بازگشت به خانه  |   فهرست مقالات سايت   |    فهرست نام نويسندگان

يک شنبه 6 دی 1388 ـ  27 دسامبر 2009

 

دیدی آخرحسینم را کشتند؟

ی. شریف

پیرمرد سواد درستی نداشت، برای خواندن چند سطر از روزنامه باید مدت ها وقت صرف می کرد. کار هر روزه او شده بود، هر بعد از ظهر اولین نفری بود که کنار دکهء روزنامه فروش می آمد و روزنامه فروش هم اولین روزنامه را به او می داد. پیرمرد پس از گرفتن روزنامه آهسته راه می افتاد و به مغازه اش باز می گشت روزنامه را باز می کرد و به دنبال صفحه ای که اسامی را نوشته بود می گشت؛ آن را پیدا می کرد و به آهستگی شروع به خواندن اسامی می کرد.

سال 1360 بود. کشور در جوش و خروش بسیاری به سر می برد. رییس جمهور بنی صدر تازه خلع شده و در مرداد ماه همان سال بود که از ایران فرار کرده بود. تظاهرات خیابانی همه روزه اتفاق می افتاد، و کمیته، بسیح و سپاه، جوانان را در خیابان ها دستگیر می کردند و به زندان می بردند. حسین، پسر شانزده سالهء پیرمرد را هم در یکی از این تظاهرات خیابانی دستگیر کرده بودند، و او در زندان بود.

پیرمرد هیکل تنومند و قد بلندی داشت و چهارشانه بود، با این که سنی از او گذشته بود موهای مجعد پرپشتی داشت که اکثراً سفید شده بود، سبیل کلفتی بالای لبش را پوشانده بود و عینک ذره بینی با شیشه های کلفتی به صورت می زد.

پیرمرد زندگی پرشور و شری را پشت سر گذارده بود، می گفت در 28 مرداد 1332 در تظاهرات خیابانی برای بازگرداندن شاه شرکت داشته است. پیش از انقلاب یک عکس قاب شدهء شاه را در پشت میز کارش روی دیوار بالای مغازه نصب کرده بود. گاهی از اوقات که حوصله داشت از خاطرات پر شر و شور جوانی خود می گفت. او می گفت که حدود هجده سال پیش ناگهان عوض شده و احساس کرده است که باید همه کار را کنار بگذارد و ازدواج کند، با این که دیگر سنی از او گذشته بود به کرمانشاه رفته و با دختر جوانی ازدواج کرده بود و با او به تهران آمده است.

دو سال بعد حسین به دنیا آمد، در آن هنگام پیرمرد حال عجیبی داشت. خیلی خوشحال بود و برای تولد حسین به تمام اهالی محل شیرینی داد. شادمانی بی اندازه ای داشت. حسین از همان کوچکی با پیرمرد به مغازه پدر می آمد، همهء اهل محل حسین کوچولو را می شناختند، او با اهل محل بزرگ شد. بر خلاف پیرمرد او ریزنقش و لاغراندام می نمود، بسیار باهوش و پرجنب و جوش بود و دقیقه ای آرام نداشت. وقتی به مدرسه رفت در همهء سال ها شاگرد اول بود، موقعی که او را دستگیر کردند تازه کلاس دهم را تمام کرده بود. در یکی از تظاهرات خیابانی او را دستگیر کردند.

هیچکس ابتدا دستگیری حسین را جدی نگرفت، همه فکر می کردند که پس از چند روز او را آزاد می کنند، ولی اینطور نشد. مدتی که گذشت دستگیری او نگران کننده شد. همه مشغول فعالیت شدند که او را از زندان آزاد کنند. احمد آقا، که در محل نانوایی بربری پزی داشت، می گفت یکی از دوستانش توی کمیتهء محل است و سفارش حسین را به او می کند. حاج آقا سهیلی، پارچه فروش محله، که حزب الهی سختی بود و با اعضای موتلفه ارتباط داشت می گفت که سفارش حسین را به آن ها خواهد کرد. اکبر آقا، سلمانی محله، پیشنهاد کرد که از مدرسهء حسین یک نامه بیاورند که او در تمام سال ها شاگرد اول بوده و شاگرد با هوش خوبی است. همه با این کار موافقت کردند و فقط پرویز خان کتابفروش بود که مخالف بود، او می گفت شما با این کار حکم اعدام حسین را صادر می کنید، زیرا ثابت می کنید که حسین با هوش است و از روی عقل و شعور کاری را انجام داده است، رژیم دشمن آدم های عاقل و با شعور است. نامه تهیه شد و تمام معلم های حسین در مدرسه گواهی دادند که او شاگرد درس خوان و باهوشی است. نامه را با واسطه به مقامات بالا رساندند. همه در حال فعالیت بودند که حسین را از زندان آزاد کنند ولی نتیجه ای نداشت. چند ماهی بود که حسین در زندان بود و پیرمرد هیچ اطلاعی از او نداشت.

 مدتی بود که روزنامه های عصر هر روز لیستی از اسامی اعدام شدگان دادگاه های انقلاب را اعلام می کردند خبر بسیار ساده اعلام می شد:

 

"بسمه تعالی:

       به حکم دادگاه های انقلاب اسلامی، افراد زیر محاکمه و به عنوان مفسد فی الارض و محارب با خدا شناخته شدند و محکوم به اعدام گردیدند. حکم اعدام در مورد آن ها صبح امروز به اجرا درآمد."

 

و سپس، هر روز، در روزنامه ها اسامی صد یا دویست نفری از اعدام شدگان آن روز آورده می شد. مدتی بود که کار هر روز پیرمرد شده بود، هر روز عصر اولین نفری بود که روزنامه را از روزنامه فروش می گرفت و به مغازه اش برمی گشت، پشت میز کارش می نشست و به آهستگی شروع به خواندن اسامی می کرد. وقتی اسم حسین را بین اسامی پیدا نمی کرد تا حدودی آرام می شد، از مغازه بیرون می آمد، چند قدمی راه می رفت و با همسایه ها گفتگو می کرد. همه به او دلداری می دادند و می گفتند انشاءالله حسین به زودی آزاد می شود.

بالاخره آن روز لعنتی فرا رسید که قرعهء مرگ به نام حسین زده شده بود. از چهارراه بالایی محل که روزنامه زودتر در آنجا توزیع می شد، خبر دادند که امروز صبح حسین را اعدام کرده اند. تمام محله بهت زده شدند، باور نمی کردند، تأثر و تأسف همه جا را فرا گرفته بود. هیچکس جرأت صحبت با پیرمرد را نداشت، همه سعی می کردند که از جلوی مغازه او رد نشوند. پیرمرد به عادت همیشگی کنار دکهء روزنامه فروش آمد، روزنامه فروش حتی به صورت پیرمرد هم نگاه نکرد، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود روزنامه را به دست او داد. پیرمرد روزنامه را گرفت و آهسته به مغازه رفت پشت میزش نشست و مشغول خواندن اسامی شد.

دو ساعتی بود که پیرمرد از مغازه بیرون نیامده بود و همچنان پشت میز خود نشسته بود و حرکت نمی کرد. اهالی محل به سرعت از جلوی مغازه او رد می شدند و نگاهی به داخل مغازه می انداختند. پیرمرد پشت میزش نشسته بود و سرش را بین دو دستش گرفته بود.

نزدیک غروب بود که پیرمرد از مغازه خارج شد، همه سعی می کردند که با او روبرو نشوند، هیچکس یارای صحبت با او را نداشت. سرانجام چند نفر از ریش سفیدهای محل جمع شدند و پیرمرد را احاطه کردند، او را در آغوش گرفتند،  به او تسلیت گفتند و او را دلداری دادند و پیرمرد را به سمت مغازه اش همراهی کردند. من هم جلو آمدم. یارای نگاه کردن به صورت او را نداشتم. به آرامی به او نزدیک شدم. او را را بغل کردم و به او تسلیت گفتم. او به آهستگی به من گفت: آقا شریف! دیدی آخر حسینم را کشتند؟ بغض گلویم را فشرد، اشک در چشمانم حلقه زد، سرم را پایین انداختم، توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. گفتم خداوند به تو صبر و تحمل بدهد.

از طرف کمیته محل برای برگزاری مراسم عزاداری حسین مقررات خاصی را به پیرمرد ابلاغ کردند. او اجازهء نصب بلندگو نداشت، حق برگزاری مجلس ختم هم در مسجد و محل های عمومی را نداشت. باید مراسم در خانه و بسیار کوتاه اجرا می شد، مدت مراسم فقط می توانست دو ساعت باشد و از ازدحام زیاد مردم باید جلوگیری می شد.

روز ختم حسین اهالی محل برای مدت کوتاهی به خانه پیرمرد رفتند، مادر حسین از شدت گریه چند روزه، حالت گنجشک کوچک مچاله شده ای را پیدا کرده بود، چادر خود را روی سر انداخته و دور کمر خود پیچیده و پشت کمر گره زده بود. او در گوشه اتاق کز کرده بود و حتی دیگر قدرت گریه و ناله را هم نداشت. چند نفری از زنان فامیل سعی در آرام کردن او داشتند. او فقط ناله می کرد و به زبان کردی می گفت: من بچه ام را میخوام، او را به من پس بدهید.

با اینکه به پیرمرد ابلاغ کرده بودند که حق گذاشتن حجله را ندارد او پول داد و دو چهارراه بالاتر حجله ای را گذاشتند. برای این که کمیته محل از او ایراد نگیرد عکسی از شهدای جنگ را به روی آن گذاشت و عکس کوچکی از حسین را هم در پایین حجله، بدون اسم و نشانی، نصب کرد.

چندی بعد پیرمرد را به زندان احضارکردند و وسایل شخصی حسین را همراه با وصیت نامه اش را به پیرمرد دادند. وصیت نامه حسین چه بچگانه نوشته شده بود، کسی نمی توانست باور کند که کودکی به این معصومی را می توان اعدام کرد. او چهارصد تومان پس انداز خود را که از درس دادن به بچه های دیگر درآورده بود به فقرا بخشیده بود. کتاب هایش را هم به کتابخانه مدرسه اهدا کرده بود. از پدر و مادرش درخواست بخشش کرده و نوشته بود که اگر اذیت و توهینی به آن ها کرده است او را ببخشند.

پس از مرگ حسین پیرمرد شکست، پشت او خمیده شد و دیگر کمرش راست نشد.

با این که سال ها از این جنایت می گذرد، گاهی از اوقات پیرمرد را در خواب می بینم، که آهسته  به من نزدیک می شود و در حالیکه از پشت شیشه های کلفت عینکش به من نگاه می کند آهسته می گوید:

- آقا شریف، دیدی آخر حسینم را کشتند؟

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com