضوع می پردازند:

"اگر ما در شب گير کرده ايم تنها علاج درد ما طلوع صبح است، ما ناگزيريم که يک آلترناتيو اختراع کنيم، حتی اگر خدا اين کار را نکرده باشد ... و ما می بايد در مقابل حکومت اسلامی يک آلترناتيو سکولار ايجاد کنيم."

    متاسفانه به نظر می رسد که چنين نگرشی نيز نمی تواند علاج واقعه باشد، به چند دليل عديده:

اولا تجربه تاريخی که درعصر پهلوی از نوعی عرفی گرائی با تقليد از شکل آتاتورکيسم آن درعصر رضا شاه داشتيم، چيزی جز يک ديکتاتوری غير مذهبی با نام سکولاريزم نبود، اگر چه بدون شک خطر آن از ديکتاتوری دينی فعلی خيلی کمتر و درجه سبعبت آن نيز بسا خفيف تر بود، بنابراين ميل به تکرارچنين تجربه ای خود خطير است.

    ثانيا، همانطوری که بر همگا ن مبرهن است، در جوامع اسلامی، مباحث سکولاريزم جايگاهی را که درغرب حائز است نمی تواند داشته باشد و اين موضوع در مورد مسائلی چون دمکراسی و ليبراليسم و ساير امور با خاستگاه غربی صدق می کند، شايد اندک توجهی به اين سخنان دکتر عبدی کلانتری در همان همايش جهانی سکولارهای سبز ما را در درک و نيل به اين مهم ياری نمايد:

    "بستر سکولاريزم غربی است و بستر تاريخ ايران از آن بی بهره است، فقدان چنين بستری در جامعه ايران باعث می شود، رسيدن به نگاه سکولار به خاطر تفاوت هايش با جهان غربی اندکی دشوار باشد،... پياده کردن سکولاريزم با تعريف غربی در جوامع اسلامی کار دشواری است و نمی توان آن را در چنين جوامعی به راحتی جا انداخت."

    به هرحال اين نگاه يک کارشناس جامعه شناسی به جامعه ای است که خود متعلق بدان است، به عبارت ديگر از ضريب خطای کمتری نسبت به ديد يک کارشناس غربی که مردم و فرهنگ ايران را نمی شناسد برخوردار است.

    ثالثا، چه تضمينی وجود خواهد داشت که سکولاريزم سياسی در مرحله اجرا يا حتی نظری به دام عرفی گرائی فلسفی و ايدئولوژيک نيفتد؟ به بيان ديگر آنچه باعث التزام به رعايت حدومرز بين سکولاريسم فلسفی و سکولاريسم سياسی است، چيست؟ به هر حال آلوده شدن به نگاه ايدئولوژيک به سکولاريسم آن را دينی می نمايد و طبعا تمام طبعات ديکتاتوری دينی دامنگير آن نيز خواهد شد.

    سکولاريزم تا آنجائی که ملازم دمکراسی و ابزاری برای و به منظور نيل آن است، خود به تنهائی قابل تقدير و ارزشمند است، اما اگر تلاش سکولاريزم در خارج کردن مذهب از حکومت بدان منجر شود که ايدئولوژی ديگری يا خود ايدئولوژيک اش (عرفی گرائی فلسفی) جايگزين آن مکتب شود، آنگاه سخن از سکولاريزم تنها نيل به دور باطل اجتناب ناپذيری برای بقای ديکتانوری های بعدی خواهد بود!

    بدين منظور شايد بهتر باشد با ديد عام تری به سکولاريزم به معنای جدائی ايدئولوژی و نه صرفا دين از دولت نظر افکنيم، از سوئی ديگر بايد يه اين امر نيز توجه داشت که در جوامع اسلامی و سنتی چون ايران، حتی با برخورداری از يک حکومت حقيقتا سکولار، لزوما تمی توان به دمکراسی نيل نمود، تا مادامی که فرهنگ مدارا و انتقادپذيری در مردم رشد نکرده باشد، بتابر اين گرچه برخورداری از يک حکومت سکولار لازمه تحقق دمکراسی است اما برای نيل بدان ابراری کافی نيست. 

    شايد نظر به نکته ای ديگر در باب سکولاريسم خالی از لطف نباشد و آن اينکه، تجربه تاريخی متاسفانه نشانگر آن است که گاها رعايت خود اصول سکولاريزم، به آن مشروعيت همراه با تبعيض و تجاوز بخشيده، يک نمونه کوچک آن نوع برخوردی است که در برخی از کشورهای اروپای مرکزی در مورد مسئله حجاب زنان و شکل پوشش آن اعمال می شود، حتی همين موضعگيری به شکلی خشن تر در ترکيه به عنوان جامعه ای مسلمان با حکومتی سکولار ديده می شود، به بيان ديگر اين اصل خيلی مهم است که رعايت اصول سکولاريزم و التزام به آنها منجر به مشروعيت بخشيدن عرفی گرائی نشود، چه دراين صورت، مقبوليت منجر به مشروعيت باعث آن می شود که به طرز ناخواسته ای سکولاريسم سياسی که صرفا موضوع اين بخش از بحث است، نيز خشونت و ديکتاتوری را به ارمغان بياورد، چه، ايدئولوژی همواره استعداد استبداد و تبعيض و نهايتا خشونت را در خويش دارد اگر با معيارهای اجتماعی هنجار مربوط به هر جامعه انطباق نداشته باشد.

    بنابراين آنچه که باعث می شود تا با مقوله سکولاريزم نيز با وسواس خاصی برخورد نماييم، اين است که اولا خود سکولاريزم دارای تعاريف گوناگونی است که ظرافت برخورد با آن چندان کمتر از تشکيک در تعاريفی که از دين ارائه می دهند، نيست، ثانيا برای درنغلطيدن در دام سکولاريزم فلسفی که خود به سهولت می تواند به ديکتاتوری منجر شود بايد مرز مشخضی بين عرفی گرائی سياسی و نوع فلسفی آن تبيين و تعيين نمود.

    ثالثا ، برخوردی از بينش سکولار در شکل سياسی آن، لزوما نمی تواند به دمکراسی متوقع از سکولاريزم منجر گردد، ماداميکه ساير ملازمات دمکراسی در جامعه ای مهيا نشده است.

    آخرين نکته ای را که بايد در باب بعد اصلاح گری مهندس سحابی از ديد دکتر نوری علا بپردازم اين است که نگاه ايشان به روند اصلاحات به عنوان مداوای مار زخمی، اندکی با بدبينی توام است، بويژه آنجا که در همايش جهانی سکولارها به اين نکته نائل می شوند که: "ما نسبت به جريانی که به نام اصلاح طلبی در داخل و خارج از کشور فعاليت می کند، موضع داريم و آن را جريان بسيار خطرناکی می دانيم ... زيرا به عقيده من ، کسی که مار زخمی را مداوا می کند از خود مار خطرناک تر است."(!)

    بدون ترديد کسی که از مار خطرناک تر است، به تعبيری خود نيز می تواند از جنس مار باشد و اين يعنی تشکيک در صداقت جريانات اصلاح طلبی و از زاويه ای جنبش سبز، بدون شک نمی توان راه تغييرات بنيادی و اساسی را لزوما در اصلاح گری يا اصلاح طلبان جستجو کرد و چه بسا اين روش در ابعادی از اساس نادرست باشد، اما نبايد فراموش کرد، همواره تغييراتی در يک جامعه می تواند، زيربنائی باشد که از دگرديسی در باورها و فرهنگ مردم نشات گرفته باشد و به نظر می رسد، يکی از آثار مبارزه اصلاح طلبانه، تضمين ضمنی و بطئی اين تحولات باشد، تغييراتی که آموزش به برخورداری از فرهنگ مدارا و مسامحه، انتقادپذيری و دست کم نقدشنيدن سرلوحه آن است.

    به نظر می رسد يکی از دلايل اصلاح طلبان در ايمان به راهی که برگزيده اند، نيل به اين مهم باشد، به بيان ديگر مشکل جامعه ايران تنها آن نيست که ديکتاتوری تا دندان مسلح بر آن سيطره دارد، گرچه اين خود بزرگترين مصيبت است، اما نابودی و براندازی اين حکومت تنها راه اساسی نجات ايران و مردم نيست، بلکه راه فلاح واقعی ريشه کن کردن و رخت بربستن ذهنيت استبدادی در جامعه است و اين در اساسش يعنی تغيير شکل تفکر توده يا روشنفکر، تا بينش و منش مستبدانه از جامعه ای رخت برنبندد، نابودی يک ديکتاتوری، زمينه را برای تولد ديکتاتوری نوين که بيش از همه به طيف فکری ديکتاتورستيزان پيش از اين که خود باعث نابودی آن شدند، نزديک است، فراهم می کند.

    شايد بزرگترين اشتباهی که بسياری از روشنفکران انقلابی ما در کوران انقلاب اسلامی، مرتکب آن شدند عدم وقوف به اين مهم بوده است که با تغييرناپذيری بنيادی يک جامعه، شاه بماند يا خمينی بيايد، چيزی در اساس تغيير نخواهد کرد، نبايد فراموش کرد که در حصول به حس خوش بينی به انقلابی که راه نجات را در نابودی شاه و نيل به خمينی جستجو می کرد حتی دکتر نوری علا عزيز نيز، همانند بسياری دچار اميدواری شده بودند، آن جا که در طليعه سخنان بغض آلود خود در همايش سکولارها در همين ماه پيش اذعان می دارند که: "من دو بار در طول زندگی مملکتم را از دست داده ام، يک بار وقتی که پادشاه حزب رستاخيز را درست کرد و گفت هر کس نمی پسندد و نمی خواهد به آن بپيوندد بيايد پاسپورتش را بگيرد و برود، من گرفتم و رفتم انگلستان، اين در سال 1973 بود، بعد انقلاب شد و من فکر کردم مملکتم را به من پس داده اند، برگشتم به ايران ... روزی که در فرودگاه مهرآباد نشسته بودم، نمی دانيد چه حالی داشتم، فکر می کردم ديگر تمام شده..."

    و نکته پايانی اينکه، راقم اين سطور نه به عنوان محقق و روشنفکری بزرگ چون دکتر نوری علا لزوما اصلاح گری را راه صرف نجات می داند و نه سر مخالفتی با سکولاريزم سبز و بعضا عميق ايشان و بسياری از نوانديشان دارد، به بيان ديگرهر يک از اين روش ها به نوبه خود می تواند در راه گشايی برای نجات کارآمد و موثر باشند، مشروط به آنکه جغرافيای سياسی و اجتماعی جامعه ايران مد نظر قرار بگيرد، در اين راستا از بعدی ديگر قطعا بدين باور ندارم که بزرگانی چون سحابی، بری از بلايای ذهنيتی يا عاری از اشتباه بوده اند، اصولا اقدام در طرح اين نقد و نوشتار نه صرفا با هدف تکريم مبالغه آميز سحابی ها بوده و نه به قصد تخطئه استادی چون دکتر نوری علا.

    هدف روشنگری است و تضارب تفکرات، گرچه حرکت عامی و به تعبيری امی ای چون من در نقد گونه ای از عالمی چون دکتر اسماعيل نوری علا، ناخودآگاه می تواند اندکی از متانت ادبی به دور باشد، اما با آشنائی که از خضوع و تواضع ايشان دارم، قطعا ناشيانه رفتن مرا به ديده اغماض خواهند نگريست، آن چه که در لابلای نامه نگاری بين حقير و ايشان دربردباری و متانت وی، پيش از اين و با تحسين تجربه کرده ام.

    سرانجام از آقای نوری علا نهايت سپاس را دارم که ايشان نيز از تجليل بزرگی چون سحابی دريغ نورزيدند و از سوئی بايد متحمل نقد ناشيانه اين راقم نيز باشند!

    شادی روان سحابی عزيز و سلامت و توفيق آقای نوری علا را آرزو می نمايم.

 

http://news.gooya.com/politics/archives/2011/06/123214.php

 

 

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com