بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

ارديبهشت   1388 ـ مه  2009 

پيوند به آرشيو آثار نويسنده در سکولاريسم نو

شاهزاده رضا پهلوی، يکی از ستون های اصلی جمهوری اسلامی؟

بخش دوم از مقالهء «بازنگری در برداشت ها و نورم های ما»

امير سپهر

zadgah@hotmail.com

يادداشت سردبير: بنظر گردانندگان سکولاريسم نو، مهمترين بحث سياسی بلند مدت برای ما ايرانيان، به ساختن و يافتن يک آلترناتيو سکولار برای کشور مربوط می شود و به همين دليل هم اکنون مجموعه ای از مقالات مختلف دربارهء اين موضوع در سايت ما جمع آوری شده و مرتباً نيز بر تعداد اينگونه مقالات افزوده می شود. آقای امير سپهر، نويسندهء صريح القلم مقيم سوئد، اخيراً نوشتن سلسله مقالاتی را در اين مورد آغاز کرده اند که نخستين آنها قبلا در سکولاريسم نو منعکس شده است. گويا ايشان قصد دارند که ـ قبل از طرح نظرات خود در مورد بحث آلترناتيوسازی ـ حساب خود را با شاهزاده پهلوی، که ايشان سال ها از او به عنوان تنها آلترناتيو ياد می کردند، روشن کنند. گردانندگان سکولاريسم نو اگرچه، در وجه سليقه ای، با برخی از سخنان ايشان در مورد اشخاص مختلف توافق ندارند، اما گوهر سخن ايشان را با بحث آلترناتيو سازی کاملاً مربوط می دانند و از همين رو علاقمندند که خوانندگان اين سايت با نگاهی از يک زاويهء مستقل و جدی آشنا شوند.

******

دستکم در شش ـ هفت سال گذشته، ماهی نبوده که است که در آن، چند يا حداقل يک نامه ی سرگشاده از درون و برون ايران خطاب به شاهزاده رضا پهلوی نوشته نشده باشد. چکيده ی تمامی اين نامه ها هم، درخواست از وی برای نشان دادن عزم راستين و اقدامی عملی در مبارزه با رژيم ضد ايرانی جمهوری اسلامی بوده.

آنان که جمهوری خواه هستند، نامه های خود را کمی رسمی تر و ديپلمات مآبانه تر نوشته، اما گروه هوادار آيين پادشاهی، اکثرآ نامه های خود را به شکلی بسيار ساده و بی پيرايه و از سر سوز جگر نگاشته اند. بگونه ای که اين گروه، در اين اواخر ديگر اصلآ کار را به التماس هايی با شيون و زاری کشانده اند.

البته سبب سوزدل بيشتر اين گروه نسبت به جمهوری خواهان هم کاملآ روشن است. زيرا که اينان، شخص شاهزاده را، نخستين و واپسين و تنها اميد خود برای نجات ميهن شان می پندارند، و در حقيقت هم ايشان با همين نگاه و باور، سی سال است که در انتظار اقدام عملی اين فرد نشسته و بسياری از آنها اصلآ عمر و جوانی و تمامی خوشی های زندگی خود را به پای او ريخته اند.

آخرين نامه های سرگشاده ی اين گروه «عمر در انتظار باختگان»، ديگر آنچنان پر سوز و گداز و ملتمسانه گشته که جدآ دل آدمی را به سختی به درد می آورد. از سوی ديگر هم البته انسان براستی از خواندن اين التماس نامه ها، ديگر بسيار عصبی و عاصی می شود. آنچنان عاصی که ديگر می خواهد اصلآ سر بر ديوار کوبد و قيد هم چيز را بزند.

از اينروی که انسان از خود می پرسد که آخر چگونه است که فردی که در صد بزرگی از مردم ما تا بدين اندازه به او مهر و بزرگواری دارند، شخصی که حال به درست يا غلط، به هر حال اولين و آخرين اميد گروه بزرگی از مردم ما است، در برابر اينهمه خواهش و تمنا و التماس که همه هم ناشی از دلشوره آنان برای ميهن شان است، اصلآ حتا خم به آبرو هم نياورده و تا اين اندازه خونسرد و بی تفاوت باشد!

از آنهم مهم تر، آخر مگر می شود که يک ايرانی شرافتمند که بسيار هم ادعای ميهن پرستی دارد، اينهمه فقر و سيه روزی مردم، اينهمه شکنجه، اينهمه اعدام، اينهمه ظلم و بيداد، اينهمه بی آبرويی در جهان، اينهمه توهين و تحقير، اينهمه جوان پامنقلی و حتا اينهمه ناموس فروشی دختران تن پاره ی ما در مينی کشور های عربی و حتا حراج جگرگوشه های ما در پاکستان نکبتی را هم ببيند و باز هم هيچ اقدام راستينی برای نجات اين ملت فنا گشته نکند!

همچنان هم سر اين ملت را با همان موعظه های هميشگی خود شيره بمالد و اين سخنان هزاران بار تکراری و ملال آور و ديگر براستی تهوع آور شده خود را هم بعنوان مبارزه ای دلاورانه به مردم قالب کند! و درست در همينجا هم هست که آدمی به دام اين انديشه ی ناپاک و توهم هم می افتد که يارب، نکند که اصلآ کاسه ای زير نيم کاسه باشد و اين آدم اصلآ اهداف ديگری داشته باشد!

ورنه وظيفه ی وجدانی به او حکم می کرد که پس از ديدن اينهمه ظلم و بيداد و توهين و تحقير نسبت به هم ميهنانش و دريافت اينهمه "التماس نامه" از سوی مردمش، دستکم اين حداقل اخلاق را داشته باشد که به هواداران خود بگويد که ای مردم، لطفآ از من «تهور» و «دل به دريا زدن» و «مسئوليت پذيری» که از نخستين ويژگی های يک رهبر است، مخواهيد. چون من فاقد اين ويژگی ها بوده و به همين سبب هم، نمی توانم سکان هدايت اين کشتی طوفان زده را به دست گيرم. پس، بيخودی هم در انتظار اقداماتی شجاعانه از سوی من نمانيد.

يا اگر هم می خواهد که کاری انجام دهد و مشکلاتی دارد، به مردم بگويد که ای مردم، من براستی خواهان انجام کاری هستم، اما شوربختانه فعلآ اسباب آن فراهم نيست. کمبود ها و تنگنا های کار خود را هم از روی راستی، خيلی روشن و شفاف با مردم در ميان نهد.

 يا اساسآ يک التيماتوم به مخالفان رهبری خود داده، يک ضرب العجل برای آنان تعيين کرده و پس از انقضای آن مهلت، بگونه ای جدی از هواداران خود بخواهد که به شکل راستين به ميدان آيند. اگر هم بودجه می خواهد، تامين آنرا نيز از هواداران خود بخواهد.

و خلاصه کاری کند که تکليف هواداران خود را روشن سازد. تا اين ايرانيان شريف و خوشباور که اينهمه هم به وی اميد بسته اند، ديگر از اين حالت شش ـ بش سی ساله بدر آيند و بدانند که چه خاک بايد بر سر ريخت. ديگر هم بيش از اين عرض خود نبرده و بر زحمت او نيافزايند.

من اين سخن را از اينروی آوردم که بنويسم آخر هر مذاکره و پروسه و برنامه ای يک آغاز و پايان و نتيجه ای دارد. تا ابد که نمی شود دوپهلو و سه پهلو سخن گفت و در آن پشت مشت ها با اجنه ديدار کرد. اساسآ اگر او براستی خواهان رهبری باشد، اصلآ نخستين و کمترين کارهايی که بايد انجام دهد، همين شفاف بودن و تغيير روش دادن است. زيرا وی با اين ويژگيهای شخصيتی که در اين سالها از خود بروز داده، نشان داده که بيشتر به درد کشيش شدن می خورد تا يک فرد سياسی قرص و محکم شدن.

در زمينه ی ی شفافيت، او تاکنون هر کاری که کرده در تاريکی ها بوده. بدانسان که گويا هواداران او نامحرمند و هرگز هم نبايد بدانند که او در آن پستو ها و پشت در های بسته با چه کسانی ديدار می کند. اصلآ ای کاش که از اين صد ها خيمه شب بازی و سياه بازی های پشت پرده، سودی هم عايد مردم اسير ما می گشت. ما که تاکنون نه تنها هيچ نتيجه ای از اين ديدار ها نديديم، نه تنها هرگز ندانستيم که اساسآ نکات اتفاق يا افتراق کدام ها بوده اند، سهل است که ما حتا يک صورتجلسه، يک قطعنامه و يک نيمچه توافق نامه هم از اينهمه سياه بازی ها مشاهده نکرده ايم آخر.

روش کار او در تمامی اين سالها اينگونه بوده که بدون مقدمه ناگهان با يک يا چند تن ديدار کرده، به محض بيرون آمدن از هر جلسه و ديدار و مذاکره ای هم، فورآ اظهار داشته که اين گروه يا شخص با من ارتباطی ندارد. مواضع او يا آنان با من يکی نيست، من سخنگويی ندارم و خلاصه هم بر کسی آشکار نشده که اصلآ هدف اين سياه بازی ها چه بوده و نتايج آنها چيست.

ممکن است عده ای پای مسائل امنيتی را پيش کشند، پاسخ اين است که اولآ رژيم بايد ديوانه باشد که به او کوچکترين آسيبی وارد آورد که من دليل آنرا به روشنی خواهم آورد. دوم اينکه اگر زمان ديدار بايد مخفی می ماند، آخر در مورد نتيجه ی ديدار که ديگر نيازی به قايم بشک بازی و پنهانکاری نيست و سرانجام اينکه نماز غفيله خواندن در آمريکا با آقای سازگارای مقيم ينگه دنيا و آبجوی کارلزبرگ نوشيدن با آقای سيد علی رضا نوريزاده ملاباز ساکن لندن چه خطر جانی برای آنان دارد که بايد حتا پس از خاتمه ی مراسم نماز و آبجوخوران هم همچنان بايد سری نگاه داشته شود؟

من با احترام و حسن نيت تمام، بنام يک هم ميهن در همينجا می خواهم از شيفتگان و عاشقان اين مرد خواهش کنم که در دل خود، برای مجاب کردن خودشان هم که شده، يک بار بطور جدی همين را از خود بپرسند که آخر تا چه زمانی می خواهند به اين موعظه های بی سر و ته و اين ديدار های بی نتيجه دلخوش باشند؟

اصلآ آيا با موعظه گری و سالی چهار ـ پنج اعلاميه ی برای آغاز سال تحصيلی کودکان دبستانی و روز درختکاری و زادروز کوروش بزرگ بيرون دادن و سه ـ چهار مصاحبه، آنهم به شکل اظهارنظر، و در کنار آقای سازگارای شبه ملا و جناب نوريزاده ملافکلی نشستن که هنوز هم دل در گرو عشق خاتمی و ابطحی و منتظری و مطهری گوربگور شده و قطب زاده ی لات بی پدر و مادر معدوم و ديگر دستاربندان ضد ايرانی دارد، مگر می شود که ايران از دست اين دزدادن و جانيان پست فطرت باز ستاند.

گذشته از اين، چه خوب است که همه ی ما به اين نکته ی بسيار مهم توجه داشته باشيم که مشکل ما که فقط ديکتاتوری نظام کشورمان نيست که ما اجازه داشته باشيم اينهمه زمان از دست دهيم. يعنی مشکل ما که بسان مشکل مردم سعودی، جمهوری آذربايجان، روسيه، چين، مصر و حتا بلاروس و سوريه و ليبی هم نيست که در تمامی آن کشور ها کارخانه ها در حال توليد باشند، مردم آزادی های اجتماعی خود را داشته باشند، دانشگاهها و مراکز علمی به شکل عادی در حال فعاليت باشند و در کشور هم آرامش و ثبات و امنيت برای کار و زندگی و سرمايه گذاری وجود داشته باشد.

بلای جگرسوز ما اين است که اين نظام اصلآ دارد ايران و تمامی مردم آنرا نابود می کند. بگونه ای که در برابر هر يک ماهی که ما زمان از کف می دهيم، بی گزافه اين نظام ما را دستکم به اندازه چند سال از ديگر ملت ها عقب می اندازد. به اين نکته ژرف بيانديشد که حتا درخوشبينانه ترين برآورد های کارشناسی هم ايران حداکثر پس از ده سال، ديگر از تنها منبع درآمد خود، يعنی درآمد نفتی هم محروم خواهد شد. چون در سی سال گذشته، حتا برای نگهداری از همان چاههای نفتی پيشين هم هيچ هزينه ای صرف نشده.

به جز نفت، ما سالی چند صد ميليون درآمد از راه صدور فرش ايرانی هم عايدی داشتيم که حال ديگر حتا بر روی آن چندر غاز هم ديگر نمی توان حساب باز کرد. چرا که در نتيجه ی اينهمه بگير و ببند و مصادره ی اموال و نبود امنيت شغلی و سرمايه ای، بيشترين دارداران (کارفرمايان و صاحبان دار های قالی) سرمايه های خود را به کشور های همجوار بردند که هم دستمزد کارگران در آنجا ها ارزانتر است و هم سرمايه ها در امنيت. البته هر کدامی آن دارداران، نقش ها و طرح های ايرانی و چند استاد کار بافنده را هم برای تعليم بوميان کشور های مقصد خود با خويشتن بردند.

در پيامد آنهم، حال ديگر تمامی بازار های جهان پر شده است از انواع و اقسام فرشهای دستبافت ديگر کشور های آسيايی با طرح ها و حتا کيفيت فرشهای دستبافت ايرانی. قالی های نفيسی که بهای آنها هم به مراتب از فرش ايرانی ارزانتر است. کپی ها هم آنچنان برابر اصل است که تا کسی در اين کار بسيار خبره نباشد، محال است که تشخيص دهد که طرح های کاشان و کرمان و تبريز که اينک در بازار های غرب عرضه می شوند، براستی بافته شده در ايران هستند و يا در تاجيکستان و ازبکستان و ترکمنستان و کشمير هندوستان.

کهن ترين صنعت بومی ايران، يعنی نساجی هم که بکلی نابوده شده. بر اساس گفته ی علیرضا محجوب، دبیرکل خانه کارگر در یک نشست خبری که خبر آن در روزنامه ی آفتاب بچاپ رسيد، تنها در نه ماهه ی ساله گذشته، بيش از چهار صد واحد توليدی بکلی تعطيل شده و دويست هزار کارگر ديگر هم به خيل لشگر بيکاران پيوسته اند. بر اساس نوشته ديگر روزنامه درون «دنيای اقتصاد» هم، هم اينک بيش از دوازده هزار واحد توليدی ديگر هم در حال ورشکستگی و نيمه تعطيل هستند که به تدريج بسته خواهند شد.

 اين همه خبر های ورشکستگی و تعطيلی و بيکاری کارگران در حالی است که با همين نرخ رشد جمعيتی، سالانه حدود هفتصد هزار نان خور تازه هم به جمعيت کشور اضافه می گردد. به دليل رشد انفجاری جمعيت هم در دهه ی نخست و دوم آن فتنه، اينک هر ساله در ايران نزديک به يک ميليون انسان هم به سن بلوغ می رسند که چون دستکم هفتاد ـ هشتاد درصد آنان امکانات تحصيلات عاليه را ندارند، آنان نيز خواهان ورود به بازار کار هستند و تبعآ نيازمند شغل و درآمد.

اينها که آوردم تازه مربوط به بخش اقتصاد و صنعت و توليد بود. چه که سرعت و ژرفای ويرانگری اين نظام در بعد انسانی و فرهنگی آن چنان زياد است که تا يکی ـ دو سال ديگر ايران حتا به مراتب از افغانستان و جزاير قمر و بيافرا هم پسمانده تر خواهد شد. نيک توجه داشته باشيد که در بزرگ شهری چون کرمانشاه، با آن پيشينه ی تاريخی و غنای فرهنگی و مردم فرهيخته، ديگر حتا يک سينما يا تئاتر هم وجود ندارد. تمامی مدارس کشور هم که به تدريج در حال انتقال به حوزه های دينی است که تا سيستم آموزشی نوين و غيردينی هم از ايران برچيده شود.

بر اين سيه روزی ها بيافزاييد اعدام های هر روزه را، اعتياد رو به گسترش حتا حال در ميان کودکان دبستانی را، هر چه پايين آمدن سن فحشا را که بگفته خودشان، اينک به سيزده ـ چهارده سالگی رسيده، افزايش شمار فرار نيروهای تحصيلکرده و خلاق از کشور و هزار مصيبت ديگر را.  درد ها و نابسامانی هايی خانمان بربادده که دوباره بسامان کردن حتا يکی از اين خانه خرابی ها هم، خود نيازمند دستکم ده سال برنامه ريزی و کار و اختصاص بودجه ای چند صد ميليونی و ای بسا حتا چند ميليارد دلاری است. حال با اين اوضاع نفت و بحران مالی در جهان و نرخ رشد جمعيت اصلآ اين بودجه های نجومی از کدامين منبع بايد تأمين شود، اين ديگر همان حکايت سر گاو است که هنوز از زير لحاف بيرون نزده.

 اينراهم بيافزايم که در بخش هايی از ايران، به ويژه در ايلام و نواحی کردستان و لرستان و بختياری و خراسان، بسياری از خانواده ها از فرط بی پولی و نداشتن مسکن ومأوا، ديگر به غار ها پناه برده و دوباره به دوران بربريت و عصر غارنشينی باز گشته اند. خوشا بحال ما که ابرانديشمندان مان حتا آمريکا و اروپا را هم پسمانده می دانند و اين روشنفکران؟! می خواهند سوئدی ها و هلندی ها و دانمارکی ها و نرژوی ها را هم از پسماندگی و سلطنت طلبی نجات دهند و چون ما خوشبخت سازند!

بنابراين آنان که به التماس و زاری افتاده اند، کاملآ حق دارند. ممکن است که بسياری از ايشان تيتر دانشگاهی نداشته و حتا خيلی هم کم سواد باشند، ليکن همان دانشگاه نديده ها و کم سواد ها، بجای اينکه بسان منگل های«روشنفکران» ما در عالم ذهن معلق باشند و در انتزاع برنامه ريزی کنند، چون بر روی زمين زندگی می کنند و با ملموسات سروکار دارند، با همان اندک خرد فطری خود هم بسيار خوب تشخيص داده اند که ايران به سوی چه جهنم دره ای کشانده می شود.

يعنی آنان وارون اين مصدق بازان و سکولارچی ها و لنين باز ها و فمينيست ها و پست مدرن چی های بسيار بسيار روشنفکر و مترقی! و تهی مغز، خيلی خوب دريافته اند که ايران اينک براستی در حال محو و نابودی است. از روی همان خودآگاهی فطری هم بوده که در همين چند ماه گذشته، ديگر آنچنان التماس نامه های پرسوز و گدازی خطاب به شاهزاده نوشته اند که شرافتآ اگر خطاب به هر اجنبی هم که نوشته می شد، بی ترديد دل آن بيگانه را به سختی به درد می آورد. به تبع آنهم، آن غير ايرانی که تبعآ هيچ احساسات ملی و ميهنی هم در مورد ايران ندارد، تنها و تنها به نام انسانيت هم که شده، حتمآ هر کاری که از دستش بر می آمد برای کمک به اين مردم فنا گشته و آبرو و غرورباخته انجام می داد.

التماس نامه هايی از اين دست که:«اعليحضرتا، دور سرتان بگردم، اعيحضرتا، من بفدای شما ... ايران دارد از دست می رود. شما را به وجدان و انسانيت، تا ديرتر از اينهم نشده، کاری انجام دهيد!»، «شاها، قربان خاک پای ملوکانه گردم، شما را به جان هر آنکس که دوست می داريد، شما را به روح پدربزرگ و پدرتان سوگند می دهم که اقدامی بفرماييد!»، «شهريارا، شما را به ايران و تاريخ ايران سوگند، شما را به خون پاک جانباختگان استقلال و شرف اين مُـلک سوگند می دهم که اينگونه بی تفاوت مباشيد» و ضجه نامه های ديگری از اين دست.

باری، حال بايد ديد که وی اگر هم در برابر اينهمه التماس و شيون و زاری کاری انجام نداده، دستکم ولو به اندازه ی سر سوزنی هم که شده، اصلآ تغيير روش داده است که بايد همچنان هم به اين گريه و زاری ها ادامه داد، يا خير؟ به بيانی ديگر، يعنی اگر ما همچنان هم هيچ اقدام عملی از سوی او نمی بينيم، دستکم اينهمه درخواست و التماس، اصلآ باعث شده است که وی يک ميلی متر مصمم تر و متهور تر شده باشد که به قول اخوان، «خـُردک شرری» از اميد در دل هواداران خود برافروخته باشد يا نه؟

از آنجا که من اهل خود سانسوری و ماله کشی نيستم، به کسی هم تعهد و بدهی ندارم که طوق بندگی او بر گردنم باشد، در پاسخ اين پرسش، به روشنی اين نکات را هم در مورد وی می نويسم که نه تنها اينهمه شيون و زاری او را کوچکترين تکانی نداده و تيز تر و مصمم تر نساخته، بلکه اين آدم در اين سال های آخر اصلآ روز به روز هم خونسرد تر و بی خيال تر شده. در پيامد اين بی خيالی و موعظه های تکراری و خسته کننده و بی سرانجام خود هم، عملآ روز به روز بزرگ ترين نيروی دشمن نظام اسلامی را نوميد تر و سرخورده تر و خانه نشين تر ساخته.

تا بدانجا که اگر گفته شود: (رضا پهلوی هم، اينک يکی از ستون های اصلی نظام جمهوری اسلامی است)، هرگز سخن بی منطق و بيجايی نخواهد بود. نامبرده اگر هم خامنه ای دوم اين رژيم نباشد، بی هيچ ترديدی، خاتمی دوم اين بساط ايرانسوزی است. دقيقآ هم مانند او، مردم را يک دست و يک پا، ميان زمين و آسمان، سفيل و سرگردان و در اميد واهی نگهداشته است. درست هم همان شيوه و خلق و خوی خاتمی را دارد. يعنی فقط با لبخند و سخنان زيبا سر مردم را شيره می مالد و جربزه ی هيچ کاری را هم ندارد.

من اين راستی را به ويژه خطاب به آن دسته از شيفتگان او می نويسم که نسنجيده و تنها از روی احساسات و دلبستگی به قد و بالا و چشم و ابروی اين مرد خنثی، او را«تنها آس برنده» ی ما می پندارند. البته شک نيست که او می توانست يک آس برنده برای ما باشد، ليکن از آنجا که اين آس گرامی، هرگز دوست نداشت که در دست ما باشد، بدبختانه، خواسته و ناخواسته، روز به روز از ما دور و دور تر گشت، تا بدانجا که حال به آس برنده ی دشمن غدار ما، يعنی رژيم روضه خوان ها بدل گشته.

بدين خاطر هم، من بدون هيچ پرده پوشی و تعارفی به روشنی می نويسم که نقش شاهزاده رضا پهلوی امروز در استمرار اين نگونبختی و ناموس فروشی ها، بگونه ای حتا از نقش خاتمی و خود علی خامنه ای هم اساسی تر است. از اينروی که حال حتا ناآگاه ترين مردم ما هم ديگر دانسته اند که آن دو دستاربند، عناصری ضد ايرانی هستند. جز در صد بسيار کوچکی مزدور هم، ديگر نه تنهاهيچ ايرانی از آنها چشم ياری ندارد، بلکه اصلآ همه ی مردم ما از آن دو نفر به شدت هم منزجر هستند.

ليکن اين جناب خوش بر و بالا، نه تنها وارث يک نهاد بسيار ريشه دار و حياتی ايرانی است، در کسوت يک آزادی خواه و دشمن رژيم هم ناسلامتی حتا مورد اعتماد و نقطه ی اتکای در صدی از جمهوری خواهان راستين و بی شيله پيله هم هست. پس وقتی چنين شخصيتی خود کاملآ پاسيو بوده و سر مردم را با موعظه گرم کند، عملآ نقش بزرگترين سد و مانع به ميدان آمدن اين درصد بزرگ دشمن راستين جمهوری اسلامی را ايفا می کند. امری که خواهی نخواهی بزرگترين خدمت به اين اوباش اشغالگر ايران است و بيمه کردن عمر نظام مردم کش آنان.

دستکم خود اين رژيم بی فرهنگ و ضد ايرانی خوب می دانند که من از چه سخن می گويم و برای چه می گويم. به همين خاطر هم هست که عوامل پيدا و پنهان آن، اينک از اين شخص بسان نی نی چشمان خود مواظبت می کنند. شاهد اينکه من، يکی ـ دو متن بسيار مؤدبانه و از سر درد خطاب به او نوشتم که چکيده ی آنها هم اين بود که :«پسر خوب! کشور دارد از دست می رود. موعظه ديگر بس است، رها کن اين عناطر ايران برباده ده را و تا استقلال و يکپارچگی ايران از دست نرفته، کاری انجام ده. ناسلامتی آخر تو وارث و مسئول حياتی ترين نهاد تاريخی ايران هستی»

 به محض اين که من اين هشدار های دلسوزانه را نوشتم، چاقوکش های رژيم و توده اکثريت، نه تنها فورآ انواع و اقسام پرونده های دزدی و حيزی و خانم بازی و کلاهبرداری... را برايم ساختند، بلکه پاره ای از آنها اصلآ مرا آشکارا به زدن و ترور و حتا کشتن تهديد کردند. من اينها را از روی راستی می نويسم و در اين مورد هم پرونده ای در نزد پليس امنيتی گشوده ام.

 از اينروی نوشتم آنان «الوات رژيم و توده اکثريت» بودند، زيرا از آنجا که خود از ديرباز در طيف هواداران پادشاهی هستم، طبعآ همگی هواداران راستين و شناخته شده ی اين طيف را هم خوب می شناسم. از روی همان شناخت هم می نويسم که حتا يک تن از آن تهديد کنندگان و پرونده سازان هم از ميان هواداران راستين و شناخته شده ی آيين پادشاهی نبود. بعکس، دلسوزان اين طيف، حتا مرا مورد مهر خود هم قرار دادند که از سر دلسوزی به وی نهيب می زنم که کاری انجام دهد. چون اين گراميان نيز نيک می دانند که براستی ايران در حال از دست رفتن است.

کسانی مرا در ايميل و حتا تلفنی تهديد به کشتن کردند که من اصلآ در سی سال گذشته حتا نام شان را هم هرگز نشنيده بودم. آنهم با ادبيات و فحش ها و تهديد ها و پرونده سازی های کاملآ شبيه شيوه های حسين شريعتمداری و صفار هرندی و ديگر سربران رژيم، و درست هم با همان ويژگی های ايدئولوژيکی و باوری عناصر رژيم. يعتی با چند فقره اتهام زنا و لوات و دزدی و کلاهبرداری و حتا ارتباط با محافل صهيونيستی!

اين گويای چه چيزی است؟ جز اينکه شوربختانه رژيم امروز شاهزاده رضا پهلوی را بزرگترين عامل اخته و سترون کردن بزرگترين نيروی جايگزين خود می داند و بخوبی خواهان حفظ او با همين ويژگی ها است. چه ترمزی قوی تر از او برای از حرکت انداختن بولدوزر خرد کننده ی بنای اين کاخ ظلم و بيداد و جنايت و چه وسيله ای بهتر از وی برای کند کردن تيغه ی پولادينی که می تواند با يک ضربت، سر تمامی اين ضحاک های ماردوش را از تن جدا سازد.

کدام کس بهتر از خود فرزند پادشاه فقيد، وارث نهاد پادشاهی و «وليعهد» که خود شخصآ به تدريج نهاد پادشاهی را بپوساند و از ميان برد تا رژيم از جانب اين اصلی ترين دشمن و بديل خود آسوده خاطر گردد! «واژه ی وليعهد را از اينروی آوردم که مردم عادی ما، هنوز هم اين مرد ميانسال را به همين نام می شناسند و بی گمان بيش از هشتاد در صد شان هم منتظر اقدامات جدی همين جناب وليعهد هستند. در ايران که کسی اصلآ خانبابا تهرانی و حسين باقرزاده و توده اکثريتی... نمی شناسد»

ما حتا اينرا هم از ريشه رد کنيم که وی ناخواسته در دست دشمن ما قرار گرفته، ليکن اينرا که ديگر هرگز نمی توان رد کرد که او از گروههای سرنگونی خواه به شدت نفرت دارد. در رآس تمامی آنها هم از هواداران پادشاهی. يعنی از اصلی ترين دشمنان اين رژيم که نود درصد از ايشان هيچ نقشی در استقرار اين رژيم انيرانی نداشتند و از همان نخستين روز قدرت يابی رژيم اين سفلگان در ايران هم، خواهان براندازی تماميت آن بودند.

اصلآ چه شاهدی بهتر از اينکه در ميان صد ها دوست و مشاور و مباشر او، حتا يک نفر دوستدار راستين پادشاهان پهلوی هم وجود ندارد. شما اگر در گذشته توده ای که سهل است، حتا جاسوس رسمی و شناخته شده کی. جی. بی و يا ليبی و هر دشمن خونين نظام شاهنشاهی پيشين هم که بوده باشيد، اگر تروريست و بانک زن هم بوده باشيد، تنها با يک ايميل به دبيرخانه او، خواهيد توانست که به آسانی با وی ديدار کنيد. ليکن اگر او بداند که شما يک هوادار پادشاهی هستيد، بدانيد که وی، وجود شما را حتا در  پنجاه گامی خويش هم تحمل نخواهد کرد.

همين چند روز پيش بود که دوست ارجمند من، جناب هاشم حکيمی «واپسين سفير دولت شاهنشاهی ايران در نروژ» رنج نامه ای از پروين غفاری، اين بانوی با شرف و ميهن پرست برايم فرستاد که به چشمان سه جگرگوشه ام سوگند که من از خواندن آن بی اختيار اشکم سرازير شد. اين بانوی بزرگوار که حتا با آن بزرگترين نقص عضو انسانی ـ نابينايی ـ خود نيز در اين سی ساله يکدم از مبارزه باز نيايستاده، آنچنان از رفاقتهای اين آدم با ضد ايرانی ترين آدمها شکوه کرده و بگونه ای معصومانه از اين شخص دل شکسته شده که جگر آدم را پاره پاره می کند.

او در پايان رنجنامه خود هم خطاب به پادشاه فقيد شکوائيه ای بسيار دردآلود نوشته که مضمونی اينچنين دارد: «تو که از دوازده سالگی من برايم نقش پدر را داشتی، تو که هميشه به من نابينا بزرگترين محبت ها را کردی، کجايی که ببينی او برای هر دشمن تو زمان کافی دارد، اما من هر چه هم که تلاش می کنم، او حتا پنج دقيقه هم به من نابينا وقت ملاقات نمی دهد.»

نمونه ی ديگر از اين دست، زنده ياد رضا فاضلی است. اين مرد دلاور، نه تنها نخستين ايرانی در خارج بود که پرچم مبارزه ی راستين را بگونه ای بسيار بی پرده و بدون هيچ ترس و واهمه ای برافراشت، نه تنها اولين پدری بود که در خارج، جگرگوشه نوزده ساله ی خود را در راه آزادی ميهن اش از دست داد، نه تنها با ديدن داغ جگرسوز دگر جگرگوشه اش، يعنی دختر دلبندش يک روز هم از پای ننشست، بلکه با آنهمه بيماری و دلشستگی و در منتهای فقر و تنگدستی هم، به مدت بيست و هفت سال تمام با همه ی دل و جان و توش و توان خود از اين شاهزاده پشتيبانی کرد.

او تنها زمانی به ماهيت اصلی اين آدم پی برد که وی علی رغم مخالفت تمامی دوستداران راستين آيين پادشاهی، شرف و اعتبار خود و هواداران راستين اش را در سينه ی طلايی گذارده و تقديم بدنام ترين و سياهکار ترين عناصر و ياران خمينی نمود و در کنار ناصر زرافشان توده ای و شيخ محمد ملکی ملی مذهبی و پاسدار سازگارا و ديگر توده ای ها، ننگ آن طرح رفراندوم تقلبی رژيم را پذيرفت. به دستاويز مخالفت با آن طرح کذايی هم، ديگر بی هيچ ملاحظه و رودربايستی، تمامی دوستداران دو پادشاه ايرانساز پهلوی را از پيرامون خود راند.

هر کس که با زنده ياد فاضلی در اين سه سال پايانی عمرش تماس داشته، به نيکی می داند که آن مرد پهلوان تا چه اندازه از دست اين آدم جگرخون بود و ديگر چگونه پر و بالش شکسته شده بود و دچار ياس و نوميدی گشته بود. اما درود به وفای آن مرد که بر اساس گفته ی خودش، تنها و تنها از روی احترام به رضا شاه بزرگ و شاهنشاه آريامهر هم که شده، به اين فرد هيچ نگفت. او تنها جمله ای که در اين سه سال در مورد شاهزاده رضا پهلوی می گفت اين بود که : «بابا، ول کنيد اين آدم لاابالی را، اين آدم هيچ  بخار و غيرتی ندارد!»

و چه روشن نشان داد آن زنده ياد با مرگ خود که کاملآ درست می گفته. زيرا وقتی که چنين مبارز و ميهن پرست و روشنگر دلاوری مرد، اين شاهزاده ی بی بخار، حتا يک خط تسليت هم با نام و امضای خود، برای تسلای همسر نابوده شده فاضلی ننوشت. به سبب اينکه نخست مبادا که رفقای ملا و سيد و ملی مذهبی اش از او رنجيده خاطر شوند، دوم اينکه نشان دهد شخصآ هم يک اسلام پناه است و سوم اينکه حتا اينرا هم نشان داده باشد که او هم از روشنگرانی که رژيم روضه خوان ها ايشان را «دين ستيزان» می خواند، هيچ خوشش نمی آيد.

اما برای خالی نبودن عريضه و از ترس رسوايی و ننگ بيشتر، به دبيرخانه خود دستور داد که يک تسليت کم جان منتشر سازد که آش زياد هم شور نشود. تسليتی يک و نيم جمله ای، آنهم با انشايی بسيار نازل. آنچنان نازل که بيسوادی نويسنده ی آنرا، حتا از همان نيم جمله ی نخست آن پيام هم به نيکی می توان دريافت. چرا که آن ابرفرهيخته، نتوانسته حتا سر و ته همان پاره جمله نخست را هم درست و حسابی جمع و جور کند.  من آن به اصطلاح پيام تسليت را عينآ در اينجا می آورم که تنهايی به نزد قاضی نرفته باشم :

پیام تسلیت دبیرخانه شاهزاده رضا پهلوی در مورد درگذشت رضا فاضلی

با اندوه بسیار از در گذشت شادروان رضا فاضلی هنرمند و مبارزی پایدار، این فقدان را به خانواده فاضلی که مصیبت های فراوان در این راه دیده اند،جامعه هنری و مبارزین راه رهایی ایران از صمیم قلب تسلیت می گوییم. روانش و راهش پاینده باد
دبیر خانه رضا پهلوی

اين در حالی است که آن شاهزاده ی ناخن خشک در مورد بانو فاضلی فنا شده، حتا برای سرماخوردگی معاون نخست وزير انقلاب ايرانسوز و سخنگوی دولت منتخب خمينی گجستک هم بهترين کاتبان خود را به مدد طلبيده و پيامی اينچنين پربار و آکنده از مهر و افتادگی می نگارد و می فرستد. آنهم خطاب به جبهه ملی. يعنی تشکيلاتی که مسئوليت تک تک اعضای آن، دستکم در مورد اين  خونهای بناحق ريخته شده در سی سال گذشته و اينهمه نکبت و ننگ و رسوايی و فقر و فحشا، ذره ای کمتر از نشستگان در مجمع تشخيص مصلحت اين نظام جنايتکار و ايرانکش نيست :

پيام رضا پهلوی به جبهه ملی ايران در رابطه با بيماری عباس اميرانتظام

دوستان و همرزمان سکولاريسم، آزادی و سربلندی ميهن در جبهه ملی ايران،

چندی است اطلاع يافته ام که مهندس عباس امير انتظام اين متفکر و دولتمرد ايرانی و مبارزی که ديرپائی است در راه آزادی و بهروزی ميهن گرانقدرمان در تلاش بوده است، تلاشی که از بابت آن بهای سنگينی را خود و خانواده محترم ايشان و همرزمان وی متحمل شده اند و همچنان می شوند، بار ديگر در چنگ بيماری گرفتار آمده و روزگارش سخت تر از پيش شده است.

همرزمان من،

تلاش ها و مقاومت ايشان در راه مبارزه برای آزادی، سرمشقی است برای همه کسانی که به آزادی ميهن عزيزمان ايران می انديشند.

من نيز با تمام وجود با کسانی که در اين راه تلاش می کنند همراهم. من برای مهندس اميرانتظام، اين پير سياست و خيرخواه ميهن و ملت از پروردگار آرزوی سلامت و استقامت دارم.

خداوند نگهدار ايران باد
رضا پهلوی

حاصل اينکه نگارنده که شخصآ ديگر هيچ عنصر آزادی خواه راستين و ايران دوستی را نمی شناسم که اگر شاهزاده رضا پهلوی آستين بالا زده و بگونه ی راستين به ميدان آيد، در کنار او قرار نگيرد. مگر مشتی توده ای وطن فروش و پست و چند ده تجزيه طلب خاين و مزدور پست تر از آنها که تمامی آنها روی هم، در درون ايران حتا پانصد نفر هم هواخواه ندارند.

اصلآ اينک اين چشم انداز شوم نابودی ايران ديگر آنچنان پيش چشم است که همه در درجه نخست در فکر نجات ايران هستند نه شکل ظاهری نظامی که هنوز وجود ندارد. بسياری از ميهن پرستان راستين ديگر حتا بحثی هم در اين مورد نمی کنند. کما اينکه اينک وفادار ترين ياران و صميی ترين هواداران خود من، از ميان جمهوری خواهان هستند. زيرا که آن بزرگواران به نيکی دريافته اند که ماندگاری اس و اساس ايران، برای من از هر دين و مسلک و آيين و باور سياسی هزاران بار مهم تر است.

از اينروی هم نگارنده ترديد ندارم که چنانچه شاهزاده قدم به ميدان نهد، وجدان و شرف هيچ ايرانی شريفی به او پروانه نخواهد داد که بی تفاوت باشد و به او ياری نرساند. اگر هم کسی حتا در اين موقعيت خطير همچنان اما و ولی در کار آورد، ديگر در ميان مردم رسوا و بی آبرو گشته و بيگمان از صف مبارزان راستين طرد خواهد شد.

پس اين استدلال هم که ما جمهوری خواهان و پادشاهی خواهان همچنان با هم جنگ مسلکی داريم، سخن بيجايی است. همچنان که شمار ما سرنگونی خواهان اعم از جمهوری و پادشاهی خواهان هنوز هم به بالای پنجاه ـ شصت درصد از اپوزيسيون نرسيده هم، يک سخن پوچ و بی محتوا و تنها يک بهانه برای خالی کردن شانه از زير بار يک مسئوليت ميهنی و تاريخی است.

و اين درست همان کاری است که شاهزاده رضا پهلوی انجام می دهد، از ديد من هم کاملآ دانسته. چرا که او شرط به ميدان آمدن خود را مشروط به تحقق امری کرده است که خود نيز بخوبی می داند که نه تاکنون در تمامی تاريخ بشری سابقه داشته و نه اصلآ هرگز و هرگز تحقق يافتنی است.

کار اين مرد سست اراده و حراف را در ميدان عمل با اين چند جمله می شود بيان کرد: «تا روزی که عين هفتاد و اندی ميليون ايرانی، حتا ملا های فيضيه و بادی گارد های علی خامنه ای و وزرای احمدی نژاد و توده و اکثريت و تجزيه طلبان مزدور بيگانه هم با ما متحد نشده اند، نمی شود و نبايد کاری کرد». و چون اينکار هم هرگز شدنی نيست، پس بنشينيم که ايران کاملآ نيست و نابود شود.

اگر او نمی داند که مبانی انديشه ای، ايدئولوژيکی و اصلآ فلسفه ی وجودی توده اکثريت، ملا ها، مجاهد ها، ملی مذهبی ها و حتا بخش بزرگی از جبهه ملی چی های کنونی، فقط و فقط دشمنی با نام و نشان پهلوی است، در آن صورت وای بر حال ما که از چنين انسان نادان و نابخردی چشم ياری داريم، اگر هم می داند و ما را در انتظار اين «اتحاد هرگز ناشدنی» نگاهداشته و مچل کرده، آنگاه اصلآ خاک بر سرما و دو صد وای بر حال ما نابخردان!

چنين اتحادی که دستکم بيست سال که او با آن ما را مچل کرده، به در هم آميختن و يکی کردن آب و روغن می ماند که تا کنون که هيچ شيميست حتا دارنده ی نوبل هم به اين کار توفيق نيافته. توده ای زمانی با من اتحاد خواهد کرد که يا من ديگر توده ای و ميهن فروش کامل شده باشم و يا اينکه او ديگر بکلی به تمامی گذشته ی خود آب دهان انداخته باشد.

ورنه حتا انديشه کردن به اتحاد حتا يک تن توده ای با يک ناسيوناليست، بويژه يک هوادار پادشاهی، آنهم پادشاهی خواه دوستدار دو پادشاه پهلوی هم، اگر از روی فريب نباشد، بدون شک از سر نادانی محض است.

چنين هستند کم و بيش، تمامی ديگر گروههايی که از آنها نام بردم. آيا چنين شرطی تحقق پذير است؟ کاملآ روشن است که نه. پس باز هم فريب اين آدم را خوردن اصلآ خيانت به ايران و ايرانی است. همچنانکه من ديگر او را يک ميهن پرست و مبارز نمی دانم.

از اينروی هم در پايان، وظيفه ی خود می دانم که چند نکته ی بسيار اساسی را به دوستداران سامانه ی پادشاهی گوشزد کنم. نخست اينکه با افتادگی اما بگونه ای بسيار بسيار جدی، به شما اعلام خطر کنم که چشم و گوش خود باز کنيد و تا از هم اين دير تر نشده از روياپردازی دست برداريد و از خواب گران برخيزيد و بخود آييد و بدانيد که اين آدم نه با ما، که کاملآ بر ما است. اين را هم دريابيد که زمان اصلآ به سود ما نيست. يعنی ما هر چه که از زمان سقوط نظام پادشاهی دور تر می شويم، به همان نسبت هم بخت بازگرداندن اين سامانه به ايران، کمتر و کمتر می شود.

اگر نشنيده و نخوانده ايد، از اين هم آگاه گرديد که در کشور های سويس و اطريش و مجارستان و بلغارستان و بخشی از صربستان کنونی، همچنين در ايالت های مرکزی و جنوبی کشور آلمان، يعنی در «Bayern» و«Baden-Württemberg» و«Hessen» و «Saarland»...، دوستداران آيين پادشاهی آلمان، پس از چند صد سال که دوک ها (شاهان محلی) آنان از کار برکنار شده اند، هنوز هم بسان ما، هم شاهزاده دارند، هم پرچم هايی چون شير و خورشيد و درفش کاويانی و هم ديگر نشانهای پادشاهی و مراسم چهارم و نهم آبان های خودشان را. طفلکی ها همچنان هم نسل پس از نسل، هر شب خواب بازگشت نظام پادشاهی خود را می بينند!

 و واپسين سخن هم، سخنی دردمندانه و صميمیی است خطاب به تمامی دوستان ناسيوناليست خودم، حال چه جمهوری خواه و چه پادشاهی خواه. اين سخن که ای عزيزان من، از ياد مبريد که ما آخرين حلقه های ارتباطی ميان ايران ديروز و امروز و آخرين اميد های بازگرداند شرف و غرور و اعتبار از دست رفته به ايران هستيم. دستکم در زمينه های فرهنگی اين پيکار ملی.

 چرا که تا ده ـ پانزده يا حداکثر تا بيست سال ديگر، من و نسل من و يک نسل پيش از ما که هنوز هم زنده هستند و شوکت و غرور و اعتبار ايران را به چشم خود ديده اند، همگی خواهيم مرد. پس از آنهم ديگر کسی اصلآ بياد نخواهد آورد که ما تا سال نفرينی پنجاه و هفت و تا پيش از آن بلای خانمانسوز، کِه بوديم، چه داشتيم و از چه غرور و شوکت و اعتبار و اقتداری در جهان برخوردار بوديم. پس بدانيد که تا نابودی آن ايران شکوهمند و تاريخی براستی ديگر زمان زيادی نمانده است.                                                     اين نوشته ادامه دارد

 www.zadgah.com

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630