بازگشت به خانه  |   فهرست مقالات اين پايگاه

از نوشته های

شکوه ميرزادگی

www.alefbe.com

9 تير 1389 ـ   30 جون 2010

 

 

تیرگان و آرش کمانگیر، استوره ای از خرد و عشق

 

به نظر من، قصه ها و استوره های يک ملت، به مراتب بهتر از تاريخ رسمی و نوشتاری شان، می توانند روحيه و خلق و خوی آنها را در طول تاريخ نشان دهند. دليل عمده ی اين برداشت هم آن است که ـ حداقل تا دوران مدرن و پیدايش تاريخی علمی و پيدايش نقش اساسی مردمان در تعيين سرنوشت خويش ـ معمولاً تاريخ به دست افراد وابسته به قدرت و حکومت و يا به دست اشغالگران و دشمنان خارجی مردمان، نوشته می شده  و حاصل کار، در هر دو صورت، يا به شکلی غلوآميز مثبت بود يا بيش از حد منفی. در حالی که قصه ها و استوره ها (چه از واقعيت گرفته شده باشند و چه از خيال) بوسيله ی مردمان آفريده شده و سينه به سينه منتقل گشته، زياد و کم شده، پالايش يافته و چکیده ی آن، که با خصوصيات مردم و سليقه ها و عقايدشان بيشتر خوانايي داشته، قرن ها زندگی دگرگون شونده و  روزآمد شده داشته اند.

در عين حال و اغلب، برخلاف اين واقعيت که قدرتمندان مستبد هميشه سعی در ويران کردن و حذف آثار حاکمان قبل از خود را داشته اند، مردم عادی با زيرکی، با آفرينش مثلی و قصه ای به حفظ  آن آثار می کوشيده اند. مثلاً، در سرزمين خودمان، مردمان عهد حمله ی اعراب به ايران، آرامگاه کورش بزرگ را «مادر سليمان» نام می نهند تا مهاجمانی که حاضر به تحمل هيچ شخصيت با اهميت ايرانی نبودند آن را ويران نکنند. يا چهره ی آناهيتا را که هميشه عريان و یا بی حجاب بر شيری ايستاده بود، به صورت خورشيدی بر پشت شير ترسيم می کنند تا خدا ـ زن خود را در پرده ای از خورشید حفظ کنند. همين طور می توان به انواع آتشکده ها و نيايشگاه هایی اشاره کرده که در زير مساجد پنهان شده اند. اما بالاتر از همه ی اينها مورد قصه ها و استوره های ايرانی است که صدها سال است از ميان خشم و تعصب حکام مذهبی جان سالم به در برده و به ما رسيده اند.

نمونه ی روشن و زيبای حفظ اين قصه ها و استوره ها، تدوين داستان های شاهنامه است که از پس چندين قرن به شخصیتی چون فردوسی می رسند و او اين داستان های واقعی يا پيچيده در خيال را منظوم (قابل به حافظه سپردنی) و مکتوب و ثبت می کند و آنگاه همان داستان ها، باز هم از سوی مردمان عادی، و در قهوه خانه ها و يا از زبان مادربزرگ ها، تا به زمان صنعت چاپ که امکان انتشار گسترده تر آنها را فراهم می سازد، راه می آیند.

همين گونه اند تمامی جشن ها و مراسم ايرانی ما که هيچوقت مورد علاقه و حمايت حکام مذهبی نبوده اند اما مردمان آن ها را تا به امروز حفظ کرده اند و مجموعه ی اين داستان ها و مراسم و آداب است که به ما می گويد ايرانيان در طول تاريخ چگونه مردمانی بوده اند.

با نگاهی به استوره ها، قصه ها، ضرب المثل ها، جشن ها و مراسمی که برای ما تا اکنون بجای مانده است، به راحتی می توان گفت که ایرانی ها به طور کلی مردمی شاد و اهل خوشی بوده اند و هستند، و حتی باورهای مذهبی شان بيشتر درونی و حسی است تا وابسته به مسجد و کليسا و کنشت. به قول معروف «خشکه مقدس» نيستند و، جز در زمان های اجبار و ترس، بیشتر از آن که اهل گريه و زاری و سينه زنی و قمه زنی باشند اهل خنديدن و رقص و شادمانی اند. اين را بسیار شنيده ايم و خوانده ايم که «فلان پهلوان عرقش را خورد، دهانش را شست و نمازش را خواند» در حالی که، مثلاً، در ميان مردمان ديگر کشورهای مسلمان عرق خوری و نماز خوانی با هم چندان سازگاری ندارد. يا مثال معروفی که عاميانه اش اين گونه بر زبان ها می گردد که: « می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری نکن!» که نشان دهنده ی خوش طينتی مردمانی است که نه از ترس خدا و منبر که به خاطر نيازردن دیگران مهربان اند.

در عين حال استوره های ماندگار ما نشان می دهند که مردم ما در مواقع حساس هميشه راه هایی را برای گذر از بحران و سختی ها پيدا کرده اند که با خرد امروز بشری خوانايي دارد. با نگاهی به فلسفه ی جشن ها و مراسم خودمان، از عيد نوروز و چهارشنبه سوری گرفته تا مهرگان و سده و یلدا و ديگر جشن ها، و با توجه به ريشه های استوره ای آن ها، اين نکته را می توان به روشنی دريافت که ما هميشه به دنبال راه حل های انسانی و خردمندانه بوده ايم. کل تاريخ ما تاکيد بر اين است که: «نگران نبايد بود زيرا در نهايت پيروزی با نيکی است، با روشنايي است، با شادمانی است.» و اين همه تاکيد بر پیروزیِ بدون ترديد شادمانی و روشنایی و نيکی در کمتر فرهنگی ديده می شود.

يکی از اين استوره ها که تا به امروز آمده و اکنون به مراتب بهتر از هميشه جلوه گری می کند استوره ی آرش کمانگير است؛ مردی که ايرانیان را از چنگ جنگی چندين ساله نجات می دهد و، با انديشه ی والای انسانی و  جان عاشقش، تبديل به قهرمان ملی سرزمين مان می شود.    

استوره ی آرش کمانگیر به راستی زيبا و خردمندانه است: جنگی چندين ساله و سخت ميان ایران و توران برقرار است. دو سرزمين هم نژاد اما يکی شهرنشين شده و به مدنيت رسيده و ديگری ـ که توران باشد ـ همچنان بيابانی و چادرنشين. ايرانيان در اين نبرد در نقطه ای از مازندران در تنگنا قرار می گيرند و به فکر چاره می افتند و، برای جلوگيری از ضايعات بيشتر، عاقلانه می کوشند تا جنگ را تمام کنند. تورانيان نيز، خسته از جنگی فرسايشی، پيشنهاد خاتمه ی جنگ را می پذيرند. اما معلوم نيست که پس از پايان جنگ مرز دو کشور در کجا خواهد بود تا از آن پس ديگر به خاک يکديگر تجاوز نکنند. قرار می شود هر کدام تيری رها کنند و تير هر جا که فرود آمد همان جا مرز دو کشور باشد و هيچ يک از دو کشور از آن فراتر نروند.

استوره در اين جا دارای چند نکته ی زيبا است که نشاندهنده ی تفکر  روشن مردمان ما در دوران های دور تاريخ اند. يکی راه حلی است که مردمان برای تعيين مرزهای سرزمين شان پيدا می کنند. اين راه حلی متمدنانه است. در اينجا از جنگ و خونريزی و کشتی های تن به تن و دوئل و جنگ با حیوانات درنده و  ديگر راه هایی که معمولاً در فرهنگ های ديگر برای پايان جنگ به کار گرفته می شود خبری نيست. راه حل انجام مسابقه ای است پهلوانانه که به کارآيي انسان ها ربط دارد.

نکته ی ديگر اين که قاضی و شاهد چنين مسابقه ای يک زن است (همانی که بعدها در سرزمين مان، بمدد تسلط فرهنگ های بيگانه، به اتهام «ناعادل بودن» يا «بی عقل بودن» نصفه ی يک انسان به حساب آمده و از شهادت دادن و قضاوت کردن محروم می شود!) قاضی و ناظر مسابقه ای که برای تعيين مرزهای سرزمين مان برگزيده می شود «سپندارمذ»، ايزد بانوی زمين، است؛ همو که نگاهدار محیط زيست و رودها و درياها و باران هاست. بانو فرمان می دهد که تير و کمان بياورند و مسابقه را آغاز کنند.

و نکته ی آخر اين که آرش، شجاع ترين و ماهرترين کمان انداز ايران زمين، می پذيرد که تير را به بهای زندگی اش به دورترين نقطه پرتاب کند. او می داند که وقتی اين تير مرزهای وطنش را تعيين می کند زندگی او تمام شده است.  تیر آرش از قله ی دماوند رها می شود، ـ قله ای که در استوره های ديگر ايران زمين نیز جايگاهی ويژه دارد ـ و بر نقطه ای از جیحون می نشيند تا رنج های چندين ساله ی مردمان به پايان رسد. 

مردمان ايران از آن پس، هر ساله، در آستانه ی تيرگان، سالگرد جان باختن آرش را، به جای گريه و شيون، به جشن و پایکوبی پرداخته اند و، بنا بر سنت ايرانی، بر چهره و تن يکديگر آب پاشيده اند تا غبار رنج ها را از تن و روی يکديگر بشويند. 

اين روزها ما ديگرباره در آستانه ی تيرگان ايستاده ايم، در آستانه ی سالگرد جان باختن قهرمانی ملی  برای آزاد شدن مردمان سرزمينمان از هیولای جنگ و از رنج های چندين ساله. و اگر چه اکنون نيز با رنج ها و زخم های تازه ای درگیر هستيم اما همچنان «می رقصيم که نيافتیم»؛ و اگر نتوانيم از ترس محتسب برقصيم، چهره  و تن یکديگر را به آب می شوييم تا غبار رنج های چندین ساله مان را بشوييم و توان بازايستادن و زنده ماندن و نجات دوباره ی سرزمين مان را داشته باشيم. در هر تيرماه ايرانی آرشی ديگر تير در کمان می کند تا مرز دوست و دشمن را بر صفحه ی فرهنگی ايرانزمین تعيين کند.

 

گفتم:
من بر کدام بلندا بايستم
که تير پروازم
تا آن سوی زمين برود
و مرز ميهن من را
نه روی خاک
روی شعور و تاريخ
تعيين کند؟


گفتی:

هنوز دماوند! (*)

 

تيرگان بر شما فرخنده باد.

تیرماه ـ جولای 2010

* از مجموعه شعر «هنوز دماوند» ـ اثر اسماعيل نوری علا

 

برگرفته از سايت نويسنده:

http://www.shokoohmirzadegi.com/02.Articles/2010/arash-kamangir.htm

 

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630