جمعه گردی ها

يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

 

    29 مرداد 1389 ـ   20 اگوست  2010

 

بازگشت به خانه

راهی برای خروج از بن بست «آلترناتیو»

1

بحث ضرورت آفرينش يک آلترناتيو، يا بديل، در برابر «حکومت اسلامی»، هيچ تازه نيست. بخاطر دارم که بيست سال پيش، هنگام زندگی در لندن، عصری را ميهمان هادی خرسندی بوديم و او، به رسم معمول اينگونه ميهمانی ها، يکی از آخرين کارهايش را برای ميهمانان خواند که با اين مصراع آغاز می شد: «چيست اين آلترناتيو، مالترناتيو؟» او، با ذوق خاص خود در آفرينش اينگونه قافيه های غافلگير کننده، غزلی آفريده بود که، در عين طنازی، از دردی عميق ما آوارگان زمين حکايت می کرد: فقدان جانشينی مطلوب برای حکومت اسلامی، آن هم با وجود صدها گروه و حزب و فرقهء سياسی.

       واقعيت هم آن است که، بی شک، در سراسر سه دههء اخير، يکی از گره های کور عالم سياست ما به فقدان «آلترناتيو» بر می گردد؛ موجودی که هميشه از آن سخن می گوئيم اما نه نشانی اش را می دانيم و نه مشخصاتش را. مثل آدمی که به پليس مراجعه کند و شرح گم شدن عزيزی را بدهد اما، در برابر پرسش های مأمور مربوطه، نه نشانی از قيافه و شمايل گمشده اش داشته باشد و نه بداند که ليلی اش مرد بوده يا زن.

اما، اين روزها، يک سالی گذشته از پيدايش جنبش اميدوار کنندهء سبز، و نيز خاموشی تدريجی آن به مدد بی کفايتی رهبران داخل کشور و سرکوب بی رحمانهء حکومت که نتايج آن بی کفايتی را صد چندان کرده، بازار «آلترناتيو سازی» از هميشه داغ تر شده است. هر کجا سرک می کشی سخن از لزوم گرد هم آمدن و همبستگی و اتحاد و اتفاق می شنوی و اينکه بايد «هرچه زودتر» دست بکار شد و برای حکومت اسلامی شاخی و بديلی در هيئت «آلترناتيو» تراشيد. دربارهء امکانات تحقق اش هم حرف و سخن بسيار است؛ از استغنای تام در برابر «کمک بيگانه» گرفته تا حساب باز کردن تمام بر روی همين گزينه. آن سان که اگرچه من راهرو های وزارت خارجهء آمريکا يا انگليس را نديده ام اما مطمئنم که اگر اجازه رخصت ديدار از آنجاها را داشته باشيد، حتماً برخی از «چلبی» های ايرانی را خواهيد ديد که در آنجا نيز مشغول «تفهيم» اين «واقعيت» به مأموران دست سوم «بيگانه» اند که آلترناتيوی جز آنها وجود ندارد که بتواند ـ در صورت تزريق آمپول های تقويتی، البته ـ حکومت اسلامی را فرو بپاشد و خود جانشين آن شود.

       باری، شوخی و جدی، گريزی از اين واقعيت نيست که حکومت اسلامی را فقدان يک بديل امروزی و متمدن و آراسته به احترام حقوق بشر تا کنون سر پا نگه داشته است؛ بديلی که دنبال جاه و مقام و سلطنت و رياست جمهوری و نخست وزيری برای اعضاء خود و پست های ديگر برای ياران آنها نباشد و سوخت موتور فکر و ذکر و حرف و عمل اش را از احساس تعلق و وظيفه نسبت به وطنش بگيرد. منظورم از اين «بديل» آدمی معين و اسم و رسم دار نيست؛ اما به اين واقعيت نظر دارم که حکومت اسلامی، در افلاس کامل و وامانده از همه جا، منتظر همين بديل است که آخرين ضربه را به او بزند و به درک واصلش کند؛ اما حريفی قدر از راه نمی رسد و دشمنانش او را رها کرده و به اختلاف بين خود مشغولند.

در واقع، در پی پيدايش جنبش سبز، با نشانه های روشن سکولارش، و خاموشی دردناک و سريع شهاب ثاقب گونه اش، حکومت اسلامی شده است همان هيکل سليمان نبی، که مدت ها ـ ايستاده و تکيه داده به عصا ـ مرده بود اما کسی پيدا نمی شد که جلو برود، نفس اش را امتحان کند، نبضش را بگيرد و خبر مرگش را اعلام کند. تا اينکه موريانه ها به خوردن عصايش مشغول شدند و چون عصا از درونه تهی شد فرو شکست و «هيکل» نيز همراه آن نقش زمين شد. و آيا هيچ فکر کرده ايد که معنای نمادين اين داستان، و بخصوص عصا و موريانه، چيست؟ تا موريانه بيايد و ستون های حکومتی را از درون تهی کند ممکن است سی سال ديگر هم بگذرد و ستونی هم که خالی می شود ممکن است حيات و ممات کشور و ملت ما باشد. پس از در و ديوار اسباب نگرانی فراهم است.

 

2

بحث «حاشيه ای» هم داريم که، همچنان، بر حول محور مخالفت برخی هائی می گردد که اصولاً و کلاً «خارج کشور» را شايسته ورود به اين مدخل نمی دانند. يعنی آنها که اصلاً با دخالت «خارج کشوری ها» در امور سياسی «داخل» مخالفند و تنها عمل مشروع ما را فرمانبرداری و اطاعت از «داخل کشور» می دانند؛ يا آنها که به حبل المتين آقا و خانم موسوی آويخته اند و می خواهند اصول مغفولهء قانون اساسی خونريز اسلامی را کارا سازند؛ و نيز آنها که به نعل و به ميخ می زنند و مدعی اند که راه حل را يافته اند و می کوشند تا حکومت اراذل و اوباش را با «تاکتيک های مصلحتی و تدريجی و شديداً بدون خشونت» خود منحل کنند.

اما من در اين مقاله چندان کاری با آنها ندارم و فکر می کنم که بهر حال روزی خواهد رسيد که آنها هم ـ اگر ذره ای حسن نيت و دلسوزی برای ميهن شان داشته باشند ـ به همين چهار راهی خواهند رسيد که من و شما در آن معطل قدم بعدی مانده ايم.

خوش خيالی است؟ باشد. ماليات که ندارد! بگذاريد، عطف به اين حقيت مسلم که اکثريت مردم بجان آمدهء ايران (حتی برای نجات دين خود از چنگال حکومتی ايدئولوژيک) خواستار حکومتی غير مذهبی شده اند، ما هم در اين خيال غوطه زنيم که تصلب سياسی در داخل کشور زمينه های ايجاد يک بديل «غير مذهبی» (سکولار) و دموکرات را در ايران ما بکلی از بين برده و اين «وظيفه» کلاً به خارج کشور مهاجرت کرده است.

بخصوص که اگرچه ما سکولارها هنوز کار چندانی در اين راستا نکرده ايم، اما می بينيد که، بجای ما، «اصلاح طلبان خواستار فعال کردن مواد مغفوله» شتابان خود را از ايران به همين «خارج کشور» رسانده اند و در اينجا است که پشت سرهم سايت اينترنتی و تلويزيون ماهواره ای می زنند و ويدئوکليپ رهبرانه صادر می کنند و اطاق فکر راه می اندازند و ماهيت جنبش سبز و شرايط عضويت در آن را تعريف می کنند.

پس، آيا اين پرسشی مجاز و موجه نيست که «وقتی سبزهای مذهبی و سيدی بساط آلترناتيو سازی خود را به خارج کشور منتقل کرده اند، ما خارج کشوری های "اصيل" (به معنی آنچه خواجه حافظ فرمود که بايد "در کوزه بماند اربعينی") چرا نبايد بفکر وطن از دست رفته مان باشيم و نخواهيم که، با جدا کردن حساب هامان از آن دسته از شرکای سابق حکومت اسلامی، که اکنون آزاديخواه و حق طلب (البته در حد شرعی آزادی و حق!) شده اند اما برای گفتن واژهء «سکولاريسم» ده بار دهان شان را آب می کشند، در يک جوال نرويم و بکوشيم تا شايد، با يک آزمون و تلاش ديگر، به همدلی لازم برای ايجاد يک «بديل سکولار ـ دموکرات» در خارج کشور برسيم؟

 

3

       بر متن اين زمينه است که من اين روزها به شرکت در جلسات گوناگونی دعوت شده ام که گردانندگان شان همگی در پی يافتن راهکارهائی برای ايجاد چتری فراگير اند؛ به قصد گردآوری بيشترين تعداد آدم های سياسی که بتوانند نوعی تشکل کلی را سامان داده و زمينه را برای برقراری يک ـ بگيريم ـ «کنگرهء ملی» فراهم کنند و از دل آن يک آلترناتيو کارا و زنده و خوندار بيرون کشند.

و حاصلی که من به دست آورده ام آن است که می بينم هرکس در «حجره» ی کوچک خويش چنان نشسته که حجره اش، همچون ميخ ملانصرالدين، همان مرکز زمين (و شايد زمان) است و همه بايد خود را به زير سقف آن برسانند تا از قافله عقب نمانند. و در اين «سودای پوچ» چه نيروها و انرژی ها و توانمندی ها که به هرز می رود.

       يعنی، مشکل ما تعصبات کودکانه مان نسبت به حجره هائی است که داريم، بی آنکه به ياد آوريم که از قديم الايام از کنار هم قرار گرفتن حجره ها بوده که بازارهائی پديد می آمده که رونق را به خانه های مردم می رسانده اند. و اکنون هم چرا نکوشيم تا راه حلی برای حفظ حجره ها و ايجاد بازار پيدا کنيم؟

       باری، در جلساتی که شرکت داشته ام يکی از مفقوده های بحث را برشمردن «حداقل های اشتراک و همفکری» يافته ام و به اين نتيجه رسيده ام که اگر اين اين حداقل ها معين شوند (آنگونه که هر آدم و تشکل مدعی سکولار / دموکرات بودن را ـ اعم از مذهبی ها و دگر انديشان ـ در بر بگيرند)، و اگر نوک پيکان اين حداقل ها بسوی ايجاد بديل سياسی در برابر حکومت مذهبی ـ ايدئولوژيک مسلط بر کشورمان نشانه رفته باشد، آنگاه همهء شعارها و گفتمان های حداکثری ما می توانند مبدل به «برنامه های کار» شوند و در راستای رساندن پيکان به هدف مورد استفاده قرار گيرند.

يعنی، اگرچه نمی توان کوه خاک را بی سرند از نخاله تهی کرد اما می توان سوراخ های سرند را آنقدر تنگ نگرفت که هيچ مشت خاکی از آن رد نشود و آنچه هم که بدست می آيد صرفاً گرده ای باشد بی رمق که بيشتر به درد تهيهء سرخاب و سفيداب برای بزک کردن مردهء سليمان بخورد.

 

4

       اما، در مورد مشکل اول، که عبارت باشد از «پيدا کردن مشترکات حداقل» نکات چندی به نظرم می رسد که مختصراً در اينجا مطرح شان می کنم.

بنظر من، «تنها وجه اشتراک لازم و کافی» مابين نيروهای سکولار / دموکراتی که می توانند زير سقف همايشی راهگشا بنشينند اعتقاد بلاترديد آنها به «ضرورت آفرينش يک آلترناتيو سکولار و ملتزم به حقوق بشر» برای حکومت فعلی است، که از يکسو بعنوان وسيله ای برای شناسائی همدلان و، از سوی ديگر، بعنوان غربال درشت روزنی برای حساب باز نکردن روی مخالفان، عمل می کند.

يعنی، هر کس قبول نداشته باشد که يک چنين بديلی بايد آفريده شود، و هرکس که فکر کند اين بديل هم اکنون وجود دارد، و هرکس که خود را به کوچهء علی چپ زده و آفرينش اين بديل را در شرايط کنونی به «مصلحت» نداند، و..، خود بخود، از شرکت در اين همايش معاف خواهد بود، چرا که، خوب اگر فکرش را بکنيد، چنين کسی بيشتر به جبههء مخالف تعلق دارد و نه به جبههء «ما»، و انصاف هم نيست که از او توقع پيوستن به اين «گردهمآئی بديل آفرين» را داشته باشيم، مگر بخواهيم که زير مکان گردهمائی بمب ساعت شمار کار بگذاريم!

       توجه کنيد که پذيرش «ضرورت آفرينش يک آلترناتيو سکولار و ملتزم به حقوق بشر» می تواند بلافاصله به «همايش نيروهای موافق با آن» راستا و جهت و هدف هم دهد. چرا که، برای يک نيروی سکولار، داشتن هيچ شعار ديگری نمی تواند مانع پيوستن اش به اين جمع باشد. بعنوان مثال، پادشاهی خواهان مدعی سکولار بودن به همان ميزان در اين همايش سهم دارند که دينداران معتقد به سکولاريسم و ضرورت انحلال حکومت اسلامی. آقای بنی صدر، که مدعی است منظورش از «انقلاب اسلامی» عبارت بوده از «انقلاب در اسلام» آن هم برای جدا کردن ارادهء معطوف به قدرت از ساحت دين، همانقدر می تواند در اين همايش شرکت کند که آن سوسياليست موافق اعلاميهء جهانی حقوق بشر، که به بند 17 آن (مبنی بر پذيرش مالکيت خصوصی) گير نمی دهد و، لذا، قصد مصادرهء اموال و املاک، و براندازی دين و مذهب مردم را ندارند. نيز می دانيم که مدت ها است جمعی از نيروهای سياسی سکولار در خارج کشور به اين نتيجه رسيده اند که مهمترين شعار و برنامه، برای گرد هم آوردن نيروهای سياسی مخالف حکومت اسلامی، خواستاری انجام «انتخابات آزاد» است و می پندارند که همهء نيرو شان بايد صرف وادار کردن حکومت به انجام چنين انتخاباتی باشد. و من هم در مخالفت با اين فکر چند مقاله نوشته ام. اما آشکار است که، به محض نشستن در زير چنان سقفی، اينگونه اختلاف نظر ها از يک سطح گفتمانی ـ ايدئولوژيک، و حتی استراتژيک، به يک سطح برنامه ای ـ تاکتيکی تقليل پيدا می کنند. بهر حال، مگر نه اين است که خواستاران انجام انتخابات آزاد (از مشروطه طلب گرفته تا جمهوری خواه) بايد در آن «روز تصوری» که اين انتخابات در آن انجام می شود دارای تشکلی برای شرکت در ميدان رقابت باشند؟ در اين صورت «آلترناتيو» ی که آفريدهء همهء ما است در آن روز می تواند بعنوان يک بديل سکولار ـ دموکرات در خدمت اهداف آنان نيز قرار گيرد.

بدينسان، اختلاف نظرهای فعلی که مانع گرد هم آمدن نيرو ها شده اند، با کاهش يابی به سطح تاکتيک ها و برنامه هائی که «آلترناتيو آفريده شده« مجری و تعقيب کنندهء آنان است، بجای پنجر کردن چرخ ماشين اتحاد، به تنوع و تضارب مناظر در چشم انداز سفری که به سوی مقصدی معين در پيش داريم تغيير ماهيت می دهد.

 

5

و اما مشکل دوم، گفتم که، به خواستاری برافراشته شدن خيمه و خرگاه اپوزيسيون در حيات خلوت حجرهء هر يک از «ما» مربوط می شود.

اجازه دهيد صورت مسئله را اينگونه تعريف کنم که من نوعی، بگيريم بعنوان يک صاحب حجره، می خواهد برود سراغ، مثلاً، آقای بنی صدر و بگويد که «دوستان شما معتقدند که ملت ايران، عليرغم گذشت سی سال، هنوز چشم براه بازگشت شما است و اگر شما هم تشريف بياوريد و در حجرهء ما نزول اجلال کنيد، بقول آن لغز قديمی، ما جملگی صد می شويم». آيا طبيعی نخواهد بود که ايشان به من بگويند که «تو کيستی که می خواهی مرا به حجرهء خودت ببری، در حالی که حجرهء من کاخ اولين رئيس جمهور ايران است؟» و يا، نه، فکر کنيد که بخواهيم سراغ اعضاء جبههء ملی برويم و دعوت کنيم که به «ما» بپيوندند. آيا به تريج قبای آنها بر نخواهد خورد که «ما نيمقرن سابقه را ـ همراه با استورهء مصدق و شهدای 30 تير 1330 و سند ملی شدن صنعت نفت ايران ـ بگذاريم و به شما بپيونديم؟» می بينيد که اين هم نمی شود. پس چطور است برويم سراغ آقای رضا پهلوی در حومهء پايتخت آمريکا تا شايد ايشان بخواهد برای «نجات ايران» به ما بپيوندد؟ اما شما اگر جای ايشان بوديد جواب نمی داديد که «آقا جان، من سال ها است اعلام کرده ام که حاضرم رهبری اپوزيسيون را بر عهده بگيرم، حالا شما از من می خواهيد بيايم سر ميز مذاکره ای که شما ترتيب می دهيد بنشينم؟» می بينيد که مجبوريم ايشان را هم رها کنيم و، با اميدواری، سراغ تشکل های جوان و جديدالأسيس برويم. مگر همين دو هفته پيش «سکولارهای دموکرات آمريکای شمالی» در نيويورک دور هم جمع نشده و اعلام موجوديت نکرده اند؟ برويم و بگوئيم که «خانم ها، آقايان! شما سکولار هستيد و ما نيز، شما دموکرات هستيد و ما نيز، شما به اعلاميهء جهانی حقوق بشر معتقد و ملتزميد و ما نيز. پس چرا دو تشکيلات جدا داشته باشيم و ديوار بين حجره هامان را در هم نکوبيم و فضا را گل و گشادتر نکنيم؟» فکر می کنيد پاسخ ما چه خواهد بود؟: «اتحاد بين نيروهای سکولار خيلی خوب و پسنديده است. شما هم برويد انجمنی در آمريکای شمالی تشکيل دهيد و فرم تقاضای عضويت ما را پر کنيد تا جواب تان را بدهيم».

       اما، اين وسط، حتماً يکی هم پيدا می شود که به ما بگوئيد: «حضرات! شما خودتان کی هستيد که از همه انتظار داريد به شما "بپيوندند"؟ شما هم که توی حجرهء خودتان تپيده و هل من مبارز می طلبید!»

       و کلاه مان را که قاضی می کنيم می بينيم که حق با اين آدم منصف است که معلوم نيست از کجا پابرهنه وسط اقدامات ما پريده و جلوی صورتمان آينه ای گرفته است تا ما نيز صورت خود را در آن «به صد گونه تماشا» بنشينيم.

       پس چاره چيست؟ اين همه نيرو به اين نتيجه رسيده اند که تا وقتی آلترناتيوی غيرمذهبی برای اين حکومت مذهبی پيدا نشود اميدی به تغيير اوضاع نيست و حداکثر مطالبهء مردم هم ـ عملاً ـ نمی تواند از «رأی مرا پس بگير، يا پس بده» بيشتر شود و منتهای پيروزی هم همين خواهد بود که احمدی نژاد و کابينهء اوباشش بروند و موسوی، با کابينه ای از دانشمندان و سياستمداران اسلامی و دست به تفأل زدن با قرآن، جای او را بگيرند و خانم رهنوردشان هم مشغول تعليم فن «عاشق حجاب شدن» شود و کاری کند که، در همان چهار سال اول رياست جمهوری ِ «ميرحسين»، همهء زنان ايران چادرها و روسری هاشان را عاشقانه به سر کنند و حداکثر جريمهء بد حجابی هم چيزی حدود جريمهء خلاف رانندگی باشد.

       براستی چاره چيست، اگر يقين داريم که حل مسئلهء کشور ما در ايجاد يک آلترناتيو غيرمذهبی و ملتزم به اعلاميهء حقوق بشر است که هم آزادی را تأمين کند، هم انتخابات آزاد را سامان دهد، هم زندان سياسی را از ميان بر دارد و، هم در راستای الغای تبعيض های جنسيتی و قومی و فرهنگی بکوشد؟

       براستی چاره چيست، اگر اين همه نيرو نمی توانند خودروهای خود را در حياط يکديگر پارک کنند و زعيم و بزرگ تری هم ندارند که در محله شان ميهمانی بدهد و همه را به صرف چای و شيرينی دعوت کند؟

 

6

       حال از اين بگويم که در اين ميانه من ـ لابد به شيوهء آن «گنگ خواب ديده» ی مولانا ـ به اين نتيجه رسيده ام که چارهء کار چيزی نيست جز ايجاد يک «کميتهء غيرسياسی تدارکات»، متشکل از نمايندگانی آمده از همهء گروه ها و دستجات و شخصيت های سياسی، که کارش بايد فقط انجام تدارکات لازم برای برگزاری يک همايش گسترده بوده و حق دخالت در بحث های سياسی را نداشته باشد!

من فکر می کنم که چنين کميتهء بی طرفی می تواند آن دعوت کنندهء مفقودی باشد که زير چتر آن جمع شدن برای هيچ کس نمی تواند کوچکی و سرشکستگی بياورد؛ البته اگر اهداف اين کميته هيچ نباشد جز فراهم آوردن امکانات يک گردهمآئی بزرگ، يک همايش ملی، نخست برای رای زنی و ايجاد تفاهم، و سپس برای توافق بر سر تشکلی که می تواند همان آلترناتيو مطلوب همگان باشد.

       البته ممکن است که اين همايش هم بجائی نرسد و جز تفرقه حاصلی ببار نياورد. اما، با تشکيل آن، همهء ما از بن بست فعلی خارج شده و، برای چند روزی لااقل، زير يک سقف دور هم نشسته ايم؛ سقفی که سقف حجرهء هيچ کسی نيست و به همگان تعلق دارد و تن زدن از نشستن در زير آن از يکسو نشانه ای جز بی تکليفی و وظيفه گريزی نيست و، از سوی ديگر، مآلاً به بسته شدن پروندهء شخص ممتنع خواهد انجاميد و خيال همگان را از او آسوده خواهد کرد که «فلانی يا اين کاره نيست و يا خود را بازنشسته کرده است».

       می دانم که می پرسيد بانی چنين کميتهء تدارکاتی چه کس می تواند باشد؟ و من می گويم که، اگر «خود اين فکر دو جانبه» پذيرفته شود، پيدا کردن آدم هاي انجام دهندهء کار مشکل نيست، چرا که عضويت در آن نمی تواند واجد هيچ انگ و دنگی باشد. حد اکثرش داشتن دستک و دفتری است، و تلفن و فکسی، و کامپيوتر و ای ميلی، برای تماس گرفتن با اشخاص و گروه ها و پيشنهاد و تقاضای اعزام نماينده از يکسو، و تهيه امکانات مالی و اجرائی کار، از سوی ديگر.

       باری، در اين دم آخری، ياد سعدی شيراز شاد بادا که در گلستان اش نوشت: «شبی، در بیابان مکه، از بی خوابی، پای رفتنم نماند؛ سر بنهادم و شتربان را گفتم: "دست از من بدار!" گفت: "ای برادر، حرم در پیش است و حرامی در پس، اگر رفتی بـُردی و گر خفتی مـُردی».

با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:

NewSecularism@gmail.com

 

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630