بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

دی   1387 ـ ژانويه  2008 

پيوند به ديگر نوشته های نويسنده در سکولاريسم نو

کدام لیبرالیسم؟

بهمن هاتفی

آقای رشید اسماعیلی نوشته‌ای دارند با عنوان « کدام لیبرالیسم، کدام سوسیالیسم» که نقدی است بر مقاله آقای زیدآبادی با عنوان «لیبرالیسم و سوسیالیسم، دو دوست اما بیگانه». گرچه می‌توان ده‌ها موضوع را در مقاله آقای اسماعیلی انتخاب کرد و در مخالفت یا موافقت با آن نوشت، اما من فقط می‌خواهم به سؤال «کدام لیبرالیسم» بپردازم.

دو سه سال از زندگی من در انگلستان باید سپری می شد تا متوجه شوم که کاربرد واژه لیبرال در بحث‌های سیاسی با تلقی من از این واژه اختلافی بنیادین دارد. بحثم در اینجا دفاع یا مخالفت با هیچ‌کدام از برداشت‌ها از لیبرالیسم نیست و تنها تلاش می‌کنم تا پس از تعریفی و مقدمه‌ای اجمالی در لیبرالیسم، به تفاوت‌های لیبرالیسم کلاسیک، لیبرالیسم جدید یا پیشرو، و نئولیبرالیسم بپردازم. در این نوشته بیشتر بر شناساندن "لیبرالیسم جدید" نظر دارم که دلیل آن در انتها مشخص خواهد شد. این بحث در حقیقت همان بحثی است که در یادداشت چپ - راست قول نوشتنش را داده بودم و بیشتر ناظر بر تاریخ سیاسی وفضای سیاسی بریتانیا است، که خوشبختانه مقاله آقای اسماعیلی انگیزه ای برای نوشتن آن در من ایجاد کرد.عدم انگیزه من از آنجا ناشی می‌شود که احساس نمی‌کنم خوانندگان ثابت وبلاگ مباحث نظری را چندان دنبال کنند. در انتها کمی هم به ایران خواهم پرداخت که روی سخن این قسمت بیشتر آقای اسماعیلی خواهد بود.

 

تاریخ لیبرالیسم را نباید تنها در متفکران بزرگ آن از جان لاک و منتسکیو تا استوارت میل و آدام اسمیت خلاصه کرد، زیرا که لیبرالیسم با آشوب‌ها و انقلابات قرون ۱۷، ۱۸، و ۱۹ ارتباطی تنگاتنگ دارد. ایده‌های انقلابی لیبرالیسم در آن سال‌ها بسیاری از سنت‌های اجتماعی را دگرگون کرده و بر سلسله مراتب اجتماعی تأثیر گذارده است. جنگ داخلی ده ساله ضد سلطنتی در انگلستان (دهه ۱۶۴۰) که به اعدام جورج اول و اعلام جمهوری منجر شد بر سلسله مراتب اجتماعی تأثیرات عمیقی گذارد و پس از پیروزی سلطنت‌طلبان و بازگشت دوباره رژیم سلطنتی، نهاد سلطنت هیچگاه نتوانست قدرت قبلی را بدست آورد. پیروزی مردم آمریکا در جنگ‌های استقلال از بریتانیا (۱۷۷۶) به بنیانگذاری قانونی اساسی بر مبنای تضمین حقوق فردی شهروندان و محدود کردن دولت انجامید. انقلاب کبیر فرانسه در این میان جایگاه ویژه‌ای دارد و منجر به شکست اشرافیت فرانسه، اعلام جمهوری و اعلامیه حقوق بشر(۱۷۸۹) شد. ایده‌های لیبرالی شالوده‌ اصلی تفکر دراین انقلابات را تشکیل می‌دادند.

شکوفایی لیبرالیسم با شکست فئودالیسم و رشد سرمایه‌داری و بازار همراه است. لیبرالیسم اولیه با پیشرفت طبقه متوسط رشد کرد و ارتباط تنگاتنگی با رشد سرمایه‌داری داشت. در سال‌های اولیه لیبرالیسم یک دکترین سیاسی برای مبارزه با استبداد و نظام فئودالی بود که شعارهای قانون اساسی و حق نمایندگی پارلمانی را مطرح می‌کرد. در قرن نوزدهم لیبرالیسم اقتصادی پدید آمد که به تحسین اقتصاد آزاد پرداخت و با هرگونه دخالت دولتی مخالفت کرد. S. McAnulla (صفحه ۶۳) هسته‌های اصلی تفکر لیبرال را اینگونه خلاصه کرده است [۱]:

«۱. فردگرایی (Individualism) : فرد واحد اصلی تشکیل دهنده جامعه است و نه تقسیم‌بندی‌های ملی، نژادی، مذهبی و یا طبقاتی. حقوق فردی باید محترم انگاشته شود و آنرا نمی‌توان به بهانه‌های مثل مصالح اجتماعی و غیره به تعویق انداخت. فرد حق دارد بیاندیشد و تفکر خود را اظهار دارد و کسی حق محدود کردن آن‌را ندارد. بعلاوه افراد حق مالکیت دارند و باید بتوانند آنرا حفظ و یا به‌دلخواه انتقال دهند.

۲. آزادی: افراد حق آزادی فردی را دارند و دولت حق محدود کردن آن را ندارد.

۳. تساهل ( Toleration): از آنجا که اساس بر حق فرد است، افراد باید بتوانند همدیگر را تحمل کنند و در مقابل اعتقادات و رفتارهای دیگران با مدارا رفتار کنند برای مثال در مقابل دیگر ادیان و یا باورهای سیاسی تساهل نشان دهند.

۴. برابری: افراد در مقابل قانون، برای انتخاب شدن و انتخاب کردن با هم برابرند. بنابر این لیبرال‌ها بطور طبیعی مخالف سلطنت و دیگر سلسله مراتب اجتماعی هستند.

۵. عقلانیت: لیبرالیسم نسبت به ذات آدمی محتاطانه خوش بین است. افراد بهترین قاضی برای منافع خویش هستند و می‌توانند منافع خود را تشخیص دهند. وقتی آنها حق انتخاب داشته باشند، قدرت غیرارادی خود را بکار می‌گیرند که پیامد آن مثبت است.»

لیبرالیسم نگاه سیاسی مسلط در بریتانیاست و حتی می‌توان گفت که دیگر ایدئولوژی‌های سیاسی در بریتانیا (و از جمله دو ایدئولوژی‌ دیگر اصلی و رقیب یعنی سوسیالیسم ومحافظه‌کاری) تأثیرات فراوانی از آن گرفته‌اند و هسته‌های مشترک بسیاری با آن دارند و به همین علت برخی آن را فرا-‌ ایدئولوژیک می‌دانند.

لیبرال‌های کلاسیک در بریتانیا با استفاده از اندیشه‌های اندیشمندان لیبرال به دولت کوچک با حداقل دخالت در امور شهروندان، اقتصاد بازار آزاد و دولت نمایندگی رسیدند. دستاورد آنان در عرصه سیاست، دمکراسی پارلمانی و پیامد بلافاصله آن سیستم چند حزبی بود. دستاورد لیبرالیسم در عرصه اجتماعی توسعه سرمایه‌داری و محدود کردن قدرت اشرافیتی بود که خیلی سریع مجبور شده بود قدرت سیاسی را با بورژوازی تقسیم کند. از طرفی در عرصه اقتصادی با استفاده از تجارت آزاد، بریتانیا به قدرت مسلط اقتصادی در عرصه بین‌المللی تبدیل شد.

 

لیبرالیسم جدید )یا پیشرو(

 لیبرال‌های بریتانیا با سؤالات و مشکلات زیادی روبرو بودند که پاسخ به آنها ساده نبود. فقر پایدار، نابرابری و بیکاری ادعای "ارتقاء خوشبختی عمومی" توسط اقتصاد آزاد را به تمسخر گرفته بود. فیلسوف لیبرال آکسفوردی، توماس هیل گرین (۱۸۳۶-۱۸۸۲) برای آن جوابی داشت. او مفهوم آزادی مثبت (پوزیتیو) را مطرح کرد. در این دیدگاه فقر، بیماری، بیکاری و زورگویی توسط ثروتمندان، توده‌های مردم را "غیرآزاد" می‌کند. یک شهروند آزاد باید بتواند شغل داشته باشد نه اینکه فقط آزاد باشد تا سوار دوچرخه‌اش شود و بدنبال کار بگردد. نه تنها در مفهوم آزادی که در مفهوم "حق" نیز لیبرال‌های جدید برخورد منفی (نگاتیو) را قبول نداشتند. برای فهم بهتربه مثال "حق تحصیل" توجه کنید. برخورد منفی با این حق (آنگونه که لیبرالیسم کلاسیک آن را می‌فهمد) آنست که کسی حق "جلوگیری" از تحصیل کسی را ندارد در حالی که در برخورد مثبت، جامعه (و بنابر این دولت به نمایندگی از طرف مردم) وظیفه دارد که "امکان" تحصیل را برای همه مردم فراهم کند.

هاب‌هاوس(L. T. Hobhouse) دیگر متفکر لیبرال برای دولت نقشی پدرانه قائل است که باید از فرزندان آسیب‌پذیر خود بیشتر حمایت کند. وی بحث می‌کند که « درحالیکه لیبرالیسم کلاسیک بدنبال آزادی فرد از قید و بند دولت بود، لیبرالیسم جدید بدنبال استفاده از دولت برای آزادی فرد از محدودیت‌های اجتماعی و اقتصادی است». در این نگرش دیگر دخالت دولت مذموم نیست و دولت حزب لیبرال در سال‌های ۱۹۰۵ الی ۱۹۱۵ اینگونه می‌اندیشید و به مقدمات پایه‌گذاری "جامعه رفاه" پرداخت. بنابر این لیبرالیسم جدید با تلقی مثبت از آزادی به جامعه رفاه و "اقتصاد مختلط" می‌رسد.

در اینجا باید به دو شخصیت دیگر لیبرال در فاصله دو جنگ جهانی اشاره کرد. شخصیت اول جان مینارد کینز (John Maynard Keynes) متفکر و اقتصاددان بزرگ دانشگاه کمبریج است. نظرات کینز در مقابله با بحران اقتصادی و نظریه "اشتغال کامل" وی در زمان خودش مورد استقبال قرار نگرفت. وی با معرفی مفهومی به نام ضریب نشان می‌دهد که با افزایش اشتغال در حوزه عمومی (بلطبع توسط دولت) می توان قدرت خرید جامعه را بالا نگاه داشت و با استفاده از آن از بحران گذر کرد. نظریه وی در حقیقت بیش از سه دهه (از پایان جنگ دوم تا اواسط دهه ۷۰) میداندار اصلی اقتصاد در بریتانیا و دیگر کشورهای سرمایه‌داری بود. در این سه دهه فقط جناح چپ، یعنی لیبرال‌ها و سوسیال دمکراتها از نظرات کینز حمایت نمی‌کردند که حتی محافظه‌کاران نیز که در اکثر مواقع در دولت بودند، کم و بیش آن نظرات را قبول و تقریباً آن را اجرا می‌کردند. به همین دلیل با وجود عوض شدن چندین و چند باره دولت‌ها، باز هم سیاست‌های حمایتی "جامعه رفاه" تعطیل نشد.

نفر دوم که در اجماع بر سر برنامه‌های دولت رفاه در بریتانیا نقشی اساسی بازی کرد، شخصیت دیگر لیبرال ویلیام بوریج (William Beveridge) بود. وی در سال ۱۹۴۲ گزارش مستندی تهیه کرد و در آن نشان داد که مشکلاتی نظیر فقر و بیکاری نتیجه ایرادات و اشکالات فردی نیستند و مشکلاتی اجتماعی هستند که ریشه در سیستم اقتصادی دارند. گزارش بوریج به صورت کتابی منتشر شد و ۶۳۰ هزار نسخه از آن فروخته شد. نظرسنجی‌ها نشان داد که ۸۶ درصد مردم با گزارش موافقند. تأثیر این گزارش آنچنان تکان‌دهنده بود که یکی از اعضای خواننده سلطنتی، با اشاره به مقاومت مردم در دوران جنگ، در نامه‌ای به ملکه نوشت: «این مردم لایق زندگی بهتری هستند». برخی از منتقدین می‌گویند که راه کارهای گزارش بوریج بیشتر سوسیالیسم است تا لیبرالیسم. از طرفی لیبرال‌ها با افتخار می‌گویند که ایده‌هایی مانند مقرری برای بیکاران، معلولین وبیماران؛ مستمری بازنشستگی برای همگان؛ و خدمات درمانی ملی برای همگان، قبل از اجرا توسط دولت حزب کارگر توسط لیبرال‌ها اعلام شده بود.

 بوریج را معمار دولت رفاه بعد از جنگ می‌نامند ولی برنامه وی و شهرت کتابش، در اولین انتخابات بعد از جنگ (۱۹۴۵)، به پیروزی برای حزب لیبرال (که کمپین انتخاباتی این حزب توسط بوریج اداره می شد) منجر نشد و فقط ۱۲ نماینده از این حزب به مجلس عوام راه یافتند و حزب کارگر پیروزی قاطعی در انتخابات بدست آورد. البته حزب لیبرال بریتانیا پس از آن نیزنتوانست موفقیت‌ خاصی در انتخابات بدست آورد و تعداد نمایندگان آن همواره در همین حد ماند. حزب لیبرال بریتانیا در دهه ۸۰ با حزب سوسیال دمکرات ائتلاف کرد و این ائتلاف بیش از ۲۰نماینده را پارلمان فرستاد. ائتلاف انتخاباتی این دو حزب در سال‌ ۱۹۸۸ به وحدت کامل آن دو منجر شد و بالاخره در ۱۹۸۹ حزب جدید خود را لیبرال دمکرات نامید. لیبرال‌های بریتانیا پس از تشکیل این حزب جدید توانستند تا حدودی در نقش حزب سوم (با بیش از حدود ۵۰ نماینده در مجلس) و حزب میانه ظاهر شوند و فضای دو حزبی بریتانیا را کمی تغییر دهند.

نکته‌ای که در اینجا می‌خواهم تأکید کنم اینست که تا قبل از ظهور حزب کارگر در فضای سیاسی بریتانیا، حزب لیبرال، حزب جناح چپ بود و حتی اولین نمایندگان حزب کارگر هم با چتر حمایتی لیبرال‌ها وارد مجلس شدند. پس از قدرت گرفتن (محبوب شدن) حزب کارگر، لیبرال‌ها همواره سعی کرده‌اند در میانه طیف‌های سیاسی بازی کنند و حزب طبقه متوسط بمانند. اما این وسط بودن همواره به چپ متمایل می‌شده است و نه به راست. به عنوان مثال این حزب همواره طرفدار مالیات بیشتر در جهت ارائه خدمات رفاهی (و در نتیجه دولت بزرگتر) بوده است. قبلاً در بحثی در مفهوم دوقطبی چپ - راست نوشته بودم که نتایج یک نظرسنجی در بریتانیا در سال ۲۰۰۵ نشان داد که مردم چارلز کندی رهبر وقت حزب لیبرال دمکرات را چپ‌تر از تونی بلر رهبر حزب کارگر ارزیابی کرده بودند. تصویر متمایل به چپ از لیبرال دمکرات‌ها تصویری پایدار در افکار عمومی مردم بریتانیا است. برای مثال تابستان امسال در کنفرانس سالانه حزب لیبرال دمکرات، کاهش مالیات‌ها (که شعاری راست‌گرایانه است) در برنامه حزب اعلام شد. اندرو نیل مجری و مفسر سیاسی بی بی سی در برنامه "سیاست روزانه" از چارلز کندی (رهبر سابق حزب) پرسید که «آیا شما همچنان لیبرال هستید؟ چرا شعار توری‌ها (لقب محافظه‌کاران دربریتانیا) را در برنامه خود گنجانده‌اید» و پس از توجیهات نه چندان موفق چارلز کندی، اندرو نیل ادامه داد که «مردم این شعار را باور نمی‌کنند، مردم خواهند گفت که این شعار برای جمع‌آوری رأی است و طرفداران کاهش مالیات به توری‌ها رآی می‌دهند نه شما».

با فضای سیاسی دیگر کشورهای غربی و کاربرد واژه لیبرال در آنها آشنایی خاصی ندارم، اما با پیگیری حتی سردستی اخبار براحتی می‌توان متوجه شد که در ایالات متحده نیز لیبرالیسم کاربردی چپ دارد و به بخش‌هایی از حزب دمکرات اطلاق می‌شود. اندرو هیوود (Andrew Heywood) می‌نویسد [۲]:«در ایالات متحده آمریکا واژه لیبرال معادل طرفدار دخالت دولت است».

 

نئو لیبرالیسم

نئولیبرالیسم در عرصه عمل و رهبری سیاسی جامعه در اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ میلادی ظهور یافت اما این بدان معنی نیست که در عرصه تفکر نیز قبل آن غایب بوده باشد. نئولیبرالیسم در حقیقت مخالفت با لیبرالیسم جدید (واقعاً موجود در آن دوران) و بازگشت به لیبرالیسم اقتصادی کلاسیک است و آن را می‌توان در مکتب اتریش و کارهای فردریک وان هایک (Friedrich von Hayek, 1899-1992)، مکتب شیکاگو و کارهای میلتون فریدمن (Milton Friedman) و در هسته اقتصاددانان دانشگاه ویرجینیا دید. هایک معتقد بود که هرگونه سیاست‌های جمع‌گرایانه به استبداد منجر می‌شود. فریدمن طراح سیاست‌های پولی و اقتصاددانی ضدکینزی است که می‌گوید فقط باید از تولید حمایت مالی کرد و هر سیاست حمایتی  دیگر منجر به تورم می‌شود. او بر اقتصاد بازار تأکید دارد و مخالف هرگونه دخالت دولت است. اقتصاددانان دانشگاه ویرجینیا نیز به مردم، سیاست‌مداران و بوروکرات‌ها، به دید کسانی که عاقلانه منافع خود را حداکثر می‌کنند نگاه کردند (سنتی دیگر از لیبرالیسم کلاسیک) و بنابر این به نتیجه "لزوم حمایت دولت از تهیه‌کنندگان و نه مصرف‌کنندگان" رسیدند.

در دوران طولانی مدت رونق اقتصادی (دهه‌های۴۰ و ۵۰ میلادی) نظریات نئولیبرالی طرفتار چندانی در دنیای سرمایه‌‌داری نداشت. اما با آغاز بحران‌های اقتصادی در دهه ۷۰، نظرات نئولیبرالی مورد توجه قرار می‌گیرند و هایک و فریدمن هر دو جایزه نوبل (به ترتیب در سال‌های ۷۴ و ۷۶) را می‌برند. سوزان جورج در این باره می‌گوید: «در سال‌های ۱۹۴۵ یا ۱۹۵۰، اگر شما یکی از ایده‌ها یا سیاست‌هایی را که امروز کیسه ابزار استاندارد نئولیبرلیسم وجود دارد، مطرح می‌کردید به شما می‌خندیدند و یا شما را به تیمارستان می فرستادند. حداقل در کشورهای غربی، در آن زمان، همه کینزی، یا سوسیال دمکرات، یا سوسیال - دمکرات مسیحی و یا گونه‌ای از مارکسیست بودند. نظری که بگوید بازار باید اجازه داشته باشد تصمیمات اصلی سیاسی و اقتصادی را اتخاذ کند، نظری که بگوید دولت باید داوطلبانه نقش خود را در اقتصاد کاهش دهد و یا شرکت‌ها باید آزادی کامل داشته باشند و یا نظری که بگوید براتحادیه‌های کارگری باید افسار زد و از شهروندان نه بیشتر که کمتر باید حفاظت کرد، چنان نظراتی با روح زمانه کاملاً بیگانه بود».

در انتخابات ۱۹۷۹ مارگارت تاچر در انگلستان و در ۱۹۸۰ رونالد ریگان در ایالات متحده به قدرت می‌رسند (که آنها را "راست جدید" می‌نامند) و دوران حاکمیت اجرایی نئولیبرال‌ها آغاز می‌شود. نویسندگان مختلف از "راست جدید" با عناوین مختلفی یاد می‌کنند: راست افراطی، راست اقتدارگرا، نئولیبرالیسم، ضدجمع‌گرا، نئوکانسرواتیسم، تاچریسم و ریگانیزم. اما بسیاری از آنها (و به عقیده من بدرستی) بین نئولیبرالیسم و نئوکانسرواتیسم تمایز قائل می‌شوند و راست جدید و یا تاچریسم را مجموعه‌‌ای از این دو ایدئولوژی می‌دانند.

بانوی آهنین (مارگارت تاچر) بعد از رسیدن به قدرت در اولین گام به "سیستم رفاهی" یورش برد. فقط یکسال کافی بود تا بیش از نیمی از دارایی‌های دولت به بخش خصوصی واگذار شود. مقرری بیکاری کاهش یافت و در نتیجه نیروی کار مجبور به قبول شرایط نازل‌تر در کار شد و بنابر‌این دستمزدها کاهش یافت. تاچر به مبارزه با اتحادیه‌های کارگری پرداخت و در حق اعتصاب محدودیت‌هایی را ایجاد کرد. بسیاری از کارخانه‌ها تعطیل و در بسیاری از آن‌ها نیروی کار تعدیل و عده زیادی به عنوان مازاد بیکار شدند. تمامی این اقدامات با اقتدار تمام انجام شد و وی نشان داد که "دولت مقتدر" جزو لاینفک تاچریسم است.

با وجود رشد اقتصادی، یازده سال حکومت تاچر برای جانشین او جان میجر، مشکلاتی عظیم (و بخصوص بیکاری) به ارث گذاشت که نتیجه طبیعی آن بازگشت حزب کارگر تونی بلر با اکثریتی باور نکردنی به دولت بود (تقریبا همین الگو در ایالات متحده هم بوقوع پیوست، کافی است ریگان را با تاچر، بوش پدر را با میجر، و بیل کلینتون را با تونی بلر متناظر کنید).  پایان جنگ سرد، موازانه نیروها را در سطح جهان تغییر داد و نیرویی تازه به نئولیبرالیسم بخشید. دکترین نظم نوین جهانی بوش پدر و نسخه‌های نئولیبرالی صندوق بین‌المللی پول برای کشورهایی که به جرگه دنیای سرمایه‌داری می‌پیوستند، نئولیبرالیسم را به ایدئولوژی مسلط جهانی تبدیل کرد. نسخه‌‌ای معتدل‌تر از نئولیبرالیسم خود را درجنبش سوسیال دمکراسی نیز بازتولید کرد و "راه سوم" آنتونی گیدنز را پدید آورد و حزب کارگر خود را حزب جدید کارگر خواند. بررسی "راه سوم" و "چپ میانه" را به فرصتی دیگر موکول می‌کنم. راه سوم، صورتی (ویا انحرافی) از سوسیال دمکراسی است و نه لیبرالیسم، بنابرین و بطور طبیعی جای بحث آن اینجا نیست.

بحران اقتصادی دامنه‌دار فعلی چالشی جدی برای تئوریسین‌های اقتصاد سرمایه‌داری است. این روزها دوباره نام کینز را در برنامه‌های سیاسی تلویزیونی به‌دفعات می‌توان شنید. دخالت گسترده دولت‌ها یادآور گونه‌ای دیگر از اداره جامعه و سؤالی اساسی پیش روی نئولیبرال‌هاست. حتی برخی از نویسندگان  (به عنوان مثال جوزف استیگلیتز برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال ۲۰۰۱)، بحران فعلی را پایان نئولیبرالیسم خوانده‌اند.

 

تقدس بازار و خصوصی سازی

قبل از شروع هر حرفی باید اشاره کنم که خواننده نباید از متن من دفاع از دولتی بودن را برداشت کند. با هر موضوعی باید بطور مشخص و در شرایط خاص خودش برخورد کرد. برای اقتصاد شبه دولتی ایران نباید حکم‌های کلی صادر کرد. در ضمن بگویم نباید دولتی بودن را با چپ بودن یکسان پنداشت. برای آنکه بدانید چقدر اقتصاد شبه دولتی ایران چپ است، کافی است سرانه درمان را در ایران با دیگر کشور ها مقایسه کنید (آمار دقیق ندارم، در صورت تهیه، مطلبی در باره آن خواهم نوشت)، یا تعداد مسکن‌های ساخته‌ شده برای کم درآمدها ویا میزان مالیاتی که از ثروت‌مندان گرفته می‌شود. یا می توان به آمار دارایی‌های دهک های مختلف جامعه توجه کرد، ضریب "جینی" را نگاه کرد و یا درصد افراد زیر خط فقر نظری انداخت. شاید خواننده آموزش رایگان را یکی از مشخصه‌های چپ و رفاهی در ایران بداند. در این مورد هم باید بگویم که در مقایسه با ۱۳۵۷ ما عقب‌تریم. مدارس "ملی" که در اواخر حکومت شاه (یکی از راست گراترین حکومت‌های زمان خودش) ملغی شده بود دوباره در غالب مدارس "غیر انتفاعی" سازماندهی شدند.

لیبرال‌ها در ایران چه کسانی هستند؟ واقعاً نمی توانم با تعریف ذهنیم لیبرال‌های زیادی بیابم. در عوض تا چشم کار می‌کند معتقدین به آموزه‌های نئو لیبرالی وجود دارند. وقتی که در خیال به این می‌اندیشم که اگر دکتر موسی غنی‌نژاد در بریتانیا زندگی می‌کرد و می‌خواست کار سیاسی کند، باید به کدام حزب می‌پیوست، بدون هیچ شک و تردیدی به حزب محافظه‌کار می‌رسم و نه جایی دیگر. البته شاید طبیعی باشد چون در بریتانیا نیز حزب‌محافظه‌کار  مارگارت تاچر سردمدار نئو لیبرالیسم بود و در ایالات متحده نیز حزب جمهوری ‌خواه رونالد ریگان. 

واقعیت آنست که پیش‌فرض‌های نئولیبرالی که بارها در دنیای لیبرال و توسط لیبرال‌ها و دیگران به چالش کشیده شده است، در ایران تقدسی دینی یافته‌اند و شما حق ندارید به هیچیک شک کنید. با پیش‌فرض «بازار خود تنظیم کننده است» مانند یک فاکت علمی اثبات شده برخورد می‌شود، با اینکه نه تنها در عرصه اندیشه، که در زندگی واقعی اجتماعی نیز غلط بودن این پیش فرض (شعار) بارها نشان داده شده است. البته از نظر روانی می‌توان درک کرد که زندگی در جامعه‌ای که دولت به خودش حق دخالت در همه امور را می‌دهد، چرا و چگونه هر چیز غیر دولتی و ضد دولتی تقدس می‌یابد.

 

آقای اسماعیلی عدم بیگانگی لیبرالیسم و سوسیالیسم مطرح شده توسط دکتر زیدآبادی را مختص غرب می‌داند و نبودن چنین نزدیکی در ایران را به افراطی بودن سوسیالیست‌های ایرانی نسبت می‌دهد. همانگونه که قبلاً هم اشاره کردم در اینجا قصدم پرداختن به ده‌ها نکته ریز و درشت مقاله آقای اسماعیلی نیست و فقط می خواهم به این نکته اشاره کنم که اگر ما در ایران سوسیالیست به سبک اروپایی نداریم (کم داریم)، لیبرال اروپایی هم نداریم (کم داریم). شکاف عمیق این دو فقط به چپ ایرانی برنمی‌گردد که راست‌های ما هم بشدت افراطی اند که البته این‌ها بوضوح دلایلی بیش از برداشت شخصی و یا منش رفتاری فلان شخصیت و یا فلان گروه سیاسی دارد.

 

 ***

دیگر یادداشتهای وبلاگ که به این بحث مربوطند و در بالا به آنها ارجاع داده شده است:

بحثی در مفهوم دوقطبی چپ - راست

اگر نشکسته، تعمیرش نکن!

طبقه متوسط و نقش آن در پیشبرد دمکراسی

 

منابع:

1.  S. McAnulla, British Politics: A Critical Introduction, Continuum, 2006.

2.  A. Heywood, Politics, MacMillan, 1997.

3. J. Kingdom, Government and Politics in Britain, Polity, 2003.

4. J. W. McAuley, An Introduction to Politics, State, and Society, SAGE Publications, 2003.

5. D. Murphy, Britain 1914 - 2000, Collins Educational, 2000.

برگرفته از وبلاگ نويسنده:

http://bahmanhatefi.blogfa.com/post-49.aspx

 

 

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630