بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

آبان   1387 ـ نوامبر 2008  ـ

 

کلان فضای کثرت گرا

بهمن بازرگانی

توضيح سکولاريسم نو: بهمن بازرگانی، که اخيراً چند مقاله ای از او بر روی سايت های اينترنتی منتشر می شود، در وبلاگ شخصی اش چنين معرفی شده: «سال تولد: 1322 (1943)، شهر تولد: اورميا (ارومیه)، تحصيلات دانشگاهي: فوق لیسانس راه و ساختمان، دانشكده فني دانشگاه تهران (1341-1345) (1962-1966). به خاطر علاقه به فلسفه مطالعات خود را از سال 1354 (1975) متمركز در اين حوزه كرده است. اولين كتاب بهمن بازرگاني  به نام "ماتريس زيبايي" از طرف نشر اختران در سال 1381( 2002) به چاپ رسيده است. در دو دهه اخیر مقالات متعددي از مولف در زمينه نقد ادبي و فلسفه زيبايي در نشريات آدينه، دنياي سخن، فرهنگ و توسعه و روزنامه شرق به چاپ رسيده است».

              «فضاي نوين» کتابي سه جلدی از اوست که،به قول ناشر، «به تحليل زمينه هاي فرهنگي انتقال از فرهنگ اروپامحور مبتني بر آزادي به عنوان رسالت بشري، به فرهنگ جهاني، مبتني بر احترام متقابل و پذيرش حق حيات کليهء فرهنگ ها (منجمله طالبان)، مي پردازد». و آنچه می آيد مقدمۀ نويسنده بر کتاب خويش است.

             از نظر ما بهمن بازرگانی يکی از روشن ترين نثرها و روش های ارائۀ تفکر فلسفی در زبان فارسی را داراست اما حملۀ شديد او به آنچه خود آن را «مونيسم مدرنيستی» می خواند و آن را می شود به «يکسان پنداری ارزش های فرهنگی در همهء جوامع بر اساس تصور وجود انسان منتشر» تعبير کرد صبغه ای از گرايشات «نسبيت فرهنگی» دارد که، بنظر ما، خاستگاه بنيادگرائی است؛ حال آنکه او می کوشد تا بنيادگرائی را فرزند مدرنيسم بداند. عدم توجه به فاصلۀ بين «کثرت» و «نسبيت» و، مآلاً، يکی انگاشتن آنها از مصائب روزگار ما است.

            بهر حال، انتخاب اين مطلب برای انتشار به معنای تأييد محتوای آن نيست، بلکه فکر می کنيم آنچه ديگران با لکنت و پيچيدگی های نالازم بيان می کنند، در کلام بهمن بازرگانی به شيوائی و روشنی بيان شده و، در نتيجه، ميدان را برای چالش های فکری سازنده باز می کند.  (س.ن.)

 **********

«در کانون جامعه پسامدرن، ديروز و بيش از آن امروز،

در بهترين شرايط، يک خلاء ارزشي مشاهده مي شود».(1)

آلن تورن

يک

نتيجه خشونت هاي سازمان يافته يي که در نيمه اول قرن 20 در اروپاي کانون تمدن غرب و نيز در اردوگاه سوسياليسم رخ داد، ظهور بحران ارزش هاي مدرنيته در نيمه دوم قرن بود. پس از 1968، فراروايت(2) هاي مشترکي که بنياد هاي نظري ليبراليسم و سوسياليسم را تشکيل مي دادند ديگر جهانشمول نبودند. فرهنگي که تمامي تکيۀ آن بر اين فرض بود که انسان موجودي است با هويتي يقيني و با منش و کنش خردمندانه و منسجم و قابل پيش بيني، صداي آمرانه خود را از دست داد و فضايي مرکززدايي شده و فاقد ارزش هاي جهانشمول، در متني از «نسبيت ارزشي» و عدم يقين درباره خوب و بد و درست و نادرست به جاي آن نشست و اين پرسش که ما چگونه موجودي هستيم و هويت انساني ما چيست، در پرده ابهام رها شد.

فيلسوفان موسوم به پست مدرن، اين شرايط جديد را بيان کردند. اما بيان آنها بحران نويني آفريد. اينک خود فلسفه بود که هويتش، موجوديتش و بالاتر از همه ضرورتش، به پرسش گذاشته شده بود. تعداد کتاب هاي چاپ شده در سه دهه اخير با موضوع يا محتواي «فلسفه چيست؟» در اين 25 قرن، بي سابقه است.

اتفاق عجيبي افتاده است؛ اتفاقي که تاکنون نظيري نداشته است. تمامي فرهنگ هاي قرون وسطي و نيز فرهنگ هاي مدرن، هميشه گرايش به مونيسم (يگانگي جوهري) داشتند و آن يگانگي به فلسفه هويت و موجوديت مي داد و ضرورت آن را توجيه مي کرد. اينک آن يگانگي به تعداد شيوه هاي زندگي تکثير شده و خود اين شيوه ها مدام در حال تکثيرند. کنکاش در عام ترين وجوه مشترک و بي زمان که هم ضرورت و هم موجوديت فلسفه را توجيه مي کردند، تبديل به کنکاش در شيوه هاي متکثر زندگي، وجوه خاص و نگاه شخصي شده است. اصلي ترين تعريف فلسفه باژگونه شده و فلسفه که هميشه سنگ بناي مشترکات و عموميت ها بود، اينک تخته بند چارديواري فضاي خصوصي شده است؛ فضاي خصوصي که از قرن 17 تاکنون، به فرمان فلسفه، به عنوان تبعيدگاه معين شده بود، اينک به مثابه تنها تجلي گاه فلسفه، گويا از نو کشف شده است.

بدين ترتيب فلسفه به دو بخش مرده و زنده يا دقيق تر، به دو بخش راکد و پويا تقسيم شده است. بخش پوياي فلسفه با زندگي گره خورده و از بي زماني فاصله گرفته است. موسيقي، رمان و فيلم تبديل به زبان پرشنوندۀ فلسفه هاي زندگي شده اند. در حالي که فلسفه هاي کلاسيک به موزه هاي باستان شناسي مي مانند و تمييز مدرسان فلسفه از باستان شناسان مشکل شده است.

فلسفه، که از يگانگي و نيز از بي زماني و جاودانگي فاصله گرفته و تکه پاره شده است، حضور خود را در دو صحنه متفاوت دنبال مي کند:

 الف- کنکاش در بسترها و پيش فرض هاي علوم مختلف؛ پيش فرض هايي که با تغيير پارادايم ها جاي خود را به پيش فرض هاي ديگري مي دهند و در هيچ حال مستقل از وضعيت بشري نيستند. بدين ترتيب فلسفه علوم، وظيفه يي کاملاً متفاوت با عصر دکارت بر عهده گرفته است. اگر آن زمان، فرض بر آن بود که فلسفه مسير علوم مختلف را تعيين مي کند، اينک سير علوم مختلف است که وظايف فلسفه علم را که محدود به حوزه عمل هر علم شده است، ديکته مي کند.

ب- کنکاش در بستر ها و پيش فرض هاي شيوه هاي مختلف زندگي.

باز در اينجا فلسفه نيست که مسير و هدف شيوه هاي مختلف زندگي را تعيين مي کند. بيگاري فلسفه، کنکاش در بسترها و پيش فرض هايي است که با اين يا آن شيوه زندگي گره خورده اند و هدف اين بيگاري، کشف حقايق ثابت و بي زمان نيست. من نمي دانم آيا اين بيگاري ها هدفي را دنبال مي کنند؟ شايد بررسي امکانات دگرگوني در بسترها و پيش فرض ها، يا جا به جايي محتمل آنها، به درد افزايش امکانات مورد توجه افراد آدمي-که هيچ دو نفري نيز منظور يکساني از آنها ندارند- بخورد.

بدين ترتيب تمامي نظام متافيزيک دگرگون شده است. هستي شناسي جاي خود را به کنکاش هنر و ادبيات در شيوه هاي زندگي و از آن رو در سياست و اخلاق داده است؛ سياست و اخلاقي که سنگ بناي آنها ديگر اصول ثابت و بي زمان نيست. فلسفۀ سياسي و فلسفۀ اخلاق، اينک معطوف به متن زندگي، خواست ها و نياز هاي متفاوت آدم ها شده اند و همه اينها در بازي هاي متفاوت زباني انکشاف مي يابند.

چگونه چنين چيزي اتفاق افتاد؟ چطور شد که بخشي از فلسفه از مرگ گريخت و در دامن زندگي آويخت و، به رغم کانت، از فضاي «متعالي» عمومي و جهانشمول، به چارچوب «حقير» فضاهاي خصوصي هبوط کرد؟ اجازه دهيد از «السدير مکينتاير»، که من مسامحتاً او را «دريدا» ي فلسفه اخلاق مي نامم، نقل کنم: «در فلسفۀ اخلاق، هر نقطه نظر بنيادي مربوط به هر شيوۀ زندگي، نه تنها تصوير ويژۀ خود از طبيعت بشري، بلکه اصول بنيادي خود و شيوۀ خاص خود از مفهوم سازي و درک خود از زندگي اخلاقي را نيز با خود حمل مي کند. و آنگاه که هر يک از اين نقطه نظرات در چارچوب فلسفه اخلاق مدرن، ادعاي جهانشمولي و عموميت مي کنند، بر اساس همان اصول مورد پذيرش خودشان، درگير مشکلات و تناقضات لاينحل مي شوند.» (3)

آنگاه که اومانيسم، با انسان در کانون توجه آن، ظهور کرد، با انکشاف جرياني که طي آن، انسان گام به گام خود را از چنبر جاودانگي رها ساخت و محور ارزش هاي خودساخته اش شد، هرگز کسي بر اين گمان نبود که ممکن است روزي فرا رسد که هرگونه توافقي دربارۀ هويت انسان ناممکن شود. آن تصوير ويژه از انسان به طور کلي و آن درک خاص از زندگي اخلاقي که اومانيسم، حلزون وار با خود حمل مي کرد، اينک ديگر بازتوليد نمي شوند و به جاي انسان کلي و مجرد و بي زمان، افراد زنده يي که هريک نامي دارند و مي خواهند به شيوه يي که خود مي پسندند، يا گمان مي کنند که خود مي پسندند، زندگي کنند، نشسته اند. اينک فلسفه زندگي به پيش فرض هاي شيوه هاي زندگي همين انسان هاي زنده معطوف شده و از بي زماني و عموميت و جهانشمولي فاصله گرفته و تبديل به امري شخصي و خصوصي و محفلي و گروهي شده است. پس به جاي يگانه فلسفه يي که نهايتاً هدف متعالي زندگي انسان را تبيين مي کرد، فلسفه هاي شيوه هاي زندگي نشسته اند. اما جهت و سمت و سويي که فلسفه معطوف به آن بود نيز معکوس شده است. فلسفه ديگر کاري به اين ندارد که هدف از زندگي چيست؟ براي اين پرسش پاسخي ندارد يا تعداد پاسخ ها به تعداد انسان ها و دست کم به تعداد انواع محفل ها و گروه ها است. اين پرسش ها راززدايي شده اند. پشت آنها رازي نيست، زيرا بنا به فلسفه هاي «تفاوت»، پاسخ دهنده نهايي من و تو هستيم.

اگر امروز، فلسفه اين را فهميده است، هنر هنوز به آستانه اين راززدايي نرسيده است زيرا هنوز نتوانسته از ميراث مدرنيستي نگرش رازواره به هنر رها شود و بپذيرد که ديگر دوران خودبسندگي و خودفرماني هنر دست کم در برهه يي که در پيش است، به بن بست کشيده است و آن نگرش نمي تواند در گذر از منطقۀ بين الفضايي و مسطح پست مدرن و ورود به «کلان فضاي کثرت گرا»، به عنوان يک حوزۀ خود بسنده و مستقل در حوزۀ عمومي بماند. يک قرن پيش، آنگاه که انکشاف هنر مدرن شروع شد، هنر از فلسفه جلوتر بود. هنر موفق شده بود به آن سوي آينه واقعيت راه يابد و از اين رو آينده يي مي ديد که فيلسوف براي ديدنش بايد در انتظاري طولاني براي گشايش اين در هنوز بسته، بنشيند. آن کانون تپنده يي که فضاي هنري را فرا گرفته بود هنوز نتوانسته بود به جز مواردي استثنايي، فلسفه را به حرکت درآورد. اينک فلسفه، معطوف به شرايط موجوديت شيوه هاي مختلف زندگي شده است. اما همين شرايطند که بيش از همه در پس پرده ابهام اند. خشونت، جنگ، نظامي گري و تروريسمي که جهان ما را در خود کشيده است، پرده پوش همين شرايطند.

يأس و درماندگي و احساس شوم بن بست و نابودي، از بنيادي ترين عوامل روانشناختي خشونت به طور کلي و تروريسم به طور خاص اند. در زير لايۀ ظاهري شور و شوق و اميد به آينده، که در تروريست هاي بسيار مومن و آماده عمليات انتحاري ديده مي شود، لايه هاي عميق تر يأس و تحقير شدگي تاريخي گسترده است. اين احساس يأس و تحقيرشدگي از ديدگاهي که من مي نگرم، مولود نسل هايي از انسان هاي مدرن اند؛ انسان هايي که حامل فراروايت هايي بودند که از عصر روشنگري به بعد در جهان مدرن گسترشي جهانشمول يافتند. نظريۀ تکامل در پهنۀ علوم طبيعي و فلسفه تاريخ و به طور کلي در فلسفه و نظريه آزادي در فلسفه سياسي از اهم اين فراروايت ها بودند.

بر اساس نظريۀ تکامل، يکسري از فرهنگ ها که عملاً در برخي شيوه هاي زندگي، مذاهب و ارزش هاي اخلاقي متبلور شده بودند، مخالف تکامل معرفي شده و نتيجتاً آنها را محکوم به نابودي و زوال اعلام کردند. اما اين حکم به معناي آن بود که انسان هايي که با آن فرهنگ ها زيست مي کنند محکوم به نابودي اند يا آنها براي اجتناب از نابودي، ناگزيرند تغيير مذهب يا فرهنگ دهند. بر اساس نظريۀ آزادي نيز آزادي نه تنها جوهر انسانيت و هويت انساني است بلکه مهم ترين رسالت بشري تبليغ آن، گسترش آن و صدور آن ولو به زور و حتي با جنگ است. مذاهب و فرهنگ هايي که به نحوي با آزادي هاي فردي همخواني ندارند، مذاهب و فرهنگ هايي غيرليبرال و سرکوبگر معرفي مي شوند که بايد آنها را از ذهن انسان هايي که بدان مذاهب و فرهنگ ها باور دارند، حتي اگر هم لازم شد، به زور زدود.

چنين انسان هايي با چنين نظريه هايي که ادعاي جهانشمولي و انقلابي بودن داشتند، پيش از عصر روشنگري وجود نداشتند. انسان هاي پيرو فرهنگ هاي پيش از روشنگري در جنگ هاي طولاني از نفس افتاده بودند، يا خاطرۀ آن جنگ ها و مصيبت هاي ناشي از آنها در آن فرهنگ ها حک شده بود و انسان هايي که آن فرهنگ ها را مي زيستند تعادل قوا و مداراي ناگزير را پذيرفته بودند. همزيستي و مداراي نسبي بين پيروان مذاهب و فرهنگ هاي پيش از مدرنيته، نتيجه اين پذيرش بود. آنها پذيرفته بودند که همديگر را نمي توانند حذف کنند پس بايد همديگر را تحمل کنند. اما با انقلاب فرانسه عصر نويني آغاز شد که مشخصۀ آن ظهور نسل هاي جديدي از انسان هايي بود که باور عميقي به گسترش و غلبه ايده تحول و دگرگوني و آزادي رسالت گونه داشتند. جهان به دو بخش راکد و خواب آلوده و سنتي از يک سو، و پيشرو و انقلابي و مدرن و نوگرا، از سوي ديگر، تقسيم شد. بي جهت نبود که از آن پس واژه هاي پيشاهنگ يا آوانگارد چه در سياست و چه در هنر بسيار زياد به کار رفتند. اين نسل ها با اين باور ها تربيت شدند که عمر تاريخي برخي باور ها و ارزش ها و به طور کلي برخي شيوه هاي زندگي به سر آمده و آنها هيچ آينده يي جز زوال و نابودي ندارند.

بدين ترتيب در جهان مدرن، عده يي خود را صاحب رسالت ديدند و خود را دسته پيشرو بشريت دانستند، انگار که حامل پيامي از جانب يک قدرت برترند و بايد آن را اجرا کنند و عده يي ديگر برعکس خود را در ميانه يأس، حقارت و نابودي ديدند.

اما آنچه بر سر فلسفه گذشته است، يعني گذار فلسفه از فضاي عمومي به فضاي خصوصي، نه تنها با روند فوق همخواني ندارد، که روندي معکوس را نشان مي دهد و به جهت همين ناهمخواني است که قسمت های زندۀ فلسفه، فلسفه هاي زندگي، اينک مي توانند نقشي مثبت بازي کنند. اگر فراروايت هاي مدرنيته با اشغال فضاي عمومي، فلسفه را به فضاهاي خصوصي پرتاب کردند، فلسفه نيز به تلافي، فضاي عمومي را به هم ريخت. اکنون هيچ فراروايت سابقي دست کم همانند سابق از موضع قدرت نمي تواند مطرح شود. فراروايت ها تبديل به خرده روايت ها شده اند. فضاي اجتماعي تکه پاره و بالکانيزه شده است. هر فراروايت پيشين اينک روايتي است متعلق به نگاهي خاص به زندگي و شيوه يي از زندگي که با آن نگاه خاص عجين است و اين شايد همان کليدي باشد که قفل بسته وضعيت آچمز نماي کنوني با آن باز شود.

هيچ يک از مذاهب و فرهنگ ها و به طور کلي شيوه هاي زندگي تا وقتي که انسان هايي هستند که به آنها باور دارند و با آنها مي زيند، از بين نمي روند. آنها باقي مي مانند و با بقاي خود، فضاي مونيستي و يکسان ساز و حقيقت مدار مدرنيته را تبديل به کلان فضاي کثرت گرايي مي کنند که در آن، جاي کافي براي تمامي نحله هاي مذاهب و فرهنگ ها و به عبارت ديگر براي شيوه هاي مختلف زندگي وجود دارد. اين يک گسل عظيم از نگاه مونيستي و يکسان ساز مدرنيته است.

در فضاي مدرن، جهان به گونه يي تصوير مي شد که گويا همۀ جهان و تمامي انسان ها بايد به حقيقتي واحد و جهانشمول روي بياورند. نظريه ها و نظام باور ها به صورت ارگانيسم هاي فراانساني تصوير مي شدند که انسان ها همانند سربازاني بايد در خدمت آنها باشند. نتيجه اين سربازگيري، جنگ بين حقيقت ها بود. در کلان فضاي کثرت گرا - که انکشاف آن به نحوي موضوع کتاب هاي سه گانه من است - نظريه ها و نظام باور ها تبديل به امکاناتي مي شوند که آدم هاي زنده و فعال با توجه به نياز ها و خواسته ها و اهدافي که در پيش دارند، از ميان آنها گزينش هايي معطوف به هدف مي کنند تا با آنها راحت ترين و ساده ترين طرق گره گشايي و رسيدن به اهداف شان را طي کنند. جمله اخير، ممکن است اين سوءتفاهم را پيش بياورد که گويا همه چيز در حوزه دکارتي برنامه ريزي و آگاهي و خردورزي است. همان طور که «فون هايک» مي گويد، نبايد به دام اين توهم بيفتيم که آدم ها هميشه مي دانند چه مي خواهند يا به کجا مي خواهند بروند.4

در اروپاي سدۀ شانزده، بازيگران پيش پرده ليبراليسم، نه تنها عليه خودکامگي مبارزه مي کردند، بلکه در عين حال ابزار هاي خود را عليه يکديگر نيز به کار مي بردند. آنچه اينک يک طرح منظم و مدون، يا گروه بندي موافقان و مخالفان به نظر مي رسد، در آن زمان به اين وضوح و تمايز نبوده است.

دو

در فصل دوم «ماتريس زيبايي» (1381 خورشيدي)، دربارۀ ظهور کانون جاذبه نوين پيش بيني هايي مبهم شده است. کتابي که در پيش رو داريد هشت سالي با آن پيش بيني ها فاصله گرفته است. آن پيش بيني ها متعلق به ارديبهشت ماه سال 1378 خورشيدي بودند. طي اين پنج سالي که از انتشار «ماتريس زيبايي» مي گذرد، پژوهش هاي من متمرکز بر فضاي جديد - کلان فضاي کثرت گرا - بوده است. اين پژوهش ها منجر به يک تريلوژي (سه گانه) شده اند. کتابي که در پيش رو داريد نخستين از اين سه گانه است و براي درک مطالب آن نيازي به خواندن کتاب ماتريس زيبايي نيست. اساسي ترين قسمت از موضوعات مورد بررسي من، فضاي عمومي جديد و رابطۀ آن با فضاهاي خصوصي (کمونته ها يا به اختصار کمون ها و اگر دوست داشته باشيم از يک واژه سنتي و تقريباً فراموش شده استفاده کنيم، «جامع» ها) است. در فلسفۀ سياسي امروزه، عده يي بر اين باورند که آنچه سابقاً متعالي و معتبر بود و امري مربوط به حوزۀ عمومي تلقي مي شد اينک وجهي خصوصي و غيرعمومي به خود گرفته و بر عکس آنچه امري مربوط به حوزۀ خصوصي تلقي مي شد راه به بحث و گفت وگو در حوزه عمومي گشوده است. به عبارت ديگر، فضاي عمومي و فضاهاي خصوصي در هم دويده اند و تفکيک و تمييز آنها به سهولت امکان پذير نيست. عده يي ديگر بر اين باورند از عصر دکارت به بعد، در نتيجۀ همه گير شدن و عموميت يافتن ديدگاه های علمي و کميت باور، که در همه جا حي و حاضرند، تمدن معاصر مواجهه با يک خلاء جدي ارزشي است و هر يک براي علاج يا تخفيف آن پيشنهادات متفاوتي ارائه مي کنند.

عده يي ديگر مي گويند با توجه به اينکه در جهان معاصر معيارهاي ارزشي و اخلاقي آدم ها، قابل تقليل به يک نظام واحد نيستند، نمي توان حوزه عمومي را همانند سابق قلمرو اصول جهانشمول و ديکته شده از جانب عقل بشري گرفت و پيشنهاد مي کنند امروزه چيزي که بتوان آن را حوزه عمومي ناميد، مجموعۀ حداقلي از مشترکاتي است که آدم ها مي توانند روي آنها توافق و اجماع همپوشان بکنند. در نتيجه، عملاً معيارها و ارزش هاي حداکثري همين آدم ها به درون فرهنگ ها و به عبارت بهتر به درون کمون (جامع) ها، محدود مي شوند. نتيجۀ عملي که از اين موضع گيري حاصل مي شود، تغيير مکان فلسفه از حوزۀ عمومي به حوزۀ خصوصي است. در درون اين نحل، آخري برخي فيلسوفان، وجود فلسفه، دين و غيره را از پايه هاي ضروري و غير قابل حذفي مي دانند که شهروندان بدون کمک آنها شايد اصلاً نتوانند به توافق و اجماع برسند.

آنچه در فلسفه سياسي معاصر، فضاي عمومي يا حوزۀ عمومي ناميده مي شود، از ديدگاه ماتريسي من، متشکل از دو بخش کاملاً مجزا است:

يک- حوزۀ اجماع ناشي از کانون جاذبه

دو- حوزۀ اجماع ناشي از گفت وگو و عقلانيت.

فلسفۀ سياسي معاصر، اين دومي را، حوزۀ اجماع ناشي از عقلانيت؛ و گفت وگو را، به مثابه يگانه حوزه عمومي دموکراتيک مي شمارد. آنچه «اجماع ناشي از عقلانيت» ناميده مي شود به واقع، لحاظ کردن وزنۀ گروه هاي فعال در صحنۀ جامعه است؛ گروه هايي که گفت وگو و کشمکش بين آنها تعادل کم و بيش پايدار روابط قدرت را در هر جامعه يا هر مجموعۀ سياسي تشکيل مي دهند. تمامي آن توافق هايي که در حوزۀ عمومي صورت مي گيرد، از مقررات رانندگي گرفته تا قوانين جزايي و قانون اساسي، در يک جامعۀ، به قول رالز، «بسامان» توافق هاي مربوط به تنظيم حوزۀ عمومي اند. بخش مهمي از آنچه را امروزه توافق هاي ناشي از گفت وگو و عقلانيت مي ناميم، در عصر کانت احکام عقلي مي ناميدند. و چون فرض بر آن بود که احکام عقلي جهانشمول اند، آن احکام نيز جهانشمول فرض مي شدند و اطاعت از احکام جهانشمول براي همه خردمندان لازم بود. نابخردان را نيز مي بايستي به زور وادار به اطاعت مي کردند.

اکنون کمتر فيلسوف سياسي را مي توان سراغ گرفت که پي و پايه احکام و مقررات و تنظيمات حوزۀ عمومي را ناشي از توافق افراد و گروه هاي اجتماعي نداند. به عبارت ديگر مسير باورها و احکام ديرين باژگونه شده و به جاي آنکه انسان ها خود را وابسته به احکام جهانشمول بدانند، اينک احکام و مقررات و تنظيمات را ناشي از توافقات بين انسان ها مي دانند. توافقاتي که مي توانند برحسب اهداف و خواست هاي آدم ها دگرگون شوند. حوزه اجماع ناشي از کانون جاذبه در اين کتاب به طور مستقل بررسي نمي شود.

سه

در عليت خطي و يکسويه، همۀ هستي در حرکت پيش رونده از گذشته به آينده و از علت به معلول تصوير مي شود؛ هستي کنوني معلول علت هاي گذشته و، خود، علت هستي آينده است. اين حرکت يکسويه از علت به معلول و از گذشته به آينده، همخوان با منطق دروني حرکت پيش رونده و تکاملي تاريخ و علوم بود و، به رغم اصلاحاتي که هگل در آن انجام داد، به هر حال دست نخورده باقي ماند. در 30 - 40 سال اخير، اين تصوير تکامل گرا به پرسش گرفته شده است. در عليت خطي و يکسويه، انديشۀ علمي از درون انديشۀ اسطوره يي- مذهبي زاده مي شود و تکامل يافته تر از آنها است و چون از آن محيط خود را برکنده است هنوز هم عوارضي از آنها را در خود دارد اما هر چه تکامل يافته تر مي شود، بيش از پيش خود را از عوارض آن دو مي پيرايد و خلوص علمي آن بيشتر و بيشتر مي شود. در روش عليت کثرت گرا چنين نظر تحقيرآميزي نسبت به برخي فضاها وجود ندارد. فضاهاي ديگر «درگذشته» نيستند. آنها وجود دارند، زنده اند و همچنان که روي ما تأثير گذاشته اند متقابلاً از ما متاثر مي شوند. يکه تازي مدرنيته بدان شکل که از عصر روشنگري به بعد تبديل به باوري عمومي شد، اينک به صورت يک توهم مدرن رويت مي شود. اين توهم ناشي از آن بود که با نگاه مدرن، مذهب و به طور کلي نگرش هاي پيش مدرن، اموري بودند مربوط به گذشته.

عليت چند سويه و کثرت گرا، تصوير متفاوتي به دست مي دهد. به جاي توالي خطي، همزماني عوامل متفاوت نشسته اند. به جاي آنکه به توالي خطي و تاريخي فضاهاي الف و ب و ج...، توجه کنيم، توجه ما به همزماني فضاهاي الف و ب و ج است. به جاي آنکه فضاي الف به طور يکسويه روي فضاي ب اثر بگذارد بي آنکه متقابلاً از آن اثر بپذيرد، فضاهاي الف و ب و ج... همه به طور متقابل روي هم تاثير مي گذارند. هيچ فضايي براي هميشه از گردونه خارج نمي شود. آنها فقط پرجمعيت يا کم جمعيت مي شوند.

عليت چندسويه راه را براي تکثر شخصيت ها به جاي شخصيت واحد مدرنيته باز مي کند، مونيسم مدرنيته همانند نظام هاي مونيستي پيش مدرن، شخصيت واحدي را توصيه، تاييد و برآن تاکيد مي کرد. در کلان فضاي کثرت گرا راه براي پذيرش تکثر شخصيت ها باز مي شود و جنبه هاي مختلف شخصيت يک فرد امکانات جديدي روي او مي گشايد. همان طور که در جزء سوم از سه گانه خواهيم ديد، کمون (جامع) هاي گوناگون راه نويني در پيش روي آدم ها مي گذارند تا از زندگي يکنواخت، کسل کننده و مونيستي مدرن به پهنه پلوراليسم شيوه هاي زندگي گام بگذارند. بحران هويتي که امروزه به شکلي گاه منفي مطرح مي شود ناشي از عدم درک شرايط جديد و باز شدن پهنه عمل عليت چند سويه و نتيجتاً انکشاف هويتي چندگانه به جاي هويت يگانه پيشين و امکان ورود به فضاهاي مختلف در طول عمر يک فرد واحد است.

جملات فوق تنها خوانش ممکن نيست، خوانش هاي ديگري نيز مي توانند وجود داشته باشند. از جمله اينکه گرايش معکوس يعني فرار از هويت هاي متکثر و پناه گرفتن در يک فضا با هويتي متعين و يقيني نيز وجود دارد. در واقع مي توان گفت به موازات کثرت گرايي و تکثر شيوه هاي زندگي و تکثر هويت ها و امکان زندگي کردن به شيوه هاي متفاوت، گرايش معکوس آن، يعني گرايش به هويت واحد و يقيني و سکونت در يک فضاي واحد و مشخص نيز تشديد مي شود. بنابراين، اين دوگرايش يعني گرايش کثرت گرا و گرايش وحدت گرا، در کنار هم و به موازات هم عمل مي کنند و ضمن آنکه يک فرد در طول زندگي اش ممکن است گاه جذب پلوراليسم و گاه جذب مونيسم شود، افرادي نيز خواهند بود که تمامي عمر خود را فقط در يک فضا خواهند بود و بومي وفادار آن خواهند ماند. برتري روش خطي و پيش رونده از علت به معلول، بر عليت هاي ديگر که با ظهور عصر مدرن به عنوان يک امر مسلم و منطقي پذيرفته شده بود، در اين کتاب بعضاً وانهاده شده و به جاي آن تلفيقي از روش عليت چندسويه و کثرت گرا همراه با عليت غايي استفاده شده است.

چهار

عليت غايي ارسطويي نتوانست از دروازه قرون جديد بگذرد و وارد جهان مدرن شود. اما اگر کانون هاي جاذبه يي را که ما را به سوي خود مي کشند، همانند ميدان هاي جاذبه اجرام آسماني بگيريم، با خروج از ميدان جاذبه فضاي الف، وارد ميدان جاذبه فضاي ب خواهيم شد.(5) در اين صورت پر بيراه نخواهد بود اگر نيروي جاذبه يي را که از سوي کانون فضاي ب بر ما اعمال مي شود به عنوان علت غايي سمت گيري ما به سوي آن کانون فرض کنيم. اين وام گيري از ارسطو، در توجيه برخي جهت گيري هاي ما که قابل توجيه با اهداف و منافع ما نيستند، بسيار مفيد از آب در مي آيد. البته علت غايي به معناي فوق، با علت غايي ارسطويي بسيار متفاوت است. در اينجا هيچ صورت مثالي غايي در کار نيست، بلکه صرفاً کانون جاذبه فضاي مجاور است که توجيه کننده برخي از جهت گيري هاي ما است؛ جهت گيري هايي که ظاهراً کاملاً بي ارتباط با اهداف و منافع ما هستند.

بدين ترتيب، هرچند در هر فضا علل بسياري از آنچه مي انديشيم و مي گوييم و انجام مي دهيم، در اهداف و منافع ما و امنيت و آسايش ما نهفته اند، يعني نظام مستقري که با نگاهي «فوکو»يي مي توانيم آن را سازوکارهاي به هم بافتۀ قدرت موجود و مستقر يا به اختصار آن را «ساختار قدرت» بناميم، اما در عين حال همۀ سمت گيري هاي ما قابل توجيه با اين ساختار قدرت نيستند. برخي سمت گيري هاي ما هيچ ارتباطي با اهداف و منافع يا آسايش ما ندارند. آن بخش از سمت گيري هاي ما که معطوف به کانون هاي جاذبه اند، چنين اند. آدم ها در ارتباط با سازوکار به هم بافتۀ قدرت موجود و مستقر (ساختار قدرت)، به اقليت و اکثريت (احزاب سياسي)، جزيي و کلي (منافع فردي و منافع عمومي)، تقسيم مي شوند و محرک هاي کليۀ ارتباطات، در نهايت، به منافع و امنيت و آسايش و به طور کلي به شيوه هاي متفاوت زندگي افراد برمي گردد؛ در حالي که اثر علت غايي يا کانون جاذبه، جهانشمول، همه جانبه و فارغ از سود و زيان است. مجموعۀ کردار و گفتار ما در ساختار قدرت، حسابگرانه و مبتني بر احکام عقلي و کاملاً واضح و روشن و متمايز و قابل پيش بيني و برنامه ريزي است. در حالي که سمت گيري هاي معطوف به کانون جاذبه، کاري با واقعيت و منافع و امنيت و آسايش ما و به طور کلي با مقتضيات شيوۀ زندگي ما ندارند و هم اقليت و هم اکثريت را شامل مي شوند. مثلاً در سرتاسر قرون ميانه، «جاودانگي» جاذبۀ شگرفي داشت و زندگي قديس وار و همراه با رياضت شرط خلود سعادتمندانه در جهان باقي بود. در همان حال، کيمياگري و کشف فرمول تهيه طلا، به عنوان جوهر مادي خلود و کليد ناميرايي، برانگيزانندۀ عده يي ديگر بود. يا در زمان دکارت، «خرد» جاذبۀ زيبايي شناختي عظيمي پيدا کرد و فيلسوفان و دانشمندان همان قدر در کانون جاذبه بودند که امروزه هنرپيشگان و بازيکنان. اينک نيز به گمان من، بيش و پيش از همه، غرب در آستانۀ ورود به ميدان جاذبۀ کانون نوظهوري است که هم اکنون علت غايي بسياري از سمت گيري هاي فارغ از سود و زيان مردمان معاصر است. سمت گيري هايي که با توجه به موقعيت آدم ها در بافت به هم تنيده قدرت معاصر، ظاهراً بي ارتباط با منافع و اهداف آنها به نظر مي رسند.

تمرکز من در کتاب دوم از سه گانه، معطوف به اين اجماع ناشي از کانون جاذبه و نقش آن در سمت گيري هاي مسلط در فلسفه سياسي و فلسفه اخلاق خواهد بود.

عليت غايي، راه را براي تحليل هاي کاملاً متفاوت از آنچه تاکنون در عصر مدرن تبديل به روايت غالب عليت شده است، باز مي کند. شايد اکنون براي ما باور کردنش مشکل باشد يا چيز خنده آوري به نظر برسد که کسي مثل من علت برخي رفتارهاي ما، يا تغييرات برخي نهادهاي اجتماعي يا تغيير و تبديلاتي که در برخي قوانين به وجود مي آيد، را به عليت غايي نسبت دهد. البته بايد توجه داشته باشيم در «کلان فضاي کثرت گرا» عليت هاي مختلف الزاماً با هم متناقض نيستند و يکديگر را نفي نمي کنند. يک پديده واحد آنگاه که توسط بينندگاني از فضاهاي مختلف مشاهده شود، به علت هاي متفاوتي نسبت داده خواهد شد. کدام يک از اينها واقعي اند؟ اين پرسش در کلان فضاي کثرت گرا بي معني است. اين سوالي است که گويا کلان فضاي کثرت گرا را مشابه فضاي مونيستي مدرن تصور مي کند و مي خواهد براي هر پديده يي علت مشخصي بتراشد.

پنج

روايت مارکسي از الگوي سه گانۀ هگل، عمري بسيار طولاني تر از خود مارکسيسم داشته است. الگويي که به ما مي گويد؛ در اندرون هر وضعيتي (تز)، نفي آن پرورده مي شود (آنتي تز) تا در کشمکش با آن، در نهايت به استقرار وضعيتي نوين (سنتز) منتهي شود و روايتي که حکم مي کند در اندرون هر وضعيت اجتماعي تضاد هايي که نهايتاً آشتي ناپذيرند به ناگزير به رويارويي با هم کشانده خواهند شد. و سرانجام روايت عاميانه يي که مائو از آن به دست داد، انديشه تضاد و عموميت آن را چنان گسترش داد که امروزه تاکيد بر تضادهاي فرهنگي و مذهبي تبديل به حربه يي در دست جنگ طلبان و ميليتاريست ها شده است.

کافي است به سخنراني هاي نومحافظه کاران دقت کنيم که تا چه حد بر تضادها تکيه مي کنند. راستي چرا نگرش هاي مبتني بر تضادها، اينقدر گسترده و ريشه دارند، در حالي که نگرش هاي مبتني بر همخواني ها و تشابهات، ضعيف و نجواگونه اند؟ شکي در اين نيست که منافع گروه هاي خشونت طلب و ميليتاريست عامل مهمي در ترويج و تشديد اولي و تخفيف دومي است. اما اين عامل، دامنه گستردگي و کثرت استعمال آن را توجيه نمي کند. حتي مخالفان فعال و خستگي ناپذير ميليتاريست ها نيز آن گاه که سخن مي گويند، ناخودآگاه با تاکيد بر وجهي ديگر از اين تضاد ها سخن مي گويند. انديشه ها و نگرش هاي آنهايي که غالباً به ميليتاريست ها راي نمي دهند نيز مبتني بر ساختار هاي مشابهي است.

اين روايت مارکسي از الگوي هگلي در گذشته در شرايطي که جهان به دو اردوگاه تقسيم شده بود و گروه ها و طبقات اجتماعي با آرايشي متخاصم در مقابل هم صف آرايي کرده و به قصد سرکوب تمام عيار يکديگر تا دندان مسلح شده و نيازمند شيوه هاي نوين و موثري از توليد کلام حماسي و قهرماني بودند، شيوه يي مفيد و موثر بود و به خوبي از عهده برجسته نمايي تفاوت ها و تضاد ها و ناچيز جلوه دادن و لاپوشاني همخواني ها و تشابه ها برمي آمد. در واقع انسان هايي که آن شيوه هاي توليد کلام را جعل کرده بودند درصدد آن بودند که بر تشابه هاي فراوان اهداف زندگي مردمان دو اردوگاه سرپوش گذاشته و اهداف مشترک زندگي ها را در اندرون تقابل هاي نظام ها ادغام و پنهان کنند.

در وضعيت امروزه اما اين الگو نه تنها کارساز نيست و سودي به حال نيرو هاي مسالمت جو ندارد، بلکه در برخي موارد کاربرد آن موجب پيچيده تر شدن مشکلات موجود نيز مي شود. امروزه تاکيد بر الگوي تضاد، نقشي منفي بازي مي کند و الگوي مناسب و کارايي در مخالفت با برنامه هاي ميليتاريستي نيست. نيرو هاي مخالف ميليتاريسم به شيوه هاي توليد کلامي از بيخ و بن متفاوت با ميليتاريست ها و تروريست ها نياز دارند. اين کار نه تنها ضروري است بلکه به محض آنکه شيوه هاي توليد کلام نوين ظاهر شوند به گونه يي نامنتظر و غافلگيرانه شيوه هاي سخنگويي خشونت طلب ها و ميليتاريست ها و تروريست ها غيرعادي و معيوب به نظر خواهند رسيد و شيوه هاي توليد کلامي که در آنها بر تضاد و تقابل تاکيد مي شود، خشن، تهاجمي و موهن جلوه خواهند کرد.

در سومين جلد از سه گانه، در بررسي روابط محفل ها و جامع (کمون) ها، بر شيوه هاي متفاوتي از توليد کلام که به جاي تاکيد بر تضادها، به همخواني ها و مشترک ها و همپوشاني ها و التقاط ها و نيز به موازنه ها توجه و تاکيد مي کند، درنگ خواهم کرد. اين شيوه ها بنا را بر اين مي گذارند که بخش مهمي از برنامه هاي گروه هاي رقيب و جناح هايي که رودرروي هم (در هر موضوعي) ايستاده اند، با هم همپوشاني دارند.

 

پي نوشت ها
1- آلن تورن، «نقد مدرنيته» (1992)، ترجمه مرتضي مرديها، نشر گام نو، تهران،1380. ص178
2- من «فراروايت» را به جاي «روايت طولاني»
(
long narration) به کار مي برم و منظور از آن meta narration نيست.
3- تلخيص صص 15 و 16 مقدمه انتقادي السدير مکينتاير بر کتاب «تاريخ مختصر علم اخلاق»
«
short History of Ethics A»Alasdair Macintyre, Routledge, 1998 (first published 1967), pages xv& xvi
4- فون هايک؛ «اقسام خردگرايي»، در کتاب «در سنگر آزادي»، مترجم و گردآورنده. عزت الله فولادوند، نقل به مضمون از ص 169
5- من در کتاب ماتريس زيبايي در جهت انکشاف اين ديدگاه فلسفي گام هايي ابتدايي برداشته ام.

http://www.etemaad.ir/Released/87-08-20/256.htm

وبلاگ نويسنده:

http://www.bahmanbazargani.com/

 

 

 

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630