بازگشت به خانه  |  فهرست الفبائی نام نويسندگان    |       فهرست کليهء مقالات

جمعه گردی ها

يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

 

آرشيو                                              13 آذر 1387 ـ   4 دسامبر 2009

 

زردها بی خود قرمز نشدند...

1

          پنجاه سال پيش، چند ماهی مانده به مرگ نيمايوشيج، رفيقی به نام «سرپولکی»، که اکنون سال ها است ديده از جهان فرو بسته، در جلسهء هفتگی مجلهء «علم و زندگی»، که در بالاخانهء سينما سعدی واقع در خيابان شاه آباد آن زمان و در حضور خليل ملکی تشکيل می شد، به مناسبت سخنی که در مورد «شعر سياسی» پيش آمده بود، قطعه ای از نيما يوشيج را خواند که نام «برف» را بر خود داشت و نيما آن را چهار سالی پيشتر سروده بود و، مثل ديگر قطعات کوتاه اش، از حال و هوای طبيعت کوهپايه های درهء نور مازندران و دو کوه «ازا کو» و «وارنا» پر بود:

 

زردها بی خود قرمز نشدند

قرمزى رنگ نينداخته است

بی خودى بر ديوار.

 

صبح پيدا شده از آن طرف ِ كوه ِ «ازاكو»، اما

وازنا پيدا نيست.

گرته ی روشنی ِ مردهء برفی، همه کارش آشوب

بر سر شیشهء هر پنجره بگرفته قرار

 

وازنا پیدا نیست.

 

من دلم سخت گرفته است از اين

ميهمانخانهء مهمان كش ِ روزش تاريك

كه به جان هم، نشناخته، انداخته است

چند تن خواب آلود

چند تن ناهموار

چند تن ناهشيار.

 

          سرپولکی می گفت که اين يک نمونهء شعر اعلای سياسی است و، با اينکه ظاهراً در مورد فرارسيدن پايان خزان در درهء نور مازندران سروده شده اما، اشاره اش به وقايع کشور چين است و عبارت «زردها قرمز شده اند» نيز کليد حل اين معما است. برخی از حضار معتقد بودند که اين فقط يک «تعبير» (يا بقول امروزی ها «خوانش» يا «قرائت ِ») شخصی از شعری است که همهء عناصرش اشاره هائی به تحول طبيعت دارند و قرمز شدن برگ های زرد برخی از درختان ِ درهء گير افتاده در بين دو کوه «ازا کو» و «وازنا» را فقط بايد با پيشداوری و «اطلاع بيرونی» از کمونيست شدن زردپوستان چينی تعبير کرد. برخی نيز البته با سرپولکی موافق بودند و تمايلات دست چپی ِ نيما را، و اينکه او خود مبلغ شعر سياسی (که بعدها اسمش «شعر متعهد» شد) بود، را دليل اعتبار تعبير سرپولکی می دانستند.

          در اين ميان، يکی از حضار نظر خليل ملکی را پرسيد که در مجلس اش چندان به شعر و ادبيات پرداخته نمی شد اما از اينکه شاعران سياسی سرای ِ ايران هنوز کلاً از حزب توده نبريده اند دلخور بود و ترجيح می داد در «نيروی سوم» او نيز چند شاعر استخوان دار وجود داشته باشند. باری، خليل ملکی نخست از اين سخن گفت (و من فقط نقل به مضمون می کنم) که شعر خوب اساساً تعبير پذير است، چرا که خاصيت شعر، مبهم و دو پهلو بودن آن است. و سپس اضافه کرد که اما اين شعر نيمای يوشی، چه سياسی باشد و چه نه، بجای تبليغ يک «فکر سياسی» به يک «قانون مندی» ی طبيعی و اجتماعی اشاره می کند؛ و بنظر من اگر در جستجوی «کليد» ی برای گشايش معانی ِ درونی ِ اين شعر هستيم بهتر است به واژهء «بی خودی» بپردازيم که در ميانهء عبارات ديگر شعر نيما حالت و موقعيتی «بيگانه» دارد و اگر شعر صرفاً تصويرپردازی از طبيعتی کوهستانی بود دليلی برای بکار بردن آن وجود نداشت و در واقع واژهء «بی خودی» در اين شعر «بی خودی» آمده بود! يعنی، نيما می خواهد بگويد که مهم اين نيست که «زردها» برگ های درختان باشند يا مردم چين، اما مهم اين است که بدانيم در اين «تغيير رنگ» يک قانون وجود دارد و آن اينکه رنگ ها «بيخودی» عوض نمی شوند. اگر مورد چين را بگيريم و فرض کنيم که چين استعمارزده و ترياکی را می شود با رنگ «زرد» مشخص کرد، و آنگاه به انقلاب کمونيستی چين برسيم و ببينيم که از دل آن مردم خموده و دلمرده چگونه آدميانی از جان گذشته برخاستند و انقلاب را به ثمر رساندند، آنگاه بايد متوجه باشيم که اين اتفاق «بيخودی» نبوده و دليل داشته است. البته نيما در شعرش به آن «دليل» اشارهء صريحی ندارد اما، هنگامی که از طبيعت به خودش بر می گردد و ـ بعنوان کسی که يک انقلاب ادبی بزرگ را به ثمر رسانده است و انتظار دارد که همين گونه دگرگونی در حيات سياسی کشورش نيز رخ دهد ـ می خواهد وضعيت خودش را در برابر اين تابلوی طبيعی خزان زده تشريح کند، به دو نکتهء گويا اشاره می کند: يکی اينکه «وازنا» اصلاً پيدا نيست و ديگری اينکه محيط اطراف او «ميهمان کش» است و آدميانش هم «خواب آلود، ناهموار و ناهشيار» اند و لذا می گويد: «من دلم سخت گرفته است...» يعنی اميدی به آينده و دميدن خورشيد و پيدا شدن «وازنا» ندارم. حالا شما اگر مزاج سياسی داريد می توانيد بجای «وازنا» هم هرچه دلتان بخواهد بگذاريد ـ از آزادی گرفته تا انقلاب و...

 

2

          اين سحنان پنجاه سال پيش معلم بزرگ نسل ما، در سفر بلند عمر دائماً با من و در من بوده است و همواره به اين انديشيده ام که در جريان «تغييرات» و «تحولات ِ» اجتماعی (از ادبی گرفته تا سياسی) بايد دنبال «دليل» گشت چرا که هيچ تغييری «بی خودی» اتفاق نمی افتد.

و مگر «دليل» چيزی جز «ايجاب» و «ضرورت» است؟ هر کجا که تغييری رخ می دهد بايد به دنبال ايجابات و ضرورت های پشت آن بود؛ و هر کجا هم که تغييری رخ نمی دهد، بايد ديد کدام ضرورت و ايجابی مفقود است که «ميهمانخانهء مهمان کش» را همانگونه که هست، دست نخورده، حفظ می کند و «ناهشياری» مردمانش را درمانی نيست. نيز بايد ديد که آيا ما قادريم آن ضرورت و ايجاب مفقود را پيدا کنيم و از آن در راستای تزريق تغيير در رگ و پی آنچه می خواهيم تغيير کند سود ببريم؟

          اما، پيش از آنکه به نکاتی دربارهء ضرورت ها و ايجابات روزگار کنونی بپردازم، لازم است به يک تغيير معنوی در واژگان سياسی امروزمان در مورد رنگ ها اشاره کنم. يعنی يادآور شوم که در اين روزهای سرنوشت ساز وطنمان نيز سخن از رنگ ها و تغيير رنگ ها است؛ با اين تفاوت که، در پی فروپاشی ِ شوروی و اقمارش و دگرديسی ِ چين کمونيست، ديگر نه رنگ قرمز و نه واژهء انقلاب، هيچکدام، لزوماً يادآور کمونيسم و چپ گرائی نيستند و اتفاقاً اکنون کوششی محسوس در جريان است تا در اذهان عمومی، هم سرخی و هم انقلاب، با خشونت و خونريزی يکی گرفته شوند. مثلاً، اين روزها که همه جا سخن از «جنبش سبز» است و هرکس تعبيری از اين رنگ دارد، بسياری از کسان که در اردوگاه «اصلاح طلبی» خود را در موضع رهبری اين جنبش می بينند، و يا بعنوان سخنگويان اين «رهبری» اظهار نظر می کنند، وقتی به رنگ سبز می رسند از اين نيز سخن می گويند که عده ای می خواهند «سبزها» را  «سرخ» کنند و بايد مواظب شان بود که جامعه را بخون و آتش نکشند (مثلاً، نگاه کنيد به برخی از اظهار نظرهای آقای عطاء الله مهاجرانی). يعنی، آنچه تغيير کرده معنای قرمز و سرخ است و اکنون سرخ، بعنوان رنگ دگرگونی طلبی، در برابر رنگ سبز اصلاحات خواهی مطرح می شود.

حال اگر اين تغيير معنوی را بپذيريم و به اصل ضرورت تغيير برگرديم، می توان پذيرفت که اگر واقعاً چنين پيش آيد که «سبزها قرمز شوند» (به هر معنا که از اين رنگ بگيريم يا بگيرند)، آنگاه هم آقای مهاجرانی و هم مای مخاطب ايشان بايد سخن نيما را به ياد آورده و آن را چنين «به روز» کنيم که: «سبزها بی خود قرمز نشدند...»؛ يعنی محال است که ايجاب و ضرورتی برای اين تغيير رنگ وجود نداشته باشد و اين واقعه تحقق يابد؛ همانگونه که محال است، اگر آن ايجابات و ضرورت ها که می توانند مادر اينگونه تغييرات شوند در جامعه پرورانده شده باشند، بتوان ـ لااقل در بلند مدت ـ جلوی «تغيير رنگ» را گرفت. يعنی، بحث در تشويق يا باز داشتن روند تغيير رنگ، بدون توجه به ضرورت اين تغيير، کاری سخت بی معنا است.

          در عين حال، توجه داشته باشيم که بحث «تغيير رنگ» همزادی با نام «رنگ تغيير» نيز دارد، يعنی اين خود «تغيير» است که در مسير تحولی خود رنگ عوض کند، گاه در يکی درنگی می کند و گاه از رنگی ديگر با شتاب می گذرد.

 

3

باری، به نيما برگردم و انطباق آنچه های ديگری را که او در در 1334 گفته است با شرايط امروز بيازمايم. چرا که، در خوانش من، «تصويری» که نيما از صبح درهء نور می دهد، تصوير جاودانه ای است که می توان آن را در موقعيت های گوناگونی بازآفرينی کرد. مثلاً، می توان آن را تصوير اين سی سالی هم دانست که ملت ايران ـ بيست سالی پس از مرگ نيما ـ از سر گذرانده است؛ تصوير ملتی جوان، فقير، ناآگاه، معتاد، خواب آلود، و نا اميد که در يک صبح طولانی اما مه زده و «روزش تاريک» گير کرده است و، هرچه نگاه می کند، در افق ديدش «وازنا» را نمی بيند.

واکنش نيما در برابر اين منظره هم طبيعی و هم عبرت آموز است. هرکس هم که جای نيما باشد (يعنی در نوجوانی اش ـ هنگامی که شاگرد مدرسهء فرانسوی زبان ِ «سن لوئی» بوده و در آنجا با فرهنگ اروپائی روبرو شده ـ انقلاب مشروطه رخ داده باشد، و آنگاه با افکار سوسياليستی و داروينيستی آشنا شده و در پی اين «آگاهی ِ عدالت خواه» خواست تغيير در جانش زبانه کشيده باشد) اگر تخيل و بلاغت نيما را هم دارا باشد جامعهء سی سال پرورده شده در سايهء حکومت اسلامی را همان «ميهمانخانهء مهمان کش روزش تاريکی» می بيند که «بجان هم انداخته است / چند تن خواب آلود / چند تن ناهموار / چند تن ناهشيار».

اما، آنچه آن نيمای دلگرفته از «وضع موجود» در اين شعر نگفته (هرچند که سرايندهء «ققنوس» و «پادشاه فتح» نيز خود اوست) آن روی ديگر سکه است. چرا که در ذات طبيعت و جامعه هميشه گوهری هست که قاب های تلخ اين تصوير نيمائی را می شکند، در آب راکد اين وضع دلشکن سنگپاره ای می اندازد، بن بست گم شده در مه را می شکافد و حرکت و تغيير را به زمين و زمانه باز می گرداند.

نيما اگر زنده بود، وقتی در روز 23 خرداد امسال نسل جوانی را می ديد که «بيدار و هموار و هوشيار» به خيابان آمده، مسلماً گواهی می داد که، عاقبت، آن «ضرورت و ايجاب» خاص که همواره موتور تاريخ جوامع بوده است استارت خورده و روشن شده و قدم در مسير پر تضرس «رنگين کمانی» نهاده است. يعنی، سبزها بيخود به خيابان نيامده اند.

 

4

اما گويا تا پذيرش رنگين کمان راهی دراز مانده است. آقای مهاجرانی می گويد رنگ اين جنبش سبز است، سبز اسلامی، سبز علوی ـ سبز هاشمی لابد؛ و بايد همچنان سبز هم بماند. ديگری می گويد نه آقا، اين سبز پرچم ما است، اين سبز جوانی و طراوت و شکوفائی است.، اين سبز بهار است که آمده تا تغيير بدون خشونت و خونريزی و سبعيت را بجائی برساند که ميهمانخانه اش ديگر ميهمان کش و روزش تاريک نباشد.

و، در اين ميان، اين پرسش هم از جانب بسيارانی ديگر مطرح می شود که «يعنی، آيا قرار است، يا ممکن است، که رنگ اين جنبش، رنگ اين "تغيير"، همواره "سبز" بماند؟ آيا روند تغييری اينگونه عميق و گسترده اجازه خواهد داد که جامعهء ما در همين سبز بودن و سبز ماندن به رهائی از شر حکومت اسلامی برسد؟»

آقای مهاجرانی می گويد که اين کار شدنی است بشرط آنکه مواظب باشيم کسی جنبش را سرخ (انقلابی و خونين) نکند، اما فراموش می کند که سبزها «بی خودی» قرمز نخواهند شد و در چنين روند قرمز شدنی ـ اگر پيش آيد ـ نه او و نه جنبش، نه اصلاح طلبان و نه دگرگونی خواهان، هيچکدام نمی توانند عامليتی داشته باشند، چرا که اين حکومت ولايت فقيه است که، عليرغم مسالمت جوئی اصلاح طلبان، با سفاهت هرچه تمامتر می کوشد تا، برای فرار از اين سبزی ِ جوانه زن و سرکش، با «خون جوانان وطن» به سرخ کردن جنبش و دماندن لاله از خاک بپردازد.

آری؛ مبارزهء اجتماعی يک روند تدريجی است که در آن هيچ رنگی «بی خودی» جانشين رنگی ديگر نخواهد شد. اصلاحات و انقلاب هم دو منزل از يک روند طولانی اند، آغازی قطعی و پايانی محتمل برای مسيری که طی آن قرمز نشدن سبزها را فقط رفتار حافظان وضع موجود تضمين می کند. يعنی آدميان اگر از اصلاح پذيری سيستم مورد نظرشان مأيوس نباشند، همگی از اصلاح گري آغاز می کنند. همه می خواهند حافظان وضع موجود را سر عقل آورند تا تن به «اصلاح» بدهند و نگذارند که کل سيستم، با هزينه های جانی و مالی فراوان، از هم بپاشد. و نيز می دانند که اگر اصلاحات شکست بخورد آنها نيز لاجرم  به آن ميهمانخانهء مهمان کش سی ساله بر خواهند گشت، با دلی سخت گرفته و اندوهبار. اما، در عين حال، از همان آغاز بايد بدانند که اگر اصلاحات پيروز شود رنگ آن همانی نخواهد بود که در آغاز داشته است.

و اين «رنگ نهائی» چيست؟ پاسخ بديهی است: بايد ديد که جنبش، تا پيروزی، چه مسيری را طی کرده و چقدر زخم خورده و ميزان «خون دادن» مردم (که شکنجه و تجاوز و اهانت و زندان و تحقير نيز اشکال ديگر آنند) چقدر بوده است. شعر «خونريزی» ی نيما را هم بخوانيم تا بدانيم که تنها ميزان خونی رفته از تن يک جنبش است که رنگ آيندهء آن را تعيين می کند، نه تصميم آقايان موسوی و کروبی، يا حتی ماندلا و گاندی.

آری، در اين مسير، تصميم با ولی فقيه و تدارکچی او و اوباش اسلحه به دست آنها است. طرف مقابل ماندلا حکومت دست ساخت و «اروپائی نشان» آفريقای جنوبی بود و اين حرف ها را می فهميد؛ در برابر گاندی هم حکومت بريتانيای کبير ايستاده بود که می دانست قوانين طبيعت و جامعه شوخی بردار نيستند. طرف «رهبران جنبش سبز!» اما مشتی آخوند بی سواد و پاسدار دزدند که بقول حافظ، شحنهء عقل در ولايت شان هيچ کاره نيست!

براستی که سخت طرفه و تکان دهنده و عبرت آموز است که چون تاريخ تحولات اجتماعی را ورق می زنيم در می يابيم که وقتی حرکت از سبزی (يا زردی يا هر رنگ ديگر) آغاز می شود، تنها واکنش ِ حافظان وضع موجود است که چگونگی تغيير رنگ حرکت را مشروط و معين می کند. در نتيجه، با کمال تأسف و نگرانی، بايد پذيرفت که رنگ آيندهء جنبش سبز را نه اصلاح طلبان و دگرگونی خواهان، که اردوگاه محافظه کاران تعيين می کند. و در اين نبرد ِ اغلب نابرابر است که هم از آغاز «تعيين» رنگ آميزی مبارزه را حاکمان بر عهده می گيرند و ـ متقابلاً ـ تنها استقامت و پايداری و مقاومت اهل جنبش، و حد ايثار و ميزان آمادگی آنها برای فداکاری است که رنگ نهائی و پايانی ِ اين رنگ آميزی ِ آتشفشانی را «معنا» می بخشد.

 

5

هيچ جامعه ای «بی خودی» متحول نمی شود و هر کنش دارای واکنشی است و در جريان درهمبافتگی اين «بيناکنش» است که نتيجهء نهائی بدست می آيد (تا خود روند تغيير نوينی را آغاز کند، که اين مضمون ديگری در بحث تغيير است و جايش اينجا نيست). آنکه گفت در واکنش به سيلی خوردن، گونهء ديگرت را نيز در برابر سيلی زننده بگير لابد تصور می کرده است که ما، با اين کار خود، سيلی زننده را شرمناک و از حرکت خود پشيمان می کنيم، اما او به ما نگفته است که اگر طرف مقابل سيلی محکم تری به گونهء ديگرمان زد چه بايد بکنيم. اگر ما را به زندان کشيد، شکنجه کرد، تجاوز کرد، تيرباران کرد و به طناب دار سپرد چقدر قرار است واکنش نشان ندهيم ـ چه از سر ترس و چه از سر رعايت موازين «مبارزهء بدون خشونت»؟ و آيا اساساً اينگونه مکاتب فکری تا چه حد می توانند طبيعت واکنش نشان دهندهء آدمی را مهار کنند؟

گاندی شايد، بخاطر شناختی که از طبيعت انسان و مبارزه داشت، در اين مورد بليغ تر از همه سخن گفته باشد. جوئن بوندوران، نويسندهء کتاب «پيروزی بر خشونت: فلسفهء تخاصم از ديدگاه گاندی» می گويد: «گاندی هم نمی‌خواست ترس از سلاح برداشتن، یا احساس ناتوانی در مقابله و مقاومت بدون خشونت با زور، موجب جذب نشدن مردم به جنبش "ساتیاگراها" شود و ، در نتيجه، نوشته است: "من معتقدم که هر جا ناچار شويم بين توسل به خشونت، و جا زدن از سر ترس، يکی را انتخاب کنيم، حتماً باید دست زدن به خشونت را برگزينيم"».(1)

نه، باور کنيد که من تبليغ خشونت نمی کنم و از خشونت بيزارم، اما تنها می خواهم حرف نيما و خليل ملکی را به يادتان آورم که رنگ ها «بی خود» عوض نمی شوند؛ خشونت مآلاً خشونت می آفريند و مقاومت محافظه کاران در برابر ضرورت ها و ايجابات روزگار فقط لحظهء انفجار را به عقب می اندازد.

و نيز يادمان باشد که هر رنگی را زمانه و عهدی است. درست است که، چه بخواهيم و چه نه، خزان که به انتها رسد رقص برف آغاز می شود و برگ های درختان درهء نور از زردی به سوی سرخی می روند و، در آن فضای مه زدهء سرد، هرکس که حس و شعوری داشته باشد سخت دلگرفته خواهد شد؛ اما اين هم هست که هيچ خزان و زمستانی نتوانسته جاودانه بماند. ازا کوه و وازنا، نشسته بر فرش زمردين دره های مازندران، و در گفتگوی ميليون سالی خويش، برف های بسياری را به رودخانه های جانبخش بهاری تبديل کرده اند؛ بهاری که مادر آتشفشان رنگ ها است، آنگونه که سبز و سفيد و سرخ را به بادبان کشتی مردمی گذشته از طوفان های سخت بدل می کند.

 

1. Bondurant, Joan V. Conquest of Violence: The Gandhian Philosophy of Conflict. Princeton, 1988. p.28.

آدرس فيلترشکن سايت شخصی نوری علا:

https://puyeshga.ipower.com/Esmail.htm

با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:

NewSecularism@gmail.com

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630